عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_شش دستش رو به سمتم دراز كرد. - محمدي هستم. منشيتون. يه تاي ابروم بالا ر
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_پنجاه_هفت
آره.
- پس چرا لامپا خاموش بود؟
- چون خواب بودم.
رد نگاهش رو گرفتم و روي دكمههاي بازشدهي مانتوم موندم. جيغي زدم و دو طرف
مانتوم رو با دست گرفتم و سمت پايين خم شدم!
صداي قدمهاش نزديكتر شد. عرق سردي روي پيشونيم نشست. بهسمتم اومد.
فاصلهمون خيلي كم بود. نبايد ضعفم رو نشون ميدادم. سعي كردم به خودم مسلط
باشم. آب دهنم رو قورت دادم و به چشمهاي عسليش نگاه كردم. بهم خيلي نزديك
شده بود. صورتش كنار صورتم بود. چشمهام رو بستم. نفسهاش توي صورتم
ميخورد. كمكم ازم فاصله گرفت. آروم لابهلاي چشمهام رو باز كردم. بطري آب رو
از روي كابينت پشت سرم برداشته بود. ليواني از داخل كابينت برداشت و آب رو
داخلش ريخت. از فرصت استفاده كردم و خودم رو داخل اتاق انداختم. فوري
لباسهام رو عوض كردم. پسرهي رواني! انگار خوشش مياد بقيه رو اذيت كنه. آخه
كدوم آدم سالمي از اذيت كردن بقيه لـ*ـذت ميبره؟! سري تكون دادم و وارد سالن
شدم. كيف و چادر و مقنعهم رو از روي مبل برداشتم. روي كاناپه نشسته بود و با
كنترل كانالهاي تلويزيون رو بالاوپايين ميكرد.
اِ! چرا لباست رو عوض كردي! اونجوري بهتر نبود؟
چشمغرهاي بهش رفتم كه سعي كرد لبخندش رو جمع كنه.
- بهتره با من از اين شوخيا نكني!
سري تكون داد و به تيوي خيره شد.
چادرم رو آويزون كردم و مقنعهم رو داخل كمد گذاشتم. حسابي گرسنه بودم. داخل
آشپزخونه شدم. در يخچال رو باز كردم. قابلمهي غذا رو بيرون آوردم تا گرمش
كنم. در قابلمه رو كه برداشتم با ظرف خالي روبهرو شدم.
- فكر كردم رفتي رستوران.
- نه ديگه گفتم چرا الكي پولم رو خرج كنم؟! من كه هر روز دارم غذاي بدمزهي تو
رو تحمل ميكنم، يه امروز هم روش.
اگه يه روز هم به عمرم مونده باشه مطمئنم كه سرش رو از تنش جدا ميكنم.
- حالا چرا ظرف خالي رو گذاشتي تو يخچال؟
گفتم زياد ذوق مرگ نشي بفهمي از غذات خوردم.
- آره نه كه واسهم خيلي مهمه!
- اگه مهم نبود كه ظهر پيام نميدادي غذا داريم. گرم كن بخور.
واقعاً برام مهم بود؟ چرا واسهم مهم بود كه غذا ميخوره يا نه؟! شونهاي بالا انداختم و
مشغول درست كردن غذا شدم!
انگار كه كوه بيستون رو با تيشه كنده بودم. بدنم بهشدت درد ميكرد. غذا رو بهزور
از گلوم پايين ميدادم، ميلي به خوردن نداشتم. توي تخت فرو رفتم. ساعت رو براي
هفت تنظيم كردم، پتو رو تا گردنم بالا آوردم و چشمهام رو بستم. با شنيدن صداي
نفسهاش متوجه شدم كه وارد اتاق شد. چراغ رو خاموش كرد و كنارم خوابيد. هر
شب تا ديروقت روي پروندههاش كار ميكرد و من زودتر از اون به خواب ميرفتم و
صبح ميديدم كه شبيه بچههاي مظلوم توي خواب فرورفته. اما امشب خيلي زود
تصميم به خوابيدن گرفته. صداي آرومي كنار گوشم گوشم رو قلقلك داد.
- خوابي؟
چشمهام رو بهزور باز كردم. از فرط خستگي پلكهام سنگين شده بود.
- آره.
چشمهاش توي تاريكي شب بيشتر ميدرخشيد. نفسهاش سريعتر شده بود.
احساس خوبي نداشتم! با تعجب نگاهش كردم. انگار كه با نگاهم بهش ميگفتم كه
چي ازم ميخواي؟!
خودش رو بهم نزديكتر كرد. چشمهام رو روي هم فشردم تا لبهاي مهرشدهش
روي لبهام رو نبينم!
اشك روي گونهم نشون ميداد كه از خودم بدم مياد! از اين زندگي كه براي خودم
درست كردم بدم مياد! من كجاي زندگيش بودم؟ چي ازم ميخواست؟ با دست به
عقب هلش دادم. كمي ازم فاصله گرفت. از روي تخت بلند شدم. تنپوش پارچهايم
رو از داخل كمد برداشتم و پوشيدم. اشكهام به هقهق تبديل شده بود. ميخواستم
از اتاق خارج بشم كه مچ دستم رو گرفت.
- مبينا! چي شد؟
با خشم مچ دستم رو از داخل دستش كشيدم و فرياد زدم:
- دستم رو ول كن عوضي!
- چي شده آخه؟بگو من كجاي زندگيتم؟ من رو واسه چي ميخواي؟ واسه چي بهم نزديك ميشي؟
من همسرت نيستم. تو من رو زن خودت نميدوني! من توي زندگي تو چيكار
ميكنم لعنتي؟! من رو فقط براي هـ*ـوس ميخواي؟! آره؟! بهم بگو.
- قرارمون چي بود؟ مگه نه اينكه تو با من ازدواج كردي تا باردار بشي؟
نميخواستم بشنوم! نميخواستم بدونم براي چي ازدواج كردم! نميخواستم بدونم
كنار يه مردي ميخوابم كه بهم هيچ حسي نداره و فقط اومده تا بهم يه بچه بده! اين
بدترين قسمت ماجرا بود! من چطور راضي به اين كار شدم؟
بلندتر از قبل ميون گريه هام فرياد زدم:
- ديگه نميخوام! ديگه هيچي ازت نميخوام! فقط ازم فاصله بگير! ديگه نزديكم نشو!
حالم رو بد ميكني! ازم دور شو!
بهسرعت از اتاق خارج شدم و خودم رو داخل اتاق كناري انداختم و در رو پشت سرم
بستم. اتاق تاريك و سردي كه فقط چندتا از وسيلههاي اضافيمون داخلش بود. كنار
در چمباتمه زدم و زانوهام رو توي بغـ*ـل گرفتم؛ تا شايد تسكين دردهام بشه!
نویسنده:فاطمه عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بَرخیز ۅبازمادَرےاٺراشرو؏ڪن...🥀
୫💔୫
『 یا رب نصیبهیچغریبےدِگَرمَڪُن
داغےڪہگیسوان
⬿حـَـــسَن⤳
را سِپیدکرد... !』
#فاطمیه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
دِلَممےگیࢪھ...•💔•
↬❥(:⚘
قسمبہحَضرَٺمنّان
دۅشنبہهاراما
میانصَحنحسن(؏)«روضہ-هفتگے»گیڔیمツ
#امام_حسن
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
【و عـــشق
مـۍتوانـد دوبـاݪپــ🕊ـروازبـاشد
اززمـینخـاڪۍ
تـاعـرش خـدا🌱】
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_هفت آره. - پس چرا لامپا خاموش بود؟ - چون خواب بودم. رد نگاهش رو گرفتم
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_پنجاه_هشت
•احسان•
با صداي زنگ موبايل بيدار شدم. دستم رو دراز كردم تا به پا تختي برسه. هرچي
دستم رو دراز ميكردم به گوشي نميرسيد. ناچار كمي جابه جا شدم. گوشي رو
برداشتم. از لابه لاي چشمم نگاه كردم. آلارم بود، خاموشش كردم. هنوز چند دقيقه
نگذشته بود كه يه صداي متفاوت تري اومد. اين صدا برام آشنا بود. آهان! صداي
آلارم گوشيمه. گوشي رو از كنار بالشتم بيرون آوردم.
ساعت هفت بود. آلارم رو قطع كردم. پس اون گوشي مال كي بود؟! چند دقيقه اي
طول كشيد تا بدنم لود بشه و ويندوزم بالا بياد. به سقف خيره بودم و به اين فكر
ميكردم كه من كجام؟ به سمت در چرخيدم. به سختي خودم رو از تخت جدا كردم.
دست كلافه اي توي موهام كشيدم. حوله م رو برداشتم و خودم رو توي حموم انداختم.
حتي دوش آبسرد هم كمكي بهم نكرد. با يادآوري ديشب ذهنم آشوب ميشد!
متوجه حالش نميشدم. چرا اون كار رو كرد؟! چرا اونطور رفتار كرد؟!
حوله رو دور خودم پيچونده بودم. به سمت در اتاق رفتم. دستگيره رو آروم به سمت
پايين فشار دادم. در قفل بود. نميدونم چه حسي دارم. فكر ميكنم دلم براش
ميسوزه، يه حس ترحم! از ترحم كردن بدم مياد.
لباس هام رو عوض كردم. وارد آشپزخونه شدم و چايساز رو روشن كردم. صداي در
اتاق اومد! يعني بيدار شد؟ نكنه از صداي من بيدار شده؟ يني اينقدر خوابش سبك
بود؟ درست برعكس من!
نون و پنير و گردو رو روي ميز گذاشتم و مشغول لقمه گرفتن شدم. صداي دوش
آب اومد و چند دقيقه ي بعد به سمت آشپزخونه اومد! رنگش سفيد شده بود. به نظر
حالش خوب نمياومد. خيلي آروم سلام داد و به سمت چايساز رفت و روي قوري
چاي گرفت.
- صبحونه نميخوري؟
سرش رو به نشونه ي نه تكون داد و وارد اتاق شد. چاي ريختم و با نبات شيرينش
كردم! ذره ذره از چاي داغ رو ميخوردم. مانتو و مقنعه پوشيده جلوم ظاهر شد. چاي
براي خودش ريخت و آروم خورد!
سوئيچم رو برداشتم و روبه روش ايستادم.
- بريم؟
- من خودم ميرم.
- مگه نميخواي بري بيمارستان؟ خب سر راه ميرسونمت.
- نيازي نيست!
حالش خوب نبود. نميتونستم بذارم تنها بره.
-پاشو.
- گفتم خودم ميرم!
- اين بچه بازيا چيه؟! گفتم پاشو ديگه!
حتي ناي حرف زدن هم نداشت. سرش رو تكون داد. چادرش رو برداشت و كنارم
ايستاد. حتي نگاهش رو هم بهم نميدوخت.
- مطمئني حالت خوبه؟ ميخواي امروز رو مرخصي بگيري؟
- خوبم.
ديگه حرفي نزدم و به سمت پاركينگ رفتيم. سوار ماشين شديم. صداي ضبط رو كم
كردم و به آهنگ گوش دادم!
مبينا سرش رو به تكيه گاه صندلي چسبونده بود و پلكهاش رو روي هم گذاشته بود.
فقط رژ مليحي روي لبهاش بود. مژه هاي بلندش روي هم سوار شده بودن. حالت
چشمهاي درشتش حتي با بستن چشمهاش هم مشخص بود. لبهاي خوش فرمش و
دماغ قلميش. چرا هيچوقت توجه نكرده بودم؟! چشم ازش برداشتم و به جلو خيره
شدم. كلافه دستم رو دور فرمون محكم گرفتم و پوف صداداري كشيدم. من چم شده بود؟!
جلوي در بيمارستان ايستادم. با ايستادن ماشين چشمهاش رو باز كرد. تشكر كرد و
از ماشين پياده شد. پام رو روي گاز فشار دادم و ماشين از جاده كنده شد.
***
•مبينا•
سرم سنگين بود و درد ميكرد. خودم رو به زور روي زمين ميكشوندم. به ايستگاه
پرستاري رفتم و چارت بيمار رو برداشتم.
فاطمه:
-مبينا خوبي؟
- آره فكر كنم.
- رنگت خيلي پريده!
- چيزي نيست! خوبم.
آقاي دكتر به سمت ايستگاه پرستاري اومد.
خانم رفيعي تشريف بياريد.
- چشم.
همراه آقاي دكتر به طرف اتاق رفتيم. پسربچه ي ده ساله اي كه مشكوك به سرطان
بود. با ديدنش قلبم فشرده شد. به زور جلوي اشكم رو گرفتم. خدايا تقديرت رو
شكر! آخه بچه ي ده ساله كه هنوز چيزي از زندگي متوجه نشده چطور ميتونه با
سرطان بجنگه؟!
- خانم رفيعي حواستون هست؟!
با دستپاچگي به سمت آقاي دكتر برگشتم.
- ببخشيد. چي فرموديد؟
- گفتم ليست آزمايشا رو بده.
ليست رو به سمتش گرفتم. نگاهي بهش انداخت. چهره ي پر از تشويش پدرش و
گريه هاي بيصداي مادرش ميگفت كه فقط توقع شنيدن خبرهاي خوب رو از آقاي
دكتر داشتن.
دكتر عينكش رو از داخل جيبش بيرون آورد و روي چشم هاش زد.
نویسنده:فاطمهعبداللهزاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
dcc_299fbcfcf6034c1b05d05cb81b477e5d.mp3
4.34M
🕊⁐𝄞
⇦اخلاصیعنےچے؟ジ
【 اگرڪارے
روبہخاطِرمُزدشانجامبدیم اخلاصشازبینمیرھ؟!】
🎙علیرضاپناهیان
#اخلاص
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
ڪاشدِلهایمانمثلڪۅچہها...💔
•-🕊⃝⃡♡-•
آنرۅزڪہدَر
بَستَرےازخونخُفتے↯
خۅرشیدبہاِحتِرامَٺازجابَرخاست.
#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ