eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
°•𖠄📿•° و‌آنان‌کھ‌بہ‌آخرٺ‌ایمان‌آوردند‌بھ‌این‌کتاب‌ هم‌ایمان‌خواهند‌آوردوآنها‌اوقاٺ‌ نمازشان‌را‌محافظٺ‌مي‌نمایند.☂❝
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_هفتم ♦️ از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی‌ها بشه؟» ♦️و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» ♦️انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. ♦️سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» ♦️حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. ♦️عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» ♦️نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. ♦️ کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه می‌رفت. ♦️تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. ♦️سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» ♦️شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. ♦️مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» ♦️و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. ♦️همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. ♦️ حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. ♦️به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. ♦️ با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. ♦️نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. ♦️صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ♦️ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. ♦️ شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود. ♦️ اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. ♦️با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. ♦️میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» ♦️ و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» ♦️کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
سلام علیکم🌹 💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f 💠با موضوع:عکس العمل ما نسبت به مقدرات خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ⃟🖤•⠀ •••دلــم‌گࢪفتہ↯ دوباࢪه‌این‌شبابࢪاحـࢪم‌گࢪفتہ💔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
• ⃟🖤•⠀ •••دلــم‌گࢪفتہ↯ دوباࢪه‌این‌شبابࢪاحـࢪم‌گࢪفتہ💔 #شب_جمعه °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
✿ฺ´✿ฺ ✻عاقِبَت‌خَتمِ‌بہ‌خیرِم‌مےڪُند ایـن↚نوڪَرێ↡ هَرڪہ‌اربابَـش‌ٺوباشے♡ سَربُلندِ‌عالَم‌اَسٺـ|♥️| ٺب‌ڪربلآ‌گرفٺہ‌دل‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃⃟🌼⃟🍃 💚°|از علائـم ظـہـور فقـط…↳ عـلامـات حتمے مـانده⇝ ↫ۆ‌شــایدآنہا نیــز...▼ دࢪمــدت‌کوتاهے⏰ به وقوع بپیوندد...↬ پس بـࢪشمـا لـازم‌استــ...↷ ڪہ‌بـࢪاێ‌فـࢪج‌مـ♡ـن‌دعــاکنیـد❥ ❝ امـٰامِ‌زمـٰان‌اࢪواحنـٰافدٰاه‌ ❝ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃⃟🌼⃟🍃 💚°|از علائـم ظـہـور فقـط…↳ عـلامـات حتمے مـانده⇝ ↫ۆ‌شــایدآنہا نیــز...▼
>•🦋⃝⃡❥‌•< ↫شنیــده‌ام‌ڪھ... قــࢪاࢪ اسـتــ...↯ جمــعه بــرگــࢪدێ↻ ڪدام جمـعـہ…؟ نمےشـد…؟↳ اشـاࢪه↤مےڪـࢪدێ…؟💔
•"⌑🌻💛╼↡ رستگارۍو سعادٺ با نماز قریـ🖇ـن شده اسٺ. {نمازٺ‌سردنشہ‌مومن}
@dars_akhlaq.mp3
10.91M
♥⃟🎵 🎙آيت‌اللہ (ࢪه) ⇦آیا‌میدانیدخستگےࢪوح‌انسان‌باچہ چیزۍࢪفع‌مےشود...↷ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
طبیعت.attheme
260.1K
°•🦋⃝⃡❥•° 🍁 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ⃟ ⃟🖤• 🌱 📽|شہیــڊامــربہ‌‌معــروفــ❥ اگـࢪشمـا⇝ اهــڶ شہـ‌‌♡ـآدتــ،بــاشیـڊ… ↫یقینــاًهــࢪڪجا‌ ڪہ‌بــاشیـڊ… ۆ مۅعــدش بـࢪسـڊ..⌛ شمــاࢪا دࢪآغــۆش‌ میـگیـࢪڊ↬ چہ‌درجبهہ‌ ...▼ چہ‌درسوریہ ...▼ چہ‌درڪوچہ‌پس‌ڪوچہ‌هاۍتہــران↻ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f