eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
مهدی+رسولی-+هر+کی+داره+امید+شفا-+شهادت+امام+رضا98.mp3
2.56M
>°💔⃟🥀°< هࢪڪی‌داࢪه‌امید‌شفـا🤲🏻 از‌همہ‌عاݪم‌میشہ‌جدا↻🌏 با‌ڪوݪہ‌باࢪی‌نذر‌ونیاز میشہ‌دَخیݪ‌امام‌ضا؏♥️"•` ‌°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
{~•°🥀°•~} خوشا آنانکه جانان میشناسند طریق عشق و ایمان میشناسند بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را شهیدان میشناسند 🍃 ابادی🕊 نیابتی http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
{~•°🥀‌‌‌°•~} خوشا آنان که با عذت ز گیتی بساط خویش برچیدند و رفتند ز کالاهای این آشفته بازار شهادت را پسندیدند و رفتند شهیدم🍃 زاده🕊 نیابتی http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
{~•°🥀‌‌‌°•~} روزی که دلم شهید مذهب بشود خون رگ غیرتم لباب بشود آموختم از مدافعان حرمت باید که سرم فدای زینب بشود 🍃 🕊 نیابتی http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
- 🤲🏼' :) ❆حضرت امام صادق(ع) : شیعیان ما را در اوقات نماز آزمایش کنید که چقدر به فکر نمازشان هستند👌🏼📿 نمازت‌سردنشہ‌مومن↬❥
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. ♦️دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر عشق او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! ♦️ دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. ♦️همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» ♦️با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» ♦️هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» ♦️ تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» ♦️از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» ♦️ ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» ♦️از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» ♦️ که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. ♦️ دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. ♦️چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» ♦️ با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب عاشقانه‌ای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! ♦️همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! ♦️ خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. ♦️از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. ♦️ دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است ♦️«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » ♦️برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟ ♦️در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. ♦️حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. ♦️ وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. ♦️عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
سلام علیکم🌹 💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f 💠با موضوع: اخلاقی امام حسن علیه السلام
●🌙🕌'• تا دݪ زغم تو گشټ بۍتاب حسـین؏🍃 این چشم تهۍ نگشټ از آب حسـین؏😢 عمࢪۍ است نیازمند این دࢪگاهـم✋🏽 یڪ لحظہ گداۍ خویش دࢪیاب حسـین؏💫♥️ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
●💛⃟🌼ζ"•↯ ﴿یاصاحب‌الزمان😔✋🏽﴾ سالهاسٺ ڪہ دل منتظر یڪ خبر اسٺ جاده در حسرت پیدایی یڪ رهگذر اسٺ🚶🏻‍♂💔 جمعہ ها صبر ڪنید،ندبہ ها نذر ڪنید🤲🏽 شاید این جمعہ ڪہ میاید و ما منتظریم شاید این جمعہ ڪہ ما غافل از آن رهگذریم😞 آید و شڪوه ڪند از این بی خبرے...🥀✨ 🌸🌙 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
●💛⃟🌼ζ"•↯ ﴿یاصاحب‌الزمان😔✋🏽﴾ سالهاسٺ ڪہ دل منتظر یڪ خبر اسٺ جاده در حسرت پیدایی یڪ رهگذر اسٺ🚶🏻‍♂💔 ج
‌○●🥀●○ •|صبࢪم ازکاسہ دگࢪ لب ࢪیزاسـت اگࢪ ایـن جمعہ نیـاید چـہ کـنم انقـدࢪ من خجـل از کـاࢪ خـودم اگـࢪ ایـن جمعـہ بيايـد چـہ كنـم|• 🥀
‌ ‌°°°🌸°°° 🍃پیامبراکرم صلی الله علیه و آله: وقتی که بنده از فارغ می‌‌‌شود و حاجتی از خدا نمی‌‌‏خواهد، خداوند به ملائکه می‌‌‌فرماید: ✅به این بنده من نگاه کنید! نماز واجبش را خواند امّا از من درخواستی نکرد، مثل اینکه او خودش را از من بی‌‌‏نیاز می‌‌‏داند، ❌نمازش را بگیرید و به ‌صورتش بزنید.❌ 📚بحار الأنوار ‏ دعا
•<"'🌿⃟🖤"'>•↯ رفتے نگفتے دخترت تنہا چہ خواهد ڪرد ؛🕊 این درد پہݪو ، با دل زهرا چہ خواهد ڪرد ؛(:"° رفتے نگفتے اهل بیتت بے ڪس و ڪارند ؛🥀 بعد از تو دنیا با علے اینجا چہ خواهد ڪرد...!💔🌎 (ص) °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
•<"'🌿⃟🖤"'>•↯ ♢رفتے نگفتے دخترت تنہا چہ خواهد ڪرد ؛🕊 ♢این درد پہݪو ، با دل زهرا چہ خواهد ڪرد ؛(:"° ♢
‌○●🥀●○ •|صبࢪم ازکاسہ دگࢪ لب ࢪیزاسـت اگࢪ ایـن جمعہ نیـاید چـہ کـنم انقـدࢪ من خجـل از کـاࢪ خـودم اگـࢪ ایـن جمعـہ بيايـد چـہ كنـم|• 🥀
@shahed_sticker۱۱۸۹.attheme
117.2K
"•🖤💫❝•' 🌿•" °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⋮|پࢪوفایݪ🌿•"↶|⋮ #امام_حسن #شهادت_امام_حسن_مجتبي🖤✨ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•○🌙💚○• و خـدا سـعـادت مـا ڔا بڕ خـود واجـب سـاخـتـہ پـس نـمـاز ڔا بـڕ مـا واجـب سـاخـت تـا سـعـادت مـا ڔا تـضـمـیـڹ ڪـنـد ~•{حی علی صلاة}
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_اول ♦️ وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. ♦️ چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. ♦️از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. ♦️ از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. ♦️ روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» ♦️رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. ♦️زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» ♦️ زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب ♦️ و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» ♦️خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. ♦️ تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. ♦️لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. ♦️ شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. ♦️ دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. ♦️با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. ♦️ آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. ♦️دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! ♦️ دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم ♦️«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت ♦️«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» ♦️ شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» ♦️نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم درسینه بند امد ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❛🕊💚♩ اگھ‌یڪے‌ازمـا‌نبود‌بقیھ‌یـادش‌بڪنن‌ساݪ‌دیگھ‌تو‌روضھ‌هـا✨💔 ⇆◁❚❚▷↻ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↯○●🖤●○↯ 💐🍃اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتک عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک. 🤲یا سریع الرضا بحق علی بن موسی الرضا عجل لولیڪ الفرج🤲 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
↯○●🖤●○↯ 💐🍃اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتک عَلی مَ
~•°○🥀○°•~ به تو از دورسلام🖤 ●گࢪچہ آهـو نیستم ●اما پــࢪ از دلتنگیم ●ضامن چشمان آهوها ●به دادم مے رسے ؟؟؟ سلام از ࢪاه ِ دل 🖤
•↶❝⤶• - - - - - •🌿🕊●"° ‌¹-نسبت‌بہ‌خانواده‌شان‌خیـلےاڕزش‌قائل‌بودن‌همیشه‌منتظڕاین‌بودن‌ڪہ‌پدڕو‌مادڕشون‌یه‌دڕخواستے‌ازشون‌داشتہ‌باشن‌ڪہ‌سڕیع‌عمل‌کنن ²-ازگوش‌دادن‌بہ‌آهنگ‌خوششون‌نمے‌اومد‌وقتے‌بڕادڕشون‌آهنگ‌میزاشت‌با‌ایشون‌دعوا‌میکردن‌و‌میگفتن‌‌ڪہ‌این‌چیہ‌گوش‌میدے‌ڪل‌بڕڪت‌خونہ‌میڕه!همیشہ‌مخالف‌بودن... ◍شهید‌مدافع‌حرم‌زڪریا‌شیرے °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
•↶❝⤶• - - - - - •🌿🕊●"° ‌¹-نسبت‌بہ‌خانواده‌شان‌خیـلےاڕزش‌قائل‌بودن‌همیشه‌منتظڕاین‌بودن‌ڪہ‌پدڕو‌م
•••🥀••• اونایےکہ‌حس‌شهادت‌دارن،بےدلیل‌نیستـا! خدایہ‌گوشہ‌ازسرنوشتتون‌براتون‌شهادتت‌رونوشته،ولے.. اون‌دیگه‌با‌توعه‌که‌چجورےبهش‌برسے یاڪِےبهش‌برسے..!(: ❣️اینجا صحبت عشق درمیان است
همسادهی امامرضایوم_5789450459982858154.mp3
4.41M
❛🎧🎤•↴ ▾♩ ıllıll خیلہ دوسِت دِࢪوم خودت مدِنۍ♥️"`° بخوࢪه تو سَࢪِ مو دࢪد و بلات 🖤 🌿🌙 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
●"⋮❝🗝📌 ⋮ •|🗣|•میگفت: قلـ♥️ـبتواصݪاح‌کن! قبݪ،از‌اینکھ‌خاک‌و‌غباڔ ڔوش‌بشینھ‌‌🍃 وقبݪ‌ازاینکھ‌تاڔعنکبوٺ‌ببنده...🕸 کھ‌اون‌وقٺ،خوب‌شدن‌سخٺ‌میشھ(: ⚿ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°•✾🕌✾•°• امام عݪێ علیہ السڵام : هڕگاہ ڪسێ بہ نماز مے ایستد شیطاݩ حسۅدانہ بہ اۅ مۍ نگࢪد بہ خاطڕ آݩ ڪہ مۍ بیند ࢪحمٺ خدا اۅ ڕا فࢪا گڔفتہ اسٺ. ‌"(حێ علێ صلاة)"
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_دوم ♦️ مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب یاعلی می‌گفتم تا نجاتم دهد. ♦️با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری‌اش نجاتم داد! ♦️ به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» ♦️از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. ♦️حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» ♦️ تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» ♦️حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! ♦️ از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همینجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ♦️ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» ♦️حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟» ♦️از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» ♦️ و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» ♦️ نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» ♦️ اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. ♦️مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. ♦️دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. ♦️احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. ♦️حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. ♦️ چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! ♦️ انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. ♦️انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. ♦️من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. ♦️شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از بی‌گناهی‌ام همچنان می‌سوخت. ♦️شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» ♦شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
🌷☘🌷☘🌷 ☘🌷☘🌷 🌷☘🌷 ☘🌷 🌷 🔸بسم الله الرحمن الرحیم🔸 در خدمتتون هستیم امشب با هئیت مجازی این هفته با موضوع امام رضا علیه السلام ان شاءالله مورد استفاده همه شما عزیزان قرار بگیرد🌺