514.9K
هدف ازواقعه غدیر از نظر اما علی چه بوده ؟
وظیفه ما در این میان چیست ؟
پیام غدیر چیست ؟
نتیجه عمل به وڟایف عید غدیر چه چیزی هست؟
🌹ان شاءالله که از مطالب امشب استفاده مفید برده باشید
💢همسنگریان عزیز جهت گفتن پیشنهادات نظرات و انتقادهای خود به ایدی زیر پیام بفرستید
🆔 @Majnon_135
منتظر همراهی شما هستیم😊
مداحی آنلاین - حیدر شده مولا - سیب سرخی.mp3
10.35M
🌸 #عید_غدیر
💐حیدر شده مولا
💐مبارکه حضرت زهرا
🎤 #حسین_سیب_سرخی
👏 #سرود
👌بسیار زیبا
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
#یا_صاحب_الزمان_عج❤️
هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا
من ندانم چه شود عاقبت کار.....بیا
خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم
خواندمت خسته ام ای یار بیا...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے⛅️
#مهدویت🌸
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#علے_ولے_اللہ💚
🌟با رحمت و لطفِ خویش درگیرم کن
💐از باده ی نابِ ازلی سیرم کن
🌟یاربّ قَسَمَت به نامِ حیدر دادم
💐با عشق و محبتِ علی پیرم کن
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است🌺✨
پیشایش #عید_غدیر مبارکباد🌺✨
#زیارت_نیابتی_حرم_امام_علی🌸
www.imamali.net
#التماس_دعا🤲
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋
🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
《انتشارات شهید ابراهیم هادی》
سالها بعد نوه دختری او به نام مالکوم شباز، راه پدربزرگش، مالکوم ایکس، را ادامه داد. او دوران
کودکی و نوجوانی پرفراز و نشیبی را سپری نمود.
مالکوم شباز، مالکوم سالهای ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۷ را به آرامی سپری و سعی کرد تا از خاطرات تلخ کودکی و نوجوانی خود فاصله گرفته و وارد دوران جدیدی از جوانی شود.
در این مدت مالکم با افکار و اندیشههای پدربزرگ خود بیشتر آشنا شد و به آنها گرایش پیدا نمود. او سال ۲۰۰۸ برای شرکت در کنفرانسی به عنوان رهبران مسلمان آینده به دوحه قطر رفت. بعد برای تحصیل مذهبی تصمیم گرفت به کشورهای اسلامی برود.
مالکوم مدتی در سوریه زندگی کرد و در آنجا مشغول به مطالعه دروس اسلامی شد و زبان انگلیسی تدریس می نمود.
شباز کتابی را درباره تجربیات شخصی اش از زندگی و سفر به کشورهای اسلامی منتشر کرد.
مالکوم شباز در سال ۲۰۱۰ به مکه سفر در مراسم حج شرکت می نماید. وی علاوه بر انگلیسی، در زبانهای فرانسه، اسپانیولی و عربی نیز تسلط تسلط دارد.
شباز تجربه بسیار مهم و لذت بخش خود را سفر به مکه و رفتن به دمشق برای فراگیری علوم اسلامی در حوزه علمیه زینبیه دانست. در همین سفر است که وی به زیارت حرم نوه پیامبر رفته و با مبانی شیعه آشنا میشود. او خود را یک پیروزی اهل بیت: نامید و بعد از آن عقاید شیعه را ترویج می کرد.
او مرتباً از شهری به شهر دیگر در آمریکا رفته و از حقوق سیاهان دفاع و تبعیض و خشونت علیه سیاهان را افشا می کرد. فعالیت وی به داخل ایالات متحده محدود نشده و کشورهای اروپایی و عربی و اسلامی نیز از مخاطب مقاصد سفر مالکوم به حساب می آمدند. در اثنای این فعالیت ها، حساسیت نهادهای امنیتی آمریکا نسبت به وی روز به روز افزایش یافت.
سال ۲۰۱۲ در حالی که شباز قصد سفر به تهران برای شرکت در کنفرانس هالیوودیسم را داشت، توسط افبیآی بازداشت شد. خبر این بازداشت را پرستیوی در سطح گسترده منتشر نمود. مالکوم پس از آزادی، نسبت به حساسیتهای نهادهایی نظیر اف بی آی وی بر فعالیتهایش خبر داد.
مالکوم شباز در سال ۲۰۱۳ به مکزیک رفت تا با دوستان خود دیدار کند و از این طریق راهی ایران شود.
اما ناگهان رسانه های دنیا، اخبار مرگ وی را پخش کردند! همه آزاد اندیشان انگشت اتهام را به نهادهای امنیتی آمریکا افبیآی نشانه رفتند. او به طرز مشکوکی مانند پدربزرگش به قتل رسید. اما همه فهمیدند که این جوان تاوان دفاع از حق و عدالت و گرویدن به آیین شیعه را داده است.
#پایان_منزل_سی_و_هفتم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
جمهوری اسلامی ایران به دلیل بحرانی بودن شرایط افغانستان و تصرف کابل به دست نیروهای طالبان دیپلمات ها و خبرنگاران اعزامی خود را به کنسولگری ایران در مزارشریف منتقل نمود.در روز ۱۷ مرداد ۱۳۷۷ خبر اشغالگری کنسولگری ایران در مزارشریف توسط نیروهای طالبان در رسانه ها پخش شد.طالبان در پی این عمل غیر انسانی شهید محمود صارمی (خبر نگار) و ۱۰ دیپلمات جهموری اسلامی را ابتدا اسیر و سپس به شهادت رساندند.
#سالروز_شهادت_شهدای_دیپلمات🌸
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
💫نازد به خودش
💗خدا که حيـدر دارد
💫درياي فضائلي مطهر دارد
💗همتاي علي
💫نخواهد آمد والله
💗صد بار اگر
💫کعبه ترک بردارد
🎊پیشاپیش
#عيد_غـدير خم مبارک 💐
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_20 اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن... چم
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
#رمان
#طعم_سیب
#قسمت_21
نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب...
لال شده بودم...
سڪوت و شڪست و گفت:
-خودتی...
یه قدم دیگه رفتم عقب...زیر لب زمزمه کردم:
-ازتــــــ متنفرم...
سه قدم...چهار قدم...پنج قدم...بعد هم برگشتم سریع دوویدم...
پشت سرم اومد اونم می دووید...
با بغض صدا می زد:
-زهرا خانم...زهراخانم...خانم باقری...یه لحظه وایسین...خواهش میکنم...
وقتی دید اثر نداره...با صدای خسته گفت:
-زهرا...
موهای تنم سیخ شد...یاد وقتی افتادم که علی رو صدا می زدم و برنمی گشت مجبور شدم به اسم کوچیک صداش کنم...
ایستادم نفس عمیقی کشیدم اشک هامو پاک کردم برگشتم سمتش و گفتم:
-بعد از این همه مدت...الان گوش دادن به حرف های شما چه فایده ای داره...؟؟؟؟
علی_من این همه راه فقط به امید زندگی دوباره قبول کردم بیام تهران...
خندیدم و گفتم:
-زندگی دوباره؟؟؟خب خوش بگذره...
-فکرشم نمیکردم اینجا ببینمتون...
-من هم فکرشو نمیکردم که دوباره بخوایین با احساساتم بازی کنین...
-بازی کردن با احساست...این چه حرفیه که میزنین...
-چشم شما باید همسرتونو ببینه الان هم بیش از حد با من حرف بزنین ایشون ناراحت میشن...
-چی!!؟؟؟همسر؟؟؟؟؟؟
-خواهشا مزاحم زندگی من نشید...کنار همسرتون خوش باشید...
راهمو کج کردم و رفتم دووید اومد جلومو گرفت و گفت:
-کدوووم همسر زهرا خانم؟؟؟من اصلا ازدواج نکردم...
ابروهامو توهم فرو بردم و گفتم:
-ازدواج نکردین...؟؟؟
-نه من اصلا نمیفهمم چی میگین...
-ولی هانیه به من گفت شما ازدواج کردین اونم یک سال پیش...
چنگ زد توی موهاش...با حالت عصبی گفت:
-بیایین بریم یه جایی بشینیم من همه چیز رو توضیح بدم اینجا نمیشه حرف زد...
اخم کردم و گفتم:
-لطفا حد خودتونو نگه دارین...هرچی باشه شما با انتقام رفتین...
بعد هم راهمو کج کردم...
دوباره اومد سمتم...وگفت:
-زهرا خانم رنج و عذاب های شما رو من هم داشتم بیایین انکار نکنیم...این غرور من و شماست که اینهمه مدت باعث عذابمون شده...
ایستادم...
علی بغض کردو گفت:
-زهرا خانم...خواهش میکنم...
ایستادم...
نمیدونستم باید چیکار کنم...
باید برم و حرف های علی رو بشنوم...
یانه...باید به راه خودم ادامه بدم...
دارم ریسک میکنم...من علی رو فراموش کرده بودم...که یهو سرو کلش پیدا شد اونم بعد از یک سال...۶
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
-باشه...
پلک هاشو محکم باز و بسته کرد...و گفت:
-ممنونم...
راه افتادیم و به نزدیک ترین پارک رفتیم...حدود ده دقیقه راه بود...کنار حوض بزرگ پارک...
روی یکی از نیمکت ها نشستیم...
تموم خاطره ها یکی یکی اومد جلوی چشمم...
وقتی علی با دوتا سرنشین موتور درگیر شد...
وقتی اومدم پارک و فال گرفتم...
یه لحظه انگار یه چیزی خورد تو مغزم...
حافظ گفته بود صبر کن...
گفته بود به مرادت میرسی...خوشبخت میشی...
نکنه....نکنه منظورش...نکنه حرفاش درست باشه...نکنه اون فال حقیقت باشه...علی برگشته...
توی همین افکار بودم که علی سکوتو شکست:
-زهرا خانم...
اخمامو باز کردم نگاهم به روبه رو بود...بغض داشتم...آب دهنمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم:
-بفرمایین...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-منو شما از بچگی باهم بزرگ شدیم...حتی نون و نمک همو خوردیم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-این حرف ها یعنی چی...چه دردی رو دوا میکنه...
-زهرا خانم...
-من متوجه اشتباهم شده بودم...ولی وقتی که شما رفتین حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین...
-میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواستم مثل خودتون مغرور باشم...
بینمون سکوت شد...بعد از چند لحظه علی گفت:
-زهرا خانم به ولله منم سختی کشیدم...تموم این یک سال با فکر شما کار کردم...
-من هم تموم این یک سال با فکر شما گریه کردم...
-زهرا خانم قبول کنین که مقصر این ماجرا هردونفر مابودیم...
-قبول میکنم ولی...
-ولی چی...
-چه دردیو دوا میکنه...
چنگ زد بین موهاش چشماشو بست و نفس عمیق کشید...
سکوتو شکستم و گفتم:
-شما گفتین ازدواج نکردین؟؟
علی یه دونه زد توی صورتش و گفت:
-استغفرالله...
-چیه؟
-هانیه خانم بهتون گفتن که من ازدواج کردم؟
-بله...
-ایشون با من و شما مشکل دارن...
-چی؟؟هانیه دوست منه این چه حرفیه که میزنین؟؟؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#مریم_ســرخہای👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆