فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❃ ⃟ 🌸 ⃟❃⠀⠀
✨ میلادباسعادت ✨
✨ ࢪسـۅل خـدا✨
✨ ختم مࢪسلین✨
✨ حضࢪت محمد(ص)✨
✨ و امام صادق(؏) ✨
✨پیشاپیش بـࢪ همہ شما ✨
✨ مباࢪڪ باد✨
#من_محمد_را_دوست_دارم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
[•بســـــمࢪبالشـھـداوالصدیـقیـن•]
همراهانگرامے🌱
بࢪایحمایتازمجموعهلطفاازطࢪیق
لینڪهاۍدࢪجشدهگـࢪوههاوکانالهاۍ
مـاࢪادنبالڪنیـنツ
•••ابࢪاهیـمونـویـددلـھـاتاظـھـور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•••کانالعشقیعنے یهپـلاک👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•••کانالاستیکࢪشهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
••• بیتالشـھـدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
•••بیتالشـھـدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
⇦ایدی ما در اینستاگرام:
Instagram.com/ebrahim_navid_delha
💫دࢪکـاࢪخیࢪحـاجـتهیـچاستخاࢪه نیست.🌱
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
⠀✾ ⃟ ❤️ ⃟❥•
🌱•| خاطࢪاتشهید
❃ࢪسول از بچگے ࢪوحیہ شهادت طلبے داشت.
به شهدا خیلے علاقہ داشت عڪس شهداێ ایࢪانے ۅ لبنانے ࢪا ڪہ آن زمان حـزب اللّٰه لبنان نیز مطࢪح بۅد جمع میکࢪدڪہالان دفتࢪ این عکسها در اتاقش موجود است.
❃ࢪسۅل سال ۶۵ بہ دنیا آمد و سال ۶۷ جنگ تحمیلے تمام شد.
دࢪ ۅاقع از جنگ چیزێ ندیدهۆدࢪڪ نڪࢪده بود؛ اما بـہ شهـدا علاقہ بسیاࢪ زیادێ داشت چون هࢪ سال همࢪاه ما بہ ࢪاهیان نۅࢪ میےآمد ۅ بـہ نمایشگاه عڪس شهدا هم میࢪفت.
❃ ࢪسول از همان دوࢪان عجیب به شهدا و شهادت علاقہ پیدا کࢪده بود.
ما خۅدمان هم متوجہ این امࢪ نبودیم اینڪہ چہ قدࢪ بـہ این سمتۅسو گࢪایش داࢪد.
فڪࢪ میڪࢪدیم یڪعلاقہ ڪودڪانہ است ڪہ عڪس شهدا ࢪا جمع آوࢪۍ میڪند.ۅلیڪنبعدها چیز دیگࢪۍ نمایان شد...
🖊•|به ࢪوایت مادࢪگࢪانقدࢪ شهید
#شهید_رسول_خلیلی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⠀✾ ⃟ ❤️ ⃟❥• 🌱•| خاطࢪاتشهید ❃ࢪسول از بچگے ࢪوحیہ شهادت طلبے داشت. به شهدا خیلے علاقہ داشت عڪس شهد
•✦ ⃟ • ⃟🍂°⠀
پایــ🍁ـیز
ثانـیه بـہ ثانــ⏰ـیه
سپࢪۍ مے شود...
یادٺ نـࢪود اینجا ڪسے هسٺ
ڪہبـہاندازه تمام بࢪگهاۍ ࢪقصان پاییز
دلتنگت است 💔🍂
#ࢪفیق_شهیدم
AUD-20201015-WA0017.mp3
7.35M
【 •°🥀°• 】❛❜
تا پاێ جاݩ دلدادهێ فࢪماݩمۆلاییمـ♡
طۆفان اگࢪ باشد چھ غم
ما مࢪد دࢪیـاییمـ♡
حامد زمانے🎙
#صوت_انقلابی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°|༃📿🌿|°⇩
پاشیـدپاشیـدخدامنتظرمونہ🤨
زشتہبچہشیـــعہموقعہاذانتوگوشی بچرخہ😒📲
نمازتسردنشہمومن(:
#نماز_اول_وقت
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_هجدهم عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخوان
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_نوزدهم
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
♦️ اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
♦️ از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
♦️ در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
♦️ با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
♦️ قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
♦️ و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
♦️ همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
♦️ لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
♦️ حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
♦️ دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
⤷⊱۰🦋🍃۰⊰⤈
<حتۍکأنّکاستَحیَیتَنی...؛>
آقاجانم
گاهۍوقتهاگناهکهمۍڪنم..،
توسرتراپایینمۍاندازۍ...؛😔
اونموقعستڪه
ڪارمپیـشخداتمومہ...❗️
>یاغیاثمنلاغیاثݪہ<
مرابخشکهسربازخوبینیستم🙂💔
حواسمونبہاعمالمونهست؟!
#تلنگࢪانہ
#شبتون_مهدوێ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⤷⊱۰🦋🍃۰⊰⤈ <حتۍکأنّکاستَحیَیتَنی...؛> آقاجانم گاهۍوقتهاگناهکهمۍڪنم..، توسرتراپایینمۍاندازۍ...؛
〖↬❥(:♡
مݩ میچینم ࢪوۍ هم
دیواࢪِ کجِ معصیت ࢪا
تو یڪۍدࢪ میان
شفاعت میگذارۍ بینِشان♡
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪمڪ_مومنانہ
⸙به مناسبت سالࢪوز شهادت
شهیدنۅیدصفرۍ"و"شهیدࢪسۅلخلیلے"
✦مجموعہابراهیمونوید دلهاتاظهوࢪ ࢪزمایش ڪمڪ مومنانہࢪا بࢪگزار میڪند.
⇦جهت مشاࢪڪتدࢪ اینطࢪح مبلغ موࢪد نظࢪ رابـہشماࢪه ڪاࢪتزیࢪ ۅاࢪیز کنید👇
💳6037-9972-9127-6690
آیدیجـھـتارسالفیش↯
@shohadaa_sharmandeimm
⇜اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ♥⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖↬❥(:✨
عاشقاݩ،بُستاݩ جاݩ بخش دعا ࢪا بنگࢪید
این دونوࢪ عالم آࢪاى خدا ࢪا بنگࢪید
وجہ صادق ࢪا،جمال مصطفى ࢪابنگࢪید
#میلاد_پیامبࢪ_اکرمﷺ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
〖↬❥(:✨ عاشقاݩ،بُستاݩ جاݩ بخش دعا ࢪا بنگࢪید این دونوࢪ عالم آࢪاى خدا ࢪا بنگࢪید وجہ صادق ࢪا،جمال مصطفى
○●🌸●○
گۆش کݩ عࢪشیاݩ دࢪ شوࢪ و حال دیگࢪند
عࢪشیاݩ و فࢪشیان نام محـــــمد مێ بࢪند
زائࢪ مدینہ شـوید↯
https://b2n.ir/165861
#لبیڪ_یا_ࢪسول_الله
【•°💣 •😂°• 】
🌱•|چفیه
چفیہیہبسیجےࢪواز دستشقاپیدن
داد میزد : آهــــاۍ ...😃
سفره ، حولہ ، لحاف ، زیࢪانداز ، ࢪوانداز ، دستمال ، ماسڪ ، ڪلاه ، ڪمربند ، جانماز ، سایه بون ، ڪفن ، باند زخم ، توࢪ ماهے گیریم ...
هــــمـــہࢪو بـࢪدن !!!😂😄
شادۍ ࢪوحشونڪهداࢪ وندارشون همون یڪ چفیهبودصلوات 🥀
#طنز_جبهه
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
همراهانعزیزسلام✋🏻
یهخبرخوببراتونداریم᯽
خبردارید۱۸آبانماهچهروزیه!!!📆
⇦هجدهآبانسالروزآسمانیشدن
"شهیدمدافعحرمنویدصفری"هست
قرارهست دراینروز خواهربزرگوار↯
#شهیدصفری میهمانمابـاشند و
بـاایشانمصاحبهکنیم.
میزباناینمحفلشهداییشماهستین☺️
پسازشماعزیـزان تقاضا دارم سوالات
مرتبط با"شهیدصفری" را
در لینکزیر برای ما ارسالکنید.
پاسخگوی سوالات شما↯
خواهربزرگوار #شهید_نوید_صفری
♢ارتباط با ما جهت ارسال سوالات↯
https://harfeto.timefriend.net/830122528
۞بســـــماللّٰهالـرحمـٰـنالرحیــم۞
#اطلاعـیــه📣
⇦ گࢪوهختمقࢪآنوذڪࢪ
💠جهتحاجتࢪوایےخۅد
دࢪگࢪوه"ختمقࢪآن" و"ختمذکࢪ"
نامخودࢪابهآیدیخادمینمابفࢪستید.
💫خادمگࢪوه"ختمقࢪآن"👇
🆔 @Khademalali
💫خادمگࢪوه"ختمذکࢪ"👇
🆔 @Zahrayyy
⇦همچنینهࢪشـبجمعـه
"هیئتمجـازی" دࢪکانالهایمجمۅعه بࢪگزاࢪخواهیمکࢪد...
منتظࢪهمراهےو
حضــوࢪگـࢪمتـانهستیـمツ
_باابࢪاهیمونویددلهاتاظھور↯
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
_عشقیعنییهپلاک↯
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°°• ⃟🌸 ⃟❥⠀
✦هدف من از رفتن جبهه این است
↜بـــہ نـداۍ
"هَل مَنْ ناصِر یَنصٌرنی" لیبڪ گفته باشم⤹
ۅامام عزیز ۅ اسلام ࢪا یاࢪۍ ڪࢪده ڪنم.....
#شهید_رضا_پناهی
#روز_دانش_آموز
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°°• ⃟🌸 ⃟❥⠀ ✦هدف من از رفتن جبهه این است ↜بـــہ نـداۍ "هَل مَنْ ناصِر یَنصٌرنی" لیبڪ گفته باشم⤹
⊱۰🦋🍃۰⊰
خُداوند مقربتࢪین بندگانِ :)
خویش ࢪا ازمیانعشاق
بࢪمیگزیندڪهگࢪهڪوࢪدنیـاࢪا
بـہ مُعجزه عشـــ♡ــق مےگشایند...
#شهیدانه
• ⃟ ⃟•🥀
مݩ چادࢪم ࢪا دوسٺ داࢪم، چࢪا ڪہ سنگینێ نجابتش، خمـ کࢪده اسٺ ڪمࢪ دشمناݩ ࢪا و حصاࢪ امݩ ۆ ایمنش، نقش بࢪآب ڪࢪده اسٺ نقشہ هاێ بدخواهاݩ و هࢪزه دلاݩ ࢪا!
#حجاب
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°🥀°•
نماز اول وقت مثل میوه اۍ ڪہ وقٺ چیدݩش شـده
اگہ میوه ࢪو نچینۍ خراب میشہ
﴿حۍ علۍ الصلاة﴾
#نماز_اول_وقت
●|°∞ღ°|●↯
باسلاموعࢪضخدمتبہهمࢪاهانھمیشگے🌿
زیاࢪتنیابتےاینهفتہدࢪخدمتشهداێ شهرستان سراب
استان تبریز هستیم
لطفانامشهدایےڪہدوستداریدبہ نیابتازشمازیارتبشہبہلینڪزیࢪ پیامبدید📲
👇🏻👇🏻👇🏻
[https://harfeto.timefriend.net/484472695]
《اسامےشـ🦋ـهدا》
1⃣شهید غلامرضا برزگر
2⃣شهید مهدی داوودی
3⃣شهید حسن کاتبی
4⃣شهید احمد شمس
5⃣شهید مجید پرتو
6⃣شهید سعید اسماعیلی
باتشکراز همراهےشماعزیزان
یاعلے✋🏻❤️
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_نوزدهم از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لر
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_بیستم
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
♦️ میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
♦️ از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
♦️ چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
♦️ به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
♦️ هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
♦️ انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
♦️ عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
♦️ حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
♦️ عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
♦️ سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆