عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_چهاردهم دوباره به خودم فكر كردم، من كجاي اين دنيا ايستا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_پانزدهم
متوجه حرفهاش نميشدم، اصلاً دليل كارهاش رو نميفهميدم. همينطور هاجو واج نگاهش كردم كه رو بهسمت اون خانم جوري كه به من اشاره ميكرد ادامه داد:
- ايشون هم پسرخاله من و بهتره بگم كه برادر و تكيهگاه من توي روزاي سختم،هرچي بگم از آقاييش كم گفتم.
هنوز هم با تعجب نگاهش ميكردم. يه نگاه به هستي كه با شوق ما رو نگاه ميكرد و يه نگاه به همون دخترخانم كه هراز گاهي سرش رو بالا ميآورد و من و هستي رو نگاه ميكرد و دوباره با خجالت سرش رو پايين ميانداخت و تازه متوجه رنگ صورتي روسري و آستين بيرون زده از چادرش شده بودم كه فكر كنم ساقدست بود!
هستي با همون شوق ادامه داد:
- خب احسانجان نظرت چيه برادرم؟
اخمهام رو توي هم كشيدم. كمكم ديگه داشت درجه عصبانيتم به حدي ميرسيد كه ميتونستم كل كافه رو به هم بريزم. از اين كار هستي بيشتر عصبي شدم. از روي صندلي بلند شدم و با صداي بمي گفتم:
- هستي يه لحظه بيا بيرون، بايد باهات صحبت كنم!
نگاه هستي تغيير پيدا كرد و اون دختر سرش رو بيشترتوي سـ*ـينهش فرو برد.
بهطرف در خروجي كافيشاپ رفتم و هستي هم به دنبالم اومد. بهمحضاينكه پام به خارج از كافه رسيد و هستي رو جلوي خودم ديدم با عصبانيت غريدم:
ميشه لطفاً توضيح بدي اين مسخرهبازيا چيه؟
به نگاه پر از ناراحتي هستي خيره شدم و يادم اومد كه صدام رو خيلي بالا بردم. كلافه دستي توي موهام كشيدم و دوباره نگاهش كردم.
- ميشنوم!
- من فكر كردم كه تو و مبينا براي همديگه ساخته شديد؛ اون دختر خوبيه و تو هم مثل اون. اون به كمك احتياج داره، دختر خيلي خوبيه. نميخوام كه انتخاب اشتباهي انجام بده و زندگيش تباه بشه.
- مسخرهست! لابد يه گندي بالا آورده و الان من بايد اين وسط قرباني بشم آره؟! تو اصلاً من رو ميبيني؟اصلاً دركم ميكني؟ از ديشب كه زنگ زدي فكرم هزار جا پر كشيده كه نكنه مشكلي برات پيش اومده... نكنه... اوه خدايا اصلاً باورم نميشه كه الان...
- ميشه لطفاً بذاري من هم حرف بزنم؟ اصلاً فكرش رو هم نميكردم كه اينقدر
راجع به آدما زود قضاوت كني! نهخير اون بايد ازدواج كنه تا بتونه از مرگ نجات پيدا كنه، اون هم فقط تا دوماه ديگه! نميتونست به خونوادهش بگه؛ چون قلب مادرش ضعيفه. فقط به من اعتماد كرده و از من كمك خواست. چون دختر خوبيه، من هم پيشنهاد كردم كه شما همديگه رو ببينيد كه اگه از هم خوشتون اومد باهم ازدواجكنيد. حالا هم اشتباه از من بوده! فكر ميكردم كه مثل هميشه ميتونم روي كمكت
حساب كنم. معذرت ميخوام!
برگشت كه بره، دستم رو به ديوار زدم و تنم رو به دستم تكيه دادم.
- هستي!
ايستاد؛ اما برنگشت.
- من كه نميتونم همينطوري ازش خوشم بياد، من اصلاً چيزي درموردش نميدونم!
برگشت و به چشمهام خيره شد. هنوز هم حس ناراحتي رو توي صورتش مي ديدم.
- من هم نگفتم همينالان! ميتونيد باهم حرف بزنيد و بيشتر آشنا بشيد.
جلوي سرم رو با انگشت دستم خاروندم و با تأمل گفتم:
- باشه قبول!
- نميخوام از سر اجبار اين كار رو بكني يا بهخاطر من باشه، ميخوام كه به خواست خودت باشه.
من اگه بخوام كاري رو انجام ندم انجام نميدم.
سرش رو تكون داد و وارد كافيشاپ شد.
همچنان ايستاده بودم و به حرفي كه زده بودم فكر ميكردم. واقعاً چطور تونستم
قبول كنم؟!
مني كه تا به الان فقط زندگيم رو با هستي ميديدم و بعد از ازدواجش به خودم قول داده بودم كه ديگه هرگز به فكر ازدواج نيفتم؛ حالا بهش گفته بودم كه براي ازدواج ميخوام با دوستش آشنا شم؟ اوه خدايا چرا قبول كردم؟ شايد بهخاطر هستي بود،
بهخاطر اينكه نميتونم خواستهاي رو كه ازم داره نپذيرم! اما ميگفت كه دوست
صميميشه، يعني از اين طريق ميتونم بهش نزديك بشم؟ يعني اينطور ميتونم
بيشتر هستي رو ببينم، بيشتر كنارش باشم و اگه مشكلي براش پيش اومد كمكش كنم و يا شايد بتونم...
اما ته دلم كسي ميگفت اون دختر چي؟ به خودم گفتم اگه واقعاً اينطور باشه كه
هستي ميگه، من دارم در حقش لطف ميكنم و نميذارم كه بميره؛ پس توي اين لحظه به فكر عشق و عاشقي نيست و فقط ميخواد زنده بمونه!
نفس عميقي كشيدم و وارد كافيشاپ شدم. هستي كنار همون دختر نشسته بود وباهم صحبت ميكردن. وقتي نزديكشون رسيدم صحبتشون رو قطع كردن و هستي به چهرهم لبخند زد. روي صندلي نشستم و اين بار با جزئيات بيشتر بهش نگاه كردم.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•ڪاش⇠صـاحـب برسـد...
ایڹ جوانـاڹ ࢪا در ره
خـود پیـرڪنـد↻•
#ڪرونا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•ڪاش⇠صـاحـب برسـد... ایڹ جوانـاڹ ࢪا در ره خـود پیـرڪنـد↻• #ڪرونا #پاسـڊارانبۍپلاڪ °•°•°•°•°
✨ ⃟°.•
ریھ هایِ شهࢪ بھ شدت گرفتار
⇦ویـروسِ گنـاه است⇨
اهݪ پࢪوا دچار تنگۍ نـفس شدهاند
هـیچ ڪس از ابتـلا دراماڹ نیسٺ
ماسڪِ تقـوا بزنیـم تا آمـار روزانھ
گنـــاهبـالاترنـرود☝️🏻
#تلنـگرانھ...
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
گاهـۍ خـدا⇩
انقـدر صـدایت ࢪا دوسـت دارد
ڪھ سڪوت میڪند تا تـو بـارها بگـویۍ
خـدایمـن..
روزبیستو نهم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فراموشنشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلگیــ⇠ـرم
هࢪچھ مۍدوم
بھ گـردپایـٺاڹنمۍرسـم...
#شهیـدانھ|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
دلگیــ⇠ـرم هࢪچھ مۍدوم بھ گـردپایـٺاڹنمۍرسـم... #شهیـدانھ|#پاسـڊارانبۍپلاڪ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°
↬❥(:⚘
میـدونۍبدتـرین احسـاس چھ زمانیھ؟
بدتـرین احسـاس زمـانیھ کھ⇓
خودٺهـم میفھمۍ
از شـهدا دورشدۍ💔
#شهیدانھ...
❛.🧔🏻📿.❜
●وقٺبـراۍشـھادٺهسـٺ؛فـعلابجـنگ👊🏻
#پروفایـل
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°.•⏳• .°
•|ڪسۍڪھ سـرنمـاز
حواسـشجـمعنباشـد،
دࢪزندگۍنیزحواسـش
اصـلاجـمعنخواهدشـد.|•
-آسیدمرتضۍاوینۍ
#نمازاولوقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تـوۍ رَڱا غِیـرت⇆ ایرانۍ
همـہ امـاده✌️🏻
همـہ طـوفانۍ
منتـظر یھ اشـــــاره از رهبــر...
#رهبـــرانـھ...|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f