عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
قلبـــــم
رابھ خُـدا مۍسـپارم
وقتۍڪھ میدانـم
بـدوڹحڪمتاو
بـرگۍازدرختـۍنمۍافـتد...ツ
روزسیوششم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فراموش نشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『اتـلمتـلتـوتـولھ...
⇦چشـمتـوچشـم گولـولھ⇨
اگـرپـاهـاتنلـرزید↻
نتـرسیدیقبـولھ✌️🏻』
#شهید_مصطـفیصدرزاده🕊
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
『🌱』
﴿بـسـماللهالرحـمڹالرحیـم﴾
•دستیڪھ ڪمڪ مۍڪند،
از دستانۍڪھ براۍدعا 🤲🏻
بـالامۍرونـدمقـدستـراسـت🌱
🖇در راستاۍ پیشـرفتوگسـترش
مجـموعهوبـرنامھ هایفرهنـگۍنیـازبـھ
تبلیـغاتبـزرگوگسـتردههـست📝
❞عزیزانی ڪھ تـمایـل بـھ
ڪمڪ وهـمـراهۍدارنـد
مبـالـغ واریـزۍخـودرا
بـھ شمـاره حسـاب
زیـر واریـز نـماینـد❝
⇦6037-9972-9127-6690 💳
اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ✨
Video_۲۰۲۰۱۲۱۳۰۸۲۶۲۵۹۵۸_by_VideoShow.mp3
2.75M
🕊⁐𝄞
مـقـامشھـدادرمحضـرامـامحسـین(؏)
حـاجحسیـنیڪتـا📻
#روایتـگرۍ|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_دوم ▫️اين حرف بابا خطاب به من بود و اين يعني كه خ
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیست_سوم
قربونت برم عزيزم! سلامتي تو واسهم از همهچيز مهمتره. فقط خودم هم نميدونمكه توي اون لحظه چطور به ذهنم خطور كرد.
چشمكي سمتم زد و خداحافظي كرد. مهمونها كه رفتن، در رو بستم و عقبگرد
كردم كه با چهرهي اخمو و درهمرفتهي مامان مواجه شدم. مچ دستم رو توي دستش گرفت و روي مبل نشوند.
- من تو رو اينجوري تربيت كردم؟
- وا مامانجون مگه قتل كردم؟!
- رفتي با پسره حرف زدي، زود به اين نتيجه رسيدين كه باهم تفاهم دارين؟ از من كه هيچ، لااقل از بابات اجازه ميگرفتي.
- من بدون اجازهي شما آب هم نميخورم. همينالان هم اگه بهم بگين اين پسره به
دردت نميخوره ميگم نه!
- حرف من اينه كه چرا اينقدر زود جواب دادي. اصلاً اينكه زود ازدواج كنين ديگه
چه صيغهاي بود؟!
- خب بهنظرمون اينطوري بهتر بود.
- مبينا دركت نميكنم. تو توي هيچ كاري اينقدر عجله نميكردي، الان كه مسئله بهاين مهمي پيش اومده چرا داري بيگدار به آب ميزني؟ همين رو كم داشتيم كه
مادرش تيكه بندازه كه با دو ساعت حرف زدن نميشه همديگه رو شناخت. لابد الان
هم ميره ميگه دختره چقد بيشوهري كشيده كه منتظر بوده فقط ما بريم
خواستگاري تا با كله جواب مثبت بده. اصلاً به اين فكر كردي كه تا ماه ديگه ما چطور جهيزيهت رو آماده كنيم؟!
بابا با آرامش روي مبل روبهرومون نشست.
مامان رو بهسمت بابا با همون عصبانيت گفت:
- تو نميخواي چيزي بهش بگي؟
واقعاً نميتونستم توي چشمهاي بابا نگاه كنم، از خجالت سرم رو پايين انداختم و به گلهاي قالي خيره شدم. لحن آرامشدهندهي بابا آرومم كرد.
- دختر گلم اين زندگي توئه، تو هم هر تصميمي بگيري من و مامانت مثل كوه پشتت ميمونيم. فقط بدون كه اين تصميم خيلي سختيه، بايد عاقلانه فكر كني و تصميم بگيري. اصلاً موضوع سادهاي نيست كه بخواهي سرسري ازش گذر كني! خوب
فكرات رو بكن. اگه به اين نتيجه رسيدي كه ميتوني باهاش زندگي كني، مطمئن
باش كه هر اتفاقي پيش بياد ما كنارتيم. ما بهجز تو كسي رو نداريم و تنها
دلخوشيمون تويي. تنها آرزوي ما هم خوشبختي توئه. ولي اگه راضي نباشي و
همينالان بگي نه، ديگه نميذارم كه از صد كيلومتري تو رد بشن! تو اونقدر عاقل بادرايت هستي و اينقدر بهت اعتماد داريم كه مطمئنيم بهترين تصميم رو ميگيري.
نگران جهيزيه و اينجور مسائل هم اصلاً نباش.
لبخند قشنگش رو مهمون لبهاش كرد.
- من اگه مجبور بشم و جفت كليههام رو هم بفروشم، نميذارم دختر گلم سرافكنده
بشه.
ديگه نميتونستم جلوي اومدن اشكهام رو بگيرم. ايكاش ميتونستم كه توي
چشمهاش نگاه كنم و بگم مجبورم، من مجبورم كه با يه غريبه زندگي كنم، مجبورم
كه تا يه ماه ديگه ازدواج كنم و باردار بشم؛ وگرنه ديگه نميتونم شماها رو ببينم.
ايكاش ميتونستم اشكهام رو به چشمهاش گره بزنم و بگم كه درد دلم دوري از
شماست! اينكه بايد با يه مرد غريبه زير يه سقف زندگي كنم و حمايت شما رو
نداشته باشم. ايكاش ميتونستم بگم كه سختترين كار دل كندن از شماست كه
همهي زندگي منيد! همهي جونم بسته به جون شماست، همهي وجودم فقط اسم شما
دوتا رو صدا ميكنه و فقط خدا ميدونه كه چقد برام عزيزين و الان كه مجبورم ازتون
جدا بشم، تمام وجودم فرياد ميزنه كه نه اين كار رو نكن و افسوس كه مجبورم!
ايكاش ميتونستم همهي اينها رو بهت بگم باباي گلم!هيچوقت چيزي رو ازتون
پنهون نكردم و پنهون كردن اين مسئله برام از فتح قلهي اورست هم سختتره.
اشكهام به پهناي صورتم پايين اومدن، جلوي پاي بابا زانو زدم و سرم رو روي
زانوهاي مردونهش گذاشتم. دست بابا روي سرم نوازشي بر وجود زخمديدهم شد و
بـ*ـوسـهي سرشار از عشقش بهراستي كه از جنس نابترين عشقها بود.
فقط ميون هقهقهام گفتم:
- تو تنها مرد زندگي مني!
***
از شدت عصبانيت ليوان پر از آبِ روي ميز ايستگاه پرستاري رو يه نفس سر
كشيدم. نفسم رو با صدا بيرون فرستادم كه فاطمه بهسمتم برگشت.
- خوبي؟ چرا اينقدر عصبانياي؟
- نه اصلاً خوب نيستم!
خودم رو روي صندلي چرخدار رها كردم و به تكيهگاهش تكيه زدم.
- تو رو خدا برو ببين با صورت و بدن اين بچه چيكار كرده! يه جاي سالم روي تنش
باقي نذاشته.
تو رو خدا برو ببين با صورت و بدن اين بچه چيكار كرده! يه جاي سالم روي تنش
باقي نذاشته.
- مريض اتاق دويست رو ميگي كه تازه آوردنش؟
اشك توي چشمهام جمع شده بود، واقعاً تحمل ديدن جراحتهاي روي بدنش رو
نداشتم.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
●حضـرت امـام رضـا (؏) :
خانھ هایىڪھ درآنــهانـمـازشـب🤲🏻
خـوانـدهمۍشـودنـورش✨
بـراۍاهـلآسـمـانمۍدرخـشـد
هـمانـطـورڪھ نورستـارگـان
بـراۍمـردم زميـنمۍدرخـشـد.↻
#نمازشب|#حدیث
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
●حضـرت امـام رضـا (؏) : خانھ هایىڪھ درآنــهانـمـازشـب🤲🏻 خـوانـدهمۍشـودنـورش✨ بـراۍاهـلآسـمـان
°.• ❥ ⃟✨⠀
رفقـا🖐🏻
امشـب حتـما نمـازشـب بـخونیــد
وقتۍ خونـدید بـرا
فـرج اقامـون دعـآڪنیم🤲🏻
نماز،امشـب ات رو هدیھ ڪن
به یوسف زهرا🌱
#خلوتعـشاق
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
خُـدایـٰا
اگـهیـهࢪۅز🌻
فـࢪامـۅشڪࢪدمخـداۍبـزࢪگۍداࢪم...
تـــــۅ`فـرامـۅشنڪنڪه
بنـدهڪۅچیڪۍدارۍ♥
روزسـۍۅهفتم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فـࢪامۅشنشۅد❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
شهدا یھ ټیپۍ زدڹ ڪھ خـ♡ـدا نگاهشوڹ ڪرد!
دنبال این بودڹڪھ خوشگلخوشگلا↻
یوسفزهرا امام زماڹنگاشوڹ ڪنھ🌱
حالا ټو بـروهرټیپۍڪھ میخواۍبزڹـ...
اما حواسټ باشہ☝🏻
ڪے داره نگات میڪنھ..!👀
حاجحسینیکتا✨
#شهیدمحمدرضادهقان
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
17.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱•|وظایـفرهبـرۍ
اززبـانخــودآقــــا...
#رهبری
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_سوم قربونت برم عزيزم! سلامتي تو واسهم از همهچيز مه
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیستُ_چهارم
با بغض گفتم:
- مرتيكهي زبوننفهم! بهش ميگم واسه چي باهاش اين كار رو كردي. ميگه «بچهمه
اختيارش رو دارم!» يعني هيچكس توي اين دنيا نيست كه جوابگو باشه؟ آخه اين بچه چه گناهي كرده كه بايد از وقتي چشم باز ميكنه خودش رو توي بدبختي ببينه؟!
صافصاف توي چشماي من زل ميزنه ميگه «حقش بود! ديگه داره تنبل ميشه، يه هفته هست هيچكدوم از گلا رو نفروخته، همهشون پژمرده شدن.» آخ خدا دارم ديوونه ميشم.
فاطمه به سمتم اومد، دستش رو روي شونهام گذاشت.
- اينقدر حرص نخور سكته ميكنيا!
- يعني هيچكدوم از اين انجمنا، هيچكدوم از اين سازماناي حقوق بشر و حمايت از كودكان و كوفت و زهرمار جوابگوي اينا نيستن؟!
- اي خواهر سادهي من! اينا خودشون هم جزء همين دستهن! چطور انتظار داري
كاري در حق مردم انجام بدن؟
حضور همراه يكي از مريضها باعث شد كه فاطمه بهسمتش بره و باهاش صحبت كنه. چارت تخت ٨٩ رو برداشتم، از فاطمه تشكر كردم و بهسمت اتاق قدم
برميداشتم كه صداي خشن سوپروايزرمون من رو سر جام ميخكوب كرد.
- خانم رفيعي!
به عقب برگشتم.
- سلام خانم عسگري.
صداش رو بالا برد. حالا اين فقط چهرهي اخمو و ابروهاي درهمكشيدهش نبود كه
عصبانيتش رو نشون ميداد.
- كجا داريد تشريف ميبريد؟
- اتاق ٢٠٩
.
- حتماً يه مريض بايد بميره تا شماها به فكر بيفتيد و به دادش برسيد؟
مبهوت نگاهش كردم!
- سريع برو، مريض داره از درد ميميره!همونطور آروم و خنثي نگاهش كردم كه عصبيتر شد. ليست بيماران داخل دستش رو روي سـ*ـينهم كوبيد و با حرص گفت:
- خانمدكتر هروقت وقتت آزاد بود، يه نگاهي هم به اينا بنداز.
خانم دكتر رو چنان با حرص و طعنهدار بيان كرد كه لحظهاي جا خوردم.
سري تكون دادم و از كنارش رد شدم. وارد اتاق كه شدم ديدم پسربچهي
چهار-پنجسالهاي روي تخت خوابيده و ناله ميكنه. بهسمتش رفتم. به چارت نگاه كردم، دكتر براش مسكن نوشته بود. مسكن رو داخل سرمش خالي كردم. اسمش رواز ليست خوندم.
- چطوري آقاپيمان؟
از درد چشمهاش رو روي هم فشرد. همراهش كه خانم جواني بود نزديك تخت اومد، دست پسرك رو توي دستش گرفت.
- خانم دكتر خيلي درد ميكشه!
- نگران نباشيد. عملشون سخت بوده، ايشون هم كه سني ندارن؛ واسه همين تحمل درد براش سخته. بهش مسكن زدم، الان آرومتر ميشه.
اشكش روي گونهش نشست و سرش بهسمت پسرك چرخيد.
- خواهرش هستيد؟!
- نه مادرشم.
- اصلاً بهتون نميخور
ه
- پونزده سالم كه بود ازدواج كردم و هفدهسالگي باردار شدم. الان هم بيستودو
سالمه!
- زنده باشين؛ مادر بودن خيلي سخته.
- ممنون، مادر بودن خيلي سخته؛ اما همهش عشقه. اين عشقه كه مجبورت ميكنه نه ماه رو به سختي بگذروني فقط به اين اميد كه قراره فرزندي از وجودت شكل بگيره.
عشقه كه مجبورت ميكنه درد عذابآور زايمان رو تحمل كني كه فقط براي اولين بار چشماي درشتش رو ببيني. اين عشقه كه مجبورت ميكنه شبا رو بيخوابي بكشي و خواب و بيدار بموني تا با صداي اولين گريهش فوري بيدار بشي و سيرش كني! واقعاً
اين عشقه كه حاضري خودت بدترين دردا رو بكشي؛ ولي يه خار به پاش نره. عشق
عذابآوريه؛ ولي اونقدر شيرينه كه همهي سختياش رو فراموش كني. هنوز مادر
نشدي؟
نه!
- انشاءاالله كه خدا قسمتت كنه.
- ممنونم.
از اتاق بيرون اومدم و به حرفهاش فكر كردم. دوباره با يادآوري اينكه من هم بايدمادر بشم ذهنم درگير شد.
به ايستگاه پرستاري كه رسيدم، آقاي دكتر اميني با فاطمه صحبت ميكرد. جلو رفتم و سلام كردم.
نگاه مهربونش رو بهسمتم برگردوند و با لبخند هميشگيش گفت:
- سلام خانم رفيعي، چه خوب كه شما هم اومدي.
- چيزي شده؟
- من فردا بايد براي يه سمينار برم آمريكا. قراره كه بهجاي من آقاي دكتر معنوي تشريف بيارن، خواستم در جريان باشيد.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
51.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
مـــــ🌙ـــــاھ مۅ سپـــــیدم
سࢪدآر شہیــدم...💔
#استوری ⇦ #حاج_قاسم
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ مـــــ🌙ـــــاھ مۅ سپـــــیدم سࢪدآر شہیــدم...💔 #استوری ⇦ #حاج_قاسم #پاسـڊارانبۍپلاڪ °•°
•-🕊⃝⃡♡-•
مقــام معظــم ࢪھبرے ヅ :
⇦ بہ حـاجقآســـم
بہ چـــشـ👀م یڪفࢪدنگــاھ
نڪنید⛔️ ↯
بہچــــشــمیڪمڪٺـــب ➣
نگـــــاھڪنید...∞
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
بیاییـد ڪمتـرخُطـوطقَلبِمـان را
اِشغـالڪنیـم
شایـد خُـــ∞ــدا پشـتِخطبـاشَـد❣(:
روز سـۍوهشتم #چلهحاجـتروایے
فـرامـوشنشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
42.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
وَ شــــــــایــد آݧ ⇦یــــ💔ــــاࢪ ⇨ ھم
ایـــنجـا بـــاشــد...ジ
#مهدویت•|•#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
4_5780554603460297866.mp3
5.86M
🦋خـۅشبـہحـالشهــ ـدا...
🎙•|سید رضا نریمانے
#صوت_شهدایی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋خـۅشبـہحـالشهــ ـدا... 🎙•|سید رضا نریمانے #صوت_شهدایی #پاسـڊارانبۍپلاڪ °•°•°•°•°•°•°•°•°
🕊⁐𝄞
°• دلــ ـــ...
تنها نردبانے استـــ⤹
ڪہآدمے را بـہ"آسـمـان"میرساند🦋
و تنهاوسیلهاۍستــ...
ڪہ"خــ∞ـــدا" را دَرمیابد..
شهیدچمران
#شهیدانه
♥Γ∞
سلامهمراهانگرامی🖐🏻-
خبر دارید هر هفته شهداۍ هر شهر
رو زیارټ میڪنیم؟😎✌️🏻
میدونستید شما هم میتونید توۍ
ایݩ ڪار خیر با ما همࢪاه بشید؟🤩
اگ علاقه دارید با ما همڪارۍ ڪنید...
اسم شهر خودتوݩ رو به آیدۍ زیر بفرستید👇🏻
🆔@Tanhaie_komill
منتظڔهمراهےو همڪارۍشماعزیزان هستیم👋🏻
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیستُ_چهارم با بغض گفتم: - مرتيكهي زبوننفهم! بهش ميگم
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیستُ_پنجم
فاطمه رو به دكتر گفت:
- دكتر كي تشريف مياريد؟
- فكر نميكنم تا شش ماه ديگه برگردم.
بهشدت ناراحت شدم و مثل يخ وا رفتم. دكتر اميني از بهترين دكترهاي بيمارستان بودن و در نبود ايشون بيمارستان روي هوا ميچرخيد.
- آقاي دكتر در نبود شما...
- در نبود من كارا همونجور كه قبلاً پيش ميرفت، پيش ميره خانم رفيعي!
لبخند ديگهاي زد و ليست يكي از اتاقها رو از فاطمه گرفت و از اونجا دور شد.
- واي مبينا اگه دكتر بره ميدوني بيمارستان چي ميشه؟!
- باورم نميشه!
- اوه تو به اين فكر كن كه از اين به بعد با اون غولتشن چيكار كنيم؟ لابد از فردا
يه چوب دستش ميگيره ما رو فلك ميكنه!
از يادآوري چهرهي اخمو و عصبانيش ابروهام در هم رفت. از اصطلاح غولتشن
فاطمه خندهم گرفت.
- اسمش هم كه مياد حالم بد ميشه.
انگار صداش توي سرم ميپيچيد.
- «خانم رفيعي!»
رو بهسمت فاطمه گفتم:
- حتي الان هم حس ميكنم داره صدام ميكنه!
- خانم رفيعي با شما هستم.
با اشارهي فاطمه به عقب برگشتم و با ديدن صورت درهمش فاتحه خودم رو خوندم.
- بله خانم عسگري؟
- همينالان برو اتاق رياست، آقاي دكتر باهات كار دارن.
چشمي گفتم و با تمام توان از اون جا دور شدم. با صداي ويبرهي گوشيم، از داخلجيب روپوش سفيدرنگم بيرون آوردمش.
- جانم؟
- سلام عزيزم، كجايي؟
- بيمارستانم!
- ميگم امشب آقاي ايراني دعوتمون كردن، زودتر از بيمارستان بيا تا باهم بريم!
- اوه مامان من امشب تا ساعت نه شيفتم.
- تو كه هميشه تا شيش بيشتر بيمارستان نبودي.
- پزشك شيفتمون تغيير پيدا كرده، واسه همين شيفتا هم عوض شده.
- باشه، به بابات ميگم زنگ بزنه به آقاي ايراني بگه كه امشب نميتونيم بيايم!
- باشه ممنون.
- مواظب خودت باش!
چشم خداحافظ
.
گوشي رو توي جيب مانتوم سُر دادم و بهسمت آسانسور رفتم. دكمه ٣ رو فشار دادم و به خانومي كه به ديواره آسانسور تكيه داده بود، نگاه كردم. با اعلام طبقه سوم، از آسانسور بيرون اومدم و بهسمت اتاق آقاي دكتر رفتم. منشيش نبود. بهسمت در رفتم و با دو تقه به در و «بفرماييد» آقاي دكتر، وارد شدم.
اتاق تميز و هميشه مرتبش، شلوغ و نامنظم بود. وسايلش سر جاشون نبود. مشغول جمع كردن كتابهاي چيده شده داخل قفسه بود كه با ديدن من دست از كار كشيد.
- سلام استاد. خسته نباشيد. كمك نياز نداريد؟
- سلام دخترم. ممنون. يه جايي پيدا كن بشين.
پوشههاي ريخته شده روي مبل رو روي ميز گذاشتم و نشستم.
- با من امري داشتيد؟
همينجور كه پوشههاي داخل كمد رو توي كارتنها ميچيد گفت:
- آره. ازت خواستم بياي تا يه سري چيزا رو بهت بگم؛ البته بهتره كه بين خودمون
بمونه.
حتماً.
- من براي شش ماه به آمريكا نميرم. درواقع براي هميشه ميرم.
از شدت تعجب دهنم باز مونده بود. باورم نميشد كه ديگه نميتونم آقاي دكتر رو.ببينم.
- آقاي دكتر ما در نبودتون چيكار كنيم؟!
- كاري كه هميشه انجام ميدادين!
- آخه...
- ببين دخترم! تو دختر مهربون، مسئوليتپذير و بااخلاقي هستي! بين تمام پرسنل بيمارستان اگه يه نفر باشه كه واقعاً از جونودل براي كارش مايه ميذاره، تويي! ازت ميخوام كه در نبود من هم كارا همونجوري پيش بره كه قبلاً انجام ميشد.
آقاي دكتر معنوي كه قراره بهجاي من بيان، دكتر مطمئن و سرشناسين. دوست ندارم يه وقت فكر كنن كه بيمارستان ضوابط و قوانين مخصوص خودش رو نداره. آقاي دكتر معنوي با وجود اينكه دكتر جووني هستن؛ امّا بهشدت توي كارشون موفقن و اين كه قبول كردن از آمريكا بيان ايران و رئيس اين بيمارستان بشن، فقط بهخاطر خواهشاي من بوده؛ چون واقعاً دوست نداشتم كه بعد از من، بيمارستان به دست كسي بيفته كهصلاحيتش رو نداره. پس ميخوام كه در نبود من، حواست به همهچيز باشه و كارا رو
همونجور كه قبلاً پيش ميرفت، پيش ببري!
- آقاي دكتر! من هر كاري كه از دستم بربياد انجام ميدم و إنشاءاالله كه نااميدتون نميكنم؛ اما نبودتون توي بيمارستان براي همه ما سخته!
- ممنونم. اميدوارم كه شما هم موفق باشين!
- تشكر. نميدونم خوشحالم از اينكه دارين زندگي جديدي رو آغاز ميكنين، يا
ناراحتم از اينكه ديگه شمار رو اينجا نميبينم!
- تو دختر عاقلي هستي! بود و نبود من اينجا خيلي فرق نميكنه؛ امّا بود و نبود
پرسنل خوبي مثل تو، خيلي فرق ميكنه.
- اين چه حرفيه آقاي دكتر! شما بزرگترين جراح و پزشك توي كشور هستين؛ امّا
من فقط يه پرستار عاديم.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
୫♥୫
مــــقامـمعــظمـࢪھبرێ ⇣
مُحَبّـــ♡ـٺ
مــــایہاَصـــلےِ⇦ زِنــــدِگے شیـــــریــنـِ
خانـــِــۅادِگےاســتـ😌 ؛
سَــ↭ـــعےکنیدمُحــَـــبّـٺــ را ࢪوزبہرۅز
افـــزایــــش بدهیـ...ـدヅ
#رهبری•|•#عاشقانه_مذهبی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
୫♥୫ مــــقامـمعــظمـࢪھبرێ ⇣ مُحَبّـــ♡ـٺ مــــایہاَصـــلےِ⇦ زِنــــدِگے شیـــــریــنـِ خانـــِ
❥• ⃟💌
مــݧحــ🧔ـــیدࢪۍۅتــۅفـ🧕ــاطـمے
دࢪدلــــمــاحـُــــبِّـ ولــے
ڪاݜࢪوزێبــشۅدعــاقـدمــــا⤹
ســــــیدعـــــــ♥️ــلے
#عاشقانه_مذهبی
✿⁐🦋
⸙وقتےدلـتگـــرفـتـہ...
خـــــدابـھفـرشتہهاش میگھ
نگــاهبـاز یـادشرفتہ⤹
‴مـــــنهسـتم‴
روز سـیونهـم #چـلہحاجـتروایے فـرامـوش نشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
14-HajHoseinYekta(www.rasekhoon.net)_08.mp3
988K
🕊⁐𝄞
شیــ😈ــطۅݧ
از آخــر خـــاڪـ୫ــریز
نفسـ مــامیــــاد↯
آرۅمـ آرۅمـ داࢪھ ٺیــــخلاصےــــر میزنہ...
#صوت_شهدایی*|*#حاجحسینیکتا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🕊⁐𝄞 شیــ😈ــطۅݧ از آخــر خـــاڪـ୫ــریز نفسـ مــامیــــاد↯ آرۅمـ آرۅمـ داࢪھ ٺیــــخلاصےــــر میز
『 اےســــرۅرمن چہبســياࢪ زشتےمَرا ⤹
پوشاندى ۅچہ⇣
بسيــــاربلاهاےسنگيݧۅبزرگےڪہ⇣
از مݧبࢪگــردانــدے』
دُعــــاێِڪُمِیــل♥️
🌱•|زنده شـدن شهـید غلامرضاخدایاریبهعنایت
امام رضا(ع)
❃درچنـدماهگے غلامرضابہدلیلتبشدید فوتمیڪند
✾پدرشهیدبہحضرت امام رضا(ع) متوسل شد
درحـالت رویا،سیدۍجلیل القدربه پدر شهید گفت «برو فرزندت را بیاور و در زیرڪرسےگرمڪن»پدرشهیدعرض میڪند ڪہ« فرزندمفوتڪرده است»
دوباره آن سید به پدر همان جمله را گفت
✾پدر شهیدپارچہ را از روۍپیڪرنوزاد برداشته ومیبیندڪہنوزاد نفسمیڪشد و زنده استوسال ها غلامرضابہ
عنوان خادم امام رضا(ع)خدمت کند.
🌿•|نقل از:مادرشهید
#امام_رضا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2fر
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیستُ_پنجم فاطمه رو به دكتر گفت: - دكتر كي تشريف ميا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیستُ_ششم
اينطور فكر نكن رفيعي! من شايد فقط يه عمل انجام بدم و بعد از عمل هم چند
باري مريض رو ببينم، امّا تو كه يه پرستاري بيشتر كنار بيماري و واسه زخمشون التيام. حتّي ميتوني به دردِدلاشون گوش بدي، باهاشون صحبت كني و با بچهها بازي كني تا براي لحظهاي دردشون رو فراموش كنن. كار تو خيلي با ارزشتره!
قدر خودت رو بدون و سعي كن اينجور پرستاري باشي، نه كسي كه فقط از سر تكليفميخواد كارش رو انجام بده. اونوقت ميتوني اسم خودت رو بذاري پرستار!
- مطمئن باشيد هيچوقت حرفاتون رو فراموش نميكنم. تمام سعي خودم رو ميكنم كه يه پرستار باشم.
- خيالم رو راحت كردي! حالا برو به كارت برس. بيمارا منتظرن.
- بله حتماً. خداحافظتون!
- خدانگهدار!
از اتاق آقاي دكتر بيرون اومدم. واقعاً كه نبود دكتر توي بيمارستان مثل نبود
ستونهاي يه ساختمون، برامون سخته. خيلي ناراحت شدم؛ بهخصوص وقتي كه
استادت، نه تنها باعث آموزش مباحث درسي بلكه باعث پيشرفتت ميشه و درس زندگي رو هم بهت آموزش ميده. اونوقته كه متوجه ميشي برخي آدمها چقدر قلب بزرگي دارن و هنوز هم افراد مهربان و دلسوز و با وجدان كاري هم پيدا ميشه.
استادي كه براي من فراتر از يه استاد بود؛ براي من استاد اخلاق و زندگي بود.
سوار آسانسور شدم و به دختربچهي خوشگلي كه دست توي دست مادرش به من خيره شده بود، لبخند زدم.
با ويبرهي گوشيم دستم رو سمت جيب مانتوم بردم.جانم؟
- سلام عزيزم خوبي؟
- ممنونم شما خوبي؟
- مرسي. بابات زنگ زد به آقاي ايراني؛ امّا مثل اينكه قبول نكردن كه امشب نريم.
قرار شد ما بريم، بعدًا احسان بياد دنبالت!
- حالا چه واجبيه آخه؟!
- ديگه دعوت كردن، زشته اگه بخوايم مخالفت كنيم
.
- باشه.
- راستي!
- بله؟
- يهكم به خودت برس، يه آرايشي بكن. اون بدبخت فلكزده كه گـ ـناه نكرده
نامزد تو شده!
مامانجون حرفا ميزنيا! من الان توي بيمارستان لوازمآرايش از كجا بيارم؟!
- بالاخره يهكاريش بكن. مبينا اگه ديدمت كه همينجوري اومدي، كلهت رو ميكنم.
- چشم! امر ديگه؟
- مواظب خودت باش.
- خداحافظ!
گوشي رو توي جيب مانتوم سر دادم و سري تكون دادم. از دست اين مامان! آخه مگه اينجا آرايشگاهه؟!
***
احسان
- سلام آقاي صالحي! احوال شما؟
- سلام احسانجان! خوبي؟
به لطف شما. شما خوب هستيد؟
- متشكرم! امروز ميتوني بياي خونه؟
- بله حتماً. كي بيام خدمتتون؟
- هرچي زودتر بهتر. اگه كه همينالان كاري نداري توي شركت، بيا اينجا.
- چشم ميام!
- با آريا باهم بيايد.
- احتمالاً كار داشته باشن.
- بگو كارا رو بسپاره به خانم همتيان و خودش بياد.
- چشم!
- بسيار خب. خدانگهدار!
- خداحافظ شما!
گوشي رو توي جيب كتم گذاشتم. وسايل روي ميز رو داخل كمد قرار دادم و از اتاق بيرون زدم. دكمه آسانسور رو زدم و منتظر ايستادم. با پا روي زمين ضرب گرفتم.
از انتظار متنفر بودم و صبر برام معني خاصي نداشت. بالاخره در آسانسور باز شد و خانم شيك پوشي بيرون اومد. دكمه ٢٥ رو زدم و به چهره خودم توي آينهي آسانسور نگاه كردم. چند تاري از موهام رو كه آشفته شده بودن، مرتب كردم و با باز شدن در بيرون رفتم. بهسمت اتاق رياست كل شركت رفتم. خانم افشار پشت ميز نشسته بود و سرگرم تايپ كردن چيزي بود. با ديدن من از روي صندلي بلند شد و
سلام كرد. من هم در جواب سلام و احوالپرسي كردم.
- آقاي صالحي هستن؟.
- بله تشريف دارن. كاري باهاشون دارين؟
- آره. ميتونم برم داخل؟
- جلسه دارن.
- كي تموم ميشه؟
- نميدونم. با خانم همتيان جلسه دارن.
مغزم تير كشيد. از اينكه اون رو، كنار يه غريبه، تنها ببينم حالم بد ميشد و قلبم به
درد مياومد. فوراً گفتم:
- آخه كارم خيلي واجبه!
- پس اجازه بديد بهشون اطلاع بدم.
گوشي تلفن رو برداشت و دكمه يك روفشار داد.
- آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار مهمي باهاتون دارن.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
14.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ツ ͜͡💣
⇦رشیـــــدجـــــاݧ دلـ🚑ــبرقـرمــز بفرســٺ↯
حاجے خودتے... :))
#طنز_جبهه|#استوری
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
راسـتے رفیق✋🏻
°•نمیشود تو ڪارِ خـــــدا نیسٺ
خـــواستـنبلـدنیستـیـم :) ...
روز چهلـم#چلہحـاجـتروایے فراموش نشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ