فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◯❞🔊🗝❝|↯
⚘هیچتࢪسیسخٺتࢪازمࢪگنیسٺ😥
کہبہمنبگنامࢪوزمیمیࢪے😣(:
آخآخچقدمیتࢪسمکہنکنہدسٺخالےباشم
تࢪسمازاینہ...😭💔
"●آیتاللهمجتهدےتهࢪانے●"
#سخن_بزرگان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
┄┅❅❁🌴📿❁❅┅┄
🦋شہید مصطفێ چمࢪاݩ:
●نمازهاێٺ ࢪا عاشقاݩہ بخۅاݩ
○حتے اگࢪ خستہ اۍ یا حۆصلہ نداڕێ
●قبلش فڪࢪ ڪݩ چڕا داࢪي نماز مۍ خۅانے
○ۅ با چہ ڪسێ قڔاࢪ مݪاقاٺ داࢪۍ
●آݩ وقت ڪم ڪم لذٺ میبࢪێ از ڪلماتێ ڪہ
○دࢪ تماݥ عمڕ داڔێ تڪڔاڔشاݩ میکنۍ
♥️💬↯
{تڪڔاࢪ هیچ چێز جز نماز دࢪ ایݩ دنێا قشݩگ نیسٺ}ツ
#التماسدعا
#نماز_اول_وقت
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_چهارم ♦️حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حر
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_پنجم
♦️ زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
♦️حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید.
♦️ واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه.
♦️ میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
♦️ حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است.
♦️پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
♦️هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
♦️ دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت.
♦️ حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
♦️خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم.
♦️در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است
♦️انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
♦️موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
♦️خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد.
♦️دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است.
♦️اصلاً نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
♦️سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم.
♦️ میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.» از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد
♦️«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم
♦️ تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
♦️مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو!
♦️ حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
♦️پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود!
♦️غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم.
♦️فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
┆"❝💔🌺❞┆⇆
✿شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد😞💔
✿خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد…
✿بارالها ..همه یِ عمر سلامت دارش🤲🏽
✿کوثری را که از ان آبِ بقا می جوشد💧💫
#امام_زمان
#مهدویت
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
┆"❝💔🌺❞┆⇆ ✿شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد😞💔 ✿خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد… ✿بارالها ..همه
"●🌙♥️•"Γ
اےتجلےمهرخداونددرزمینشورهزار خشکدلهاےخستهماندرانتظارنوازش نرمنگاهپرمهرتوست!💔🌸
شبـ🌃ـتونمهدوے✨
13.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱
با کـه گوییم حدیث تلخ هجࢪان و انتظاࢪ؟
شکایت فرقت یاࢪ بـه آفریدگار بریم؟!💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱 با کـه گوییم حدیث تلخ هجࢪان و انتظاࢪ؟ شکایت فرقت یاࢪ بـه آفریدگار بریم؟!💚 #اللهم_عجل_لولی
امࢪوز هم خدا در دفتࢪ عشق، غیبتت ࢪا موجّه کࢪد …
واے بࢪ من اگر دلیل موجّه بودن غیبتت باشم …😔💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
اذان ظهر ✨🕊
موقع ارتباط با خالق ارتباط با خلق ممنوع🚫
{حی علی الصلاة}
#نماز_اول_وقت
°⭐️| #تلنگر
باهاشزندگےڪن😍
ايمانبـياربهش
بهشتڪيہڪن
ايشوناخلاقشاينجوريہ...
ميبرهتامرز نااميـدۍ
بگوقاطےنميڪنم
قاطےنڪنبلده!
باهاشمعاملہڪن🗞💰
باورشڪن!!
هرچےبخواۍهسـت
نمـيده!!
عمداًنميـده..
ميخوادعڪسالعمل
تورو ببينہ...🌱(:
#خدا رو میگم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°⭐️| #تلنگر باهاشزندگےڪن😍 ايمانبـياربهش بهشتڪيہڪن ايشوناخلاقشاينجوريہ... ميبرهتامرز ناامي
•🦋✨•
#خـدا وقتے یہ چـیز ُ
مینـدازه تو دلـت
ینے توان رسیدن بهـشونُ
بهـت داده
تـۅ بگـۅ بسم اللہ
خـودش جفت و جوࢪش میڪنہ . .✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•¤🦋🌸¤•
ازمسجدمۅسےبنجعفࢪ(؏)ࢪاهےڪࢪبلا
شدیم
دࢪحࢪمهاحالاۅ`بابقیہفرقمےڪࢪد.
دࢪسوزوصداوحالاتشبہخوبےمشخص
بود...
⇦ڪࢪبلاشخصیتشࢪازیࢪوࢪوڪࢪد♡
همهۍمافهمیدیمڪہاین هادۍبـاهادۍ قبلسفـࢪ
خیلےتـفـاوتداࢪد.
دیگࢪازآنجوانشوخوخندهࢪوخبرۍنبود!
اودࢪڪࢪبلافهمیدڪجاآمدهوبہخوبےاز فࢪصتاستفادهڪࢪد...
#شهیدانه🌱
#شهید_محمد_هادے_ذوالفقارے 🕊
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⚠️🛑⚠️🛑⚠️🛑⚠️🛑⚠️🛑⚠️
📛چـــــالش مـــــومـــــو پـدیـدهای نـوظـهـور در ایـــــران📛
👿ایـــــن موجود در افسانههای ژاپنی، یک موجود وحشتنـاک و پرنده است که طبق افسانه ها، گاهی اوقات اقدام به دزدیدن بچهها نیز میکرده اند. 👹‼️
⭕️با توجه به مواردی که ذکر شد، بنظر میرسد،این چالش با ارسال پیام به مومو آغاز میشود و پس از آن پیامهای تهدید آمیز، خشونت بار و وحشتناک به کاربر ارسال میگردد.📵
⚠️حالا ما بـــــاید چـکار کنـــــیم؟
✅ورود پلیس فتا به موضوع چالش مومو✅
رئیس مرکز تشخیص و پیشگیری از جرایم سایبری پلیس فتا ناجا در این خصوص گفت:
والدین در این باره دقت بیشتری داشته باشند و تهدیدات ارسال کنندگان کلیپهای مومو را جدی نگیرند و استرس و اضطراب به فرزندان خود منتقل نکنند
و از معلمین خواست برای آموزش از،پیامرسانهای داخلـی استفاده کنند ❌
❌در نهایت ، اگه میخوایید مشکلی براتون پیش نیاد ، در هر پیامرسانی،هر پیامک مشکوک به این ماجرا را ،قبل از خواندن بـــــلاک کنید،و حتی اگه با شما تماس صوتی و یا تصویری گرفت به هیچ وجه جواب "نـــــدیـــــد"❌
#مومو
#momo
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
【‴❝🌿🌸❞‴】 ↯
نمازاولوقت🌱📿 یعنےخدامشتاق توست⏰
پس{ حی علی الصلاة}
نمازت سرد نشه
#نماز_اول_وقت
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_پنجم ♦️ زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفر
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_ششم
♦️کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
♦️سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی
♦️انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم!
♦️ دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
♦️ احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید!
♦️میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانهاش بود
♦️به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم.
♦️من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید!
♦️ اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم!
♦️نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
♦️و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه.
♦️ اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
♦️سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!»
♦️و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش کشید
♦️ سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
♦️سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
♦️من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
♦️با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند
♦️و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»
♦️حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
♦️از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
♦️ او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
♦️به یُمن همین هدیه حیدری، 13رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
♦️نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد
♦️:«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
♦️نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌱🌺🌱
🖊امیࢪالمؤمنینعليـهالسـلام:
⇦العـاقِلُ مَن لا يُضيـعُ لَهُ نَفَسًـا
فيمـا لا يَنفَعُـهُ،و لا يَقتَنـي ما لا يَصحَبُـهُ`
>•خࢪدمنـدڪسـےاسـتڪـہ
دمـۍࢪادࢪكاࢪهـاۍبۍفایـده
هـدࢪنمۍدهـدوآنچـهࢪابـࢪاۍهميشـہ هـمࢪاهاونمىمـاند،ذخيـࢪهنسـازد•<
📚غࢪࢪالحڪـــم حـدیـث2163
#حدیث
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🌱🌸🌱
دلــ♥ـمشـکستھ ،دلــمࢪانمیخـرۍآقـا!؟
مــࢪابـهصـحـنبـھـشتتنمیبـرۍآقـا!؟
اگࢪچـهغࢪقگنـاهـمولـےخبـࢪداࢪم
تـوآبـࢪویکسـےࢪانمیبـرۍآقـا
•••چـھـارشنبـههاۍامـامࢪضـایے💚
#امام_رضا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌱🌸🌱 دلــ♥ـمشـکستھ ،دلــمࢪانمیخـرۍآقـا!؟ مــࢪابـهصـحـنبـھـشتتنمیبـرۍآقـا!؟ اگࢪچـهغࢪقگنـاهـ
•••♥•••
دوࢪۍمـنازتــوشده↯
فـࢪسنگبــەفـࢪسنگ↻
تبدیلبڪنفـاصلـههاࢪا
بــهوجـبهـا...
#امامرضایمن
●"🌿]↯
❞اطلاعیه🔔⇩❝
عزیزانےکہساکنشهࢪکرمانهستندو تمایل بہهمکارےدربرگزارےزیارٺنیابتے گلزار شهدا دارندبہ ایدےزیرمراجعہکنند😊👇🏿
♡@Gh1456
‹ ྏ"•🌿›▾↯
تنبلۍوسستۍانساندࢪنماز😴📲
ازضعفایماناست❗️
عاشقانوقتنمازاست🤲🏼✨
#التماس_دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ #آیت الله بهجت (ره) وجوان گنهڪاࢪ
👌 #سخنࢪانے بسیاࢪشنیدنے
🎤 حجت الاسلام #علیࢪضا_پناهیان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🍃🌸🍃
🎀دوتـاخـطۅجـۅدداࢪنـدڪہاگـہدو طࢪفیڪعـددقࢪاࢪبگیࢪنداونعـددࢪو مثبتمیڪنن...
حتےاگہمنــفےباشہ
اوندوتـاخـطاسمـشقدࢪمطلقہ√
چادࢪمن!↯
قـدࢪمطلـقمـناست`
چـهخوببـاشمچـهبـد...
ازمنانسـانےخوبمیسـازد.🎀
#حجاب
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
❤️🍃
بایدبـدانے
هیچ چیزدࢪاین دنیـا
اتفاقےنیست...
همہ چیزتحت فࢪمان خداستــ...
مثلا "چادرۍ"بودن تو...😇
•|🌱🌹|•
مــاشاکــرحقیمکــه داریـمتـــوࢪا...
#پروفایل🌱
#رهبری❤️
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2fق
•••📿⏳•••
⇦اگـࢪنمازتقـضاشد
واحـساس
پشیمانےنڪࢪدی...
بدانڪہایمانتضعیفاست↻
#نماز_اول_وقت📿⌛
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_ششم ♦️کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگ
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_هفتم
♦️ از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
♦️پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد.
♦️دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
♦️ همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
♦️نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟»
♦️و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
♦️ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
♦️حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند.
♦️عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
♦️ هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
♦️دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد.
♦️ عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!»
♦️ من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
♦️بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد.
♦️ تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
♦️ عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
♦️گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمیذارن!»
♦️حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
♦️دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
♦️همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
♦️رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
♦️زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد
♦️«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»
♦️اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
♦️زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!»
♦️و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆