eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌸🌷🌸🌷🌸🌷 . [هــرڪس براے دیده شـــدن ڪـار نڪنـد خـــــدا براے ڪار مےکنـد! یڪـی مثلِ؛ 💞...] @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_اول کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برای این که بحثو عوض کنم گفتم: -مامان جون تلوزیون خراب شده!!! مادربزرگ با خونسردی گفت: -چیزی نیست مادر.عمرش داره تموم میشه.هر وقتکی که اینطوری میشه پسر مهناز خانم میاد اینجا و درستش میکنه.الانم زنگ میزنم بیاد تا ببینم چش شده باز!!! دستمو مشت کردم محکم فشار دادم که ناخونام فرو رفت توی دستم.مادر بزرگ از جاش بلند شد تا زنگ بزنه به مهناز خانم. سریع از جام بلند شدم و گفتم: -آخ مادر جون!!!من باید میرفتم جایی اصلا حواسم نبود... مادر بزرگ برگشت سمتم گفت: -کجا مادر!!؟؟؟بمون مهمون میاد زشته! چشمامو تنگ کردم و گفتم: -زود برمیگردم مادرجون.دیرم شده!! مادر بزرگ نفسی کشیدو گفت: -باشه مادر برو!ولی... -ولی چی مادر جون؟؟ -داری میری تو راه برو همین روبه رو دم خونه ی مهناز خانم به پسرش بگو بیاد که من دیگه زنگ نزم. چشمامو محکم بستم و بازکردم گفتم: -نه مادر جون واقعا دیرم شده!!! -از دست تو دختر باشه برو خودم زنگ میزنم. آماده شدم چادرمو سرم کردم و یریع از خونه رفتم بیرون. از در که رفتم بیرون یه نگاهی به در خونه ی علی انداختم و سریع راهمو کج کردم و رفتم. سر خیابون مادر بزرگ یه پارک نسبتا بزرگ بود حدودای ده دقیقه تا یک ربع تا اونجا راه بود. پیاده رفتم تا رسیدم. داخل پارک شدم.راه اندکی رو قدم زدم تا رسیدم به یه نیمکت و همونجا نشستم. با خودم فکر کردن که شاید اگر می موندم و علی می اومد بهتر بود!! ولی بعد باخودم گفتم که نه بهتر شد که اومدم بیرون وگرنه از خجالت آب میشدم.شایدم دستو پامو گم میکردم. از مادربزرگم که بعید نیست هر حرفیو بزنه و اون بنده خدا رو هم به خجالت بندازه!!دیگه میشد قوز بالا قوز!!! حالا هم که اومدم بیرون و نمی دونم علی کی میره خونه ی مادربزرگ و کی برمیگرده! تصمیم گرفتم نیم ساعتی توی پارک بشینم... توی همین فکر بودم که یک دفعه متوجه ترمز یه موتور جلوی پام شدم.قلبم ریخت.خودمو سریع جمع و جور کردم. موتور دو ترک بود.ترک پشت موتور با یه لحن نکبت باری گفت: -به به خانم خشگله!اینجا چی کار میکنی. قلبم شروع کرد به تپش!از جام بلند شدم سریع راهم رو کج کردم و رفتم سمت دیگه ای ولی متوجه شدم دارن میان دنبالم!! اومدن طرفم و یکیشون گفت: -منتظر کی بودی؟!خالا کجا با این عجله؟!برسونمت! حرصم گرفته بود و از طرفی پاهام از ترس توان خودشو از دست داده بود!!!یه لحظه دورو بر پارک رو نگاه کردم و زدم توی سر خودم.هیچکس توی پارک نبود! انگار به بن بست خوردم.هیچ راه فراری نداشتم.همینطور که ایستاده بودم و دنبال راه فرار میگشتم... یکی از اون پسرای ولگرد چادرمو از سرم کشید... دیگه هیچ چیزی نفهمیدم. پام پیچ خوردو افتادم روی زمین شروع کردم به جیغ کشیدن و بلند بلند گریه کردن... پوشیم پهش زمین شد... غیر از صدای خنده ی اونا چیزی نمی شنیدم... متوجه پیاده شدن یکی از پسرا از روی موتور شدم.دیگه حس کردم آخر عمرم رسیده! اومد طرفم چشمامو بستم... گوشیم رو از روی زمین برداشت... زیر لب گفتم یا ضامن آهو...عکسام! یک دفعه صدای فریاد اومد سریع برگشتم و دیدم یکی از پسر ها روی زمین پرت شده و موتور هم یک طرف افتاده... اون یکی هم که گوشی من دستش بود گوشی رو پرت کرد روی زمین و برگشت طرف موتور... بیشتر که دقت کردم تا بتونم ببینم چه اتفاقی افتاده دیدم که علی گل آویز شده با اون پسرا!!!قلبم درد گرفت... گوشیمو برداشتم و از روی زمین بلند شدم و ازشون دور شدم و از دور علی رو نگاه میکردم و فقط بلند بلند گریه میکردم... از ترس پاهام میلرزید. بی اراده جیغ میکشیدم علی با هرمشتی که میزد دوتا مشت میخورد... اصلا حواسم به اطرافم نبود که کسی نیست و بلند فریاد میزدم کمک!! انقدر دعوا عمیق بود که لباس سفید علی قرمز شده بود... نفهمیدم چی شد!!!ولی بعد از چند ثانیه لنگ لنگ موتورو برداشتن و فرار کردن... صدای موتور توی گوشم پیچید... اونا رفتن و من قلبم از شدت تپش درد گرفته بود... چند دقیقه ای بین منو علی سکوت بود اون خیره به دستای خونیش و منم خیره به صورتش... کم کم برگشت و بهم نگاه کرد. چادرم افتاده بود کنار نیمکت.نگاهی انداخت بهش و بعد رفت تا برش داره.با همون دست های خونیش چادرمو برداشت.و یه قدم اون نزدیک میشد به من و یه قدم من نزدیک میشدم به اون.جز صدای قدم هامون صدای دیگه ای به گوش نمیرسید... به نیم متری هم رسیدیم یه نفس عمیق با لرزه کشیدم و چادرمو گرفت سمتم... منم سریع ازش گرفتم و سرم کردم... صدام میلرزید و بغض داشتم باهمون لحن بغض آلود گفتم: -ممنونم... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
🕊🌷🕊🌷🕊🌷 شهید اومده پی وی تو بهت پیام داده☺️ عکسو باز کن ببین چی میگه بهت...☝️ 🌸 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 / اخراجی در محله شهر ری تهران جوانی به نام احمد زندگی می‌کرد که ویژگی های خاصی داشت. اهل خلاف بود و به جز رفقایش، کسی سراغ او را نمی رفت. در روزهای اول جنگ، یکی از کسانی که از کتک خورده بود، مواد مخدر را در خانه احمد انداخت به ماموران خبر داد که احمد مشغول پخش مواد مخدر است. ماموران به خانه آنها آمدند و مواد را پیدا کردند و احمد، برای رهایی از دستگیری فرار کرد. من به او گفتم: اگر می‌خواهی نجات پیدا کنی، فقط یک راه دارد، اینکه بروی جبهه با یکی دو ماه بعد بیای و ثابت کنی جبهه بود و مواد مخدر تهمت بوده. او هم تلاش کرد تا به جبهه برود اما قبول نمی کردند. احمد به واسطه و تلاش بسیار راهی جبهه شد. هیچ کس فکر نمی کرد خودش جبهه رفته باشد، دوستانش می گفتند که او به جبهه فرار کرده است! فرماندهی سپاه غرب کشور را به جبهه ریجاب فرستاد. ما هم برای اینکه رفیق قدیمی خودمان را تنها نگذاریم راهی منطقه ریجاب شدیم. مدتی در کنار هم در ریجاب بودیم. تا اینکه فرمانده سپاه منطقه با ما برخورد کرد و به خاطر زیاد کشیدن سیگار و... بعد از دوماه مرا از جبهه اخراج کرد. ما هم به شهرری برگشتیم. دیگر کسی از ماموران دنبال احمد نبود. او دو ماه جبهه بود و نامه اش را همراه داشت. حالا بهانه‌ای داشت که کسی به او گیر ندهد. ما همراه با احمد دنبال تفریح و...بودیم. یک روز در قهوه خانه خیابان ۲۴ متری شاه عبدالعظیم همراه با احمد نشسته و مشغول صحبت بودیم که دو نفر با لباس فرم سپاه وارد شدند. همه نگاه‌ها به سمت آن دو رفت. یکی از آنها از آبدارچی سوالی پرسید و او هم ما را نشان داد. من و احمد با تعجب به هم نگاه کردیم. آن دو پاسدار جلو آمدند و سلام کردند و نشستند. بعد هم با احمد شروع به صحبت کردند. جوان پاسدار با لهجه داش مشتی شروع به صحبت کرد بعد هم سیگار تعارف کرد. احمد خیلی از او خوشش آمد. بعد از اینکه از در محبت وارد شد خودش را معرفی کرد و گفت من مهدی خندان هستم. اومدم بپرسم چرا از جبهه ریجاب رفتی؟ احمد گفت: من داشتم اونجا میجنگیدم اما فرمانده ریجاب من را اخراج کرد. من هم دیگه برنمیگردم. مهدی خندان گفت: حالا فرمانده سپاه ریجاب از شما خواهش میکنه که برگردی. احمد تعجب کرد و همین طور به مهدی نگاه کرد. پاسداری که همراه ایشان بود گفت: آقای خندان شده‌اند فرمانده سپاه ریجاب، سراغ بچه های قدیمی را گرفت که به شما رسید. برای همین پرسون‌پرسون اومدیم تا شما رو پیدا کردیم. احمد از همان برخورد اول از مهدی خوشش آمد. احساس میکرد که مهدی به خود او تا حدودی شباهت دارد. برای همین با هم به ریجاب برگشتیم. روزها و ماه‌های بعد، رابطه احمد بیابانی و مهدی آنقدر برادرانه شد که احمد کاملا تغییر کرد. او مدتها شبانه‌روز در سپاه فعالیت می‌کرد. برادر شهید مهدی خندان می گفت: اولین بار که به جبهه رفتم، همراه برادرم راه افتادیم به سمت شاه عبدالعظیم. در راه کمی از جبهه برایم گفت. بعد ادامه داد: ما الان به دیدن کسی می رویم که اگر دکمه پیراهنش را باز کند، پر از جای چاقو و... است. اما در جبهه یک بسیجی مخلص و سر به زیر و انقلابی است. غیر از کاری که به استفاده می شود کار دیگری نمی کند می خواهم از او اخلاص در جبهه را یاد بگیری. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
زن و شوهری برای زیارت امام حسین (ع) ساکن کربلا می شوند. روزی مرد وارد قصابی می شود و مقداری گوشت می خرد و به حرم امام حسین (ع) می رود. به گزارش زرین نامه؛ کتاب داستان های شگفت اثر شهید آیت الله دستغیب است که این هفته برای معرفی به مخاطبین انتخاب کرده ام. در بخشی از متن این کتاب می خوانیم: "بعد از زیارت به خانه برگشته و گوشت را به همسرش می دهد و می گوید آبگوشتی درست کن. ظهر که می شود همسرش به مرد می گوید گوشت نپخته است و مرد می گوید اشکالی ندارد صبر کن تا شب بپزد. شب که می روند سراغ گوشت می بینند گوشت اصلاً نپخته است و مرد، قصاب را سرزنش می کنند که گوشت بی کیفیت به آن ها داده است و می گذارند تا صبح بپزد. صبح بیدار شدند دیدند گوشت هنوز نپخته است. مرد ظرف غذا را می برد قصابی و می گذارد روی میز و می گوید مرد حسابی ما زائر امام حسین (ع) هستیم. بی انصافی است به ما گوشت بی کیفیت بدهی. از دیروز صبح که گوشت را خریدم تا امروز صبح گوشت اصلاً نپخته است. قصاب لبخندی زد و به او گفت وقتی گوشت را خریدی مستقیم رفتی داخل حرم امام حسین (ع)؟ زائر گفت چطور ؟ بله رفتم. قصاب گفت مگر نمی دانی گوشتی که وارد حرم امام حسین (ع) شود آتش به او کارساز نیست.اگر می دانستم قصد زیارت داری به تو می گفتم. * یادآور می شوم که در روایات آمده است سوزاندن بدن زائر امام حسین (ع) بر آتش جهنم حرام است. " این داستان یکی از داستان های شگفت انگیز شهید آیت الله دستغیب است.
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_2 تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 ﴾﷽﴿ نفس عمیق کشید و چشماشو بست بعد با عصبانیت گفت: -شما نباید این موقع ظهر می اومدید اینجا اونم تنها!!مگه نمی دونید این پارک پر از خلاف کار و معتاده اگر بلایی سرتون می اومد چی به فکر خودتون نیستین به فکر مادر بزرگتون باشین.... حرفشو قطع کردم و با جدیت تمام گفتم: -من اگر میدونستم اینجا پر از معتاده هیچ وقت نمی اومدم.من به فکر مادر بزرگ هستم شما نمی خواد به من امرو نهی کنید!!! یک دفعه انگار یکی زد تو سرم و یادم افتاد که اون بود منو نجات داد و با لحن آروم گفتم: -شرمنده... یک دفعه متوجه شدم علی افتاد روی زمین... بی اراده جیغ زدم گفتم چی شد؟؟؟ چشماشو روی هم فشار دادو گفت: -هیچی نیست جای چاقو درد میکنه! بی اراده فریاد زدم: -چاقو!!!! -سطحیه... -بیایید بریم بیمارستان! -گفتم که سطحیه.... یواش یواش از روی زمین بلند شد و گفت: -زهرا خانم خواهش میکنم بیایید بریم این جا محل مناسبی برای ایستادن نیست... بیشتر که دقت کردم دستو صورتش خونی بود... روکرد بهم گفت: -درست نیست که اینطوری با چادر خاکی و لباس های خاکی برید خونه مادر بزرگ متوجه میشه و نگران میشه.جلوتر شیر آب هست اونجا لباس هاتون رو تمیز کنید بعد راهی خونه میشیم. بدون حرف زدن سرمو به نشونه ی رضایت تکون دادم. تا آب خوری حرفی بینمون ردو بدل نشد... وقتی رسیدیم من قسمت های خاکی وخونی چادرمو تمیز کردم و علی هم دستو صورتشو شست ولی کاری برای لباس خونیش نمی شد کرد... سرمو آوردم بالاو به صورتش نگاه کردم گوشه ی لبش خراش عمیقی برداشته بود پایین چشمش هم جای مشت بود اما خیلی سطحی... همینطور که محو نگاه کردنش بودم یک دفعه سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد و منم بی هوا جا خوردم و بهش پشت کردم... رفتم دور تر ازش ایستادم و منتظر موندم.بعد از چند دقیقه متوجه رد شدنش از کنارم شدم ازجام تکون نخوردم تا ببینم چی کار میکنه.هفت هشت قدمی برداشت و متوجه شد من پشت سرش نمیام برگشت اومد کنارم ایستاد و دستشو دراز کرد به سمت بیرون پارک و گفت: -اگر نمیخوایید اتفاق تازه ای بیفته بفرمایین... راه افتادیم به طرف خونه تارسیدن خونه ی مادربزرگ سر هر دوتامون پایین بود! نزدیک های خونه رسیدیم روبه من سرشو انداخت پایین و گفت: -مادر بزرگتون گفتن که من برای درست کردن تلوزیون تشریف بیارم خونشون.ولی با این سرو وضع که نمیشه.شما بفرمایین داخل من بعد از عوض کردن لباس هام خدمت میرسم.یاعلی. بدون این که به من فرصت حرف زدن بده روشو برگردوندو رفت... چند قدمی مونده بود به در برسه صداش کردم: -ببخشید... برگشت و گفت: -امری دارید؟؟ -بابت امروز شرمنده ام. -دشمنتون شرمنده.وظیفه بود. بعد هم رفت داخل خونه و در رو هم بست... منم رفتم خونه. مادربزرگ روی صندلی نشسته بود.به برفک های تلوزیون زل زده بود.تا منو دید گفت: -إ مادر اومدی!!! -مادر جون پسر مهناز خانم رفتن؟؟ -نه مادر هنوز نیومده!! -شاید کاری براش پیش اومده میاد. یک دفعه صدای زنگ در اومد و گفتم: -بفرمایین اومدن. دروباز کردم و رفتم آشپز خونه داخل همون لیوان هایی که علی برای مادربزرگ خریده بود مشغول ریختن چای شدم.علی با یه سلام گرم وارد خونه شد مادر بزرگ.مادربزرگ کمی عینکشو جابه جاکردو زد توی سر خودش و گفت: -چی شده مادر!!!میگم دیر کردی ...چرا صورتت زخمه!!! بیچاره علی تا میخواست یک کلمه حرف بزنه مادر بزرگ میپرید وسط حرفش... از آشپز خونه اومدم بیرون و به علی سلام کردم بعد هم دستمو گذاشتم روی شونه ی مادر بزرگ و گفتم: -مادر جون صبر کن تا توضیح بدن آقا علی!! علی گفت: -چیزی نیست مادر جون جایی بودم با چند تا آدم بی سروپا درگیر شدم. مادربزرگ گفت: -ای وای خدا مرگم بده. -خدانکنه این چه حرفیه... بعد هم به سختی تموم مادربزرگ رو پیچونیدم که دیگه سوال نپرسه!!! مادربزرگ اصرا کرد که اول چای بخوریم بعد به کار تلوزیون برسیم و علی هم قبول کرد. چند دقیقه ای بینمون سکوت بود مادربزرگ سکوت رو شکست و گفت: -علی جان به زهرا جان گفتم که این لیوان هارو تو خریدی اونم گفت که خیلی دوستشون داره... یهو چای پرید تو گلوم کلی سرفه کردم و سریع پاشدم رفتم داخل آشپز خونه... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
34.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🎥 شرح زیبا و احساسی عملیات غرورآفرین حمله هوایی به بغداد به فرماندهی "شهید عباس دوران" از زبان امیر سرتیپ خلبان خلیلی جوانترین خلبان دوران دفاع مقدس که منجر به لغو کنفرانس عدم تعهد در بغداد شد. ایرانیان غیرتمند کاکوهای شیرازی گوش کنید و افتخار کنید به این فرزندان ایران زمین که به واژه شرافت اصالت بخشیدند. ۳۰_تیر_۱۳۶۱ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
▪️مظلوم تر از جواد، بغداد نداشت 🍂آن مظهر داد، تاب بیداد نداشت ▪️می خواست که فریاد کند تشنه لبم 🍂از سوز عطش، طاقت فریاد نداشت 🏴 (ع) .🕯🥀 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 وارد منزل شان شدیم. یک جوان بلندقامت، با موها و ریش فرفری آن جا بود. خیلی ما را تحویل گرفت. اسمش احمد بود؛ احمد بیابانی! نماز و ناهار پیش او بودیم. بعد هم برای دیدار با حضرت امام، با همراهی جماران شدیم. از آنجا هم به منطقه غرب و جبهه ریجاب رفتیم. تمام رفتار و کردار این جوان در طی سفر و بعد از آن را زیر نظر داشتم. فوق‌العاده سر به راه بود. اصلا آن چیزی که مهدی می گفت خیلی تفاوت داشت. من یک ماه با احمد در ریجاب زندگی کردم. رفتار و اخلاق او خیلی برایم جالب بود. یک بسیجی تمام عیار بود. از آنها که نفس مسیحایی، امام آنها را زیر رو کرده بود. اخلاق داش مشتی مهدی خندان، احمد را به دنبال او به سپاه ریجاب بازگردانده بود. یک روز به احمد گفتم: قبل از انقلاب چه وضعی داشتی و چه میکردی؟ نمی خواست کسی از قبل از انقلاب او خبر داشته باشد. فقط چند کلام کوتاه گفت ساکت شد:" آن زمان جامع آلوده و پر از فساد بود. ما هم کسی را نداشتیم که نصیحت ما کند. اما امام آمد و دست ما را گرفت. الان دیگه جامعه اینطور نیست. اگر کسی الان درگیر فساد بشه باید پیش خدا جواب بده." یکی دیگر از دوستان ما می‌گفت: احمد از آن داش مشتی های شاه عبدالعظیم بود. از آن لوتی هایی که امروز خیلی کمتر از آنها می بینیم قدیم هر کس مورد ستمی واقع می‌شد از احمد کمک می خواست. او از آن لوتی های بامعرفت بود. آن زمان یک محل بود و یک احمد. قبل از انقلاب بود که عاشق امام شد و به انقلابیون پیوست. دوستم ادامه داد: ما از انقلاب گذشت. یک روز در خیابان داشتم با جمعی از منافقین درباره امام خمینی بحث می کردم. کار بالا گرفت و صحبت داغ شد اطرافم شلوغ شد احساس خطر کردم. یک لحظه دیدم شخصی هیکلی با ریش های بلند و موهای فرفری از راه رسید و نجاتم داد. خوب که چهره اش خیره شدم او را شناختم "احمد" بود. اما خیلی عوض شده بود. بهش گفتم: احمد آقا قیافت تغییر کرده!؟ در جواب گفت: امام خمینی کاری کرد که من دوباره متولد شوم. با شنیدن این خاطرات عظمت شخصیت احمد در ذهن من بیشتر شد. روزها گذشت تا اینکه دیدم برخی شبها احمد به پشت مقر سپاه میرود و در تنهایی با خدای خود خلوت می کند. او از گذشته خودش خیلی ناراحت بود. یک بار شنیدم که احمد از شهادت می‌ترسد. تعجب کردم! احمد آنقدر شجاعت داشت که یک تنه در مقابل حملات دشمن ایستاد. حالا او می ترسد!!!؟ اما احمد چیز دیگری می ترسید. از اینکه شهید شود و بدن او پر از اثر چاقو ست در تهران مورد مشاهده مردم قرار گیرد. روز بعد احمد به سراغ سید میررضایی آمد. به او گفت: برای من دعا کن. دعا کن که خدا وقتی من رو قبول میکنه بدنم راکسی نبینه! سید پرسید برای چی!؟ احمد گفت: می‌ترسم مردم بدنم را ببینند و به شهدا بی اعتماد باشند. آن وقت فکر کنند همه شهدا مثل من.... 😭برای همین دعا کن بدن من بسوزه و از بین بره😭 من با تعجب حرف‌های احمد را گوش می کردم. دیگه بودم که هیچ گاه با بچه‌ها به حمام عمومی نمی‌رود. برای حمام یا به شهرهای مجاور می رفت یا در رودخانه استحمام می‌کرد. می‌خواست حتی بسیجی‌ها بدن او را نبینند! چند روز بعد روز ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ فرا رسید قرار بود شناسایی منطقه توسط محسن حاج بابا انجام شود. احمد به عنوان راننده همراه با ایشان و برادر شوندی اعزام شد. ساعتی بعد گلوله توپ دشمن درست به خودروی آنها اصابت کرد. بدن احمد کاملاً سوخت او همانطور که از خدا می خواست شهید شد. پیکر او و محسن حاجی‌بابا در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد، اما چند روز بعد تکه های بدن این سه شهید از لابلای ماشین جمع آوری و در گلزار شهدای یکی از روستاهای منطقه ریجاب به خاک سپرده شد. احمد بیابانی توبه واقعی کرد خدا هم او را در بهترین حالت به سوی خود دعوت کرد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
اتفاقی ترسناک در کرمان ❗️ زوج جوانی که چندسالی بود ازدواج کرده بودند توانستند یک خانه کلنگی و قدیمی بخرند و در آن ساکن شوند. پس از گذشت چندین روز زن جوان متوجه شد غذاهایی که از شام باقی می ماند و در یخچال گذاشته می شوند خورده می شوند! ابتدا فکر میکرد کار همسرش باشد ولی با اینحال باورکردنی نبود یک نفر شب هنگام بتواند با شکم سیر دوباره غذا بخورد! یک شب که مقدار زیادی غذا در یخچال خورده شد زن از شوهرش پرسید آیا غذای دیشب را خودت خورده ای؟! شوهر انکار کرد و گفت که من دیشب با شکم سیر در کنار خودت خواب بودم و اصلا سمت یخچال نرفتم‼️ زن قضیه را برای شوهرش تعریف کرد و تصمیم گرفتند شب را در جایی در اتاق پنهان شوند و ببینید غذاهای درون یخچال چگونه و توسط چه چیزی خورده می شوند.. شب هنگام شد، زن و شوهر مخفی شدند بعد از گذشت نیم ساعت ناگهان صدای باز شدن درب حمام شنیده شد....و بچه ای به طرف اشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد و مقداری غذا خورد و دوباره به طرف حمام رفت زن و شوعر مهبوت مانده بودن زنگ زدن پلیس وقتی پلیس در حمام را باز کرد هیچ کس داخل حمام نبود و پلیسها از اینکه بی دلیل وقتشان را گرفتن ناراحت شدن این زن و شوهر از ان خانه رفتن و دیگر هیچ کس نتوتنست در ان خانه زندگی کند و راز حمام این خانه را هیچ کس نفهمید
🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 سلام من می‌خوام یکی از عنایاتی که جدیدا شهید ابراهیم هادی برایم رقم زده صحبت کنم تقریبا یکماه به میلاد امام رضا مانده بود من هم چون حدود دوسال بود که میلاد امام رضا با کاروان پیاده به عنوان خادم وامدادگر کاروان میرفتم امسال هم دلم میخواست آنجا در حرم باشم ولی به خاطر مسائل مالی نمی‌توانستم برم خیلی دلم شکست از ابراهیم هادی کمک خواستم تا اینکه چند روز بعد یکی از دوستان بهم گفت میخواد تو قرعه کشی برای خرید ماشین شرکت کنه ازم خواست براش دعا کنم منم متوسل شدم به داداش ابراهیم تا یک هفته بعد همکارم زنگ زد و گفت چه نذری کردی به که نذر کردی که قرعه کشی برنده شدم خیلی خوشحال شدم واز اینکه داداش ابراهیم روم زمین نداخته از خوشحالی توپوسته خودم نمیگنجیدم بعد از چند روز اون همکارم زنگ زد و گفت برم پیشش کارم داره من هم بی خبر از همه جا رفتم پیشش دوستمون هم یه کارت هدیه ۵۰۰۰۰۰تومانی بهم داد گفت نذر کرده بودم که اگه برنده بشم اینو بدم به تو وای خدایا پول زیارت آقا جور شد خیلی خوشحال شدم وبعد از اینکه سهم شهید هادی رو کنار گذاشتم مابقی دقیقا خرج هتل وقطار رفت و برگشت مشهد شد و اینجور شد که من برای سال سوم هم با کمک داداش ابراهیم روز میلاد آقا امام رضا مشهد بودم🌸 🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 ﴾﷽﴿ #رمان #طعم_سیب #قسمت_3 نفس
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 بعد از حدودای یک ربع صدای خداحافظی سریع علی رو شنیدم و بعد هم صدای بسته شدن در! از آشپز خونه رفتم بیرون مادربزرگ رو کرد به من گفت: -إ!مادر چی شدی یهو رفتی؟صد دفعه بهت گفتم وقتی داری چیزی میخوری عجله نکن که این طوری نپره توی گلوت!! هاج و واج داشتم به مادر بزرگ نگاه میکردم...انگار اصلا خبر نداشت که چی گفته!!! بدون جواب رفتم و لیوان هارو جمع کردم و بردم آشپز خونه. بعد هم رفتم آشپز خونه تا استراحت کنم.روی تخت دراز کشیدم. امروز واقعا روز عجیبی بود.علی چه جوری منو توی پارک دید!! یعنی وقتی من از در اومدم بیرون منو دیده؟چجوری منو پیدا کرد!!! علی بخاطر من با چند نفر درگیر شدو کلی آسیب دید واقعا نمیدونم چه ازش عذرخواهی کنم یا تشکر!!! توهمین فکر بودم که خوابم برد... حدود ساعت هفتونیم بود که با صدای مادر بزرگ از خواب پریدم زور و اصرار که بلند شو امشب با من بیا مسجد.بالاخره بلند شدم و وضو گرفتم بعد هم آماده شدم. و راهی مسجد شدیم. چند ساعتی گذشت بعد از نماز من یه گوشه قرآن میخوندم مادربزرگ هم یه گوشه پیش خانم های دیگه نشسته بود.یه خانم تقریبا جوونی پیش مادربزرگ نشسته بودو هی باهم پچ پچ میکردن و زیر چشمی منو نگاه میکردن! بعد از نیم ساعتی راهی خونه شدیم.اون خانم هم با ما هم مسیر بود.به کوچه که رسیدیم انتظار خداحافظی داشتم ولی کوچه رو باهامون داخل.جلوی خونه ی علی که رسیدیم ایستاد روبه من و مادربزرگ کرد و گفت: -خیلی خوشحال شدم از دیدنتون بعد به من دست داد و گفت: -از آشنایی با شما هم خرسندم. گفتم: -ممنونم همچنین. بعد رفت طرف در خونه ی علی و وارد خونه شد.همینطوری به در خونه زل زده بودم که یهو مادر بزرگ با پشت دست زد توکلم گفت: -عاشق شدی؟؟؟ -عاشق چیه مادر جون!!ببینم؟؟؟این خانم مهناز خانم بود؟؟؟ -آره مادر خوشحال شدی؟؟؟اومده بود تورو ببینه. -منو ببینه؟؟؟ -ببینم انگار تو از هیچی خبر نداری. هاج و واج مادر بزرگو نگاه میکردم که یکی دیگه زد تو کلم.گفتم: -مادرجون دستت درد نکنه چهارپنج تا بزن شاید خواب باشم بیدار شم. -خواب نیستی مادر جون عاشقی. -ماماااااان جوون عاشقی چیههه؟؟ -هیس!!ساکت شو ببینم وسط کوچه داد نزن الان مهناز خانم میگه چه عروس بی حیایی!!!! -عروس؟؟؟!!!!!! مارد بزرگ بدون این که به من توجه کنه رفت طرف در خونه و بعد هم دروباز کرد و رفت داخل خونه پشت سرش هم درو بست. از شانس خوبم کلید همراهم داشتم وگرنه مادر بزرگ درو برام باز نمیکرد رفتم داخل خونه کلی توفکر بودم.بدون حرف رفتم اتاق و وسایل هامو جمع کردم و خوابیدم. صبح ساعت هفت از خواب بلند شدم بعد از خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون.جلوی در که رسیدم کیفم گیر کرد گوشه ی درو کتابام ریخت روی زمین نشستم روی زمین که جمعشون کنم یک دفعه چشمم خورد به علی...‌‌.... چشمم خورد به علی... مشغول روشن کردن ماشینش بود تا حرکت کنه نمیدونم کجا میرفت...تا منو دید سریع از مانشین پیاده شد و اومد طرفم... سلام کرد و مشغول جمع کردن کتابای من شد... دستشو طرف هرکدوم از کتاب هام می برد که برشون داره نمیذاشتم و خودم همون کتابو بر میداشتم... تا دیدی اینجوری میکنم بلند شد ایستاد...و هاج و واج منو نگاه کرد منم کتابامو جمع کردم بلند شدم و یه اخم کردم و گفتم: -ممنونم از کمکتون... و محکم نگاهمو ازش گرفتم.اونم مات فقط به رفتن من نگاه میکرد... رفتم سر کوچه و تاقبل از اینکه علی با ماشینش بهم برسه سوار تاکسی شدم و رفتم دانشگاه... تموم ساعت دانشگاه فکرم درگیر بود یه جور دودلی داشتم نمیدونیستم معنی این کارای علی و مادربزرگ و دیشب مسجد و مهناز خانم چیه ولی میدونستم که یه حسی درون من داره به وجود میاد به اسم عشق ... ساعت اخر دانشگاه بود خیلی خسته بودم کتابامو جمع کردم از بچه ها خداحافظی کردم و زود تر ازهمه از کلاس اومدم بیرون... جلوی در دانشگاه یه پراید نوک مدادی پارک بود خوب که دقت کردم دیدم سرنشین علیه... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷 مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏 🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f 🔷 ابراهیم و رسول آسمانی👇 https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743 🔷شهیدان هادی و‌‌ پناهی👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f 🔷کانال شهیدان هادی دلها👇 https://eitaa.com/joinchat/2983526416C2869843932 . 🔷کانال استیکر شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 . 🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 🌷ایدی ما در اینستاگرام: Instagram.com/ebrahim_navid_delha 💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
🕊بـــسم ربــــ الشهدا و الصــدیقیــن🕊 . 🌹سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے کانال 💢با توفیق و عنایت امام زمان و شہدا اسم و ایدے ڪانال تغییرڪرده و من بعد فعالیت خود را با نام شهیدان و ادامه خواهد داد ان شاءالله با پستهاے متنوع تر و مفیدتر درخدمت شما عزیران خواهیم بود وهمچنین منتطر همراهے و حمایت شما همسنگران هستیم 🌹کانال ابراهیم_رضا پناهی 🆔 @ebrahim_reza_shahadat
🍁🥀🍁🥀🍁🥀 🥀🍁🥀🍁🥀 🍁🥀🍁🥀 🥀🍁🥀 🍁🥀 🥀 🍃 سلام ما به لبخند شهیدان به ذکر روی شهیدان🌹   سلام ما به گمنامانِ لشکر به تسبیحات معبر🌹 همان‌هایی که عمری نذر کردند اگر رفتند دیگر 🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹❤️🌹❤️🌹❤️ 🎉گل بریزید نقل بپاشید 🎉شام جشن شادیه 🎉 روتن مولای عالم 🎉 خلعت دومادیه @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /سید جواد از اسطوره هایی که در ذهن وجود دارد، سردار شهیدی به نام ابراهیم هادی است. ویژگی هایی که در شخصیت او جمع شده را در کمتر شهری دیده‌ام. او یک قهرمان ورزشی، یک مداح دلسوخته، یک معلم دلسوز و یک رزمنده فداکار بود که همه کارهایش را برای رضای خدا انجام داد. بارها دیده بودم با جوانانی که ظاهر مذهبی نداشته و دنبال مسائل دینی نبودند رفیق می‌شد. ابراهیم آنها را جذب ورزش و سپس مسجد و دین و خدا می کرد. البته این روش را به همه توصیه نمی‌کنیم؛ چون ممکن است تاثیر منفی برای انسان داشته باشد. ابراهیم ابتدا خودش را در فهم و عمل به مفاهیم دینی مسلط ساخته بود و بعد دیگران را ارشاد می کرد. یکی از کسانی که با ابراهیم رفیق شده بود، خیلی از بقیه بدتر بود خیلی راحت حرف از خوردن مشروب و کارهای خلاف می‌زد و اصلاً چیزی از دین می‌دانست. نه نماز و نه روزه. به هیچکس هم اهمیت نمی‌داد. حتی می‌گفت تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته‌ام. یکبار به ابراهیم گفتم: آقا ابرام اینها کی ان دنبال خودت راه می‌اندازی؟ با تعجب پرسید: چطور؟ چی شده؟ گفتم: "دیشب این پسره رو با خودت آورده بودی هیئت، اون هم اومد کنار من نشست. وقتی که حاج آقا داشت صحبت میکرد و از مظلومیت امام حسین علیه السلام و از کارهای یزید می گفت، این پسر خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد. وقتی هم چراغ هاخاموش شد، به جای اینکه گریه بکنه، مرتب فحش های ناجور به یزید میداد!"😳 ابراهیم که با تعجب داشت به حرفام گوش میکرد، زد زیر خنده😂 و گفت: عیبی نداره، این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده، مطمئن باش با امام حسین رفیق بشه آدم درستی میشه، ما هم اگر بتونیم این بچه ها رو مذهبی کنیم، هنر کردیم. دوستی ابراهیم با این پسر به آن جایی رسید که همه چیز را کنار گذاشت و یکی از بچه‌های خوب ورزشکار شد. اما از آن بدتر یک سید بود که حوالی میدان خراسان سکونت داشت. او تمام محله را اذیت کرده بود. یکی از همسایگان این سید می گفت: برخی شب‌ها، این سیدجواد مست می کرد و توی کوچه راه می‌افتاد، نعره می کشید و با لگد به درب خانه ها می زد. هیچکس توی محله ما امنیت نداشت. حتی یک مامور کلانتری هم داشتیم که از این پسر میترسید. روزها گذشت تا این که این سید جواد با ابراهیم هادی رفیق شد. ابراهیم او را به زورخانه حاج حسن آورد. سیدخیلی به ورزش باستانی علاقه پیدا کرد اما به جز ابراهیم هیچکس را تحویل نمیگرفت. کم‌کم بقیه نیز به خاطر ابراهیم با سیدجواد رفیق شدند. حسابی که به ورزش علاقه‌مند شد، ابراهیم با او صحبت کرد و گفت محیط ورزش باستانی حرمت دارد. اگر می‌خواهی ورزش را ادامه دهی باید کارهای گذشته را ترک کنی. او آنقدر برای سیدجواد وقت گذاشت تا اینکه همه گذشته او را پاک کرد. بعد هم پای سید جواد را به مسجد باز کرد. دوران انقلاب، سید جواد از نیروهای انقلابی میدان‌خراسان شد. با شروع جنگ نیز همراه ابراهیم به منطقه رفت. همان همسایه‌ای که خاطراتش را برایم بازگو کرد ادامه داد: من در سرپل ذهاب سید جواد را همراه ابراهیم دیدم. نمیدانی چقدر خوشحال شدم، جوانی که همه اهل محل و حتی پدر و مادرش آرزوی مرگ او را می کردند، حالا یک رزمنده اسلام شده بود. در سنگرهای خط مقدم با او همرزم بودم. او در کنار عبادت ها و نماز شب هایش، در اوقات بیکاری مشغول نماز می شد، نماز قضا. وقت سیدجواد به مرخصی آمد، در به تک تک خانه‌های کوچه را زد و از همه همسایگان حلالیت طلبید. او حق الناس را هم از نامه اعمالش پاک کرد و بار دیگر راهی جبهه شد. یک بار همراه ابراهیم در یک ماموریت به پشت مواضع دشمن رفت و یکمین در جاده دشمن کار گذاشت. ساعتی بعد یک تانک دشمن با همان منهدم شد. سیدجواد بلند شد و الله اکبر گفت. خوشحال بود که قدم مثبت در راه اسلام برداشته. آن روز آخرین روز حیات دنیایی او بود. سیدجواد همان روز در اثر اصابت گلوله دشمن به شهادت رسید. هم اکنون تصویر زیبای او بر سر همان کوچه نقش بسته. بسیاری از قدیمی های محله وقتی چهره او را می‌بینند به یاد آیه ۷۰ سوره فرقان می‌افتند: "و آن کسانی که از گناهان توبه کنند و با ایمان به خدا و عمل صالح به جا آورند پس خداوند گناهان آنها را می آمرزد و گناهانش آن را به نیکی تبدیل می‌کند؛ زیرا خداوند در حق بندگانش بسیار آمرزنده و مهربان است." @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❤️ ❣️صدبار اگر درگاه تو باشیم ✨چون روز نخستین حرمٺ باز قشنگ اسٺ ❣️ما مشترے ثابٺ درگاه رضاییم ✨از بخرے ناز قشنگ اسٺ 🌷 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_4 بعد از حدودای یک ربع صدای خداحافظی سری
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 اخم اومد روی صورتم سریع راهمو کج کردم که از شانس بدم منو دید...از ماشین پیاده شد و منم سریع دوویدم رفتم پشت دانشگاه تا از اون طرف تاکسی سوار شم... متوجه شدم داره پشتم میاد...سرعتمو بیشتر کردم تابالاخره منو گم کرد رسیدم پشت دانشگاه به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم... و راهمو ادامه دادم...رسیدم به دیوار و خواستم ازش رد شم که یک دفعه صورت یه مرد اومد جلوی چشمم...خیلی ترسیدم یه جیغ بلند کشیدم...متوجه شدم علیه...گفت: -هیس...زهرا خانم نترسید... وقتی دیدم علی بود حرصی شدم و گفتم: -ببخشید میتونم بپرسم که چرا اتقدر منو تعقیب میکنید؟؟؟؟ -ببخشید من قصدی نداشتم...نمیخواستم بترسونمتون... -نمیخواستین ولی این کارو کردین!!اصلا شما جلوی دانشگاه من چیکار میکنید؟؟؟؟؟آقای صبوری من آبرو دارم!!!!! -من...من قصدی نداشتم من اومده بودم..... حرفشو قطع کردم و گفتم: -خواهشا دیگه مزاحم من نشید... -ولی... ابروهامو محکم توی هم گره زدم و بانفرت نگاهش کردم بعدهم نگاهمو محکم ازش گرفتم و رفتم اونم با چهره ی ناراحت و شکسته بهم زل زده بود همین که به نزدیک ترین پارک دانشگاه رسیدم نشستم روی یکی از نیمکت تا و زدم زیر گریه دستام میلرزید... وای زهرا تو چیکار کردی؟؟؟؟دختره ی مغرور احمق.... هیچوقت نمیتونی عصبانیتتو کنترل کنی!!! توهمین حال بودم که صدای موتور شنیدم... من از این صدا تنفر داشتم... قلبم شروع کرد به تپش... موتور نزدیک و نزدیک تر میشد...و قلب من تند و تند تر میزد...وای خدای من چشمامو بستم!بعد از چند ثانیه متوجه رد شدنش از کنارم شدم.چشمامو باز کردم نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...یاد علی افتادم که چطوری اون روز با اون دوتا بی سرو پا در گیر شد...اونوقت من بی لیاقت اینطوری جوابشو دادم. انقدر اونجا نشستم و گریه کردم که اصلا متوجه نشدم یک ساعته گذشته سریع بلند شدم و با بی حوصلگی راهی خونه شدم... دم خونه که رسیدم متوجه شدم ماشین علی نیست...یکم نگران شدم گفتم خداکنه بلایی سرش نیومده باشه!با ناراحتی وارد خونه شدم بدون این که رومو طرف مادر بزرگ کنم سلام کردم و گفتم که میخوام استراحت کنم مادربزرگ هم تعجب زده فقط نگاهم کرد رفتم داخل اتاق و درو بستم رو به روی آیینه نشستم خوب که به خودم نگاه کردم دیدم از شدت گریه چشم هام پف کرده!!!! نفس عمیقی کشیدم و دراز کشیدم روی تخت...از خستگی زیاد خوابم برد... ساعت حدود 6 بود که از خواب پاشدم بدون این که به چیزی توجه کنم رفتم سمت پنجره.جای پارک ماشین علی هنوز خالی بود...یعنی کجاست...دلم شور میزنه!!اگر بلایی سرش بیاد هیچ وقت خودمو نمیبخشم...توی خونه موندن روانیم می کرد...لباس هامو تنم کردم وچادرم هم انداختم روی سرم و از خونه زدم بیرون... به محض این که در حیاط رو بستم ماشین علی اومد داخل کوچه... خنده ی تلخی نشست روی لب هام! دوویدم طرفش باید ازش عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم که چی شده بود و من چه فکری کردم باید بهش بگم که منظوری نداشتم و از عصبانیت و خستگی زیاد اون برخورد رو داشتم...منتظر موندم تا از ماشین پیاده شه وقتی پیاده شد رفتم طرفش سرم رو انداختم پایین و گفتم: -سلام... یه نگاه از سر ناراحتی بهم انداخت و گفت: -سلام. بعد هم روشو کرد اون طرف و رفت سمت در خونشون... دستمو اوردم بالا و گفتم: -...ببخشید... -عذ خواهی لازم نیست خانم باقری. من اشتباه کردم که اومد جلوی دانشگاه شما.مقصر بودم میدونم و عذرمیخوام و به گفته ی خودتون دیگه مزاحمتون نمیشم. -نه....من.... -شرمنده باعث ناراحتیتون شدم...یاعلی! علی رفت داخل خونه و درو پشت سرم بست...و قطره ی اشک من از روی گونه هام سر خورد... اصلا فرصت حرف زدن بهم نداد...همونطور که من فرصت حرف زدن بهش ندادم...من نمیدونستم علی چرا اومده بود جلوی دانشگاه من و اون هم نمیدونست چرا من الان اینجام...!!!! سه روز از اون ماجرا گذشت و من سه روز تموم چشمم به در خونه ی علی خیره بود...و اصلا ندیدمش...حال و روز خوشی ندارم! مادربزرگ یه جوری که انگار از قضیه خبر داشته باشه لام تا کام اسم علی رو نمی اورد...حال و روز منم می دید و نمی تونست چیزی بگه... ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود لباس هامو تنم کردم و برای کپی گرفتن جزوه هام رفتم بیرون... بعد از حدود نیم ساعت توی راه برگشت یه چهره ی آشنا دیدم...باور نمی شد...علی بود!!! غرورم نمیذاشت برم طرفش اما به طور اتفاقی هم مسیر شدیم و راهمون افتاد توی یه کوچه...اول کوچه که رسیدیم چشم تو چشم شدیم.علی با نگرانی به من و منم با نگرانی به اون نگاه کردم...بدون این که کلمه ای بینمون ردو بدل شه راهشو کج کردو رفت... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar
گل نرگس نظرے کن که جهان بیتاب است🌹 روز و شب چشم همه منتظر ارباب است...🌹 مهدی فاطمه پس کے به جهان می تابے؟🌹 نور زیباے تو یک جلوه‌اے از محراب است🌹 اللهم عجل الولیک الفرج🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆