فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺مردان مخالف حجاب !!
▪️سخنان جالب #استاد_ازغذی در مورد حجاب و فمنیست و حقوق زن و ...
✖️ #بدون_تعصب ببینید لطفا
#نشر_دهید
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
یکی از حاضرین سوءال کردند که: من به دخترم میگم که نباید پایش لخت باشد ولی او اصرار دارد که مثل سایر بچه ها جوراب شلواری نپوشد و پایش لخت باشد؟
پاسخ استاد: اولین و مهمترین مسئله در پوشیدن لباس این است که خود ما چه الگویی هستیم. خود ما هم در منزل اجازه نداریم که هر لباسی دلمان خواست بپوشیم.
در بحث تربیت جنسی راجع به این موضوع صحبت شد وقتی اصل، اصول، ارزش ومهارت ها برای ما مشخص باشند، لباس پوشیدن یک مهارت است، حال ارزش های آن برای ما چیست؟ یکی از ارزش ها سادگی است، یکی دیگر پوشیدگی و حجاب است. ما در خانه هم نمی توانیم هر طور که می خواهیم بپوشیم. مواقعی که تنها هستیم یا با همسرمان هستیم یا فرزندمان هست و یا زمانی که مهمان داریم، هر کدام یک جور لباس نیاز دارد.
مگر پدرو مادر محرم نیستند؟ ولی وقتی به منزل ما می آیند باز هم همان طور که تنها هستیم لباس می پوشیم؟ ارزش ها نباید بازدارنده باشند بلکه باید در حد تعادل باشند. تنها جایی که پوشش هیچ نوع محدودیتی ندارد بین زن و شوهر است چون عمیق ترین محرمیت بین این دو است. و غیر از آن ما با محدودیت روبه رو هستیم و با تمام محارم دیگر محدودیت پوشش داریم و اصلاً نمی شود که محدودیت نباشد.
بنابراین ما یک ارزش در جامعه داریم به نام « پوشش » که بر پایه ی این ارزش باید مهارت لباس پوشیدن داشته باشیم. روی این موضوع باید کار کنیم. و منظور من این نیست که از فردا باید بچه های ما باید این جوری یا آن جوری بپوشند، من فقط می خواهم که در ذهن شما یک جرقه ایجاد کنم تا روشن شود و ببینید که چه عواملی باعث می شود که بچه هایمان تا این حد به سمت دیده شدن بروند چون این مسئله آسیب می زند.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠برنامه دشمن برای مهدکودک ها
سخنان مهم #استاد_رائفی_پور
🚨انقلابیون بیدار باشند...
عده ای سازمان یافته مشغول برنامه ریزی روی کودکان هستند..
مراقب کودکانتان باشید..
⚠#استحاله_نرم_نظام
#تبلیغات_ضددین_در_مهدکودک_ها
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
50_mixdown.mp3
4.72M
#شکر_در_سختی_ها 4
آرامش در لحظه های سخت
👈یه دستگیره میخواد!
دنبال دستگیره اش توی زمین وآسمون نگرد؛
❌همه چیز از درونِ خودت آغازمیشه!
باید باور کنی؛
مال خدایی هستی که ولت نمیکنه
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۸۶ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) وقتی داشت ماجرای سگی را که توی کوه شاهرخ به خیال مریض بودن
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۸۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
-خوبه ترسیدی و دست بردار نیستی. وصیتت همین بود؟
شاهرخ لبخندی زد، سری تکان داد و دوباره خم شد. شروین چشمهایش را بست.چند لحظه ای به همان حال ماند اما وقتی خبری نشد یکی از چشم هایش را باز کرد و وقتی شاهرخ را روبرویش دید هردو تا چشم هایش را باز کرد، راحت سر جایش نشست ونفس راحتی کشید. شاهرخ اشاره ای به روی پایش کرد. نگاهش را از شاهرخ به پائین دوخت. صفحه اول آلبوم بود و عکس بزرگ توی آن. باورش نمی شد. آلبوم را برداشت و حیرت زده به عکس خیره شد.
- فرهاد، برادرمه!
شروین نگاهی کوتاه به شاهرخ انداخت و دوباره به عکس خیره شد.
- غیرممکنه، چقدر شبیه منه! ببین هادی
و آلبوم را به طرف هادی چرخاند.
- آره، دیدم، خیلی شبیهِ
تفاوت اندکی وجود داشت. موهای فرهاد مشکی و فر بود و چشمانی آبی مثل شاهرخ، دماغی زیباتر و صورتی تپل تر از شروین.
- نگفته بودی داداش داری
- داشتم
شروین سربلند کرد و شاهرخ گفت:
- 18 سالش بود که مرد. خودکشی!
- خیلی متأسفم
شاهرخ غمگین لبخند زد. شروین پرسید:
-می تونم بقیه عکسها رو ببینم؟
و وقتی شاهرخ سری به نشانه تأیید تکان داد، شروع کرد به ورق زدن آلبوم. در بعضی از عکسها شاهرخ هم بود.
هادی گفت:
- حالا فهمیدی چرا نمی خواد منو بغل کنه؟
شروین همانطور که سرش روی عکس ها خم بود چند لحظه ای ثابت ماند. بعد سر بلند کرد و در چشمان شاهرخ خیره شد. به راحتی غم را در نگاهش می دید. در همین موقع هادی نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد.
- چی شده؟
هادی بلوز را از روی مبل برداشت و گفت:
- باید برم، منتظرن
شاهرخ نفس عمیقی کشید. نفسی که بیشتر شبیه آه بود. هادی دستش را به سمت شروین دراز کرد.
- من معمولاً یک شنبه ها اینجام. امیدوارم بازم ببینمت
شروین دستش را گرفت:
-منم امیدوارم
- قدر استادت رو بدون. خیلی چیزا می تونی ازش یاد بگیری
شروین نگاهی به شاهرخ کرد و روبه هادی سرتکان داد. هادی کفش هایش را پوشید، سربلند کرد و رو به شروین گفت:
- شما زحمت نکشید. ممنون
حیاط نیمه تاریک بود. وقتی هادی سربلند کرد تمام صورتش در سیاهی فرو رفت و تنها چشمهای سیاهش را اشعه ای از نور چراغ اتاق روشن کرد. دیدن این صحنه یک آن، دوباره آن تصویر مبهم را در ذهن شروین تداعی کرد. مطمئن بود این چشم ها را دیده.اما چرا یادش نمی آمد کجا؟
همانجا دم در راهرو ماند و همانطور که از دور رفتن هادی را نگاه می کرد سعی کرد صندوقچه در هم ذهنش را مرور کند تا شاید جواب سوالش را پیدا کند. هادی قبل از اینکه از در کوچه خارج شود برای شروین دست تکان داد وگفت:
-پسر خوبیه، هنوز فرصت داره
- آره، با همه هارت و پورتش چیزی تو دلش نیست، فقط ...
نتوانست در چشمهای هادی خیره بماند. مثل هیمشه سر پائین انداخت و ادامه داد:
- می ترسم هادی، می ترسم به خاطر شباهتی که داره برام مهم باشه. می ترسم به خاطر علاقه شخصیمکار کنم نه به خاطر وظیفه ای که بهم دادن. امتحان سختیه
هادی دستش را روی شانه شاهرخ گذاشت.
- اگر نمی تونستی از پسش بر بیای نمی فرستادنت. حتماً می تونستی که انتخابت کردن. به انتخابش شک داری؟
شاهرخ نفسش را بیرون داد:
- درسته
بعد با مهربانی اضافه کرد:
- خیلی از من جلوتری، اعتراف می کنم که بهت غبطه می خورم
هادی لبخندی مهربان زد و شاهرخ را در آغوش کشید. شاهرخ که اشک در چشمهایش بود و بغض در گلویش گفت:
-سلام ما رو برسون
خیلی تلاش کرد تا بغضش سر باز نکند اما هر کار کرد نتوانست جلوی قطره اشکی را که بی اختیار پائین غلطید را بگیرد. هادی اشک را از گونه شاهرخ پاک کرد، لبخندی زد و از در بیرون رفت
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۸۸
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
رفت. شاهرخ مدتی در کوچه ماند. شروین که دم در راهرو ایستاده بود و از دور همه چیز را می دید وقتی شاهرخ می خواست از در راهرو رد شود پرسید:
- اون شبیه کیه؟
شاهرخ منظورش را نفهمید.
-می گم اون شبیه کیه که اینجور بغلش کردی؟
شاهرخ خنده ای کرد.
- بیا تو هوا سرده قاط زدی
این را گفت و وارد خانه شد. اما شروین به جای اینکه داخل برود برگشت و به در کوچه خیره شد. تصویر چشمهای هادی ذهنش را مشغول کرده بود...
فصل هجدهم
سعید با رفقایش دور یکی از میزهای حیاط دانشگاه نشسته بود. یکی از دوست هایش با دیدن شروین و شاهرخ که از در دانشگاه وارد می شدند گفت:
-هی سعید، رفیقت! خیلی با مهدوی جور شده، خبریه؟
-اینجوری راحت تر میشه نمره بیاری
یکی شان خنده ای کرد.
- ها ها ! شروین؟ خودت هم می دونی شروین کله شق تر از این حرفهاست که برا نمره گردن کج کنه
یکی دیگرشان کیکی را که می خورد قورت داد و گفت:
- تازه اونم مهدوی، همه اخلاقشو می دونن. کم مونده امام جماعت مسجد دانشگاه بشه!
سعید با کمی مکث گفت:
-اینجور آدمها ظاهرشون رونگه می دارن
پسردوباره گفت:
-تو و شروین زدین به تیپ هم چرا یقه اونو گرفتی؟ من خودم باهاش حرف زدم. واقعاً آدم حسابیه
- اون موقع هائی هم که میاد باشگاه بیای باهاش حرف بزنی بد نیست
پسر با تعجب پرسید:
- باشگاه چی؟ بدن سازی؟ وزن پشه ای کار می کنه؟
همه خندیدند. آخر بدن لاغر شاهرخ هیچ شباهتی به ورزشکارها نداشت. سعید پوزخندی زد و گفت:
-بیلیارد، خودم دیدم با شروین می ره
پسر ابروئی بالا برد ولی چیزی نگفت، آن یکی که سرسخت تر به نظر می رسیدگفت:
-مگه بیلیارد جرمه؟ هر کی بره بیلیارد یعنی خلافه؟
سعید گفت:
- هر کی نه، ولی کسی که با بابک خوش و بش داره...
بعد حرفش را قطع کرد سری تکان داد و با قیافه ای حق به جانب گفت:
- خب البته شاید محض رضای خدا باهاش رفیقه. برای ارشاد و راهنمائی
بچه ها بابک را می شناختند و می دانستند با چه جور آدم هائی سروکار دارد. آدمی که حتی در مسلمان بودنش هم شک بود! برای همین با ناباوری نگاهی به هم انداختند. پسر که نگاهها را دید گفت:
- از کجا معلوم راست بگی؟
این حرف برای سعید گران تمام شد. بلند شد و یقه پسر را گرفت.
- خیلی گنده تر از دهنت حرف می زنی. نکنه تو هم ازش نمره طلب داری؟
پسر دست سعید را از یقه اش کند. بچه ها رو به سعید گفتند:
- زشته سعید، اینجا دانشگاهه
پسر یقه اش را صاف کرد و گفت:
- این بابا فرق دانشگاه و چاله میدون رو نمیدونه!
سعید دوباره حمله کرد که یقه اش را بگیرد که بچه ها مانع شدند و یکیشان داد زد:
-بشین سعید، زشته
و رو به آن یکی هم تشر زد:
- تو هم بس کن داوود. حالا این یه چیزی گفت، تو چه کاره مهدوی هستی که ترش می کنی؟
داوود با عصبانیت دستش را به طرف سعید تکان داد و گفت:
-همه مهدوی رو میشناسن. می دونن چه جور آدمیه. وقتی پشت سر اون اینجوری می گه. حتماً پشت سر ما بد ترش رو می گه
سعید پوزخندی زد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۸۹
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
تو؟ تو اگه آدم بودی روبروت باهات حرف می زدم
- هر کی تو رو نشناسه من می شناسم. تنها کسی که تو می تونی رو دررو باهاشون حرف بزنی دختران. کیه که ندونه از وقتی مهدوی اومده تو و شروین با هم مشکل پیدا کردین؟ جیب شروین رو از دست دادی می خوای اینجوری زهرت رو بریزی
بچه ها نگاهی به هم انداختند و زیر لب خندیدند. سعید که متوجه این خنده هاشد جوشی شد. بلند شد، دستش را روی میز کوبید و با خشم در چشمان داوود خیره شد و گفت:
-اگه ثابت کردم چی؟
داوود ساکت بود. یکی از بچه ها گفت:
-راست می گه داوود. مگه نمی گی دروغ می گه؟ اگر ثابت کرد چی؟
سعید نیشخندی زد:
-جا زدی؟ به مهدوی جونت شک داری؟
- به اون اعتماد دارم ولی به تونه!
سعید دو دستش را روی میز گذاشت به طرف جلو خم شد و آرام گفت:
- خودت هم می دونی خیلی نمیشه بهش اعتماد کرد
داوود بلند شد و سعید عقب رفت. دستش را دراز کرد. سعید می خواست دستش را بگیرد که داوود دستش را عقب کشید و گفت:
-اگر نتونی ثابت کنی؟
- اگه تونستم؟
داوود لحظه ای مکث کرد و همانطور که در چشمان سعید خیره شده بود گفت:
- دور دانشکده رو کلاغ پر می رم
سعید که خودش را در موقعیت برتری می دید گفت:
-قبوله
یکی از پسرها گفت:
-ولی داوود ...
داوود که انگار اخطار دوستش را نشیده باشد پرسید:
- واگر باختی؟
سعید گفت:
- منم کلاغ پر بلدم
و نیشخندی معنی دار زد.
شروین روی مبل نشسته بود و اخم هایش در هم بود. مادرش گفت:
- منم موافقم. شروین دیگه وقت زن گرفتنشه. کم کم دانشگاهش تموم میشه. اگر از الان به فکر باشه شاید تا یه سال دیگه یه کاری کنه
شوهر خاله اش گفت:
- مگه می خواد از کجا زن بگیره که یکسال طول می کشه؟
قبل از اینکه مادرش حرفی بزند شروین گفت:
-یکی از دخترای دانشکده رو. مال جنوبه. رفع و آمد سخته. طول می کشه
با این حرف همه سرها به طرف شروین برگشت. مادرش چشم غره ای رفت و گفت:
-شوخی های شروین همیشه بی مزه است. وقتی دختر به این خوبی اینجاست مگه عقلش کمه بره جای دیگه؟
شروین ملتمسانه به پدرش خیره شد. پدر گفت:
-ولی به نظر من هنوز زوده، نه اینکه نازنین خانم دختر خوبی نباشه، نه، شروین هنوز بچه است. باید چند سالی صبر کنه، درسته خاله خانم؟
خاله خانم که پای دختر خودش وسط بود و نمی توانست خودش را هول نشان دهد گفت:
- بله، تا اون موقع هم تکلیف دانشگاه نیلوفر معلوم میشه
شروین نگاهی حق شناسانه به پدرش انداخت. پدرش چشمکی زد، اشاره ای به مادرش کرد و سری تکان داد. می دانست با این حرف امشب اوضاعی به راه خواهد بود. شروین خنده اش گرفت ولی خنده اش دوام زیادی نداشت زیرا مادرش گفت:
- به نظر من فعلاً می تونن نامزد کنن. تا چند سال دیگه. این جوری هم شروین درسش تموم میشه و میره سرکار هم نیلوفر چند سالی از دانشگاهش رو خونده
خنده روی لبهای شروین ماسید. فکر نمی کرد قضیه تا این حد جدی باشد. خوشحالی نیلوفر او را آزار می داد. مادرش رو به نیلوفر کرد و گفت:
- نظر تو چیه عزیزم، موافقی؟
نیلوفر دهان باز کرد تا جواب بدهد اما شروین که طاقتش طاق شده بود گفت:
-ولی من اصلاً آمادگیشو ندارم. وسط امتحانهاست. باید درس بخونم
نیلوفر که این مخالفت را دید دهانش را بست. خاله اش دندان قروچه ای کرد و با دلخوری گفت:
-اینطور که معلومه آقا شروین علاقه ای ندارن
پدرش به کمک شروین آمد.
- نه، مخالف نیست. درس هاش سنگینه. اینجوری به امتحان هاش لطمه می خوره
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
51.mp3
5.63M
#شکر_در_سختی_ها 5
یه کودک
آغوش مـ❤️ـادر رو
در لحظه ای که ترسیده،
بیشتر از هروقت دیگه ای حس میکنه!
لحظه های سخت زندگی
برای تجربه آرامش آغوش خدا بی نظیرند!
بسوی آغوشـ🌸ــش فـرار کن
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ فوق العاده جالب تقابل #حجاب
و بی حجابی‼
💢این کلیپ به تمام سوال های شما پاسخ می دهد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
چادرم لباس رزم است
لباس رزم که عاشقانه 💖 ندارد
میشود عاشقانه دوستش داشت❤️😍
اما کسی برای لباس رزم
عاشقانه نمیگوید
لباس رزم نشانه است؛ رجز دارد وجهاد✌️
مثل #چفیه ی آقا😍
آنوقت اگر تاب آوردی و #فاطمیه ماندی
شیرینی اش🍭 را باهیچ مدل وبرند ومارکی عوض نخواهی کرد
لشگری که لباس دشمن را تنش کند هر چقدر هم پاک و وفادار و صادق باشند
فرمانده را دلسرد میکنند 😢
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عزیزان چهله دعای فرج
دور جدید از فردا آغاز میشه هر کس دوست داره وارد گروه شه🌸
روزی یک بار تا چهل روز🍃
به نیّت تعجیل در فرج آقا❤️🙏
http://eitaa.com/joinchat/1149501454Ca374efaaa8
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۸۹ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) تو؟ تو اگه آدم بودی روبروت باهات حرف می زدم - هر کی تو رو
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۹۰
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
نیلوفر با ادای مخصوص خودش گفت:
- وا؟ یعنی من مزاحم درس خوندنشم؟
- نه نیلوفر خانم، ولی بالاخره اینجور چیزها ذهن آدم رو مشغول می کنه. نمیشه به هر دوتاش همزمان رسید. بهتره بذاریم برای بعد از امتحانات
نیلوفر حرفی نزد ولی مادر شروین گفت:
- خب پس بعد از امتحانها یه جشن می گیریم و نامزدیشون رو اعلام می کنیم
شروین احساس کرد دنیا را روی سرش خراب کردند. یعنی اصلاً مهم نبود او چه می خواهد؟ تا آخر مجلس حرفی نزد. ساکت شد و توی مبل فرو رفت. غرق در افکار خودش بود که دستی را جلوی صورتش دید. سرش را بلند کرد. شوهر خاله اش بود.
- کجائی آقا شروین؟
بلند شد، دست داد و با همه خداحافظی کرد. مادر و پدرش در حالیکه شراره بغل پدرش بود رفتند تا مهمان ها را تا دم در بدرقه کنند ولی شروین دوباره همانجا نشست. چند دقیقه بعد پدر و مادرش برگشتند. مادرش همانطور که می نشست رو به شروین گفت:
- خیلی بلبل زبون شدی. با توام
شروین سر بلند کرد. شراره توی بغل پدرش نشسته بود. سرش را به طرف مادرش چرخاند. مادرش عصبانی بود.
- برای چی اون حرف رو زدی؟ یه جنوبی نشونت بدم
شروین احساس کرد دیگر نمی تواند تحمل کند. با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:
- من با نیلوفر ازدواج نمی کنم. به خاله بگو بره یه احمق دیگه گیر بیاره. من نیستم
این را گفت و بی توجه به داد و فریادهای مادرش به سمت در خروجی رفت.
- بیا اینجا ببینم. دارم با تو حرف می زنم. کجا می ری؟
شروین داد زد:
-قبرستون!
در را به هم کوبید و رفت. مادرش رو به پدرش گفت:
-تقصیر توئه، طرفش رو می گیری
بعد همانطور که زیر لب غرغر می کرد از سالن خارج شد.
- واسه من آدم شده، زن نمی گیرم ...
هوا سرد بود. یقه کاپشنش را بالا کشید و در زد. کسی جواب نداد. دوباره، سه باره ...
بالاخره صدائی خواب آلود جواب داد
- کیه؟
- باز کن
در صدائی کرد و باز شد. شاهرخ با موهایی آشفته، چشمهای خواب آلود با لباس خواب و کتی روی شانه اش پشت در بود. خمیازه ای کشید و گفت:
- کیه؟
شروین کمی جلوتر آمد تا نور روی صورتش بیفتد.
- سلام
شاهرخ که از دیدن شروین تعجب کرده بود دستش را از در ول کرد.
- علیک سلام
شروین با لحنی ملتمسانه گفت:
- میشه بیام تو؟
شاهرخ از جلوی در کنار رفت.
- البته
در را بست و پشت سر شروین رفت. شروین با کفش وارد راهرو شد. چند قدمی رفت،یادش آمد که باید کفش هایش رادر بیاورد، ایستاد، کفشهایش را درآورد و پرت کرد دم در و از راهرو وارد اتاق شد. شاهرخ خنده اش گرفت ...
استکان چای را جلوی شروین گذاشت و روبرویش نشست. مدتی به سکوت گذشت. بالاخره شاهرخ سکوت را شکست.
- سرد شد!
شروین که تازه از حال و هوای خودش بیرون آمده بود با دیدن قیافه شاهرخ ناراحتی اش یادش رفت و پقی زد زیر خنده.
- بله دیگه. مردم رو از خواب بیدار می کنی بعدم می خندی. عوض دست درد نکنته
- یه دستی تو موهات بکش. عینهو جنگل شده
- اگر این جنگل تو رو از فکر دربیاره عیب نداره
با این حرف شروین دوباره توی فکر رفت و لبخند از لبانش پاک شد. استکان چای را زمین گذاشت و ساکت شد.
- نمی خوای چیزی بگی؟
شروین به شاهرخ خیره شد. شاهرخ دوباره پرسید:
-چیزی شده؟
شروین سری تکان داد.
:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۹۱
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- می خوای فردا راجع بهش حرف بزنیم؟
شروین لحظه ای سکوت کرد.
- مزاحمت نیستم؟
شاهرخ با قیافه ای حق به جانب و طوری که انگار بهش برخورده باشه گفت:
-الان می پرسی؟ اون موقع که پشت سرهم در می زدی باید فکر می کردی که من بیچاره خوابم
- تو زود می خوابی!
- به نظر شما آدم 1 نصفه شب خواب باشه غیرعادیه؟ ما رو بیدار کرده طلبکار هم هست
شروین خندید.
- کجا باید بخوابم؟
چند دقیقه بعد شاهرخ برگشت. بالاتنه اش پشت تشک پنهان شده بود و فقط پاهایش پیدا بود. شروین خواست کمکش کند اما نگذاشت. بعد از اینکه یکی دوبار پایش به مبل و میز خورد تشک را روی زمین گذاشت. روی رختخواب نشست، شست پایش را گرفت و گفت:
-نصفه شبی عجب گیری افتادیم ها!
بعد همین جور که غرولند می کرد تشک و پتو را پهن کرد.
- مهمون نمیاد، وقتی هم میاد نصفه شب میاد!
شروین همانجا کنار در ایستاده بود به شاهرخ خیره شده بود و به شوخی هایش می خندید. شاهرخ پتو را پهن کرد و پائین تشک نشست :
- آب برات بذارم؟
- نه ممنون
شاهرخ از کشوی کمد کنار اتاق لباس خواب آبی رنگی درآورد، روی رختخواب گذاشت و گفت:
- اگر کاری داشتی من تو اتاق اونوری ام
- شب بخیر
شاهرخ خواست جواب بدهد که خمیازه اش مهلت نداد. همانطور که خمیازه می کشید سری تکان داد و به دهانش اشاره کرد. شروین خندید.
- خیلی خب، کشتی منو، برو بخواب
شاهرخ رفت. شروین هم لباس هایش را عوض کرد چراغ را خاموش کرد و خزید زیر پتو.
چشم هایش را که باز کرد آفتاب توی چشمش خورد. دستش را گرفت جلوی چشمش پتو را روی سرش کشید. چند دقیقه که گذشت پتو را کنار زد. هوای گرم زیر پتو قابل تحمل نبود. .نشست
سرش را کج کرد و با چشمانش که به زور باز نگه داشته بود ساعت را نگاه کرد. 7 بود. خودش را کش و قوسی داد. همانطور نشسته در جایش چرت می زد.
- توکه هنوز تو رختخوابی
چرخید. شاهرخ بود که با لباس ورزشی توی چارچوب ایستاده بود. شروین نق زد:
- جای منو انداختی تو آفتاب؟
- سلام علیکم
شروین سری تکان داد. شاهرخ نان را روی میز گذاشت.
- جواب سلام واجبه
- سلام
- واسه خاطر جناب عالی رفتم نون گرفتم طلبکار هم هستی؟ پاشو یه دوش بگیر سرحال بشی
- نمی خوام. حوصله ندارم
- پس من می رم
شاهرخ این را گفت و از اتاق بیرون رفت.
- هی؟ کجا؟ من گشنمه
شاهرخ سرش را کرد توی اتاق
- تا حالامهمون به این پرروئی ا نداشتم
- خب، حالا که داری! می خوای از گشنگی بمیره؟
شاهرخ خندید.
- حقیقتاً در برابر تو کم می آرم. تا تو سفره رو بندازی من هم میام
و دوباره رفت. شروین داد زد:
- ولی من بلد نیستم
صدای شاهرخ از دور آمد.
- یاد می گیری
لپهایش را باد کرد و نفسش را بیرون داد. بالاخره بعد از کلی تقلا سفره را انداخت. پای سفره که نشست شاهرخ در حالیکه سرش را با کلاه حوله اش خشک می کرد وارد شد. نگاهی به سفره انداخت.
- کل آشپزخونه منو زیر و رو کردی؟!
نشست. کلاه حوله اش را عقب انداخت. لقمه گرفت زیر لب چیزی گفت و شروع به خوردن کرد.نگاهی به شاهرخ که موهای خیسش از دورش آویزان بود انداخت و مشغول هم زدن چائی اش شد. تند و تند هم می زد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۹۲
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
همش ریخت!
شروین سر بلند کرد.
- ها؟
شاهرخ به استکان اشاره کرد. شروین نیشخندی زد و دست کشید. شاهرخ لقمه اش را قورت داد پرسید:
- امروز برنامت چیه؟
-ساعت 2 امتحان دارم
- زودی بخورمی خوام بریم یه جائی
- کجا؟
- فعلاً بخور. میرم لباس بپوشم
چائی اش را سر کشید و رفت. شروین چند لقمه ای دهنش گذاشت. سفره را جمع کرد و کناری گذاشت.
- هنوز نشستی که!
سرش را از روی موبایل بلند کرد. با دیدن شاهرخ سری تکان داد و سوتی زد. یکدست سفید ! حتی بلوز ژیله اش هم سفید بود.
- خوش تیپ کردی!
شاهرخ همانطور که آستینش را بالا می زد بادی به غبغب انداخت و پشت چشم نازک کرد! جلوی آینه ایستاد، موهایش را شانه زد. یکی از ادکلن ها را برداشت و به لباسش زد.
- پاشو بریم
شروین موبایل را توی جیبش گذاشت و بلند شد...
شاهرخ آدرس می داد و شروین می رفت.
- همین جا، نگهدار
شروین نگاهی به سر در بیمارستان انداخت و با تعجب پرسید:
- بیمارستان؟ برا دکتر اومدن تیپ زدی؟
- مردم که نباید واسه دیدن ما کفاره بدن!
- ولی الان وقت ملاقات نیست
شاهرخ کیفش را که برخلاف همیشه کولی بود برداشت، پیاده شد و گفت:
-چقدر ایراد می گیری!
بعد جلو افتاد و شروین به دنبالش. بعد از اینکه توی یکی دوتا از اتاق ها سرک می کشید رفت دم اطلاعات سرش را پائین آورد و گفت:
-سلام، خسته نباشید
- سلام، ممنون، چه کمکی ازم برمی آد؟
-دکتر موسوی هستن؟
- بله ولی الان مشغول معاینه هستن
- چقدر طول می کشه؟
- دیگه کم کم تموم میشه. منتظر باشید
شاهرخ تشکر کرد. شروین که کنارش ایستاده بود پرسید:
- موسوی کیه؟
قبل از اینکه شاهرخ جواب دهد صدائی آمد:
- سلام بر ریاضی دان بزرگ، استاد مهدوی!
شاهرخ با شنیدن صدا نیشش باز شد. برگشت.
- علیک سلامسینوهه طبیب
همدیگر را در آغوش کشیدند. شروین رفت نزدیک:
- دو هفته ای هست نیومدی
- متأسفم، سرم شلوغ بود
- بچه ها خیلی دلتنگ شدن
- امروز اومدم، با دست پر!
شاهرخ این را گفت و کیف را نشانش داد. شروین بدون اینکه حرفی بزند تماشا می کرد. دکتر نگاهی به شروین که با کنجکاوی به حرفهایشان گوش می داد انداخت و گفت:
- کاری داشتید؟
شاهرخ دستش را روی شانه شروین گذاشت و گفت:
- این شروینه! دوست من
و رو به شروین دکتر را معرفی کرد.
- اینم دکتر موسوی. دکتر سیدعلی موسوی
علی دستش را دراز کرد.
- ببخشید نشناختم
و از شاهرخ پرسید:
- عضو جدیده؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پوشش_ازنگاه_عقل
🔺 سادهترین دلیل عقلی برای حجاب
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا