13.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
○•🌺 ⃟✨•○"
⸙مسئولے ڬہ دغدغہ مهدویـټ نداشتہ باشـد جایگاه او سطڶ اشغاڶ هسټ😐🗑
⸙دینداڔے بدوݩ مهدویـټ دینداڔے باطڶہ🎈🚫
#مهدویت
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
○•🌺 ⃟✨•○" ⸙مسئولے ڬہ دغدغہ مهدویـټ نداشتہ باشـد جایگاه او سطڶ اشغاڶ هسټ😐🗑 ⸙دینداڔے بدوݩ مهدویـټ د
•••🥀•••
حیـفازشـما
ڪههمچـۅمنـینـۅڪࢪتشـده
شایـدهمیـننشانـهایازغࢪبـتشماست...
#اللهمعجللولیکالفرج
•|🦋✨|•
دیدی وقتی رفیقت پیامتو دیر سین میکنه چقدر ناراحت میشی؟!☹
حالا فکرشو کن..😔🥀
خدا اون بالا پیام فرستاده منتظرته..🥀
ولی دیر سین میکنی..
دلش میشکنه😭💔
✍...
طرفداران یڪ تیم یا یڪ باشگاه
براے ابراز علاقہ و یا نشاݧ دادن حمایتشاݧ از آن تــــــیم
لباسے بہ رنگ، نشان آن باشگاه به تن مے ڪنند.
پرسپولیسے❤ قـــــــــــرمز
استقلالے💙 آبے
آنها به آن رنگ شناختہ می شوند کہ طرفدار ڪدام تیم هستند.؟
دختران هم اگر مے خواهند ، به دوستے و شہرت با حضرت زهرا (س) شناختہ شوند
چادرے باشند بہتر است😉...
در آســــــــــماݧ ها به فرشته بودن شناختہ شوے ، زیباتر است...
ماہ چادرے✨
#حجاب🌸
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
مهدی+رسولی-+هر+کی+داره+امید+شفا-+شهادت+امام+رضا98.mp3
2.56M
>°💔⃟🥀°<
هࢪڪیداࢪهامیدشفـا🤲🏻
ازهمہعاݪممیشہجدا↻🌏
باڪوݪہباࢪینذرونیاز
میشہدَخیݪامامضا؏♥️"•`
#نوحه
#امام_رضا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
{~•°🥀°•~}
خوشا آنانکه جانان میشناسند
طریق عشق و ایمان میشناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان میشناسند
#رفیق_شهیدم🍃
#شهید_عبدالحمید_حسین ابادی🕊
#زیارت نیابتی
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
{~•°🥀°•~}
خوشا آنان که با عذت ز گیتی
بساط خویش برچیدند و رفتند
ز کالاهای این آشفته بازار
شهادت را پسندیدند و رفتند
#رفیق شهیدم🍃
#شهید_رضا_رحمتی زاده🕊
#زیارت نیابتی
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
{~•°🥀°•~}
روزی که دلم شهید مذهب بشود
خون رگ غیرتم لباب بشود
آموختم از مدافعان حرمت
باید که سرم فدای زینب بشود
#رفیق_شهیدم🍃
#شهید_سجاد_حبیبی🕊
#زیارت نیابتی
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
- 🤲🏼' :)
❆حضرت امام صادق(ع) :
شیعیان ما را در اوقات نماز آزمایش کنید که چقدر به فکر نمازشان هستند👌🏼📿
نمازتسردنشہمومن↬❥
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_اول
♦️ وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
♦️دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
♦️ دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
♦️همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
♦️با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
♦️هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
♦️ تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
♦️از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
♦️ ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
♦️از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!»
♦️ که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
♦️ دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
♦️چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!»
♦️ با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم!
♦️همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
♦️ خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
♦️از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
♦️ دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است
♦️«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
♦️برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟
♦️در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
♦️حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
♦️ وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
♦️عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
سلام علیکم🌹
💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال #ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_ظهور هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
💠با موضوع:#خصوصیات اخلاقی امام حسن علیه السلام
●🌙🕌'•
تا دݪ زغم تو گشټ بۍتاب حسـین؏🍃
این چشم تهۍ نگشټ از آب حسـین؏😢
عمࢪۍ است نیازمند این دࢪگاهـم✋🏽
یڪ لحظہ گداۍ خویش دࢪیاب حسـین؏💫♥️
#کربلا
#ما_ملت_امام_حسینیم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
●💛⃟🌼ζ"•↯
﴿یاصاحبالزمان😔✋🏽﴾
سالهاسٺ ڪہ دل منتظر یڪ خبر اسٺ
جاده در حسرت پیدایی یڪ رهگذر اسٺ🚶🏻♂💔
جمعہ ها صبر ڪنید،ندبہ ها نذر ڪنید🤲🏽
شاید این جمعہ ڪہ میاید و ما منتظریم
شاید این جمعہ ڪہ ما غافل از آن رهگذریم😞
آید و شڪوه ڪند از این بی خبرے...🥀✨
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ🌸🌙
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
●💛⃟🌼ζ"•↯ ﴿یاصاحبالزمان😔✋🏽﴾ سالهاسٺ ڪہ دل منتظر یڪ خبر اسٺ جاده در حسرت پیدایی یڪ رهگذر اسٺ🚶🏻♂💔 ج
○●🥀●○
•|صبࢪم ازکاسہ دگࢪ لب ࢪیزاسـت
اگࢪ ایـن جمعہ نیـاید چـہ کـنم
انقـدࢪ من خجـل از کـاࢪ خـودم
اگـࢪ ایـن جمعـہ بيايـد چـہ كنـم|•
#اللهم_عجـل_لولیک_الفرج🥀
°°°🌸°°°
🍃پیامبراکرم صلی الله علیه و آله:
وقتی که بنده از #نماز فارغ میشود و حاجتی از خدا نمیخواهد، خداوند به ملائکه میفرماید:
✅به این بنده من نگاه کنید! نماز واجبش را خواند امّا از من درخواستی نکرد، مثل اینکه او خودش را از من بینیاز میداند، ❌نمازش را بگیرید و به صورتش بزنید.❌
📚بحار الأنوار
#التماس دعا
•<"'🌿⃟🖤"'>•↯
♢رفتے نگفتے دخترت تنہا چہ خواهد ڪرد ؛🕊
♢این درد پہݪو ، با دل زهرا چہ خواهد ڪرد ؛(:"°
♢رفتے نگفتے اهل بیتت بے ڪس و ڪارند ؛🥀
♢بعد از تو دنیا با علے اینجا چہ خواهد ڪرد...!💔🌎
#شهادت_حضرت_محمد(ص)
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•<"'🌿⃟🖤"'>•↯ ♢رفتے نگفتے دخترت تنہا چہ خواهد ڪرد ؛🕊 ♢این درد پہݪو ، با دل زهرا چہ خواهد ڪرد ؛(:"° ♢
○●🥀●○
•|صبࢪم ازکاسہ دگࢪ لب ࢪیزاسـت
اگࢪ ایـن جمعہ نیـاید چـہ کـنم
انقـدࢪ من خجـل از کـاࢪ خـودم
اگـࢪ ایـن جمعـہ بيايـد چـہ كنـم|•
#اللهم_عجـل_لولیک_الفرج🥀
@shahed_sticker۱۱۸۹.attheme
117.2K
"•🖤💫❝•'
#شهادت
#تم_مذهبی🌿•"
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⋮|پࢪوفایݪ🌿•"↶|⋮
#امام_حسن
#شهادت_امام_حسن_مجتبي🖤✨
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•○🌙💚○•
و خـدا سـعـادت مـا ڔا
بڕ خـود واجـب سـاخـتـہ
پـس
نـمـاز ڔا بـڕ مـا واجـب سـاخـت
تـا سـعـادت مـا ڔا تـضـمـیـڹ ڪـنـد
~•{حی علی صلاة}
#التماسدعا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_اول ♦️ وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانها
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_دوم
♦️ مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید.
♦️ چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
♦️از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
♦️ از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند.
♦️ روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
♦️رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
♦️زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
♦️ زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب
♦️ و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
♦️خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
♦️ تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
♦️لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد.
♦️ شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
♦️ دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
♦️با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
♦️ آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
♦️دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
♦️ دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم
♦️«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت
♦️«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
♦️ شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
♦️نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم درسینه بند امد
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❛🕊💚♩
اگھیڪےازمـانبودبقیھیـادشبڪننساݪدیگھتوروضھهـا✨💔
#شهید_محمد_بلباسی
#استورے
#شهیدانه
⇆◁❚❚▷↻
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↯○●🖤●○↯
💐🍃اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتک عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.
🤲یا سریع الرضا بحق علی بن موسی الرضا عجل لولیڪ الفرج🤲
#شهادت_امام_رضا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↯○●🖤●○↯ 💐🍃اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتک عَلی مَ
~•°○🥀○°•~
به تو از دورسلام🖤
●گࢪچہ آهـو نیستم
●اما پــࢪ از دلتنگیم
●ضامن چشمان آهوها
●به دادم مے رسے ؟؟؟
سلام از ࢪاه ِ دل 🖤
•↶❝⤶•
- - - - -
•🌿🕊●"°
¹-نسبتبہخانوادهشانخیـلےاڕزشقائلبودنهمیشهمنتظڕاینبودنڪہپدڕومادڕشونیهدڕخواستےازشونداشتہباشنڪہسڕیععملکنن
²-ازگوشدادنبہآهنگخوششوننمےاومدوقتےبڕادڕشونآهنگمیزاشتباایشوندعوامیکردنومیگفتنڪہاینچیہگوشمیدےڪلبڕڪتخونہمیڕه!همیشہمخالفبودن...
◍شهیدمدافعحرمزڪریاشیرے◍
#سیره_شهدا
#شهیدانه
#شهداي_خان_طومان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•↶❝⤶• - - - - - •🌿🕊●"° ¹-نسبتبہخانوادهشانخیـلےاڕزشقائلبودنهمیشهمنتظڕاینبودنڪہپدڕوم
•••🥀•••
اونایےکہحسشهادتدارن،بےدلیلنیستـا!
خدایہگوشہازسرنوشتتونبراتونشهادتترونوشته،ولے..
اوندیگهباتوعهکهچجورےبهشبرسے
یاڪِےبهشبرسے..!(:
❣️اینجا صحبت عشق درمیان است