#خاطره_از_دانشجوی_شهید_مهدی_طهماسبی
قرارشد دوران آموزشیم رودرشهرقم بگذرونم،اوایلش برام سخت بود،گرمای شهرقم،سختی دوران آموزشی،دوری خانواده و قص علی هذا.
خب18یا19سالم بود،تازه ازفضای دبیرستان واردفضای نظامی شده بودم.امابعدهابه یکی ازدوران طلایی زندگیم تبدیل شد.
آقای طهماسبی آموزش کار با چاشنی وبمب ومین وهرچی که مربوط به تخریب وموادمنفجره بودمیداد.همه دوستش داشتیم،هم بااخلاق بود هم جوون بود وزبان جوون هارو خوب میدونست،هم خوشگل بود!کلاآدمای خوشگل زودتربه دل میشینن.
یه جوون جنوبی باپوست سفید وریش های بور،اما لهجه جنوبی نداشت وقیافش هم شبیه جنوبیانبود.
#ادامه_دارد...
@pelak_sokhteh
#سردار_شهید_حسن_باقری :
🌷بی تعارف بگویم
آن نیرویی که نمازش را اول وقت
نمی خواند ، خوب هم نمی تواند بجنگد ...
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا
@pelak_sokhteh
امشب ساعت #۲۱
همه با هم ندای الله اکبر سر میدهیم
✊ #الله_اکبر
رهبر معظم انقلاب اسلامی بخاطر تاکید بر سنت الله اکبر گفتن های شب ۲۲ بهمن، مراسم عزاداری حضرت صدیقه طاهره فاطمه الزهراء سلام الله علیها را یک شب زوتر آغاز نمودند تا شب ۲۲ بهمن هم شخص معظم له و هم همه حزب اللهی ها و انقلابی ها و متدینان بتوانند این اقدام عبادی سیاسی را انجام دهند.
@pelak_sokhteh
#ادامه_خاطره_دانشجوی_شهید_مهدی_طهماسبی
وسطای دوره بودیم،#آقای_طهماسبی من رویک روزکشیدکنارگفت:امروز ازساعت11شب تا6صبح رومرخصی بگیر،خودتم ساعت11پشت پادگان باش.اگرمسئولت گیر دادبگوطهماسبی گفته!
اون روزا برخلاف خیلی ها من به تذکرات مسئولین گوش نمی دادم،ریش نمی زاشتم،باآستین کوتاه رفت وآمدمیکردم وازاین جورحرف ها.
یکی دوبار هم واسه این قضیه من رو برده بودن قضایی تعهدگرفته بودن.
این رفتارام باعث شده بودتوچشم باشه،البته خودم که اینجور فکر میکنم بایدازدیگران پرسید!
انقدرازاین حرف #آقای_طهماسبی شوکه شده بودم که یادم رفت بپرسم چی؟!چرا؟!کجا؟!
دفترچه مرخصی روبردم پیش مسئولم یه نگاه انداخت،خندیدوامضاکرد وگفت #خوش_بگذره...
#ادامه_دارد...
@pelak_sokhteh
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #نود_وهفت
بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، از جایشان بلند شدند؛ تا کمی قدم بزنند.
شهاب دست مهیا را گرفت.
_میدونی همیشه دوست داشتم، با همسر آیندم اینجا بیام!😍
مهیا به سمتش برگشت.
_واقعا؟! حالا چی داره که تو اینقدر دوست داشتی بیاریم اینجا!😉
_نمیشه دیگه سوپرایزه...😌
_اِ میزاری آدم کنجکاو بشه، بعد میگی سوپرایزه!😬
شهاب به حرص خوردن مهیا خندید.
_اینقدر کم طاقت نباش دختر...😃
شهاب دست مهیا را کشید. از بین🌳🌳 درخت ها🌳🌳 گذشتند، مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد.
_وای شهاب اینجا چقدر ترسناکه!
شهاب چیزی نگفت....
جلوتر رفتند.
مهیا به منظره ی روبه رویش، خیره ماند.
روبه رویش رود بود. گرچه کم آب شده بود؛ اما خیلی زیبا بود. مخصوصا که نور چراغ های رنگی پل سفید، روی آب های رود کارون منعکس شده بود.
مهیا با ذوق گفت:
_وای شهاب! اینجا چقد قشنگه!!😍👌
شهاب نشست و مهیا را کنارش نشاند.
_قبلش که میگفتی ترسناکه!😉
_اول بار که میبینیش ترسناکه؛ اما بعد...
حرفش را ادامه نداد و به آب ها خیره ماند.
_شهاب...😍
_جانم؟!😊
_اولین باری که منو دیدی، در موردم چه فڪری کردی؟!🤔
شهاب لبخندی زد.
_همون موقع که چند تا پسر، مزاحمت شدند. وای چقدر اعصابم رو خورد کردی... با اون زبون درازت!!😂
شهاب خندید و ادامه داد:
_چی گفتی؟!
ژس مهیا را گرفت، دو دستش را به کمرش زد.
با حالت مهیا گفت:
_چیه نگاه میکنی؟! می خوای مدال بندازم گردنت؟!
بعد هم بلند خندید.😂
مهیا مشتی به سینش زد.
_اِ شهاب ادای منو درنیار...😬
شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت:
_ناراحت نشو خانمی!😍
_اما من اولین باری که دیدمت، دم درتون بود.😇... اولین چیزی به ذهنم رسید؛
آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود....
شهاب با چشم های گرد شده، نگاهش می کرد.
_دیگه چی؟!😳
_خب قبول داشته باش... خیلی بد اخلاق بودی!😌
_بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیم با همه صمیمی رفتار کنم.😎
مهیا شونه ای بالا داد.
_هر چی،... ولی من الان خیلی خوشحالم!😍😇
شهاب لبخندی زد.☺️
_راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟!
مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت
_چی؟؟ کنسل شد؟!!😲😧
_آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد.
مهیا ناراحت سرش را پایین انداخت.
_یعنی بدتر از این نمیشه!😔
شهاب لبخند زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش را به شانه های شهاب تکیه داد.
_ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟!😍😊
مهیا سری تکان داد.
_مهیا! یه خبر خوب!
_چیه؟!
_پس فردا میخوام برم ماموریت...
مهیا با شوک از شهاب جدا شد.
_چی؟! ماموریت؟!😳😨
_آره.😊
_این خبر خوبیه؟!!!😕😒
شهاب لبخندی زد و دست مهیا را در دستانش گرفت و فشرد.
_آره دیگه دو روز از دستم راحت میشی...
مهیا با بغض گفت:
_ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد!😢
شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد.
_وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه...😠☝️
اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد.😞
شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد😒
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ
@pelak_sokhteh
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #نود_وهشت
_مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم.😊
_چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم می خوای مثل اون بار طولش بدی!!😔😭
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد. شهاب دستش را دور شانه هایش حلقه کرد.
_این چه حرفیه عزیز دلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم.... 😊اون بار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تمام شد.
گریه مهیا قطع شده بود....
حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هایش را پاک کرد.
_جانم محسن؟!
_.....
_نه شما برید ما حالا هستیم.
_......
_قربانت یاعلی(ع)!
_زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم.
_تو نگران نباش، نمی خوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم.😜
مهیا خندید.☺️
_دست بزن هم داری؟!!
شهاب خندید.فیگوری گرفت.😃💪
_اونم بدجور...
هردو خندیدند.😄😃
مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد❄️ شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند.
مهیا در طول راه حرفی نزد.
شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد.
_خب، اینم از امشب.
مهیا لبخندی زد.
_مهیا هنوز ناراحتی؟!😕
مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
_شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام سخته
خب...😔
شهاب دستان سرد مهیا را گرفت و آرام فشرد.
_میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه!😊
مهیا لبخندی زد.
_باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید ببریم بیرون!🙁
_چشم هر چی شما بگی!!😉
_لوس نشو من برم دیگه...😒
_فردا کلاس داری؟!
_آره!
_شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت.
_نه خودم میام.
_نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست.😃
_زورگو...😬
هردو از ماشین پیاده شدند.
مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت.
خدا می دانست چقدر این دختر را دوست داشت...😍❤️
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ
@pelak_sokhteh
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #نود_ونه
خسته، کتاب هایش را جمع کرد.
_مهیا داری میری؟؟🙁
_آره دیگه کلاس ندارم.😊
_وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم.😕
مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد.☺️👋
از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد....
تلفنش زنگ خورد.📲
با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد.
_جانم؟!😍
_جانت بی بلا! دم در دانشگاهم.😍
_باشه اومدم.
مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید.
به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید.
به طرف ماشین رفت.
در را باز کرد و سلام کرد.
_سلام!☺️
_سلام خانم خدا قوت!😊
با لبخند، کیف👜 و وسایل مهیا📋📏را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت.
_خیلی ممنون!
_خواهش میکنم!
شهاب دنده را عوض کرد و گفت:
_خب چه خبر؟😊
_خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن...🙄
شهاب خندید.
_چقدر غر میزنی مهیا!😃
_غر نمیزنم واقعیته...☹️
سرش را به صندلی کوبید.
_به خدا خسته شدم.
_تنبل شدی ها!!
مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت.
_الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه!😌
شهاب اخمی به مهیا کرد.
_جرات داری اینکارو بکن!😠
_شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی...☹️
شهاب، ماشین را نگه داشت.
_پیادشید بانو!
از ماشین پیاده شدند.
مهیا به کافی شاپ☕️ روبه رویشان نگاهی انداخت.
_بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت.😃
مهیا چشمکی زد.
_آفرین!😉
شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت:
_ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا...😕
_بعد به من میگه غر میزنی!😄
مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت:
_خب چی می خوری؟!
شهاب نگاهی به اطراف انداخت.
_اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!!🙁
مهیا؛ ریز خندید.😄🙊
_دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه!
شهاب که خنده اش😃 گرفته بود. با لبخند سری تکان داد.
شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد.
مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم #محرم بودند. 😒
نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد.
ناگهان خنده اش گرفت...😄
#ادامه_دارد...
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ
@pelak_sokhteh