9551e83a48b7b6d4ea03bcda1c56329f.mp3
زمان:
حجم:
6.86M
میباره بارون رو سرمجنون
#نوستالژی
#سید_مجید_بنی_فاطمه
شب جمعه شب زیارتی آقا امام حسین علیه السلام
روضه امام حسین علیه السلام نمک هر مجلسه🌷
ان شاء الله که مورد استفاده همه عزیزان قرار گرفته باشه🌹
لطفا هر پیشنهاد و انتقادی هم دارید حتمااااااا با ما در میون بزارید. تا بتونیم بهتر خدمت رسانی کنیم.
@Heydaryyy
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا #نیمه_عشق چیزی نمانده....
#دعا برای آمدنش....
یا....
#گناه برای نیامندش....
سهم شما ترک یک #گناه....
#مهدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
1.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کدام شهید شما را متحول میکند⁉️
#رفیق_شهید_شهیدت_میکنه
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
#منزل_یازدهم/ وفای به عهد
نمیدانم چرا آن ها که روزگاری را در بیراهه طی کرده اند، وقتی راه صحیح را پیدا می کنند، زودتر از بقیه درجات کمال را طی می کنند؟ این مطلب از استاد خودم سوال کردم. ایشان به آیه قرآن اشاره کردند و فرمودند: به خاطر اینکه خدا اعمال آنان را تبدیل میکند. یعنی به جای بدیها خوبی برای آنها می نویسد و خود خداوند خریدار آنها می شود.
حکایت ما مربوط به جوانی به نام "درویش ازدمیر" است او اصالتا اهل ترکیه بود. اما پس از اقامت خانواده، در کشور آلمان به دنیا آمد؛ کشوری که مظاهر فساد در آن بسیار زیاد است. درویش روزگار نوجوانی و جوانی را در آلمان گذراند. زندگی مرفه و خلاصه همه گونه تفریحی داشت. اما به دین و آیین مسلمانی و اهل سنت معتقد بود.
پیروزی انقلاب ایران در صدر اخبار جهان قرار گرفت. همه می دیدند که یک پیرمرد در حسینیه جماران چگونه از عظمت پوشالی ابرقدرتها را به سخره گرفته است.
درویش از شخصیت امام خمینی بسیار خوشش آمد. لذا به سختی تصویر ایشان را تهیه کرد.
با آغاز جنگ تحمیلی نیروهای جهاد سازندگی با دست های خالی در ایجاد خاکریزها، پشتیبانی و مهندسی رزمی و سایر و فعالیتها وارد عمل شدند
یکی از کارهایی که در جهاد مورد توجه قرار گرفت، اعزام گروهی از نیروها برای آموزش مکانیک سنگین به کشور آلمان بود؛ نیروهای جهادی علاوه بر گذراندن دوره آموزشی، کارهای فرهنگی نیز انجام می دادند. تا این که در خرداد سال ۶۲ با "درویش ازدمیر" جوان اهل سنت مقیم آلمان آشنا می شوند.
برادر عسکری از نیروهای جهاد سازندگی میگوید: ما را طی دوره آموزشی یک ماه به آلمان اعزام کردند. حدود ۱۴ نفر بودیم؛ در طول این یک ماه از عصر روز شنبه یا یکشنبه تعطیل بودیم؛ لذا ما را به سفرهای خارج از منطقه میبردند.
هفته اول به مونیخ رفتیم؛ من یک مقدار به زبان ترکی آشنایی داشتم، شبها به مسجد ترکها میرفتم، مردم را در آنجا می دیدم، از جایی که علاقمند بودم انقلاب اسلامی و امام خمینی را به مردم بشناسانم، شروع کردم به حرف زدن با مردم.
در ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۲ بود یک شب به مسجد رفتم، آنجا با ترکها صحبت کردم و بعد با "درویش ازدمیر" آشنا شدم عکس امام خمینی؛ را با سنجاق روی سینش زده بود و میگفت: "اصالتاً اهل ترکیه هستم پدرم سالها به آلمان آمده و به همراه برادرانم در داروخانه کار میکنیم."
از حرفای درویش فهمیدم انقلاب اسلامی ایران علاقمند است؛ بنابراین در رابطه با انقلاب و امام بیشتر صحبت کردیم، هر چه بیشتر حرف میزدم او شیفته تر و علاقمند تر میشد! طوری که طی دو روزی که در آنجا بودم، شبها برای دیدن ما به مسجد می آمد.
برای درویش از اهداف انقلاب و از بین بردن رژیم طاغوت برای زنده نگه داشتن اسلام حرف زدم؛ حرکت های مردم بر مبنای فرمایشات امام خمینی را برای او شرح دادم.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
19.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلاصه مناظره روز گذشته حجت الاسلام رفیعی و آقای حسن آقا میری از زبان #علی_زکریایی
اگر موفق به لایو مناظره دیروز نشدید ، پیشنهاد میکنم این کلیپ رو حتما ببینید👆👌
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_دوم بسم الرب العشق این که دوست صمیمی رضاست (رضا برادر
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_سوم
بسم الرب العشق
نمیدنم چرا ولی احساس میکردم باید
حتما امروز محسن رو ببینم
یه حسی بهم میگه اگه نبینیش دق میکنی
به در اتاق رضا نگاه میکنم.خودشه!!!
چند ضربه به در اتاق میزنم وبعد از چند ثانیه صدای رضا
_بیاین تو
در رو باز میکنم و با سینی شربت داخل اتاق میشم
+اوه اوه چه باادب
رضا میخنده و چیزی نمیگه مشغول خوندن کتابش میشه
از بی توجهیش کمی حرصم میگیره و ناخودآگاه کتابش رو از دستش میکشم
رضا ولی همچنان خونسرد منو نگاه میکنه
جلد کتاب رو نگاه میکنم بلند میگم
+همسفر شقایق(اسم کتاب)
_درباره همسر شهداست
خندم میگیره
+مگه قراره شوهرت شهید شه خواهر؟؟؟
رضا میخنده و کتاب رو از دستم میکشه _میدونستی خیلی بی مزه ای
تصمیم گرفتم بیشتر از این بحثو کش ندم و دلمو زدم به دریا
+داداشی میگم یه دوستی داشتی که اسمش محسن بوداااا
با تعجب بمن نگاه میکنه
+آدرس خونشونو میدی؟؟
اخماش میره توی هم اه دوباره غیرتی شد
_برا چی میخای؟؟؟
+راستش میدونی...من میخام ..
نمیدونستم باید چه دروغی بگم
که یکهو جرقه ای به ذهنم زد توی دلم خدا خدا میکردم که زهرا واقعا خواهر محسن باشه
وگرنه دروغم نمیگرفت و آبروم میرفت
+من با خواهرش تو دانشگاه دوستم میخام برم پیش خواهرش ...
چادرم رو محکم گرفتم و توی کوچه سرگردون بودم
برای دهمین بار به آدرسی که رضا برام روی کاغذ نوشته بود نگاه کردم
کوچه ابیوردی رو که درست اومدم فقط پیدا کردن این پلاک تو کوچه ای به این بزرگی خیلی سخت بود
چادرم بیشتر از پیدا کردن پلاک اعصابم رو خورد میکنه
اصلا خوب کاری میکنم که چادر نمیپوشم
بعد از کلی گشتن توی کوچه اثری از پلاک 31 ندیدم
ولی به هیچ وجه هم حاضر به برگشتن نیستم یا پیداش میکنم یا؟؟؟
پیداش میکنم!!!!
مردی آبی پوش آخر کوچه توجهم رو جلب کرد به قصد پرسیدن آدرس به سمتش رفتم
+ببخشید آقا پلک 31 کدوم خونست؟؟؟
مرد با تعجب به سمت من برگشت
_شما؟؟
باورم نمیشه این دوتا چشم آشنا ...
بی اختیار زیر لب زمزمه میکنم
+محسن
اما انگار صدام رو میشنوه
و دوباره با بهت زدگی بیشتری میگه
_شما؟؟؟
بعد پنج شیش ثانیه به خودم میام
هدفم دیدن محسن بود که اونو دیدم
باصدایی لرزون میگم
+هی..هیچی
و با تمام سرعتم از اونجا دور میشم به آخر کوچه میرسم یک لحظه تصمیم میگیرم برگردم توس کوچه اثری از محسن نیست
دستم روی قلبم میزارم چقدر تند میتپه
اون هم برای دیدن محسن بیقراره
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
او همینجاست... در حوالی قلبت... #شَهیدْ را میگوییم...
همان کــهـ از زندگی شیرینش گذشت... :)
تا لحظه ای از زندگی طُ را تلخی و سختی فرا نگیرد... :)
کافیست نگاهت را به بالا بسپاری... 🌈
نــهـ بــهـ زمین پست کــهـ بازیچه ای بیش نیستـ... 🌪
و آنگاه مهمان قلبت خواهد شد... 💚
#شهید_مصطفی_چمران
#سالروز_شهادت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#دلنوشته
سلام
من یه دختر 17 سالم
از کانالتون خیلی لذت بردم
من امسال متحول شدم...
قبل از اینکه متحول بشم همه کار میکردم خیلی گناه کار بودم ولی خدا همیشه هوامو داشت با اینکه گناه میکردم ولی همیشه هوامو داشت....
دیگه یه دختر 17 ساله بودم که هر خطایی مرتکب شده. پوچ بودم از هر احساسی دیگه احساسی برای زندگی نداشتم چند بار تا خط خودکشی رفتم ولی انگار خدا نمیخواست یه حسی توی دلم نمیزاشت اون اشتباه انجام بدم و خدا رو صدها هزار بار شکر میکنم که خدا منو خیلی دوس داشت و نذاشت اون کارو انجام بدم...
همونجور که گفتم خیلی گناهکار بودم😔😔و توی خانواده ای زندگی میکردم که بابا نظامی بود و به شدت رو حجاب و این چیزا حساس بود مادرم هم همینطور به دلیل داشتن دوستای نامناسب خانوادم اعتماد کردن به من براشون خیلی سخت بود حقم داشتن
همیشه تو خونه دعوا بود به خاطر کارای من به خاطر رفتار و پوشش من منم همیشه لجبازی میکردم و اهمیتی نمیدادم و بیشتر برای اینکه لجشونو در بیارم بیشتر کارامو تکرار میکردم ک...
زندگی من به پوچی گذشت تا 15آذر ماه سال 98 که از طرف مدرسه برای درس آمادگی دفاعیمون اعزام شلمچه شدیم...
حتی تا رفتن اونجا هم بعضی وقتا چادرم رو در میآوردم و از اجبار چادر سر میکردم...رسید روز آخر ما رو بردن منطقه عملیاتی شلمچه اونجا هفتا شهید گمنام بودن که تفنگ و سربند و پلاک و ایناشون تو مرقدشون بود...
دلم اونجا لرزید رفتم کنار مرقد
گفتم:سلام نمیدونم دارم با چه رویی سلام میدم ولی....
داداشای گلم من دیگه از این زندگی سیرم دیگه پوچم
مداحی یکی از سردار ها هم بنزین رو آتیش بود باعث میشد بیشتر گریه کنم اونجا گفتم منم جای خواهرتون آیا دوس دارین خواهرتون گناه کنه...
من میخوام پاک بشم من میخوام دیگه گناه نکنم خودتون دستمو بگیرین.. از این منجلاب نجاتم بدین...
گذشت روز آخر رسید ما رو بردن معراج شهدا اونجا هم خیلی حس و حال خوبی داشت یه فیلمایی گذاشتن که چه میخواستی چه نه اشکت در میومد
چنتا شهیدم تازه تفحص کرده بودم رفتم کنار مرقد گفتم منم همون دختر گناه کار من پوچم هیچی ندارم خسته شدم از گناه خسته شدم از آلودگی نجاتم بدین...
گفتم من میخوام وارد این راه بشم خودتون یکی رو سر راهم قرار بدین که باعث بشه که نلغزم تو راهم که ثابت قدم بشم تو این راه... با کلی ناراحتی برگشتیم تو اتوبوس...
رسیدیم خونه... شام خوردم رو به مامانم گفتم مامان برام چادر میخری؟؟؟ گفت تو چادر سرت کن من پیرهن تنمو میفروشم برات چادر میخرم گفتم مامان برام چادر بخر...
چادرمو سفارش داده بود مامانم بعد از دو ماه طول کشیدن چادرم اومد
... وقتی حجاب زدم همه تعجب کرده بودن که چی شد که دختری که اصلا تو مد چادر نبود الان یه لحظه هم چادرش از سرش پایین نمیره...
#ارسالی_اعضا
#ادامه_دارد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
مباحث اسلامی شدن زندگی مردم،اسلامی شدن حکومت بر اساس سنت پیامبر (ص)واحکام قرآنی،شهادت طلبی مردم،استعمارگری کشورهای غربی نسبت به ایران ازجمله بحث هایی بود که بین ما رد و بدل می شد؛با توجه به اینکه پیامبر اسلام(ص)مورد علاقه مشترک شیعه و سنی است،با وصل کردن انقلاب اسلامی به رسالت و اهداف پیامبر(ص) این بحث ها ادامه پیدا کرد.قرار بعدی ما با درویش دو هفته بعد در راهپیمایی روز جهانی قدس در شهر "هامبورگ" بود. هر چند فکر نمی کردم بیاید اما درویش به راهپیمایی روز قدس آمد و دوباره همدیگر را دیدیم. درویش با شور و شوق خاصی با ما همراه بود، با او به یکی از مساجد ترک های هامبورگ رفتیم. در روزهای پایانی سفر، به درویش گفتم: "دوست داری به ایران بیای؟" او گفت: " من از خدا میخواهم، خیلی دوست دارم، من عاشق ایران و انقلاب و امام خمینی هستم."
با توجه به علاقه ای که درویش نشان داد، همه مشخصات، آدرس و کروکی منزلمان در تهران را کشیدم و به او دادم.
اطرافیان و دوستان ما با دیدن این کار به من گفتند: " این چه کاری است که انجام می دهی، آلمان کجا، ایران کجا و تهران کجا! این جوان که نمیتواند بیاید." گفتم: " خدا را چه دیدی، شاید درویش به تهران آمد."
ماموریت یک ماهه در آلمان به پایان رسید و به تهران برگشتیم، از این زمان حدود سه ماه گذشت؛ در این مدت هیچ ارتباطی تلفنی با درویش نداشتم، من هم به منطقه مهران برای عملیات "والفجر۳" رفتم.
پدرم با جبهه تماس گرفت و پیام گذاشت تا با منزل تماس بگیرم؛ ساعتی بعد سریع تماس گرفتم،پدرم گفت:" یک مهمان داری، شخصی است به این نام و نشان و می گوید من از آلمان آمده ام."
به پدرم گفتم : " او را به منزل ببرید و احترام بگذارید، من هم یکی دو روز دیگر کارم تمام می شود و می آیم."
دو روز بعد، از جبهه به منزل آمدم و بادیدن درویش خیلی خوشحال شدم؛ به او گفتم: "به کشور جمهوری اسلامی ایران خوش آمدی و...." در ادامه از حرفهایش فهمیدم که می خواهد برای عشقش که انقلاب و امام است، کار انجام دهد.
بعد از مدتی با درویش به منطقه مهران رفتیم، در آنجا مراسم سینه زنی برای امام حسین علیه السلام، با مداحی ترکی و فارسی برگزار شد، او هم بین ما آمد و شروع کرد به سینه زدن؛ در آن لحظات خیلی به فکر فرو میرفت؛ او در جبهه دائماً همراهم بود؛ درباره شهادت طلبی بچهها با او صحبت کردم، البته با هم ترکی حرف می زدیم، چون درویش فارسی بلد نبود.
بعد از مدتی که گذشت، درویش درباره امام حسین علیه السلام گفت: " ما امام حسین علیه السلام را به عنوان نوه پیامبر میدانستیم اما به عنوان امام و پیشوا نه."
کمکم درویش در جبهه موذن شد و اذان می گفت؛ کلا زود تغییر کرد و رفتارش مانند رزمندهها شد.
او حتی در برنامه های ورزشی هم حضور پیدا میکرد از من میخواست تا راهی را به او نشان دهم.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆