eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
7.4هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°❛❜🌼💚"°↯ ➣⇆◁❚❚▷↻ وقتی خالصانہ داری بࢪاے امام زمان ڪاࢪ میڪنے✨ عالم و ادم جمع بشن تو ࢪو بزنن👊🏽 عزت تون بیشتࢪ میشه👌🏾 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
°❛❜🌼💚"°↯ ➣⇆◁❚❚▷↻ وقتی خالصانہ داری بࢪاے امام زمان ڪاࢪ میڪنے✨ عالم و ادم جمع بشن تو ࢪو بزنن👊🏽 عزت تو
•°🌹°• سلام مولای ما ، مهدی جان✋🏻 ای تمام آرزوی ما ... ای اوج دلخوشی های ما ... ای مهربانترین پدر ... سالهاست که جز دیدارتان آرزوی دیگری نداریم و جز شنیدن صدایتان ، حسرت دیگری نچشیده ایم ... کجایی یابن الحسن🥀 اقاجان😔
ٺڪرآر هیچ چیز جز نماز💓🍃 در این دنیـ🌏ـآ قشنگ نیسٺ..🙃✋ 🙂❣️✨
1_97349045.attheme
115.6K
❞🌿✨● △تم‌نجـف🕌 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°♢بســـــم‌‌ࢪب‌الشـھـدا‌والصـدیقیـن♢°• 📦 ⇦دࢪخواست‌همکاࢪی‌ازنیکوکاࢪان‌و خیࢪین‌بࢪای‌کمک‌ࢪسانی‌ فوࢪی،آگاهانه‌ومستقیم 📌در راستای پیشرفت‌وگسترش مجموعه‌وبرنامه‌های‌فرهنگےنیـازبه ‌تبلیغات‌بزرگ‌وگسترده‌هست➣ 🚺 لذا ازهمراهان‌عزیز خواهشنمدیم به‌نیت‌برآورده‌شدن‌حوائج‌ در‌حد‌توان‌ کمک‌های‌نقدی‌خودرا‌به‌ شماره‌حساب‌زیر‌واریز‌نمایند.↯ ‌‌‌⇦‏6037-9972-9127-6690 💳 ‌‌‌> اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
●💣 ⃟😂●" طنز‌جبهہ⇴ ❜ باراولم‌بودکہ‌مجروح‌می‌شدم‌و‌زیاد بی‌تابۍمی‌کردم‌یکۍازبرادراڹ‌امدادگر‌ بالاخره‌آمدبالاۍسرم‌وباخونسردے گفت:«چیه، چه خبره؟»توکہ‌چیزیت نشده‌بابا! توالاڹ‌بایدبہ‌بچه‌هاۍدیگرهم‌روحیہ‌بدهۍ آن‌وقت‌دارۍگریہ‌می‌کنی؟! توفقط‌یک پایت‌قطع‌شده!ببین‌بغل‌دستۍاست‌سر نداره‌هیچۍهم‌نمیگه، ایڹ‌راکہ‌گفت بۍاختیاربرگشتم‌وچشـ👀ـمم‌افتادبه بنده‌خدایۍکہ‌شهیدشده‌بود! بعدتوۍهماڹ‌حال‌کہ‌دردمجال نفس‌کشیدن‌هم‌نمی‌دادکلۍخندیدم‌😂و باخودم‌گفتم‌عجب‌عتیقه‌هایۍهستند این امدادگرا... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⇆🦋❞🌿⤶ °.● ¹-مھࢪبان‌،شوخ‌طبع‌‌و‌خوش‌اخلاق‌بودند‌وبا‌اخلاقشان‌افࢪاد‌غیࢪ‌مذهبے‌ࢪو‌بہ‌ࢪاه‌خودشون‌نزدیك‌مے‌کࢪدند☺️😁 ²-بࢪخے‌جاها‌کہ‌حق‌با‌ایشون‌بود،کم‌پیش‌مےآمد‌کہ‌تند‌وعصـ😡ـبے‌شوند... ³-اهڶ‌خدمټ‌ودستگیࢪے‌بہ‌دیگࢪان‌بودند🤝 ♢شهید‌محمد‌حسین‌حدادیان♢ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°●🕋🌛●°• ✍ از 24 ساعتِ ࢪوز ڵحظہ نݦاز، ڪݪیدۍ تڕیݩ ڶحظہ توۍ سعادٺ ۅ شقاۆٺ دنێا ۅ آخࢪتتہ حۆاست باشـ👈ـہ ڕفیق اگہ نمازت باڵا نَـرِہ تمۅݥ أعماݪ دیگہ ات نابۅد میشݩ ⇦نمـاز‌اۅل‌ۅقتتـۅن‌سࢪد‌نشهツ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سوم ♦️ نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند ♦️ باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند ♦️ می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد ♦️«عدنان با بعثی‌های تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» ♦️ لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. ♦️بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. ♦️ نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود ♦️ طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ ♦️ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» ♦️ خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. ♦️عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. ♦️ یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. ♦️به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. ♦️فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. ♦️ یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. ♦️احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. ♦️ صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. ♦️زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. ♦️ انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. ♦️چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
┆•"Ҩ<🔆⚡️┆↯ ازترس‌*ڪرونا*بامردمٰ‌دسٺ‌نمیدهݩد؟؟! ڪاش‌اَز‌ترسٰ‌‌خـدا‌هَم‌بانامَحرم‌دسٺ‌نمیدادنـد!💔🤝 وَقتۍبہ‌اوݩ‌اِحتمالۍایݩقدراَهمیٺ‌میدهݩد‌چِرابہ‌ایݩ‌قطعۍ‌اَهمیٺ‌نمیدهݩد؟!😕😒 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌ ⚿ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f