#کمک_مؤمنانه
•••مجموعهشـھـدایی"ابراهیمونویددلها"
باتوجهبهافزایششیوعکروناتصمیمدارد...
📌تمامهزینهمراسمسالگردشھادت↯
"شهیدنویدصفری" و "شهیدخلیلی"
را صرف تهیه بسته ارزاق برای کمک بهنیازمندانکند☛
◈لذا از شما خیرین و خیرخواهانعزیز
خواهشمندیم
با کمک های خود هرچند اندک مارا در این کارخیرهمراهی کنید.
💳6037-9972-9127-6690⇦
آیدیجـھـتارسالفیش↯
@shohadaa_sharmandeimm
⇜اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ♥⃟
〖↬❥(:🌸
بێ حـ♡ـب حسـن
مشڪل دل حل شدݩۍ نیست
#دوشنبہ_هاۍ_امام_حسنۍ🌸
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
〖↬❥(:🌸 بێ حـ♡ـب حسـن مشڪل دل حل شدݩۍ نیست #دوشنبہ_هاۍ_امام_حسنۍ🌸 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
『•°♡🥀°•』
انْتَ مولا و اَنَا هࢪ چہ صلاح هست حسـ♡ــن
طࢪز گفتاࢪ دعا ࢪا،کࢪمت ࢪیخت بہ هم
#امام_حسن♡
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❃ ⃟ 🌸 ⃟❃⠀⠀
✨ میلادباسعادت ✨
✨ ࢪسـۅل خـدا✨
✨ ختم مࢪسلین✨
✨ حضࢪت محمد(ص)✨
✨ و امام صادق(؏) ✨
✨پیشاپیش بـࢪ همہ شما ✨
✨ مباࢪڪ باد✨
#من_محمد_را_دوست_دارم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
[•بســـــمࢪبالشـھـداوالصدیـقیـن•]
همراهانگرامے🌱
بࢪایحمایتازمجموعهلطفاازطࢪیق
لینڪهاۍدࢪجشدهگـࢪوههاوکانالهاۍ
مـاࢪادنبالڪنیـنツ
•••ابࢪاهیـمونـویـددلـھـاتاظـھـور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•••کانالعشقیعنے یهپـلاک👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•••کانالاستیکࢪشهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
••• بیتالشـھـدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
•••بیتالشـھـدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
⇦ایدی ما در اینستاگرام:
Instagram.com/ebrahim_navid_delha
💫دࢪکـاࢪخیࢪحـاجـتهیـچاستخاࢪه نیست.🌱
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
⠀✾ ⃟ ❤️ ⃟❥•
🌱•| خاطࢪاتشهید
❃ࢪسول از بچگے ࢪوحیہ شهادت طلبے داشت.
به شهدا خیلے علاقہ داشت عڪس شهداێ ایࢪانے ۅ لبنانے ࢪا ڪہ آن زمان حـزب اللّٰه لبنان نیز مطࢪح بۅد جمع میکࢪدڪہالان دفتࢪ این عکسها در اتاقش موجود است.
❃ࢪسۅل سال ۶۵ بہ دنیا آمد و سال ۶۷ جنگ تحمیلے تمام شد.
دࢪ ۅاقع از جنگ چیزێ ندیدهۆدࢪڪ نڪࢪده بود؛ اما بـہ شهـدا علاقہ بسیاࢪ زیادێ داشت چون هࢪ سال همࢪاه ما بہ ࢪاهیان نۅࢪ میےآمد ۅ بـہ نمایشگاه عڪس شهدا هم میࢪفت.
❃ ࢪسول از همان دوࢪان عجیب به شهدا و شهادت علاقہ پیدا کࢪده بود.
ما خۅدمان هم متوجہ این امࢪ نبودیم اینڪہ چہ قدࢪ بـہ این سمتۅسو گࢪایش داࢪد.
فڪࢪ میڪࢪدیم یڪعلاقہ ڪودڪانہ است ڪہ عڪس شهدا ࢪا جمع آوࢪۍ میڪند.ۅلیڪنبعدها چیز دیگࢪۍ نمایان شد...
🖊•|به ࢪوایت مادࢪگࢪانقدࢪ شهید
#شهید_رسول_خلیلی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⠀✾ ⃟ ❤️ ⃟❥• 🌱•| خاطࢪاتشهید ❃ࢪسول از بچگے ࢪوحیہ شهادت طلبے داشت. به شهدا خیلے علاقہ داشت عڪس شهد
•✦ ⃟ • ⃟🍂°⠀
پایــ🍁ـیز
ثانـیه بـہ ثانــ⏰ـیه
سپࢪۍ مے شود...
یادٺ نـࢪود اینجا ڪسے هسٺ
ڪہبـہاندازه تمام بࢪگهاۍ ࢪقصان پاییز
دلتنگت است 💔🍂
#ࢪفیق_شهیدم
Hamed ZamaniAUD-20201015-WA0017.mp3
زمان:
حجم:
7.35M
【 •°🥀°• 】❛❜
تا پاێ جاݩ دلدادهێ فࢪماݩمۆلاییمـ♡
طۆفان اگࢪ باشد چھ غم
ما مࢪد دࢪیـاییمـ♡
حامد زمانے🎙
#صوت_انقلابی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°|༃📿🌿|°⇩
پاشیـدپاشیـدخدامنتظرمونہ🤨
زشتہبچہشیـــعہموقعہاذانتوگوشی بچرخہ😒📲
نمازتسردنشہمومن(:
#نماز_اول_وقت
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_هجدهم عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخوان
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_نوزدهم
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
♦️ اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
♦️ از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
♦️ در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
♦️ با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
♦️ قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
♦️ و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
♦️ همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
♦️ لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
♦️ حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
♦️ دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆