عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•<"'🌿⃟🖤"'>•↯ ♢رفتے نگفتے دخترت تنہا چہ خواهد ڪرد ؛🕊 ♢این درد پہݪو ، با دل زهرا چہ خواهد ڪرد ؛(:"° ♢
○●🥀●○
•|صبࢪم ازکاسہ دگࢪ لب ࢪیزاسـت
اگࢪ ایـن جمعہ نیـاید چـہ کـنم
انقـدࢪ من خجـل از کـاࢪ خـودم
اگـࢪ ایـن جمعـہ بيايـد چـہ كنـم|•
#اللهم_عجـل_لولیک_الفرج🥀
@shahed_sticker۱۱۸۹.attheme
117.2K
"•🖤💫❝•'
#شهادت
#تم_مذهبی🌿•"
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⋮|پࢪوفایݪ🌿•"↶|⋮
#امام_حسن
#شهادت_امام_حسن_مجتبي🖤✨
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•○🌙💚○•
و خـدا سـعـادت مـا ڔا
بڕ خـود واجـب سـاخـتـہ
پـس
نـمـاز ڔا بـڕ مـا واجـب سـاخـت
تـا سـعـادت مـا ڔا تـضـمـیـڹ ڪـنـد
~•{حی علی صلاة}
#التماسدعا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_اول ♦️ وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانها
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_دوم
♦️ مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید.
♦️ چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
♦️از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
♦️ از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند.
♦️ روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
♦️رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
♦️زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
♦️ زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب
♦️ و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
♦️خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
♦️ تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
♦️لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد.
♦️ شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
♦️ دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
♦️با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
♦️ آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
♦️دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
♦️ دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم
♦️«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت
♦️«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
♦️ شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
♦️نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم درسینه بند امد
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❛🕊💚♩
اگھیڪےازمـانبودبقیھیـادشبڪننساݪدیگھتوروضھهـا✨💔
#شهید_محمد_بلباسی
#استورے
#شهیدانه
⇆◁❚❚▷↻
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↯○●🖤●○↯
💐🍃اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتک عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.
🤲یا سریع الرضا بحق علی بن موسی الرضا عجل لولیڪ الفرج🤲
#شهادت_امام_رضا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↯○●🖤●○↯ 💐🍃اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتک عَلی مَ
~•°○🥀○°•~
به تو از دورسلام🖤
●گࢪچہ آهـو نیستم
●اما پــࢪ از دلتنگیم
●ضامن چشمان آهوها
●به دادم مے رسے ؟؟؟
سلام از ࢪاه ِ دل 🖤
•↶❝⤶•
- - - - -
•🌿🕊●"°
¹-نسبتبہخانوادهشانخیـلےاڕزشقائلبودنهمیشهمنتظڕاینبودنڪہپدڕومادڕشونیهدڕخواستےازشونداشتہباشنڪہسڕیععملکنن
²-ازگوشدادنبہآهنگخوششوننمےاومدوقتےبڕادڕشونآهنگمیزاشتباایشوندعوامیکردنومیگفتنڪہاینچیہگوشمیدےڪلبڕڪتخونہمیڕه!همیشہمخالفبودن...
◍شهیدمدافعحرمزڪریاشیرے◍
#سیره_شهدا
#شهیدانه
#شهداي_خان_طومان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•↶❝⤶• - - - - - •🌿🕊●"° ¹-نسبتبہخانوادهشانخیـلےاڕزشقائلبودنهمیشهمنتظڕاینبودنڪہپدڕوم
•••🥀•••
اونایےکہحسشهادتدارن،بےدلیلنیستـا!
خدایہگوشہازسرنوشتتونبراتونشهادتترونوشته،ولے..
اوندیگهباتوعهکهچجورےبهشبرسے
یاڪِےبهشبرسے..!(:
❣️اینجا صحبت عشق درمیان است