eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
°••♡••° ‌⇦بہ‌ڪدام‌روشـنے جـزلبخنـدبےمنـتـت گِـره‌بـزنـم‌ࢪوزم‌ࢪا...؟! تـاچشـم‌ڪاࢪمیڪند∞ جاۍتــ‌♡ـوخالےسـت... #شهید_عبدالمهدۍ_مݟفورۍ #شهید_ݟلامرضا_لنگرۍزاده #زیارت_نیابتے🌸🍃 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°•𖠄📿•° و‌آنان‌کھ‌بہ‌آخرٺ‌ایمان‌آوردند‌بھ‌این‌کتاب‌ هم‌ایمان‌خواهند‌آوردوآنها‌اوقاٺ‌ نمازشان‌را‌محافظٺ‌مي‌نمایند.☂❝
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_هفتم ♦️ از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی‌ها بشه؟» ♦️و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» ♦️انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. ♦️سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» ♦️حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. ♦️عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» ♦️نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. ♦️ کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه می‌رفت. ♦️تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. ♦️سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» ♦️شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. ♦️مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» ♦️و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. ♦️همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. ♦️ حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. ♦️به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. ♦️ با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. ♦️نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. ♦️صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ♦️ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. ♦️ شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود. ♦️ اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. ♦️با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. ♦️میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» ♦️ و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» ♦️کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
سلام علیکم🌹 💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f 💠با موضوع:عکس العمل ما نسبت به مقدرات خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ⃟🖤•⠀ •••دلــم‌گࢪفتہ↯ دوباࢪه‌این‌شبابࢪاحـࢪم‌گࢪفتہ💔 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
• ⃟🖤•⠀ •••دلــم‌گࢪفتہ↯ دوباࢪه‌این‌شبابࢪاحـࢪم‌گࢪفتہ💔 #شب_جمعه °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
✿ฺ´✿ฺ ✻عاقِبَت‌خَتمِ‌بہ‌خیرِم‌مےڪُند ایـن↚نوڪَرێ↡ هَرڪہ‌اربابَـش‌ٺوباشے♡ سَربُلندِ‌عالَم‌اَسٺـ|♥️| ٺب‌ڪربلآ‌گرفٺہ‌دل‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃⃟🌼⃟🍃 💚°|از علائـم ظـہـور فقـط…↳ عـلامـات حتمے مـانده⇝ ↫ۆ‌شــایدآنہا نیــز...▼ دࢪمــدت‌کوتاهے⏰ به وقوع بپیوندد...↬ پس بـࢪشمـا لـازم‌استــ...↷ ڪہ‌بـࢪاێ‌فـࢪج‌مـ♡ـن‌دعــاکنیـد❥ ❝ امـٰامِ‌زمـٰان‌اࢪواحنـٰافدٰاه‌ ❝ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃⃟🌼⃟🍃 💚°|از علائـم ظـہـور فقـط…↳ عـلامـات حتمے مـانده⇝ ↫ۆ‌شــایدآنہا نیــز...▼
>•🦋⃝⃡❥‌•< ↫شنیــده‌ام‌ڪھ... قــࢪاࢪ اسـتــ...↯ جمــعه بــرگــࢪدێ↻ ڪدام جمـعـہ…؟ نمےشـد…؟↳ اشـاࢪه↤مےڪـࢪدێ…؟💔
•"⌑🌻💛╼↡ رستگارۍو سعادٺ با نماز قریـ🖇ـن شده اسٺ. {نمازٺ‌سردنشہ‌مومن}
@dars_akhlaq.mp3
10.91M
♥⃟🎵 🎙آيت‌اللہ (ࢪه) ⇦آیا‌میدانیدخستگےࢪوح‌انسان‌باچہ چیزۍࢪفع‌مےشود...↷ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
طبیعت.attheme
260.1K
°•🦋⃝⃡❥•° 🍁 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ⃟ ⃟🖤• 🌱 📽|شہیــڊامــربہ‌‌معــروفــ❥ اگـࢪشمـا⇝ اهــڶ شہـ‌‌♡ـآدتــ،بــاشیـڊ… ↫یقینــاًهــࢪڪجا‌ ڪہ‌بــاشیـڊ… ۆ مۅعــدش بـࢪسـڊ..⌛ شمــاࢪا دࢪآغــۆش‌ میـگیـࢪڊ↬ چہ‌درجبهہ‌ ...▼ چہ‌درسوریہ ...▼ چہ‌درڪوچہ‌پس‌ڪوچہ‌هاۍتہــران↻ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
• ⃟ ⃟🖤• 🌱 📽|شہیــڊامــربہ‌‌معــروفــ❥ اگـࢪشمـا⇝ اهــڶ شہـ‌‌♡ـآدتــ،بــاشیـڊ… ↫ی
•●🕊⃝⃡❥‌●• ڪسانےڪہ↯ بـراێ‌هـڊایـٺــ…⇝ ڊیـگـࢪان‌تـلاشــ مےڪنند؛ بہ‌جــاێ‌مُـ ـ ـ ـرڊن↬ شہیـ♡ــڊ مێ‌شـونـڊ...!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_هشتم ♦️ حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بو
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! ♦️تازه اونا سُنی بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» ♦️تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! ♦️ حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند. ♦️اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به تلعفر می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ ♦️آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. ♦️درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! ♦️ موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» ♦️عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! ♦️ اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست ♦️ و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام امام حسن (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» ♦️چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ♦️ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!» ♦️گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم اهل بیت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ جمل، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ♦️ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» ♦️ روایت عاشقانه عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. ♦️ زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. ♦️خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود ♦️از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. ♦️ عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. ♦️می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. ♦️دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. ♦️ همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. ♦️ اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! ♦️ این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» ♦️رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. ♦️ نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. ♦️ حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! ♦️اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثی‌شان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
‌‌>•♥⃟•••< ⏎هـࢪوقـت‌ڪه ‌دعـۅت‌مـی‌شیـد‌بـه‌یـه‌جایے مـࢪاقبیـن‌ڪه ‌تۅی‌اۅن ‌‌ࢪوز ۆ سـاعـت⌚ اتفاقےنیفته‌ڪه‌بدقـول‌بشیـن... همـه‌ی‌قـࢪاࢪ‌هاۍ‌زندگیتـۅن☛ خیلی‌براتون‌مهمه... امـایـه‌ســ❓ــوال قـرارمـلاقات‌باخــدا‌ چـقـدࢪبـࢪاتـون‌مهمـه!؟؟ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
‌‌>•♥⃟•••< ⏎هـࢪوقـت‌ڪه ‌دعـۅت‌مـی‌شیـد‌بـه‌یـه‌جایے مـࢪاقبیـن‌ڪه ‌تۅی‌اۅن ‌‌ࢪوز ۆ سـاعـت⌚ اتفاقےنیفت
⋆⋇⏱⋇⋆ ‌•بیایید‌یـه‌قولےبدیـم ازین‌بـه‌بـعـد⇘ هـࢪکسےیـاهـࢪچیزۍ مے‌خواست‌تۅۍ‌ ســـاعت‌نمازاۆل‌ۅقـت‌ وقتمـۅنۅ↭بـگیـره... محتࢪمانه‌بگیـم: ⇜ببـخشیـد من یه‌قـࢪاࢪملاقات‌خیلی‌مهـم‌دارم♥⃟
●• ⃟ ⃟🌹•● 🌱📷|زنڊگــے‌بہ‌سبڪــ‌‌ شہـدا❥ 💚°|بـا‌‌اینــڪه‌...↯ از‌گـ❃ـل‌خـࢪیـڊن‌ۆهڊیـہ‌دادن‌↬ ۆ ازمحبـٺــ ڪࢪڊن‌ ڪم‌نمےگذاشـٺــ ولےچنڊۆقـٺــ یـڪ‌بـاࢪ‌مےپࢪسیــڊ: «ازمـن‌راضےهستے؟» بنـاۍزندگےࢪاگذاشتــہ‌بــود‌بـࢪمحبـٺـــ مۍگفـٺــ:↯ «وقتـےهمسـࢪٺــ از‌ تـو‌ࢪاضےبــاشڊ خـدایڪ‌جوࢪ‌دیگࢪۍنـگاهتــ میڪنـد🍃.» ࢪاوی:همســرشهیــد🦋 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
●• ⃟ ⃟🌹•● 🌱📷|زنڊگــے‌بہ‌سبڪــ‌‌ شہـدا❥ 💚°|بـا‌‌اینــڪه‌...↯ از‌گـ❃ـل‌خـࢪیـڊن‌ۆهڊیـہ‌داد
•|•❤️⃟❥•|• ↫همچون شهــدا آنقدر عاشــ♡ــقانه براۍخـ∞ـدا زندگے کنیـد که خدا عاشــ♡ــقانه بگویــد شمــا را براۍخودمــ ساختہ‌ام...↬ عاشقانه‌ی الهی چیز دیگریست...
{🌿•° ⃟‌●♥️} خـ✨ـدا منتظر نشسته تا تو را ببیند و صدایت را با جان و دل گوش کند ❥:•" جانمونی‌بچه‌شیعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✦༺༻✦ 🌱📹|ڪلیپ ⇦طـࢪف‌با ناموسش‌توخیابان پــز میده... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
♢•💚⃟𖣔•♢ #پـࢪوفایل #حـــــࢪم °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
AUD-20201024-WA0002.
4.08M
• ⃟ ⃟ • ␥امـام‌حسـن‌عسـکࢪۍ☇ ↜همــه‌ۍ‌دلـھـ♥ـاࢪا ‌بـه‌سـمـت‌‌مـا‌جـذب‌کنيـد🔗 🎙اسـتـاد‌‌پنـاهیـان °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
-°✆___🌿🖤➷ زمان‌دیدار‌معشـوق‌است✨ جانمونی‌رفیقヅ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_نهم ♦️دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. ♦️در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. ♦️عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» ♦️ شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. ♦️پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» ♦️همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت ♦️«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» ♦️ اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد ♦️«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» ♦️خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. ♦️گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد ♦️هر چند کابوس تهدید وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. ♦️اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به آمرلی بیاورد. ♦️ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! ♦️عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ♦️ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. ♦️تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» ♦️وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. ♦️نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» ♦️ و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» ♦️نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» ♦️ فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» ♦️و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» ♦️ از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من اسیر داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🖤⃟°•⃟𖣔•° •|شهادتــ‌امام‌حسـن‌عسڪري‌‌'؏'|• ✦پــڊری ڊر ڊم مـرگــ اسٺــ ۆ↬ بہ بــالین پسرش… ✦پسـری اشڪ فشٰان اسٺــ ↯ بہ حـال پڊرش… ✦پـدرێ جـٰام شهادٺــ♡ بہ لبـش بۆسہ زدھ… ✦پـسرێ سۆختہ از↯ ڊاغ مصیبٺــ جگـرش… °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
°•🖤⃟°•⃟𖣔•° •|شهادتــ‌امام‌حسـن‌عسڪري‌‌'؏'|• ✦پــڊری ڊر ڊم مـرگــ اسٺــ ۆ↬ بہ بــالین پسرش… ✦پسـری
• ⃟ ⃟❥• ⤶شــدعــزاێِ‌بـٰابِ‌مظلـۆمٺــــ بیــٰا یابـن الحســن…↝ ⤶جــٰان‌بـہ‌قـربـٰان‌تــۆاي‌صـٰاحِـبــ عــزٰا یابـن الحســن…↝