eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_هجدهم بابا بذار بخوابم. ديشب درست نخوابيدم. - پاشو صب
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 روسري گلدار سفيد با گلهاي ريز آبيرنگ رو مدلدار دور گردنم بستم، تونيك آبيرنگم رو پوشيده بودم و آرايش ملايمي روي صورتم نشسته بود. چادر رنگي گلدار كرم رنگم رو از روي صندلي برداشتم و بهسمت هال رفتم. مامان روي مبلهاي صورتيرنگمون نشسته بود و كوسن سفيدرنگش رو هم توي دستش گرفته بود. بابا هم كنارش روي مبل نشسته بود. روي مبل روبهروشون نشستم. سرم رو پايين انداخته بودم و با نوك پا به تاروپود قالي ضربه ميزدم. با شنيدن صداي زنگ آيفون، سكوت بينمون شكسته شد. مامان چادر گلدارش رو سر كرد و بابا آيفون رو جواب داد. من هم كنار مامان ايستادم. چند ثانيه بعد صداي هستي اومد. - عمو سعيد اين يكي واحدشونه بفرماييد. با چند ضربه به در و باز شدن در توسط بابا، اول خانم ميانسال و خوشقيافهاي كه مانتوي بلند مشكيرنگي پوشيده بود و روسري كرمرنگي به سر داشت و تارهايي از موهاي دكلرهشدهش رو از روسريش بيرون انداخته بود، وارد شد. پشت سر اون هم مرد ميانسالي با كتوشلوار سورمهاي و بلوز سفيدرنگ از در داخل شد كه چهرهي جذاب و گيرايي داشت. بهنظر مرد سالخورده و جاافتادهاي مياومد كه توي زندگي تجربه زيادي كسب كرده. بعد از اون هم هستي با لبخند پهن روي صورتش وارد شد، مانتو آبيرنگش رو با شلوار و شال سفيدرنگي پوشيده بود. پشت سرشون هم دختر كمسنوسالي كه حدوداً ١٦ -١٧ساله ميزد بههمراه پسربچهاي موفرفري واردشدن. بعد از اون هم احسان همراه با دستهگل و شيريني بزرگي وارد شد. بابا با آقاي ميانسالي كه فكر ميكنم پدر احسان بود دست داد و روبوسي كرد. خانوم ميانسال هم با مامان روبوسي كرد و بعد هم به من دست داد و توي يه نگاه از سرتاپاي من رو برانداز كرد. هستي جلو اومد و به بابا سلام كرد، مامان رو بوسيد و من رو توي بغـ*ـل گرفت. - سلام دوست عزيزم، زنداداش آينده، احوالت چطوره عروس خانوم؟ با حرص توي آ*غـ*ـوشم محكم گرفتمش و زير گوشش گفتم: - عروسخانوم و كوفت! - آخي خجالت ميكشي؟ خواستگاري كه خجالت نداره، بعداً بايد خجالت بكشي! از زير چادر نيشگوني ازش گرفتم كه چشمهاش رو روي هم گذاشت و با لبخند زوركي گفت: - حداقل شب خواستگاري خودت رو نشون نده! از توي آغـ*ـوش هم بيرون اومديم. به مادر احسان سلام دادم، اون هم در جواب سلامي داد. با اشاره و تعارفات مامان، پدر و مادر احسان و هستي روي مبل نشستن. خواهر احسان هم با من و مامان دست داد و با سلام و احوالپرسي روي مبل نشست. كوچولوي موفرفري بانمك هم بهسمتم اومد و گفت: شما بايد دوست آبجي هستي باشيد! دستم رو روي سرش كشيدم و گفتم: - شما هم بايد داداش كوچولوي هستي باشيد. بابا كنار پدر احسان روي مبل نشست. من و مامان هم روي صندليهاي ميزبان نشستيم. اول از همه سلام و احوالپرسيها شروع شد و بحث سمت شغل بابا و پدر احسان كشيده شد، بعد از اون صحبتهاي اقتصادي كه معمولاً بين آقايون مرسومه. با جمله بابا فضا كمي رسميتر شد. - خب آقاي ايراني شغل شما چيه؟ احسان روي مبل جابهجا شد و با صداي مردونهش گفت: - من وكالت خوندم و درحالحاضر وكيل پايه يك دادگستري هستم. شانس بزرگي كه توي زندگيم داشتم اين بود كه توسط يكي از دوستانم به شركتي معرفي شدم كه به دنبال وكيل جوون و مسئوليتپذيري بودن. رئيس شركت من رو ديدن و از من خوششون اومد و الان حدود يه سال و نيمي ميشه كه توي شركت مشغول به كارم. بابا سري تكون داد و در جواب گفت: موفق باشي! و احسان متواضعانه تشكر كرد. مامان زير گوشم گفت كه برم چايي بيارم. از روي صندلي بلند شدم، چادرم رو سفت گرفتم و بهسمت آشپزخونه رفتم. چايي داخل قوري رو روونه استكانهاي كمر باريك ميكردم كه هستي كنار گوشم گفت: - اينقدر خوشگل نميكردي، دل اين پسرخاله من برات رفت! پوزخندي زدم و گفتم: - هستي من استرس دارم. ميترسم كه همهچي درست پيش نره. - نه عزيزم، به اميد خدا كه همهچي خوب پيش ميره. توكل به خدا كن! - ميگما فكر كنم خالهت زياد از من خوشش نيومده، خيلي بد نگاهم ميكنه! - نه اخلاق خالهم همينجوريه، خيلي زود با كسي صميمي نميشه. نگران نباش. - خيلهخب بيكار نباش، شيرينيا رو توي ظرف بچين. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
•وقتـۍدارۍتـوخیابوڹ‌راه‌میرۍ یهونـگات‌به‌نامحرم‌میوفته‌👀 وتوسرتومیندازی‌پایین⇣ باایـن‌ڪارت‌امـام‌زمان‌ 'عـج' سرشـوبـالامیگـیرهツ ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
•وقتـۍدارۍتـوخیابوڹ‌راه‌میرۍ یهونـگات‌به‌نامحرم‌میوفته‌👀 وتوسرتومیندازی‌پایین⇣ باایـن‌ڪارت‌امـام‌ز
✨ ⃟°.• بھ هَر ڪۍ میخواۍ حاݪ بِدۍ↶ حال بِده... اما به شیطون حاݪ نَده...☝️🏻 از هَر ڪۍ میخوای حال بِگیری↶ حال بِگیر... اما حال امام زَمانت(عج) رو نَگیر…!☝️🏻 حاج‌حسین‌یڪتا🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•『بخـٺ‌بـازایـداز اڹ‌در ڪھ یڪی‌چـوڹ‌تـودرایـد روۍزیباۍتـودیـدن‌ دردولـت‌بگشـایـد』• •سالروز زمینی‌شدنت مبارڪ رفیق| °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•✨•| ••ایـتایۍمتفاوت‌راتجربھ‌ڪنید⇣ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانۍمنتشࢪ‌نشده‌از ‌《شـھـیدمحسن‌فخࢪۍ‌زاده》 دربارۀ 《سࢪداࢪحاج‌قاسم‌سلیمانۍ》 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°.•⏳•.° -اللہ اڪبـر یعنے چے؟ + یعنے اونـقـدر"خـ∞ـدا" واسـہ‌تُ بـزرگ باشـہ‌ڪہ تـا‌ اللہ اڪبـر اذان رۅ شنیدۍ بـرۍواسـہ نـمـاز...🌱 ❤️
●وقتۍ ضـارب علۍ را بـاچـاقوزد🔪 ماپیڪرغـرق‌خـونش‌را بھ‌ ڪنـاری ڪشیدیـم پیـرمردۍآمـدوگفـت :↶ "خـوب شـد؟همیـن‌ومۍخواستۍ؟ بھ تـوچھ ربـطۍ داشـت؟ چـرا دخـالت ڪردی؟" علۍبـاصداۍضعیـفی‌گفـت↶ 『حـاج‌آقـافڪرڪردم‌دختـرشماسـت، مـن‌ازنامـوس‌شـمادفـاع‌ڪردم☝️🏻』 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
●وقتۍ ضـارب علۍ را بـاچـاقوزد🔪 ماپیڪرغـرق‌خـونش‌را بھ‌ ڪنـاری ڪشیدیـم پیـرمردۍآمـدوگفـت :↶ "خـوب شـ
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• تنهاراهِ‌رسیدن بھ ⇠سـعـادت فقـــط بنـدگۍِخُــ♡ــداسـت..! شهیـد امربھ معـروف علۍخلیـلۍ🕊 ...
✿بسمــ ربـــــ الشــهدا والصدیقین✿ . هرهفتہ‌مهمان‌شهداۍ یڪ‌استان هستیم ⚘این‌شب‌جمعہ‌بـہ‌نیابت از شما بزرگواران‌مهمان‌شهداۍاستان‌خراسان‌جنوبی شهرستان بیرجند هستیم . ممنون از همراهے شما🙏
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• زندگــی ⇦از شہادت آغاز می‌شود آنانڪھ یڪ‌عمرمرده‌اند ، یڪ‌لحظہ‌هم‌شهیدنخواهندشد🥀 #شهید_غلامحسین_داوودی #شهید_حسین_شڪمبر‌ابادی #شهید_علیرضا_ضیاء #زیارت_نیابتی #پاسـڊاران‌بۍ‌پلاڪ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• مـانـدیـم وشـمـا بـال گـشـودیـدازایـن شـهـر🕊 رفـتـیـدبہ جایـےڪہ ببینیـد خدا را ...🌱 #شهید_غلامحسین_براتی‌روبیات #شهید_محمد_محمودی #شهید_محمد_ابوترابی #زیارت_نیابتی #پاسـڊران‌بۍ‌پلاڪ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_نوزدهم روسري گلدار سفيد با گلهاي ريز آبيرنگ رو مدلدار د
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 همزمان كه شيرينيها رو داخل ظرف ميذاشت گفت: - عروس هم اينقدر پررو، نوبره والا! سري تكون دادم، چادرم رو درست كردم و سيني به دست از آشپزخونه بيرون اومدم. هستي هم پشت سرم با ظرف شيريني همراه شد. با ورودم صحبتشون قطع شد و همهي سرها بهسمتم چرخيد. اول سيني چاي رو به سمت پدر احسان گرفتم كه با تعارف به بابا بالاخره استكان رو برداشت و تشكركرد. روبهروي مادرش ايستادم و كمي خم شدم تا چاي رو برداره. با كمي تعلل استكان رو برداشت، يه حبه قند هم از داخل قندون برداشت و تشكر كرد. سيني چاي رو سمت احسان گرفتم، نگاهش پشت سرم بود، با تعارفي دوباره نگاهش رو به استكان داخل سيني دوخت و با لبخندي كش اومده تشكر آرومي كرد و استكان رو برداشت. سيني چاي رو بعد از گرفتن جلوي خواهرش و مامان و بابا روي ميز گذاشتم و نشستم. نشستن من و هستي باهم همزمان شد. به چهرهي خندونش نگاهكردم و ته دلم روشن شد. مادر احسان بهم رو كرد و گفت: - خب دخترم شما از خودت بگو. داري درس ميخوني؟ چادرم رو درست كردم و با لحن آرومي كه تهمايهي استرس داشت گفتم: - پرستاري خوندم و درحالحاضر توي بخش اطفال بيمارستان طرحم رو ميگذرونم. چهرهي مادر احسان تغيير كرد، دستش رو روي دستهي مبل گذاشت و دوباره پرسيد: - چند سالته؟ .٢٤ - - آقاي رفيعي اجازه ميديد باهم صحبت كنن؟! بابا گفت: - البته. سپس رو به سمت من گفت: - مبيناجان اتاق رو به آقاي ايراني نشون بدين! به مامان نگاه كردم، چشمهاش رو به معناي باشه روي هم گذاشت. با چشم گفتني ازروي مبل بلند شدم و بهسمت اتاقم رفتم. دم در ايستادم تا احسان بياد. با اشاره دست تعارف كردم كه وارد اتاق بشه. وارد اتاق شد و روبهروي پنجرهي اتاق ايستاد. در رو پشت سرم روي هم گذاشتم و منتظر نگاه كردم. بهسمتم برگشت، دستهاش رو پشت كـ*ـمرش به هم گره داده بود، كتوشلوار مشكيرنگش روي تنش نشسته بود. - اتاق زيبايي داري. - ممنون. به صندلي اشاره كردم و گفتم: - بفرماييد بشينيد. تشكري كرد و نگاهش روي عكس چسبيده به ديوار آقا خيره موند. - بهنظر مذهبي مياي! البته دوست هستي بايد مثل خودش باشه ديگه نه؟ سري تكون دادم و اين بار تونستم اجزاي صورتش رو بهتر ببينم، موهاي بور پرپشت و چشمهايي كه رنگ خاصي داشت، البته از اين فاصله نميتونستم رنگشون رو تشخيص بدم. روي تخت نشستم و بهش خيره شدم. رفتاراش برام جالب و عجيب بود، روبهروي قفسهي كتابهام ايستاد. طبقه اول رو نگاه كرد، انگشت اشارهش روروي صحافي كتابها ميگذاشت و اسمشون رو ميخوند: - من زندهام، دختر شينا، دا، ارميا و... - پس رمان هم ميخوني! - نه هر رماني! سري تكون داد و بهسمتم برگشت. - اينجا اصلاً شبيه به اتاق يه خانم پرستار نيست. - مگه اتاق يه پرستار بايد چطور باشه؟! - آخه همهي دكتر و پرستارا هميشه يه گوشي پزشكي همراشونه. لبخند محوي زدم گفتم: - من هم دارم! - قايمش كردي؟ ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
امام على(؏): ●آڹ‌ڪھ خردمنـداسـت، از خـواب غفـلت بيـدارمى شـودوبـراۍ‌سـفـرآخـرت‌مـهيّـا‌ مۍگـرددوخـانھ هميشـگى‌خـودرا آبـادمۍڪند. ﴿غـررالحڪم﴾ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــده‌ۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍ‌محتــࢪم‌سـلام🌿 ⇦بالاخـࢪه‌ࢪوز‌شـࢪوع ‌#چله‌حـاجـت‌ࢪوایۍ ‌‌فـࢪا
✿⁐🦋 پروردگـارخـودرابھ زارۍونهانۍ بخـوانيد ڪھ اوازحـدگـذرنـدگان را دوسـت نمۍدارد.🌱° (اعراف؛۵۵) روزسی‌ وچهارم فراموش‌نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قـرار بـود راهـت را ادامـھ دهیـم↻ عـبـدصـالـح خـدا.... ببـخشـید امـلایـمان ضـعیـف بـود... بـھ جـای⇦ راهـت⇨ ⇦راحـت ⇨نوشـتیـم... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
قـرار بـود راهـت را ادامـھ دهیـم↻ عـبـدصـالـح خـدا.... ببـخشـید امـلایـمان ضـعیـف بـود... بـھ جـای⇦
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• •『شـھدا جاذبھ‌ی‌عجیبۍ‌دارنـد... اثـر مغنـاطیسۍ شـھـ♡ـدا در آدم‌هـای سالـم فـوق تصـور اسـت↻』• استادپناهیان🌱
❛🌱❜ ●توزیع‌بستھ ارزاق‌بیـن‌افـراد بۍبضـاعـت‌را نـذرآمـدنـت‌میڪنیم یاصــاحـب‌الزمـان(عج) "ان شاءالله" اللهم‌عجل‌‌لولیڪ‌الفرج🤲🏻 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f