eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.4هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
8.6هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_31 -الو عطیه کجای؟ عطیه :تا ۴۵دقیقه دیگه خون
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا چیزی که در مورد شهید قاضی خانی جالب بود این بود که درست زمانی که اعزام میشدن سوریه تازه به یک توانایی معقولی رسیده بودن ولی این چیزها سد راههاشون نمیشه همسرشون تعریف میکردن : باور کنید دل کندن از مرد جوانم که هنوز 30 سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد. مهدی مردی بود که همیشه به من و بچه‌ها ابراز علاقه می کرد. رابطه صمیمانه‌ای با بچه‌ها داشت. بچه‌ها همیشه از سر و کول او بالا می‌رفتند. حتی محمدیاسین اینقدر عادت کرده بود روی شانه‌های پدرش بنشیند که هنوز هم وقتی یکی از دوستان آقا مهدی به خانه ما می‌آید سریع می‌رود روی دوش او می‌نشیند. اولین باری که ایشان موضوع رفتن را مطرح کردند، من حال غریبی پیدا کردم. حتی به خاطر اینکه یک‌جورهایی منصرفش کنم گفتم چطور دلت می‌آید از این بهشت کوچکی که تازه ساخته‌ایم دل بکَنی و بروی؟(منظورم همان زمینی بود که با تولد محمدیاسین خریده بودیم) اما مهدی انگار اصلا صدای من را نمی‌شنید. تصمیم اش را گرفته بود و من همان موقع فهمیدم که کوه هم جلودار اراده‌اش برای رفتن نبود انقدر غرق داستان زندگی شهید قاضی خانی بودم که قلبم با صدای زنگ در ریخت دستم گذاشتم روی قلبم و ب سمت در رفتم با دیدن تصویر عطیه تو آیفون -بیشعور تو بلد نیستی آروم زنگ بزنی عطیه:وا چی میگی تو بیا پایین منتظرم چادرم سر کردم کیف و گوشیم برداشتم رفتم پایین عطیه:بالا چی میگفتی ؟😒 -داشتم مطالب شهید قاضی خانی میخوندم زنگ زدی ترسیدم عطیه:دفعه بعد خبر میدم بعد زنگ میزنم خوبه ؟😁 -هرهر گوله نمک به معراج ک رسیدیم دیدیم آقای مقدم ،آقای محمدی بودن مقدم : دیشب با محسن حرف میزدم میگفت اصلا هنوز وقت نکرده بره زیارت این یه هفته هم بگذره این پسره صحیح سالم بیاد من خیالم راحت میشه محمدی:آره مخصوصا بااین تهدید داعش درسته نمیتونه احمدی:بچه ها خواهر عطایی فر اومدن -سلام مگه داعش زائرین اربعین تهدید کرده؟ محمدی که سرش انداخت پایین ولی مقدم سریع گفت : نه نه منظورمون محسن چگینی نبود محسن ،... -محسن کی ؟ احمدی یهو پرید وسط گفت :منظورمون کربلایی محسن بود بعدمشکوک پرسید شما نگران محسنید یعنی ؟😊 از سوتی خودم حرصم گرفت و با حرص گفتم نخیر عطیه وارد شد :سلام بچه ها از عطیه حال محمد میپرسیدن -چون این شهدا همزمان با اربعین میان بهتره ی گوشه حسینه ماکت کربلا درست کنیم آقای مقدم اون حکم برای من و خانم اسکندری زدید ؟ مقدم :بله فردا میارم مدرستون فقط چون اخوی محسن سفارش کرده با لباس فرم سپاه میام (همه اینارو با یه خنده تو صداش گفت ) اهم اهم خانواده داداش مجید چی شدن ؟ -اربعین ان شاالله میان یه بسته نذری بدیم عطیه :این وسایل تهیه کردید بگید ما بیایم برای تزئین حسینه خانم عطایی فر بریم خواهرجان ؟ -بله از حسینه ک خارج شدیم عطیه:میبنم که هیچکس از ترس محسن حتی ته رویاهاشون بهت فکر نکرده. -😊🙈 عطیه:جان جان این لبخند و خجالت چی میگه یعنی داری بهش فکر میکنی ؟ -نمیدونم شاید روزها از هم گذشتن منو عطیه چندتا از دخترا داشتیم حسینه تزئین میکردیم که صدای مقدم و چندتا پسر میمود صدای مقدم یواش شد:فقط مراقب باشید خواهر عطایی فر نفهمه ....... چادرم سر کردم ب سمت مقدم رفتم دستام میلرزید باصدای لرزان گفتم : من چیو نباید بفهمم مقدم :خواهر عطایی فر هیچی نشده بخدا تروخدا آروم باشید خانم علوی تروخدا بیاید عطیه:چی شده چرا زینب این حال روزشه مقدم: محسن ....😔 -شهیدشده ؟😭 مقدم:نه بخدا نه به حضرت زهرا مجروح شده اصلا پاشید حاضر بشید با خانم علوی ببرمتون ببنید مجروح شده نام نویسنده :بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📚« شهدا و برگه های دانشجویان!» سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:  این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران... به نظرتون کارخوبیه؟؟ کیا موافقن؟؟؟ کیا مخالف؟؟؟؟ اکثر دانشجویان مخالف بودن!!! بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن... بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون... ملت دیوونن!!" بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته!!! تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود... همه سراغ برگه ها رو می گرفتند.....ولی استاد جواب نمیداد... یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت: استاد برگه هامون رو چیکارکردی؟؟؟ شما مسئول برگه های مابودی! استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم... استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟ همه ی دانشجویان شاکی شدن. استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین؟ گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم، درس خوندیم، هزینه دادیم، زمان صرف کردیم... . هر چی که دانشجویان می گفتند استاد روی تخته می‌نوشت... . استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم کی میتونه بره پیداشون کنه؟ یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت ... استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد. صدای دانشجویان بلند شد. استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن! دانشجویان گفتن: استاد برگه ها رو میچسبونیم. برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید، پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه!!؟؟ بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه. چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد! و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!! تنها کسی که موافق بود .... فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود. شهدا شرمنده ایم... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
10.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاشقان رفتند و چشم اشكبارى ماند و من‏ از غم بی حاصلیها، كوله‏ بارى ماند و من‏ واى من ياراى رفتن داشت روزى پاى من‏ كاروان در كاروان رفتند و بارى ماند و من‏ بی نهايت بال‏ هاى شوق، بالايى شدند قامتى گمگشته در حجم غبارى ماند و من‏ يك بيابان تشنه لب روييد از هرم شهيد شرح داغ آفتاب بی مزارى ماند و من‏ نبض شوراى شقايق‏ها همه عشق است و داغ‏ داغ بر دل بی شقايق روزگارى ماند و من‏ 🍃اللهم ارزقنا توفیق الشهاده 🦋نثار روح پاکش، فاتحه و صلوات @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
14.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 اگه جناب اینو ببینه حتما سکته میکنه 🤣🤣🤣🤣 شمام از دست ندید😐👆 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند وتا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴 چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 داخل حرم مشغول نماز بودم و دعا. یکباره احساس کردم سقف حرم باز شد!😳من کاملا حس کردم یک نور به سمت من آمد و از همان لحظه آرامش خاصی پیدا کردم. بعد از سفر با پسرعمویم و برادر زارعی بیشتر رفیق شدم. آنها بسیاری از سوالات ذهن مرا جواب دادند. راه برای من هموار شد.‌ بعد هم پایم به هیئت باز شد. بدترین اتفاق برای من شهادت احمو وبرادر زارعی بود که خیلی در روحیه من تاثیر منفی گذاشت.‌ حرفهایش برایم جالب بود.‌تا حالا رزمنده این گونه ندیده بودم. در دوکوهه که بودیم ، خیرالله یا همان هوشنگ رفتار خاصی داشت. همیشه حتی درگرمای تابستات پیشانی بند را از سرش جدا نمیکرد. میگفت : نمیدانیدبا این نام یا حسین(ع) و یا زهرا(س) که به این پارچه نقش بسته چقدر آرامش میگیرم. ما می نشستیم و خیرالله برای ما صحبت می کرد. او همان آموزه های دینی ما را با زبان زیباتری به ما تحویل می داد ؛ مثلا، همیشه با وضو بود. میگفتیم : خیرالله ، الان که وقت نماز نیست. میگفت : مگر حضرت امام نفرمود که عالم‌محضر خداست. اگر اینجا محضر خداست، پس باید با ادب و وضو در این محضر باشیم. توسلات خیرالله خیلی عجیب بود. محبت عمیقی نسبت اهلبیت : و به مخصوص نسبت به حضرت زهرا(س) پیدا کرده بود. می گفت : این ها بندگان مقرب خدا هستند. این ها راه درست بندگی کردن را به ما یاد می دهند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_32 چیزی که در مورد شهید قاضی خانی جالب بود
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا داشتیم سوار ماشین آقای مقدم میشدیم که احمدی با صدای لرزانی گفت :علی منم میام 😢😔 مقدم :تو کجا بمون اینجا اگه کاری پیش اومد به من زنگ بزن اگه هم خانم رضایی یا سیدمحمد زنگ زدن بهشون بگو حال محسن خوبه ی تیر به کتفش خورده اونم درآوردن من خواهر حسین ،خانم سید میبرم محسن ببینن خیال خواهر حسین از سلامتی محسن راحت بشه احمدی: باشه نزدیک بیمارستان بودیم که عطیه گفت : آقای مقدم لطفا کنار یه گل فروشی نگهدارید گل بخریم مقدم :چشم عطیه : خانم عطایی فر لطفا بیا خواهر -عطیه گل برای چی من نگرانم تو اومدی گل بخری ؟ عطیه:آدم عشق علاقش ی جوری نشون میده نگرانی خالی بدرد عمه چهارمی من میخوره -خخخ خب حالا حرص نخور چه گلی میخای بخری؟ عطیه:سید میگفت آقامحسن عاشق رز زرد و نرگس هستن آقا لطفا یه دست گل با ده رز زرد ده تا نرگس ی شاخه گل رز قرمز بدید -رز قرمز چرا 😳😳😳 عطیه : ای خدا گل قرمز نماد عشقه -زشته بخدا شاید اصلا محسن دیگه منو نخواد عطیه‌:میخواد من یه چیزی میدونم که این کارها میکنم بالاخره دسته گل بدست از مغازه گل فروشی خارج شدیم وقتی وارد بخش بستری که شدیم مامان آقا محسن اولین نفر بودن که به استقبالم اومدن خانم چگینی : دختر گلم خیلی خوشحالمون کردی اومدی برو تو اتاق محسن تازه بیدار شده دسته گل به دست وارد اتاق شدم تا چشم محسن به من افتاد یه لبخند قشنگ 😊 زد -‌حالتون خوبه ؟ محسن: خیلی خوشحالم کردید اومدید اونروز تو پانزده دقیقه ملاقات هیچ حرفی نزدیم ولی یه عالمه حرف تو چشمامون بود دوروز بعد از مجروحیت آقا محسن ما مهمان هشت شهید گمنام شدیم اون لحظات که مامان شهید قربانخانی اومدن سر پیکر شهدا خیلی لحظه تلخی بود، عصر وقتی دیدار عمومی تموم شد رفتم بالای پیکر شهدا روزی تصور کردم که حسینم میاد آخ چقدر سخته ی شهید داشته باشی که پیکرش بدست نرسیده باشه دوروز بعد اربعین خانواده ام از کربلا برگشتن و ما برای هماهنگهای سفرعید رفتیم سپاه این بین امتحانهای نوبت اول برگزارشد و من شاگرد اول مدرسه شدم ولی تلخی زمستان آنجا بود که اولین سالگرد شهادت برادرم رسید بدون اونکه پیکرش در خاک وطن باشه نام نویسنده: بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
درد و دل شهید حججی با شهید حاج احمد کاظمی.mp3
زمان: حجم: 5.99M
🎙 تازه منتشر شده از شهید مدافع حرم، محسن حججی 🌷 عطر وجود کدام "فرزند زهرا(سلام الله)" نفست را مسیحایی کرده بود؟ غبار قدم های کدام "شهید بی سر" بر سر و تنت نشسته بود که بوی بهشت می دهی؟ محسن جان، گمانم وقتی مشهور شدی که قصه ات به "سر" رسید.چه کرده ای که یک تنه چون آفتاب میدرخشی؟ دست ما را هم بگیر. من 🦋نثار روح پاکش فاتحه و صلوات @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅شرط عبور از بحرانها 🎥 سپهبد حاج قاسم سلیمانی: چون آدمها و مدیریت ها عوض شدند، فتح خرمشهر انجام شد. ما نیاز داریم به یک "مدیریت جهادی" @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
5ce90ae633023dc1b5424cdb_6060787028811547778.mp3
زمان: حجم: 4.37M
▶️نواهنگ فوق العاده عالی و زیبای خواب حرم با صدای حامد جلیلی 🎼اجازه بده منم یه نوکرِ دیگه باشم دور گنبد تو یک کبوتر🕊 دیگه باشم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴 چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهیدابراهیم هادی》 ⬅️تفاوت خیرالله با ما این بود که او مثل ماهی خارج از آب ، قدر آب را فهمیده بود. او مدتی را میان گروهک های بی دین گذارنده بود و حالا لذت دین و ارتباط با خدا را کاملا حس می کرد. 🔶یک روز بچه ها از خیرالله خواستند که خاطرات جبهه را برای شان نقل کند. او هم در مقابل رزمندگان گردان حمزه از لشکر حضرت رسول صلی الله علیه و آله قرار گرفت و بی مقدمه زد زیر گریه و گفت: من کی هستم که بخواهم برای شما انسانهای وارسته حرف بزنم😔. من روز اول گفتم که در آبادان بودم، حالا از خدا و شما می‌خواهم که مرا عفو کند. من قبل از این اصلاً جبهه را ندیده بودم. او هم همینطور میگفت و اشک می ریخت .😭 روز بعد در حین نماز در حسینیه حاج همت بیهوش شد و افتاد!! بعد از اینکه به هوش آمد به سراغش رفتم. حرف نمی زند اما وقتی اصرار کردم، گفت: همان حالتی که در حرم امام رضا ع ایجاد شد برای من پیدا شد و از حال رفتم.😞 شهید رضا آقادایی فرمانده گروهان او بود. خیلی به هوشنگ یا همان خیرالله علاقه داشت. میگفت اخلاص و تقوای این جوان روی همه اثر گذاشته. من رزمنده تا حالا مثل این ندیده بودم. هر کاری روی زمین مانده باشد خیرالله سریع بلند می شود. اولین آخرین عملیات خیرالله والفجر ۸ بود. شب عملیات فاو حال و هوای خاصی پیدا کرد او رفت و اولین شهید گردان حمزه لقب گرفت. فرمانده او در مراسم ختم خیرالله میگفت: قبل از عملیات از من خواستند که خیرالله را به ستاد لشکر بفرستم تا او را به تهران برگردانند، می گفتند عضو اصلی یکی از گروهک ها بوده، احتمال دارد به عنوان جاسوس به جبهه آمده باشد 😐 من رفتم و برای خیر و یا ضمانت دادم. گفتم: اگر دست از پا خطا کرد خودم را میکشم❗️ حرکت ما آغاز شد در حین حرکت برای عملیات خیرالله بود که به نیروها روحیه می داد ❗️و اولین کسی بود که به سوی دشمن حمله را آغاز کرد و اولین شهید گردان لقب گرفت. مزار او در گلزار شهدای روستای شان در اطراف شهریار تهران قرار دارد🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_33 داشتیم سوار ماشین آقای مقدم میشدیم که احم
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دوستان و همرزمان حسین اومده بودن و حضورشون از داغ نبودن حسین کم میکرد ولی سختی اونروز این بود که بعد از مراسم سالگرد به جای مزار حسین رفتیم مزار شهید میردوستی 😔 شب وقتی همه دوستان و اقوام رفتن و ما خودمون تنها شدیم ۱۰۰شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم بهشت زهرا مرتضی :آجی الان میریم پیش آقاسید؟ -آره عزیزم میریم اونجا به یاد داداش حسین میریم مزار شهدای گمنام نفری یه دونه شاخه گل میذاریم روی مزارشون مرتضی:اجی من با تو بیام ؟ -اره عزیزم قبل از شروع اینکه گلامون هدیه کنیم از گلها یه عکس گرفتم هر شهید گمنامی که دیدیم یه شاخه گل رز قرمز گذاشتیم سر مزارشون شب که برگشتیم خونه یه پست تو صفحه اینستا حسین زدم ""برادر شهیدم امروز اولین سالگرد شهادتت بود تمام ۳۶۵روز گذشته را در انتظار بازگشت پیکر نازت بودم امروز تمام دوستان همرزمانت آمدن اما جایی تو شدیدا خالی بود ولی با تمام با تمام با تمام با تمام به قول همسر شهید صدر زاده ما شهیدمان تقدیم بی بی زینب کردیم مادر در حال پرورش یه پسر دیگر است برای آزادسازی قدس امروز خانوادت صد شاخه گل رز را به یاد تو تقدیم شهدای گمنام کردن هنوز منتظر بازگشت پیکر زیبایت هستیم """" خدارو شکر فردای سالگرد حسین جمعه بود و مدرسه نداشتیم اصلا حوصله درس ، مدرسه نداشتم روز شنبه عطیه اومد دنبالم که بریم مدرسه عطیه : رفتید ناحیه ؟ مدارکتون دادید برای سوریه ؟ -اره عطیه‌: بهار هم گفتی ؟ -وای نه یادم رفت عطیه: حالا فردا بگو با بابا برن بگن به احتمال بالایی اجازه میدن زینب 🙈 -جانم چرا خجالت میشکی ؟ چی شده ؟ عطیه: ب احتمال نودنه درصد پنجم عید عروسیمون بگیریم -واقعا😳😳 عطیه :اره اخه ان شاالله خدا بخواد سید ۲۵فروردین میره سوریه برای همین میخایم عروسیمون زودتر بگیریم -پس مدرسه ؟ عطیه :این چندماه اجازه دارم بیام مدرسه ولی سال بعد ان شاالله میرم بزرگسالان -اوهوم فردای اون روز رفتیم سپاه برای اینکه موضوع اومدن بهار هم مطرح کنیم وقتی اسم فامیل بهار گفتم اقای کرمی گفتن :به احتمال زیاد با اومدنشون موافقت میشه روزها پشت هم میگذشت و ما خیلی بی تاب روزهای پایانی اسفند ماه بودیم چون سفرما تا ششم فروردین طول میکشید عروسی سیدمحمد و عطیه موکول شد هشتم فروردین ماه سالروز ولادت حضرت علی (ع) اتفاق جالب سفرما این بود که تعدادی از خود مدافعین حرم باما همسفر شدن و جالبترش اینکه آقا محسن هم جزو اون مدافعین حرم بودن نام نویسنده :بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
@khadem_shohda1_3719463.mp3
زمان: حجم: 2.29M
چقدر سخت است حال عاشقی 😇 که نمیداند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه....😞💔 👌 🎤 سیدمجتبی علمدار💞 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆