۞بســـــماللّٰهالـرحمـٰـنالرحیــم۞
#اطلاعـیــه📣
⇦ گࢪوهختمقࢪآنوذڪࢪ
💠جهتحاجتࢪوایےخۅد
دࢪگࢪوه"ختمقࢪآن" و"ختمذکࢪ"
نامخودࢪابهآیدیخادمینمابفࢪستید.
💫خادمگࢪوه"ختمقࢪآن"👇
🆔 @Khademalali
💫خادمگࢪوه"ختمذکࢪ"👇
🆔 @Ebrahim_Navid_Delha33
⇦همچنینهࢪشـبجمعـه
"هیئتمجـازی" دࢪکانالهایمجمۅعه بࢪگزاࢪخواهیمکࢪد...
منتظࢪهمراهےو
حضــوࢪگـࢪمتـانهستیـمツ
_باابࢪاهیمونویددلهاتاظھور↯
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
_عشقیعنییهپلاک↯
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
VID_20201110_134502_861_a01.mp3
1.8M
|•❤️༊|
✾خفن دعا ڪنیم....
✾تاحالابـہازدواجاینجورۍ نگاهڪردۍ؟
#رائفی_پور
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
|•❤️༊| ✾خفن دعا ڪنیم.... ✾تاحالابـہازدواجاینجورۍ نگاهڪردۍ؟ #رائفی_پور #پاسـڊارانبۍپلاڪ °•°
𖢖❤️𖢖
💚 #مقام_معظم_رهبرے
↫بہپسرانجوان
نصیحتمیڪنمڪہازدواج ڪنند .
↫و نصیحت میڪنم ڪہ
در ازدواج ◥تقــــوا و عفــاف◣
دخترانرا در نظر داشتہباشند
و نہ«جمال»آنها را .
#ازدواج
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
୫♥୫
ࢪوزهـاۍخــۅب👌🏻
خـواهـنـدآمــد...
انـدڪۍصـبـر🌿
ࢪوزسۅم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فـرامـۅشنشـود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
↯❈ ⃟ ⃟❥••⠀
ݘادࢪت ࢪابࢪسࢪت بیانداز...
بیࢪوݩ بیا...
بگذاࢪڪوچه وخیاباݩ ...
زیࢪگام هاے نجیݕ تو...
احساس ۼرورکنند...
بگذاࢪببینندبرگ هاۍ درخت بے عفتے...
چگونھ زیࢪپایت خش خش میکنند...
♡کھ بهاࢪزیرچادرتوست♡
#حجاب
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
○🦋 ⃞ 🌹○↯
بعضۍوقتـاخیلی دلتنگ شهدا میشیم و
کلی حرف باهاشون داریم
اونموقعاستڪہباشهدادرددلمیکنیم
◹خواستمبگـ🗣ـــم◸
شمااعضاۍمحترمهممیتونید
دلنوشـ💌ـتہهاتونوباشهداتوۍلینڪ ناشناسبرامونبفرستید↻
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
منتظࢪ دلنۆشته های شهداییتون هستیم👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/793699172
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیستُ_ششم در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_بیست_هفتم
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
♦️ با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
♦️ از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
♦️ با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
♦️ حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
♦️ گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
♦️ و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
♦️ دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
♦️ تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
♦️ دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
♦️ سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
♦️ دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
♦️ با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•✦🌸✦•
🌱.| #تلنگرانه...
✾شهدا یہ ټیپۍ زدنڪہخدا نگاهشون ڪرد
دنبال این بودنڪہ ⤹
خوشگل خوشگلا یوسف زهرا
امام زمان نگاشونڪنہ..⇝
✾حالا ټوبرو
هرټیپۍڪہ میخواۍبزن
اماحواسٺبـاشہ⤹
ڪہڪۍنگات میڪنہ..!
#شهید_ابراهیم_هادی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•✦🌸✦• 🌱.| #تلنگرانه... ✾شهدا یہ ټیپۍ زدنڪہخدا نگاهشون ڪرد دنبال این بودنڪہ ⤹ خوشگل خوشگلا یوسف
°•❤️⁐🦋•°
✦خُـــــ♡ـــــدا
گـاهےنشونمیده بـہماڪہ
+ببینهیـچڪسدوستتنداره...
امایـواشڪےمیـادتـۅگوشِتمیگہ:
+جز،مـن!🙃
#استادپناهیان
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
🌸͜͡🌸
♢پیـامبـراکـرمﷺ
"صلــوات"فـࢪستـادن📿
"فقـࢪ"ڔابـرطـرفمـۍنـمایـد.
﴿جلاءالافهام،ص۲۵۲﴾
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🌸͜͡🌸 ♢پیـامبـراکـرمﷺ "صلــوات"فـࢪستـادن📿 "فقـࢪ"ڔابـرطـرفمـۍنـمایـد. ﴿جلاءالافهام،ص۲۵۲﴾
♥️͜͡🔗͜͡📿
اعضاۍمحتـࢪمسـلام✋🏻
♢بـهمناسبـتسالـروزشـھـادت
#شهید_سید_مصطفی_موسوی
ختـمصلـوات📿
بـرگـزارمیکنـیـم...
و هـدیـهمۍکنـیـمبـهروحپـاکشـھـدا🕊
بـاشـدڪـه...
یـاۅࢪمـاجـامـانـدگـانبـاشنـد🤲🏻
♢همـراهـانعـزیـز
لطفـاًجـھـتشـࢪڪتدرایـن
#ختـم_صلـوات
تعدادصلـواتِمۅردنظـࢪخـودࢪا
بـهآیـدۍخـادممربـوطـہاࢪسالڪنیـد.
📩@Khaadem_shohada
♢ممنـونکـههمـراهـمـونهسـتیـد♥⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⠀ ✾ ⃟ ⃟❥••⠀
⸙انگیزهبـراۍ
حضۅر درجـمعمدافعانحـرم اهل بیت(؏) سـنۅسـال نمےخۅاهد
آگاهے ۅاشتیاق مےخواهـد
دلےقـرصۅشجاعتے مثالزدنے.
✦وقتے همہ اینهادر دل دردانہ پسرۍڪہ تنهاچنـدروز مانده تا 20 سـالہ شۅد، جمع مےشود، دیگرڪسے همچون سید مصطفے بـراۍرفتنسـرازپا نمےشناسد
✶رفیق شهادتتمبارک✶
#شهید_مطصفی_موسوی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⠀ ✾ ⃟ ⃟❥••⠀ ⸙انگیزهبـراۍ حضۅر درجـمعمدافعانحـرم اهل بیت(؏) سـنۅسـال نمےخۅاهد آگاهے ۅاشتی
•|❤️༃|
⸙مےگۅیَند
شهـدارفتندتامابِمانیـم
ولےمَــنمےگویـم
شهـدارفتندتاماهم
بـہدنبالـشانبـِرویـم
آرۍ!
جـامانـدهایـم
دلرابایـدصـافڪرد...🌿"
#رفیق_شهیدم
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️͜͡🔗͜͡📿 اعضاۍمحتـࢪمسـلام✋🏻 ♢بـهمناسبـتسالـروزشـھـادت #شهید_سید_مصطفی_موسوی ختـمصلـو
۞ ⃟ ۞
♢پیامبراسلام(ص)فرمود:
دࢪقیـامـت
نزدیـڪتـࢪیـنمـࢪدمبـهمـن👉🏻
کسـۍاسـتڪه...
بیشتـࢪبـڔمـنصلـواتبفـࢪستـد📿
﴿کنزالعمال،ج ۱،ص۴۸۹﴾
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
0⃣2⃣2⃣7⃣صلـوات تـاکنـون هـدیـه بـه
#شهید_سید_مصطفی_موسوی
•🌸 ⃟○•⠀
﴿حی علی الصلاة﴾
مݩ بࢪم نمازمو بخونم خدا بهم زنگ زده📞
نمازت تلخ نشہ مومن🍋
#نماز_اول_وقت
°°• ⃟🌸 ⃟❥⠀
✦چهارشنبههاۍامامرضایی
#پروفایل
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°♢بســـــمࢪبالشـھـداوالصـدیقیـن♢°•
📦#صندوق_کمکهای_مردمی
⇦دࢪخواستهمکاࢪیازنیکوکاࢪانو
خیࢪینبࢪایکمکࢪسانی
فوࢪی،آگاهانهومستقیم
📌در راستای پیشرفتوگسترش
مجموعهوبرنامههایفرهنگےنیـازبه
تبلیغاتبزرگوگستردههست➣
🚺 لذا ازهمراهانعزیز
خواهشنمدیم بهنیتبرآوردهشدنحوائج
درحدتوان کمکهاینقدیخودرابه
شمارهحسابزیرواریزنمایند.↯
⇦6037-9972-9127-6690 💳
> اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
•✦ ⃟ ⃟❥••⠀
⠀
ࢪسۅل همیشهسـربـہ زیـربۅد
وازنگاہ بــہ نامحرم
ابأ میڪرد.ازدوستش پرسیدم:توۍ رسول چۍ دیدۍڪہ فڪرمیکنۍ شدعامل شهادتش؟
گفت:بہ جرأت میتونمبگمدورۍ ازنامحـرمش...
ببین رفقادائممیگماین صفترسول باعث شدشهادت روازخدابگیره
ولادت:20\9\65
شهادت:27\8\92
#شهید_رسول_خلیلی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•✦ ⃟ ⃟❥••⠀ ⠀ ࢪسۅل همیشهسـربـہ زیـربۅد وازنگاہ بــہ نامحرم ابأ میڪرد.ازدوستش پرسیدم:توۍ رسول چۍ دی
『•🌸•°』
✨شیرین بۅد برایشان تحمل
درد پهلۅ ۅ...
درد بــازۅ...
ۅقتۍڪہآرام زمزمہ مۍكࢪدند 🍃
ذِڪـر ِیازهــــــرا_س را
شهیدۍڪہ باپهلو وصورت زخمے،پرڪشید🦋
#رفیق_شهیدم
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
4_5859527073369949019.mp3
3.4M
↯★
⸙ نۅڪرۍدرخـانہاهلبیٺ شۅخےبـردارنیسٺ.
#سخرانی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیست_هفتم سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگی
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_بیستُ_هشتم
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
♦️ دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
♦️ بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
♦️ نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
♦️ بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
♦️ یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام #امام_مجتبی (علیهالسلام) را پیدا نمیکردم، نفسی برای #دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
♦️ میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
♦️ عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من بهتنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک #مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
♦️ نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان #منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
♦️ دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
♦️ زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی که بهسختی تکان میخورد #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»
♦️ و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
♦️ میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆