eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
❌👇❌👇❌👇❌👇❌👇❌ 🎥پخش قسمت سوم ملازمان حرم فصل سوم(همسران) شهید مدافع حرم شهید نوید صفری ❤️روايتي از عاشقانه هاي ناتمام با اجراي فضه سادات حسيني 📽 مجري طرح:شبكه اينترنتي نصر تي وي پنج شنبه 17:30 و 21:30- جمعه 12:30 و 17 و شنبه 7:30 شبكه افق سيما 👌از دست ندهید @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊کبوتری که با دیدن پیکر شهید جان داد😭 … شهید سید حسن ولی ،شهید سید حسن ولی واسکسی یکی از شهدای شهرستان آمل می باشد.که در حین تحویل پیکرش به خانواده اتفاق بسیار عجیبی افتاد .شهید سید حسن بسیار به کبوتر و پرورش آنها علاقه داشت و به آنها عشق می ورزید . خواهر این شهید بزرگوار میگوید وقتی حسن دو دستش را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند ، خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید  می شدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند یک کبوتر سفید و یک کبوتر مشکی…وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند و موقع تحویل جنازه رسید مادرش دو کبوتر را بر روی سینه شهید قرار داد و کبوتر سفید به محض دیدن پیکر بی جان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_48 امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم و آخر
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا -عه محسن چرا وایستادی محسن: دست خالی که نمیشه بریم بعدم سید میدونه رفتیم سونو پیام داده شیرینی یادت نره -باشه بالاخره رسیدیم خونه عطیه اینا اومدم خودم کیفم بردارم که محسن گفت: نه سنگینه من میارم کیفتو -زشته پیش آقاسید و آقا مهدی محسن :نه بابا اون تا خودشون ته زن ذلیلهای عالمن -باشه شیرینی یادت نره محسن؛ نه تو زنگ بزن تا وارد خونه شدیم سید:عه این شیرینی خوردن دارها محسن داماد دار شدم یا صاحب عروس محسن: داماد سید:بده این شیرینی ببینم همه دور هم نشسته بودیم که عطیه گفت :مهدیه جان بیا این چای ها ببر مهدیه کتاب سلام برابراهیم گذاشت روی مبل رفت چایی ببره بلند گفتم : من نمیدونم سر این کتاب چیه که همتون میخونید بهار:من میگم بهت کنار بهار نشستم بهار دستم گرفت تو دستش گفت : مهدیه یه خواب دیده که شهیدهادی اسم بچه ها گفته و سفارش کرده کتاب بخونن -چرا سفارش کرده بهار:نمیدونم بالاخره یه روزی معلوم میشه راستی امسالم میاید جنوب ؟ -آره میخام بچه ام تو هوای شهدا تنفس کنه خیلی زود سال ۹۶تموم شد با تمام اتفاقات تلخ و شیرین دو روز از مهمونی خونه عطیه میگذره هی از محسن میپرسه مهمون امسال کاروان ما کیه میگه سوپرایزه برای تو بالاخره روز ۲۸ فروردین شد واقعا شدیدا سوپرایز شدم مهمان ویژه ما خانواده بودن جوان دهه هفتادی ک اول اسفند ۹۶در همین تهران خیابان پاسداران به درجه رفیع شهادت رسید فرقه ای به ظاهر عرفانی ولی در واقع ضد دینی به نام در گلستان هشتم خ پاسداران به طرز وحشتناکی به شهادت رسید مادر ،پدر شهید خیلی صبور بودن بعداز شهادت این جوان دهه هفتادی یا بهتره بگم هفتادوچهاری فهمیدم برای یک بسیجی سوریه،عراق،تهران فرقی ندارد هدف فدایی ولایت شدن است شهید حدادیان اربا اربا کردن با اتوبوس اول به شهادت رسید بعد قوم حرمله به پیکر نازش حمله کردن مادر شهید برامون گفتن: زمانی که محمدحسین در قبر گذاشتیم خون تازه از سرش ب محاسنش ریخت چیزی که همیشه آرزویش بود چهارروز بودن در کنار خانواده شهید حدادیان عالی بود وقتی از سفر برگشتیم از یگان با محسن تماس گرفتن که هفتم فروردین باید اعزام بشه مرز محل ماموریت شهر سراوان بود دوروز بعد متوجه شدم تو این ماموریت آقا مهدی ،آقاسید هم هستن فقط یک روز به رفتن محسن مونده بود محسن : زینب جانم لطفا بیا چند لحظه بشین کارت دارم -بفرمایید من در خدمتم محسن نشست کنارم دستم گرفت تو دستش و شروع کردن حرف زدن : زینبم هنوز یه سال نشده هنوز که همسرم شدی من همش ماموریت بودم زینبم اگه تو ماموریت اتفاقی برام افتاد مواظب خودت ،پسرمون باش من همیشه مواظبتون هستم -چرا این حرفا میزنی 😭😭 میخای تنهام بذاری😭😭 محسن:گریه نکن زینبم این یه سی دی از عکسهای منه اگه چیزی شد همینارو بده به فرهنگی یگانمون اشکات پاک کن من باید برم خونه مادراینا باهشون کار دارم -باشه مواظب خودت باش😔 نام نویسنده :بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
: وقتی گره‌های بزرگ به کارتان افتاد، از خانم فاطمه زهرا(س) کمک بخواهید... گره‌های کوچک را هم از بخواهید برایتان بـاز کنند... * @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 / یکی از فرماندهانی که بیشتر شخصیت‌های متفاوت جنگ در کنار او در گردان میثم بودند، سید ابوالفضل کاظمی است. او حکایت زیبایی از روزهای همراهی با دکتر چمران دارد: من تقریبا هر روز دکتر چمران را می دیدم. یا ایشان به محورها و سنگرهای بچه ها سر می زد؛ یا من به استانداری میرفتم و دیداری تازه می کردم. دکتر بیشتر وقتش را در محور کرخه و روستاهای اطراف می گذراند. عراق هم آنجا را حسابی می کوبید. یک روز به استانداری رفتم دکتر مرا دید و گفت: الآن مشکل این تانک‌های عراقی هستن. محورها و فاصله ها طوری است که نمیتونیم راحت شکارشان کنیم. هر روز هم به تعدادشون اضافه میشه. امروز یه فکری به ذهنم رسید. اگر ماه چندتا موتور پرشی با موتور سوار خبره و تیز داشته باشیم، می تواند تانک ها را شکار کنند. قاسم گفت:" آن موتورسوارها که گفتید، سید سراغ داره؛ ولی همشون از این بچه لات ها و تیغ کش ها هستن." دکتر به من نگاه کرد و گفت: "اتفاقاً من آدم بی کله می خوام. امروز برو تهران، پی این کار. این کار فعلا از همه چیز مهمتره. ببینم چی می کنی. علی یارت. همان روز با وانتی که محمد نجفی راننده اش بود. آمدم محل و یک راست رفتم سراغ جلیل نقاد.جلیل بچه‌ محل ما بود. سن و سالش کم، اما در محله ما بود. ریز نقش و زبل بود. برای همین معروف شده بود به جلیل پاکوتاه. برادر جز سازمان مجاهدین خلق و خودش پاک سیرت عشق موتور بود. به چشم به هم زدنی، دل و روده موتور را پایین می آورد و دوباره همه را سوار می کرد، خودش هم یک موتور پرشی و بزرگ داشت. همانقدر که من کفتر دوست داشتم و اسیر شان بودم، جلیل هم موتورش را دوست داشت. آن روز، بعد از سلام و احوالپرسی، قضیه شکار تانک را برای توضیح دادم. جلیل راضی کردم بیاید منطقه. بعد ترک موتور نشستم و با هم سراغ چند نفر از دوستان جلیل و بچه های مولوی رفتیم. جمع شان کردم و گفتم که فردا ساعت ۸ بیایند نخست وزیری. بعد به خانه رفتم تا دیداری تازه کنم. فردا صبح زود به نخست وزیری رفتم ۵۰ نفر آمده بودند که همه شان موتورپرشی داشتند. مسئول ستاد اعزام به جنگ نخست وزیر وقتی قواره بچه ها را دید، نخ آمد که "این قواره ها به درد جنگ نمیخورند. این ها کی هستند جمع کردی آوردی؟ مگر جبهه جای کفش قیصری و سوسول بازیه؟" @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
دلنوشته خبر شهادتش بی حالم کرده بود گوشه ای کز کردم و سرم را به دیوار گذاشتم وبچه هایم را تماشا کردم. می دویدند و می خندیدند ودنبال هم می کردند،زمین می خوردند و دوباره پا می شدند و بازی می کردند ؛صدای هیاهوی بازی و خنده هایشان خانه را می لرزاند. لحظه ای چشمانم روی هم افتاد وخیالاتی شدم... خیال کردم و دیدم که جنگ شده همسرم رفته جنگ ومن هم زیر بمباران هوایی دشمن دست تنها بی چادر و بی روسری به دنبال بچه هایم می دویدم ؛بچه ها از ترس جیغ می کشیدند و خود را به این ور و آن ور می کوبیدند پاهایم ازترس داشت بی حس می شد خانه رو سرمان خراب شده بود ومن پرپر شدن فرزندانم را به چشم می دیدم بی آن که بتوانم کاری کنم... -خانم..خانم .. خوابیدی؟ چشمانم را باز کردم سرم را بالا گرفتم همسرم بود بالای سرم... نگاهی به اطراف انداختم ؛فرزندانم هنوز می دویدند و می دویدند . می‌خندیدند ومی خندیدند... ناخودآگاه برزبانم جاری شد: روحت شاد حاج قاسم... روحت شاد سردار دلها... منتظر دلنوشته های زیباتون هستیم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_49 -عه محسن چرا وایستادی محسن: دست خالی که
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا &راوی محسن حس حالم با هر ماموریت فرق داشت دلم خبر از رفتن میداد ولی بی نهایت نگران زینب بودم تا سوار ماشین شدم شماره حسن برادر کوچکترم گرفتم -الو سلام حسن جان کجای داداش؟ حسن: سلام داداش من مغازه ام -اوکی پس من میام مغازه تا یه ربع دیگه اونجام [من متولد شصت نه بودم حسن هفتادی بود باید قبل رفتنم یه سری حرفها باهم بزنیم حسن مغازه مکانیکی داشت ] تا وارد مغازه شدم به شاگردش گفت : یاسرجان لطفا برو اون روغن ترمزها رو از حاجی بگیر حسن: سلام چه عجب اخوی از اینورا -سلام حسن آقای گل نه که ما شما رو میبینیم دارم میرم ماموریت حسن: خب به سلامتی -این بار به نظرم فرق میکنه حسن حرفم رک میزنم حس میکنم این رفت برگشتی نداره دلم میخاد مثل یه برادر پشت زینب باشی حسن: این چه حرفیه ان شاالله میری صحیح سالم برمیگردی من غلام زنداداش و بچه اش هستم -سلامت باشی داداش من دارم میرم خونه با مامان کار دارم میای بریم ؟ حسن :اره بریم وارد خونه که شدم مامان خیلی ناراحت بود که تنهام وقتی کل ماجرا بهش گفتم ناراحت شد ولی باید کار تموم میکردم : مادرم اگه اتفاقی برام افتاد دلم نمیخاد حتی یک ثانیه حسین از زینب جدا کنید یا مجبورش کنید ازدواج کنه اگه هم خواست ازدواجم کنه پشتش باشید مهریه زینب ۱۴سکه است که گردن منه پرداختش میکنم مادرم ببین اگه شهید شدم دلم نمیخاد آب تو دل زینب تکون بخوره زینب همش هیجده سالشه باید مواظب باشی مادر:این حرف ها چیه میزنی دلم میلرزونی ان شاالله صحیح سالم برمیگردی نگران زینب نباش برو خدا به همرات -من باید برم پیش خانم رضایی یادت باشه کارت تو کمدم فقط مال زینبه مادر: چشم کی میری -فردا حلال کن پسرت خیلی اذیتت کردم مادر : تو مایه افتخار منی 😔 برو خدا به همرات بعد از خونه مادر رفتم پیش خانم رضایی وصیت نامه ،کلید کمدم دادم بهشون از کارت بانکی ،نامه ب زینب که تو کمدمه بهش دادم بالاخره هفت فروردین شد ما به سراوان اعزام شدیم &راوی زینب دوهفته از رفتن محسن میگذشت یک،دوباری تلفنی حرف زده بودیم چندباری هم تو واتساپ حرف زده بودیم این بار برخلاف همیشه ک محسن میرفت کانالهای خبری چک نمیکردم هرروز کانالها چک میکردم از خواب پاشدم کانال خبری چک کردم دیدم اون خبری که نباید میدیدم دیدم """دیشب در حمله تروریستی در سراوان تعدادی از نیروی سپاه و ناجا به شهادت رسیدن شهدای سپاه عبارتند از -محسن چگینی احمد مصطفوی مهدی لشگری و پاسدار سید محمد علوی به درجه رفیع جانبازی رسید دستم روی شکمم اشکام رسید محسن رفتی 😭😭 به دو ساعت نکشید همه اومدن فقط جیغ میزدم تو بغل بهار از حال میرفتم پیکر محسن ظرف یک روز برگشت بهار تررررروخدا ببینمش 😭😭 ی لحظه فقط تروخدا یه لحظه محسنمم ببینم بهار:خواهرت بمیره آخه بارداری عزیزم -محســــــــن پاشو 😭😭 پاشو من چیکار کنم بی تو من چیکار کنم بی تو آخه 😭😭😭 پاشو زینب داره جون میده محسن پاشووووو عزیزدلم من حتی نمیتونم روی نازت ببینم 😭😭 مامان محسنم چطوری شهید کردن حسن :زنداداش بیا دستاش ببین 😭 آخ چقدر سخته مردت حتی نتونی برای بار آخر ببینی محسن روی دستها میرفت منو بزور پشتش میبردن پسرم بابات رفت من ب چشم خویشتن دیدم ک جانم رفت نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نطرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Kararr
آن روزها... دروازه ای برای شَهٰادَتْ داشتیمـ... و حال معبری تنگـ... هنوز برای شَهیدْ شدن فرصت هستـ... دل را باید پاک کرد... امام خامنه ای «مدظله العالی» اِلٰهی... رِضاً بِهـ رِضٰاکـ... لٰا مَعْبوداً سَوٰاکْـ... صَبْراً بِقَضٰائِکْـ... مُشْتٰاقاً الی شَهٰادَتْ فی سَبیلِکـ... فاغفرلی ذنوبی وَ اَرْزُقْنی شَهٰادَتَ فی سَبیلِکـ... بِحُرْمَتَ مُحَمَّدِ وَ آلِهـ... یادداشت # شهید_ محسن _حججی🌺 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 جوش آوردم.خواستم خفتش کنم؛ اما جلوی خودم رو گرفتم. وقت جنگ و جدل آن مدلی نبود. زنگ زدم به استانداری اهواز و قضیه را سیر تا پیاز برای حاج قاسم گفتم. یک ساعت طول کشید تا حاجی زنگ زد و مشکل را در نخست وزیری حل کرد. راه آهن هم قبول کرد موتورها رو با همان قطار مسافربری بار بزندو به اهواز بفرستد. فردا رسیدیم. موتورها را بار تویوتا کردیم و به استانداری بردیم. دکتر تا بچه ها را دید، تک تکشان را بغل کرد و با همه مدل مشتی ها، سلام علیک کرد. همان سلام علیک و خوش و بش باعث شد دکتر تو دل بچه ها نفوذ کند و بچه ها برای همیشه حرفش را بخرند. دکتر رو به من گفت:" چه ورق هایی آوردی سید! بارک الله بابا جان" بعد برای موتور سوار ها توضیح داد: "ما یکی یک آرپی جی زن می گذاریم ترک شماها. برید تو دل دشمن. تا جایی که امکان دارید، به تانکهاشون نزدیک بشید. یک جای مناسب، موتور رو بخوابونید تا آرپی جی زن ، تانک رو شکار کنه و دوباره بپره ترک موتور شما، و خیلی تیز و سریع برگردید عقب. این کار، سرعت عمل و دقت میخواد." بعد از آن جلسه توجیهی، موتور سوارها را به قاسم سپردم، چون می خواستم به محور دیگری بروم. وقتی داشتم از در ساختمان بیرون می آمدم، دکتر صدایم کرد و گفت: اگه خدا کمک کنه، وضع دفاعی ما خیلی بهتر می شه. تو جنگ چریکی، امید ما بعد از خدا به مردمه. گفتم : "آقا،شمانیگابه قیافه اینانکن.هرکدوم،ده تاعراقی روحریفه.دل پاک دارن وشجاعت،که شپا دنبالش هستی." بعد ادامه دادم: می دونید آقا، یک چیزی هست که روم نمی شه به شما بگم.این بچه ها ، مال محله های خلاف نشین هستن. لات هستن و گردن کلفت محله شون؛ اما حرف ما را خریدن! از آقا چمران خداحافظی کردم و به محور فرسیه برگشتم.بین نیروهای داوطلب، بیست سی لبنانی هم بود که هم رزم دکتر در لبنان بودند. همه شان ورزیده و کار بلد جنگ بودند. هم با عراقی ها می جنگیدند و هم به نیروهای مردمی آموزش تاکتیک و شکار تانک با آرپی جی می دادند. آنها مثل لباس پلنگی تنشان بود و بعضی هایشان چفیه داشتند. آن موقع هنوز چفیه رایج نشده بود. فقط لبنانی ها و رزمندگان بومی عرب چفیه میبستند. علی عباس، یکی از آنها بود که بیشتر از همه به چمران نزدیک بود و فارسی خیلی خوب حرف می زد. با ما هم خیلی زود اُخت شد. قرار شد علی عباس به موتور سوارها آموزش شکار تاتک با موتور را بدهد. یک هفته از جنگ گذشته بود‌. خط، شلوغ پلوغ بود. هنوز نظم برقرار نشده بود. هرکس برای اولین بار اعزام شده بود، یکی دو روز در مقر نگهش می داشتند تا نفس بگیرد و با منطقه آشنا شود. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
شیطان میگه : همین یک بار،بعدش دیگه خوب شو.... سوره یوسف آیه 9 خدا میگه....... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆