eitaa logo
《راز پلاک سوخته》
130 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
68 فایل
■کانال #راز_پلاک_سوخته صحیفه #شهید_مدافع_حرم_مهدی_طهماسبی است برگرفته از خاطرات،سبک زندگی و... فرهنگنامه ای از #مربی_شهید که در آسمان دمشق،مشق شهادت کرد ودر دفاع از حریم آل الله #پیکرش_سوخت و با #پلاکی_سوخته برگشت.
مشاهده در ایتا
دانلود
مگر کار برای خدا را باید گفت؟! 🌀مادر شهید تعریف می کردو می گفت: آقاحجت همیشه هرکاری می کرد واسه #خدا بودو می گفت مگر کار برای خدا رو باید گفت؟! #شهید_حجت_اسدی @pelak_sokhteh
💠رمان 💠 قسمت شهاب، سجاده اش را جمع کرد.... کوله اش 🎒را روی شانه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آرام آرام از پله ها پایین آمد. کفش هایش را از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هایش را پا کند، با صدای محمد آقا ایستاد. ـ شهاب داری میری؟!😟 ـ آره بابا!😒 ـ چرا اینقدر بی سرو صدا؟!😕 ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم.😔 ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمی کردی...😐 ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب.😔 ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت. به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت. ـ چیزی شده شهاب؟!😒 شهاب لبخندی زد. ـ نه!😊 ـ مطمئن باشم؟!😕 ـ مطمئن باشید. محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت. شهاب کفش هایش را روی زمین گذشت، و مشغول پا کردنشان شد. ــ می خوای بری با مهیا خداحافظی کنی؟؟ دستان شهاب، برای چند ثانیه از حرکت ایستادند. ــ نه دیشب ازش خداحافظی کردم!😒 با زنگ خوردن تلفن شهاب؛ شهاب، با پدرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.... ماشین آرش، سر کوچه بود. نگاهی به اتاق تاریک مهیا انداخت و لبخند غمگینی زد.😒 کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد، و به سمت ماشین آرش رفت.🚶 مهیا از صبح تا الان هر چقدر به شهاب زنگ زده بود؛ جوابش را نمی داد.... کلافه از جایش بلند شد و شروع به آماده شدن کرد. قرار بود، همراه نرجس و شهین خانوم به مهمانی زنانه، که خانه ی یکی از اقوام شهین خانوم برگزار میشد؛ بروند. بعد از نیم ساعت، آماده شده بود و روبه روی آینه، مشغول مرتب کردن چادرش بود؛ که موبایلش زنگ خورد.📲 _جانم مریم؟! _اومدم! زود کیفش را برداشت. ــ مامان من رفتم.😊👋 ــ بسلامت مادر جان!😊👋 مهیا از پله ها پایین آمد. به سمت ماشین محمد آقا رفت. سوار ماشین شد. ــ سلام!😊 محمد آقا و شهین خانوم با مهربانی جوابش را دادند. ــ چه خبر مهیا خانوم؟!☺️ ــ سلامتی! اگه این داداشت جواب تلفن مارو بده...😍🙄 مریم دستی به روسریش کشید. ــ شهاب اصلا تو ماموریتا جواب تلفن نمیده، به خودت زحمت نده...😌 مهیا با شوک گفت. ــ ماموریت؟؟؟!!!!.... 😳😧 ــ آره دیگه صبح رفت ماموریت!😎 مریم باتعلل پرسید: ــ یعنی چیزی به تو نگفت؟!😟 مهیا لبخند تلخی زد. ــ چرا چرا دیشب بهم گفت، ☺️فقط یکم نگران شدم، که جواب تلفنشو نداد.... مریم شروع کرد به دلداری دادن؛ ولی مهیا متوجه صحبت هایش نمی شد. فقط سرش را تکان می داد؛ یا بعضی اوقات با یک یا دو کلمه حرف هایش را تاکید می کرد. باورش نمی شد، شهاب بدون خداحافظی رفته باشد...😞💔 ೋღ ღೋ ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ @pelak_sokhteh
💠رمان 💠 قسمت ماشین ایستاد.... مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با صدای تیکی باز شد. وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلام واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود☺️ و بعضی ها...😕 دخترهای جوان، 👩🏻👱🏻♀دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس👗 حرف می زدند.... مهیا فقط گهگاهی با لبخند 😊حرف هایشان را تایید می کرد. کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت. ــ بیا! بشین پیشم عزیزم...☺️ مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست.😊 ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم! مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت. سوسن خانم تابی به گردنش داد. ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست الان؟؟😏 مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد. ــ شهاب ماموریته...😊 ــ واه... الان وقت ماموریته؟!!😌😏 مهیا، چاقو🔪 را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد. ــ کاره دیگه... پیش میاد.😊 سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانی زد. ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت!😏 مهیا آخ آرامی گفت.... 😣 نگاهی به دست بریده اش انداخت. شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد. _وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو...😱 مهیا لبخند غمگینی زد. نمی توانست حرفی بزند. وگرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، می شکست.😣😢 مریم با اخم به سمتشان آمد.😠 _مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟! ــ آخر راهرو.👈 جعبه کمک های اولیه هم همونجاست. مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند. در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت. مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا...😖💔 قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند.😢 مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت. _چقدر بد بریدی دستت رو، چرا گریه میکنی حالا؟😒 ــ می سوزه...😖 مریم لبخند تلخی زد. ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! 😒چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون وآشفتش... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم.😒 پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده... مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند.😭😖 مریم بوسه ای😚 بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت. ــ مامان!😒 ــ جانم؟! مهیا چطوره؟!😥 ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه.😐 دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت : ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا... به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه،😏✌️ دوباره کنار مهیا برگشت...😍 ೋღ ღೋ ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ @pelak_sokhteh
💠رمان 💠 قسمت ـ بده اینارو خودم تایپ میکنم.💻 مریم برگه ها 📑را از دست مهیا کشید. ـ بده اینارو ببینم. با این دستش می خواد بشینه تایپ کنه...😄 ـ گندش نکن بابا...😬 مریم، مهیا را از جایش بلند کرد و به جای او، نشست. ــ عزیزم گندش نکردم... خودش گنده است؛ بخیه خورده دستت...😉🙁 مهیا نگاهی به دست پانسمان شده اش انداخت.... آنقدر بد بریده بود، که مجبور شده بود بیمارستان🏥 برود و دستش را بخیه بزند. ــ پس الان چیکار کنم؟؟☹️ ــ برو خونه استراحت کن!😇😴 مهیا از جایش بلند شد. ــ پس من میرم خونه.😊👋 ــ بسلامت. سلام برسون.☺️👋 مهیا از پایگاه خارج شد... نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود. به طرف پارک🌳⛲️ محله رفت. تصمیم گرفت، یک ساعت را در پارک کتاب📗 بخواند و نزدیک اذان برای نماز به مسجد✨ برود. روی یک نیمکت نشست. کتابش را ازکیفش بیرون آورد. دستی به کتاب کشید. 💖کتاب هدیه ای از طرف شهاب بود.💖 یاد شهاب لبخندی روی لبش آورد.... امروز سومین روزی بود، که شهاب به ماموریت رفته بود.😔 مهیا احساس کرد، که کسی کنارش نشست. با دیدن خانمی، لبخند زد که با برداشتن عینکش لبخند مهیا روی لبانش خشک شد.😧 ــ 🔥نازی...🔥 نازی لبخندی زد. ــ چیه؟! تعجب کردی؟! انتظار نداشتی منو ببینی؟!😌 مهیا لبخندی زد. ــ راستش... آره.... نه آخه زهرا...😧 ــ گفته بود که از اهواز رفتیم. مهیا، سرش را به علامت تایید تکان داد. ــ رفتیم. ولی زندگی دوستم، خیلی برام مهمه که از کرج بلند شدم؛ اومدم اهواز... مهیا با تعجب گفت: ــ کرج؟؟😳 ـ حتما زهرا بهت خبر داده که چی مجبورمون کرد بریم. مهیا با ناراحتی تایید کرد. ــ آره! گفت. خیلی ناراحت شدم. ولی آخه چرا کرج؟!😟 ــ بابام، اینقدر از دوست فامیل حرف شنید؛ که اگه میتونست از کشور خارج می شد. کرج که چیزی نیست. ـ نمیدونم چی بگم...! ــ لازم نیس چیزی بگی. تو باید الان به داد زندگی خودت برسی... ــ منظورت چیه؟؟😟 ــ منظورم اینه که باید از شهاب جدا بشی...😏 مهیا با صدای بلند گفت: ــ چییییی؟؟😳😲 ــ چته داد نزن... ــ دیونه شدی نازی این حرفا چیه؟!😳 ــ من دیونه نشدم من فقط صلاح تورو می خوام! مهیا پوزخند زد. ــ صلاح؟ مسخره است؛ صلاح من جدایی از شهابه؟!!😏 ــ آره ،اون به درد تو نمیخوره. نازنین سر پا ایستاد. ــ این شهابی که تو میشناسی شهاب واقعی نیست. اون داره تورو بازی میده. اون الهه به پاکی که تو توذهنت ساختی، نیست. اون یه آدم عوضیه. ازش دور شو تا تورو بدبخت نکرده.😠 مهیا با عصبانیت روبه رویش ایستاد. ــ دهنتو ببند. از کرج پا شدی اومدی این چرندیاتو بگی؟! اصلا تو کی هستی که اینطور درباره ی شهاب صحبت می کنی ها؟!!😠 انگشت را به علامت تهدید تکان داد. ــ دیگه نه می خوام این حرفارو بشنوم... نه می خوام ببینمت... فهمیدی؟!😠☝️ کیفش👜 را برداشت و با عصبانیت از پارک خارج شد...😠 ... ೋღ ღೋ ೋღ @asheghane_mazhabii ღೋ @pelak_sokhteh
🔸 امام سجاد (ع): 🔹 از دروغ کوچک و بزرگش، جدّى و شوخیش بپرهیزید، زیرا انسان هرگاه در چیزکوچک دروغ بگوید، به گفتن دروغ بزرگ نیز جرئت پیدا می‌کند. @pelak_sokhteh
#فرازی_از_وصیتنامه_شهید 🔶 موقعیت گناه برایتان پیش آمد، به #شهدا فکر کنید.. 👈 «هر وقت موقعیت گناه (شیطان) برایتان پیش آورد فکر کنید که یک #شهید و سایر شهدا ناراحت می‌شوند.» #شهید_علیرضا_گلمحمد @pelak_sokhteh
از همان روز که او رفت ؛ زمستان آمد بعدِ او بهمن و اسفند چه فرقی دارند ؟! #شهید_مهدی_طهماسبی #پنجشنبه_دلتنگی #پدر_مادر_شهید_قسمتی_از_خانه_را_یادمان_شهید_کردند @pelak_sokhteh
🕌🍀عاشقان پنجره باز است اذان مي گويند قبله هم سمت نماز است اذان مي گويند🕌🍀 عاشقان هر چه بخواهيد بخواهيد خجالت نکشيد يار ما بنده نواز است اذان مي گويند عاشقان وقت وضو شد ميل دريا مي کنيم 🌊 ⛈آسمان را در کف سجاده پيدا مي کنيم⛈ 🌸🌸🌸 🕋هنگامه اذان ظهر سجاده نماز اول وقت را می گسترانیم و به شکرانه اش سر بر آستان دوست می نهیم @pelak_sokhteh
و خادم مسجدجمکران بودند،ماروبرده بودندبرای خادمی ولو همون چندساعت رویایی. داخل باجه نذورات بودم،بسته های کوچک نمک میدادم دست خلق الله به ازای نذوراتشون،مردم ازهزارتومان میدادند تا تراول های پنجاه تومنی. شب خوبی بود،احساس برگزیده شدن داشت فکرمیکردی بهت نظرکردن وانتهای اون همه نگرانی چه پایان خوشی بود. اما اسکار پایان خوش رسید به اون دواستادعزیز! "شهادت" هردوخادم امام زمان شدند،هردومدافع حرم شدند وهردوشهیدشدند برای شهادت بایدخلوت خوبی داشته باشی باخدا،پشت صحنه زندگی شهدا پر ازاین لحظه های ناب عاشقیه،شهادت مفتی به دست نمیاد. @pelak_sokhteh
💐 دیدار اموات و مردگان 🌷 اسحاق بن عمار می گوید : « به امام موسی کاظم (علیه السلام) عرض کردم : آیا روح مومن به دیدار خانواده اش می آید ؟ 🌿 فرمودند : بله. عرض کردم : هر چند وقت یک بار به ملاقات ایشان می آید ؟ فرمودند : به اندازه فضیلت و قدر و منزلتی که هر کدام دارند . ☘️ بعضی هر روز ٬ بعضی هر دو روز یک بار و بعضی هر سه روز یک بار و هرکدام که منزلتشان کم است هر جمعه. 🌸 عرض کردم : در چه ساعتی می آیند ؟ فرمودند : هنگام ظهر و مانند آن. 🌾 عرض کردم : در چه صورت و قیافه ای می آیند ؟ فرمودند : در شکل گنجشک یا کوچکتر از آن . 🌿 خداوند فرشته ای را هم با او می فرستد تا آنچه مایه خوشحالی اوست به او نشان می دهد و آنچه مایه ناراحتی اوست از او می پوشاند . 📚 بحار ج۶۰ ص۲۵۷ @pelak_sokhteh
《راز پلاک سوخته》
ما از آتش خاطرات خوبی نداریم 🔥💔😔😭💔🔥 همرزمان شهید میگویند آن روزمهدی درحال خودش بود ودائم به دوردست خیره میشد ومیگفت من امروزشهیدمیشوم درآن لحظات چه می دیدخدامیداند! برای اینکه ازآن حال وهواخارج شود،فرمانده رابه خط فرستاد. دقایقی بعدخبر رسیدکه ماشینی مورد اصابت2 شده است بین در و دیوار مانند مادرمان زهرا سوخت و نارنجکهایی که به پهلویش هم بود منفجر شد . ای جانم !😭😭 چه گذشت میان تو وحضرت زهرا(س) خوشا بحالت میدانم بالای سر تو زینب کبری (س) با مادرش آمد... @pelak_sokhteh