eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
•○•°{🌸✨}°•○• قال‌الصادق(ع) : ●مَنْ‏ مَاتَ‏ مِنْكُمْ‏ وَ هُوَ مُنْتَظِرٌ لِهَذَا الْأَمْرِ كَمَنْ هُوَ مَعَ الْقَائِمِ فِي فُسْطَاطِه‏● امام‌جعفرصادق(ع)فرمودند: ﴿هࢪ ڪس از شما که دࢪ حال انتظاࢪ ظهور حضرت مهدی (عج) از دنیا بࢪود همانند ڪسی است که دࢪ خیمه و همراه آن حضرت به سࢪ می‌برد﴾ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸بسمــ ربـــــ الشــهدا والصدیقین🌸 . 💢تعداد بازید هاے شرکت کنندگان چالش . 1)شرکت کننده شماره ۴ ۲.۳k 2)شرکت کننده شماره ۱ ۲.۱k 3)شرکت کننده شماره ۳۵ ۱.۸k 4)شرکت کننده شماره ۹ ۱.۸k 5)شرکت کننده شماره ۲ ۱.۸k 6)شرکت کننده شماره۳ ۱.۷k 7)شرکت کننده شماره ۴ ۱.۷k 8)شرکت کننده شماره ۳۳ ۱.۶k 9)شرکت کننده شماره ۱۰ ۱.۶k 10)شرکت کننده شماره ۷ ۱.۶k 11)شرکت کننده شماره ۵ ۱.۶k 12)شدکت کننده شماره ۶ ۱.۵k 13)شرکت کننده شماره ۸ ۱.۵k 14)شرکت کنیده شماره ۱۲ ۱.۵k 15)شرکت کننده شماره ۱۷ ۱.۵k 16)شرکت کننده شماره ۲۱ ۱.۵k 17)شرکت کننده شماره ۳۱ ۱.۵k 18)شرکت کننده شماره ۳۲ ۱.۵k 19)شرکت کننده شماره ۳۰ ۱.۴k 20)شرکت کننده شماره ۲۹ ۱.۴k 21)شرکت کننده شماره ۲۸ ۱.۴k 22)شرکت کننده شماره ۲۶ ۱.۴k 23)شرکت کننده شماره ۲۴ ۱.۴k 24)شرکت کننده شماره ۲۰ ۱.۴k 25)شرکت کننده شماره ۱۳ ۱.۴k 26)شرکت کننده شماره ۱۱ ۱.۴k 27)شرکت کننده شماره۱۴ ۱.۳k 28)سرکت کننده شماره ۱۵ ۱.۳k 29)شرکت کننده شماره ۱۶ ۱.۳k 30)شرکت کننده شماره ۱۸ ۱.۳k 31)شرکت کننده شماره ۱۹ ۱.۳k 32)شرکت کننده شماره ۲۲ ۱.۳k 33)شرکت کننده شماره ۲۳ ۱.۳k 34)شرکت کننده شماره ۲۵ ۱.۳k 35)شرکت کننده شماره ۲۷ ۱.۳k . 🌹برندگان چالش ما شماره 4و1 کتاب مورد نظر خود ومابقی شرکت کنندگان برای متبرک کردن سربند به شهید مورد نظر واقع در بهشت زهرا تهران و همچنین ادرس کد پستی وشماره همراه به ایدی زیر بفرستند 🆔 @khademe_zahraa . 📌هزینه پست 15هزار تومان می باشد که به شماره حساب زیر واریز کرده و عکس فیش را براے ماارسال کنید شماره حساب: 6037997291276690 منیژه کریمی منش
35.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
●^•🧕🏻🌺•^●↯ چه آدابی هست که اگڔ تو جامـعه باشه حجـاب ڔاحـت میشـه؟! اونا ڔو تقویټ ڪنیم👌 اگڔ مادڔ ها تو خونه با پدڔ ها بد صحبت کنن حڔمت پدڔ هاڔو نداشته باشن دختڔ اگڔ تو اون خونه باشه حجـاب بعدا بڔاش سخت میشـه... 💠استادپناهیان @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_دوم 💠به خیابانی در نزدیکی حرم حضرت زینب کا رفت. ابوالفضل مقابل د
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه حضرت زینب س حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه 💠 اما از امروز هیچ جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!» ساکت بودم و از نفس زدن هایم وحشتم را حس می کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و عاشقانه حرف حرم را وسط کشید ؛ 💠«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه حضرت سکینه س بودی، مطمئن باش اینجام حضرت زینب س خودش حمایتت میکنه!» 💠صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه اش بیشتر می شد و خط پیشانی اش عمیق تر. 💠دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود : «تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟» 💠انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم میتپید. 💠 ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد : «فعلا که کنترل داريا با نیروهای ارتش!» 💠 و این خوش خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط تکفیری های داخل شهر که رفقای مصطفی از داريا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. 💠فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داريا مجروح به دست ارتش آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. 💠از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می کردند از شهر فرار کنند و سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود. 💠 محله های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار می لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم حضرت زینب س جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود 💠دو ماه از اقامتمان در زینبیه می گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده ای از خستگی هر شب گرم تر به رویم سلام میکرد. 💠شب عید قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حال مان را خوش کند. 💠در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پر چین و چروکش میخندید و بی مقدمه رو به ابوالفضل کرد : «پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟» 💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می خواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم. 💠 ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!» 💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می خواهد راه گلویم را باز کند که با محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد. 💠گونه های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان ماه، از کنار گوشش عرق می رفت که مادرش زیر پای من را کشید : «داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!» 💠 موج احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد : «مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟» 💠 و محکم روی پا مصطفی کوبید : «این تا وقتی زن نداره خیلی بی کله میزنه به خط! ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~°•🥀🌱🌷•°~ 🌹مـنم اون حسرتیـہ حـرم ندیـده تـوے زندگیـش بـہ غیـر غـم ندیـده همـونـے ڪہ خیـلیے وقتـہ غیـر کربـلا هیـچ دیگـہ خـواب کربـلا رو هـم ندیـده💐 . سـلام اربـابـم😔✋ #اربعیـن🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
.🌸🍃🌸 . •••~~ 🍁تا قبل از عملیات شروع شود، برای بچه ها وقت می گذاشت; هم از لحاظ کاری و هم از لحاظ شوخی و بگو بخند😊 و صحبت کردن. نزدیک عملیات سرش شلوغ می شد. دوازده شب زنگ 📱می زدند که بیا جلسه. تا سه صبح☀️طول می کشید. سه که می خوابید ، پنج و نیم شش بلند میشد. یکی می گفت فلان چیز را کم داریم یا فلان جا فلان مشکل است. تازه بچه ها می ریختند دور عمار که چه کار کنیم 🍂 با تمام خستگی به همه پاسخگو بود. #شهید_محمدحسین_محمدخانے 🏴 #سیره_شهـدا🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•●<😷🤕>●•↯ این●بیماری‌●مصداق این آیه‌ی شریفه است: وَ لَنَبلُوَنَّکُم بِشَیءٍ مِنَ ‌الخَوفِ وَالجوعِ وَ نَقصٍ مِنَ الاَموالِ وَ الاَنفُسِ وَ الثَّمَرٰت(آیه ۱۵۵ سوره بقره)؛ هم با خودش خوف می‌آورد و یک عدّه‌ای واقعاً میترسند، هم مسئله‌ے مشکل اقتصادی را به وجود می‌آورد، هم نقص اموال و انفس و ثمرات را همراه دارد؛ لکن بعدش خداوند میفرمایـد: وَ بَشِّرِ الصٰبِرین؛ اینجا هم صبر لازم است. صبر در اینجا یعنی کار درست انجام دادن، کار عاقلانـه انجام دادن. مقام‌معظم‌رهبرے❤️• @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت عباس_6028490695952565914.mp3
5.3M
~●•|🌼🍃|•●~ میریزن دورَش می‌کنن میتونست وایسه بجنگـه؟! _نه دستور نبرد نداشت دستور چی‌ داشت؟ _آب آب اینجا آب نیست حرف امام زمانه💧 دلی که حسادت توشه امام‌حسین(؏)بیرون نمیاد(:💔 💠استادرائفی‌پور @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_سوم 💠سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه حضرت ز
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿  💠زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می کنه کار دست خودش و ما نمیده!» کم کم داشتم باور می کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید 💠«من می خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!» بیش از یک سال در یک خانه از داريا تا دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم 💠و باز امشب دست و پای دلم میلرزید. دلم می خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می کرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانه ای پنهان کرد 💠 «من میرم به سر تا مقر و برمی گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می خواست فرار کند که خودش داوطلب شد 💠 «منم میام!» از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد : «داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟» 💠از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی هیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پرده ای از خنده، نگاهش می درخشد 💠و به نرمی می لرزد. مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. 💠 باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد : «شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می کردم.» 💠 و من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید 💠«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» 💠نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمش بخش صدایش جانم را نوازش داد 💠«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می تونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟» 💠 طعم عشقش به کام دلم به قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. 💠 در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر رهبری در زینبیه عقد کردیم. 💠کنارم که نشست گرمای شانه هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانه اش را خرج کرد 💠«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش گرمای عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه ای شیشه های اتاق را در هم شکست. 💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. 💠 بدن مان بین پایه های صندلی و میز شیشه ای سفره عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می لرزید و همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهار چوب پنجره می خورد. 💠ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشتزده اش را می شنیدم : «از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» 💠 مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد : «زینب حالت خوبه؟» 💠 زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. 💠 خمیده وارد اتاق شده بود و شانه هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید 💠و رگبار گلوله از پنجره های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاق ها پناه گرفته بود 💠 ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی دامادی اش هراسان دنبال اسلحه ای می گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید 💠این بی شرفها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟ ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~•°🥀°•~ ڪربـلارفتـن‌خود‌را بــہ‌رخ‌ما‌نڪشید...👣 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20201001-WA0000.mp3
8.62M
~○🥀💔○~ زائر‌الحسـینہ‌هرڪی... زائر‌الحسـینہ‌هر‌ڪی‌‌چشـمش‌توے‌روضه‌تـ💧ـرشه... ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~<●💔🌹●>~ سلاݦ‌اربابـم🖐🏻 دلـم‌گرفتہ‌‌دریابـم(: سلاݦ‌اربابـم یه‌شب‌بیا‌توے‌خوابـ💭ـم... ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
از"حرم‌نرفتن"بدترمیدونےچیہ؟!! اون‌فکریہ‌کہ‌بهت‌میگہ‌لابد‌لیاقت‌نداری‌کہ قسمتت‌نمیشہ...🥀 آقا‌نمیخوام‌فکر‌کنم‌لیاقت‌نداشتم... امسال‌کہ‌گذشت... سالہ‌بعد"اربعین"توحرمتم... مگہ‌نہ؟!!💔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_چهارم  💠زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می کنه کار دست خودش
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠 روحانی مسئول دفتر تلاش می کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره های دفتر را به رگبار بسته بودند 💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه ای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد 💠«اینا کی وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمیدانستم اما ظاهرا این کار در جنگ شهری دمشق عادت تروریست ها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند 💠«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی گری ناگهانی شان را تحلیل کرد 💠 «هر چی تو حمص و حلب ودمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران می بینن! دستشون به حضرت آقا نمیرسه، دفترش رو می کوبن!» 💠سرسام مسلسلها لحظه ای قطع نمی شد، می ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می لرزیدم. 💠چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه های مصطفی از غیرت همسر جوانش گر گرفته بود که سرگردان دور خودش می چرخید. 💠 از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده اند که یکی شان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد : «ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم مقاومت کنیم!» 💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه مون رو سر می برن یا اسیر می کنن! یه کاری کنید!» 💠دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد: «نمی بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟» 💠 ابوالفضل تلاش می کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید 💠«فکر می کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود 💠رو به مصطفی صدا رساند : «بچه ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.» 💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل رد تیرها را با نگاهش زده بود که مردد نتیجه گرفت 💠«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی جی باشه، خودم میزنم!» 💠 انگار مچ دستان مردانه اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت : «من میرم آرپی جی رو ازشون بگیرم.» 💠روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!» 💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد : «شما کلتت رو بده من پوشش میدم!» 💠تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره ها و دیوار ساختمان می خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. 💠 مصطفی با گام های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستاره ها به رویم چشمک می زد. 💠 تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. 💠 یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی آنکه تقاضا کند، كلتش را تحویل داد. 💠دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می زدم که او هم از دست چشمانم رفت. 💠پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی خواستم مقابل اینهمه غريبه گریه کنم که اشکهایم همه خون می شد و در گلو می ریخت، چند دقیقه بیشتر از محرم شدن مان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
…~●🌼🌙●~… خواستم از "بـﮯ کسـﮯ" ام حرف بزنم دیدم 「تنها」 تر از شما در عالم نیست خواستم بگویم "دلم از روزگار گرفتـﮧ" دیدم خودم در ''خون بـﮧ دل'' کردنِ شما کم نگذاشتـﮧام... قلم کم آورد... بـﮧ راستـﮯ کـﮧ وسعت ((مظلومیت)) شما قابل اندازه گیرے نیست ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f