عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
●پیامبر گࢪامیاسـلام: همـانگونـھ ڪھ فـرزنـد نبـاید بـھ والـدینخـودبـیاحتـرامۍڪند☝️🏻 والدیـن نیز
°.• ❥ ⃟✨⠀
【احتـرام زیادی بـھ پدرومادرش میگذاشت..
وقـتۍوارد خـانھ میشـد
اوݪدسـتپـدرشࢪامۍبـوسیـد🧡】
(شهیـدفـرامࢪزعسڪریـاڹ)🌿
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_شصت -باشه برو. همونطور كه روي شكمم خم بودم به سمت ايستگاه پرستاري رفتم. به پرس
♥️هوالمحبوب♥️
#قسمت_شصت_یک
خودم رو داخل محوطهي بيمارستان انداختم و هواي تازه رو به ريههام فرستادم. روي
نيمكت كنار محوطه نشستم. به آسمون آبي كه امروز عجيب زيبا شده بود خيره
شدم. نور آفتاب چشمم رو اذيت ميكرد؛ اما نميتونستم از ديدن آبي آسمون
لـ*ـذت نبرم. بغض توي گلوم نشسته بود. دليلش رو خودم هم نميدونستم. قلبم
درد گرفته بود. اشكم روي گونهم نشست. ديگه بيشتر از اين تحمل قورتدادن
بغضم رو نداشتم. چقدر ضعيف بودم كه به اين زودي اشكم درمياومد؛ اما اين تنها
سلاحم در برابر غم سنگين نشسته توي دلم بود.
- خانم پرستار داري گريه ميكني؟!
به چشمهاي مشكي براقش نگاه كردم.
- چرا از روي تختت بلند شدي؟ هنوز پات خوب نشده.
- اون اتاق داشت حالم رو به هم ميزد. عادت ندارم اينهمه وقت يه جا بخوابم.
قانوناً بايد همون روزي كه پاش رو گچ گرفتن و دستش رو آتل بستن مرخص
ميشد؛ اما آقاي دكتر بهانه آورد و اجازه مرخصي نداد. به قول خودش ميخواست
مطمئن بشه كه خطري تهديدش نميكنه. به نظرم چيز مشكوكي نبود. برادرش هم كه هر روز بهش سر ميزد و مراقبش بود.
اشاره كردم و ازش خواستم كه كنارم بشينه.
كمكش كردم و كنار خودم نشوندمش.
- ميشه بپرسم چرا گريه ميكردي؟
- دلم گرفته بود.
- پس تو هم وقتي كه دلت ميگيره گريه ميكني؟ آخه من هم وقتي دلم ميگيره
ميرم توي زير زمين خونهمون. اونجا عكساي قديميمون رو نگه ميداريم. من عكس
مامان و بابام رو بغـ*ـل ميكنم و گريه ميكنم. آخه مطمئنم كه حرفام رو ميشنون.
- مگه اونا كجان؟
- بچه كه بودم بهم ميگفتن رفتن پيش خدا؛ اما من كه ميدونستم اونا مردن. خودم
ديدم كه گذاشتنشون توي قبر.
خداي من! يه بچهي هفت ساله چطور ميتونه غم بيپناهي رو بكشه؟
دستش رو گرفتم. به چشمهاي مشكيش زل زدم.آدماي خوب وقتي ميميرين ميرن پيش خدا.
- اونا خيلي خوب بودن؛ اما سعيد خوب نبود.
نویسنده :مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
شھــادٺنـامگـرفت
وقتےخدا
ڪسۍࢪاڪشتازشدٺعشــق ...
#زیارتنیـابتۍ|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
「مثـلیـڪقـاب
شڪسـتھ شـدهچشـممزیـࢪا
چـندمـاهۍسـتڪھ⇩
بـۍگـنبـدوپـرچـمشـدهاسـت...」
#زیـارتنیابتۍ|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
3.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•همـہدنـیارونمیـدمبـھ یـہݪحـظہحـرمـتاقـا🥀
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•همـہدنـیارونمیـدمبـھ یـہݪحـظہحـرمـتاقـا🥀
↬❥(:⚘
دستبرسینهنهادھ
همہتعظیمڪنید✋🏻
"مادری"
دسـتبھ پهلوبــهحـرممـۍآیـد🖤
#شبجمعه|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
3.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
【حدیـثقـتـݪپــــدربـگـویـم】
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
【حدیـثقـتـݪپــــدربـگـویـم】
↬❥(:⚘
همـه شـب سجـده بـࢪآرم ڪھ
بیـایـی تـو بـھ خـوابـم...
و دࢪ آن خـواب بمیـرم ڪھ
⤎ تـو آییوبـمانـی⤏🌿
#شهیدانھ|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
@pelak_shohadaa.attheme
حجم:
128.2K
●#تم
○#مهدویت
⤎ࢪوزجمعہ
نامہۍاعمالماࢪاوانکݩ
حتمدارمواڪنیحالٺپریشانمیشۅد🥀
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_یک خودم رو داخل محوطهي بيمارستان انداختم و هواي تازه رو به ريههام فرستادم.
♥️هوالمحبوب♥️
#قسمت_شصت_دو
-یعنی خوب بود اما هیچ وقت پیشمون نمیومد.
می گفت از همه تون بدم میاد.
- سعید کیه؟
- داداشم.
- همون آقایی که میاد ملاقاتیت؟
- آره.
- اذیتت میکنه؟
- اون تو رو از پله ها انداخت پایین؟
- نه
- خودت از پله ها سر خوردی؟
- من میرم توی اتاقم.
- نگار جان عزیزم ما میخوایم بهت کمک کنیم؛ پس هر چی که میدونی رو به من
بگو.
- من چیزی نمی دونم
- توی خونه تون کسی اذیتت میکنه؟
سرش رو توی یقه ش فرو برد.
چونه ش رو با دست بالا آوردم.
طاقت دیدن چشم های تیله ای مشکی اشک بارش رو نداشتم.
- بهم بگو قربون چشمای خوشگلت برم!
من رو توی آغوشش گرفت و این بار بلند گریه کرد.
یه لحظه مات و مبهوت موندم و بعد دستم رو روی تیغه ی کمرش بالا و پایین کشیدم و گذاشتم که اشک بریزه.اشک های خودم روی گونهم نشست و دلم تیکه تیکه شد
برای اینکه هنوز کلی راه برای زندگی پیش روش داره و الان غصه میخوره.
آروم تر شده بود. از آغوشم فاصله گرفت. هنوز هق هق میکرد.
دستمالی از داخل جیبم بیرون آوردم و به سمتش گرفتم. اشکهاش رو پاک کرد. نسبت به سنش بیشتر میدونست و باهوش بود.
- پدرم وقتی با مامانم ازدواج کرد یه زن دیگه هم داشت که سعید پسر همون زنه. بعد از اینکه با مامانم ازدواج کرد دیگه پیش اون زنه نرفت.
یه روز که من مهدکودک بودم، بابا و مامانم تصادف می کنن و می میرن. از اون روز سعید من رو برد پیش خودش، اون با مادرش و زنش زندگی می کنه. سعید خودش خیلی باهام مهربونه؛ اما مادرش همیشه اذیتم می کنه. بهم میگه تو حاصل اون ازدواج کثیفی، میگه تو بچه ی همون زنی هستی که زندگیم رو به هم ریخت.
مجبورم می کنه که غذا درست کنم، جارو بکشم، ظرف بشورم. حتی نمیذاره درس بخونم. اگه یه روز هم کاراش رو انجام ندم من رو میزنه.
انگار که قصه های بچگیمون که همیشه فکر می کردیم فقط یه قصه ان و هیچ وقت حقیقت ندارن حالا به واقعیت تبدیل شدن.
هنوز هم نامادری های ظالمی هستن که سیندرلاها رو اذیت کنن و هنوز دیوهایی وجود دارن که بچه ها رو بترسونن.
آغوشم رو براش باز کردم. گونه ش رو بوسیدم و گفتم:
- من بهت قول میدم همه چیز رو درست کنم.
باشه؟
نویسنده :مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ