eitaa logo
《راز پلاک سوخته》
130 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
68 فایل
■کانال #راز_پلاک_سوخته صحیفه #شهید_مدافع_حرم_مهدی_طهماسبی است برگرفته از خاطرات،سبک زندگی و... فرهنگنامه ای از #مربی_شهید که در آسمان دمشق،مشق شهادت کرد ودر دفاع از حریم آل الله #پیکرش_سوخت و با #پلاکی_سوخته برگشت.
مشاهده در ایتا
دانلود
خواب یکی ازهمرزمان و صدای درگیری از همه جای شهرک شنیده می شد.فشار دشمن بیشتر و بیشتر شده بود. نمی شد از خیابونها رد شد.خونه ها رو دیوار به دیوار و سقف به سقف به عقب برمیگشتم. مهدی هم با من بود. مثل همیشه کلاه خود به سر و جلیقه به تن.عقب تر از ما هم عمار داشت میومد.اولین نفری که به معرکه وارد می شد و آخرین نفری که از اون خارج می شد.از سقف آخرین خونه با مهدی پریدیم و پایین و نفس راحتی کشیدم. انگار که همه چیز آرومتر و امن تر شده بود. تعریف کرد که: شونه به شونه با مهدی راه میرفتیم. میدونستم که چند روز پیش شهید شده، برای همین بهش گفتم مهدی کار من چی شد پس؟کی کارم راه میافته؟ مهدی ازم شرم داشت، با مِنّ و مِن گفت درست میشه ان شاءالله، حالا وقت هست و ازین حرفا. تعریف کرد که: دیدم مهدی درست جواب نمیده، باید از عمار میپرسیدم. عمار با من تعارف نداشت درست جوابم رو میداد. کمی سرعتم رو کم کردم تا عمار بهمون رسید.سینه ستبر و محکم راه میرفت.همون لباس پلنگیِ همیشگی به تنش بود نیم پوتش به پا. خاک و خولی بود و عرق کرده.موهاش پریشون بود و هر چند لحظه با دست راستش موهای تازه کاشته شده اش رو مرتب میکرد. دیدم حسین هم سر به زیر آروم داره پشت سر عمار میاد. گفتم: عمار شما که دارید میرید پس کار من کی درست میشه؟ عمار با غضب برگشت به من نگاه کرد و با تشر و محکم گفت: چیه این وضعی که واسه خودت درست کردی؟ جمع کن خودتو، میفهمی داری چی کار میکنی؟ با این اوضاع هنوز نوبتت نیست. الان وقت تو نیست. تعریف کرد: از تشر عمار جا خوردم...بغضم ترکید...با زانو خوردم زمین... التماسشون کردم منم ببرن...عمار همونطور محکم داشت میرفت...مهدی از خجالت من بدون هیچ حرفی پشت سر عمار راه افتاد... جلوتر دری از نور باز شده بود و عمار و مهدی به سمت در میرفتند و من زار میزدم و التماشسشون میکردم... دیدم حسین هم پشت سر عمار و مهدی به طرف در میره...داد زدم عمار...عمار...پس حسین کجا میاد؟ جواب داد حسین با ما میاد...و سه نفری از در نورانی رد شدند و من.... تعریف کرد: چشمام رو که باز کردم، غم عالم به دلم بود...صدای اذان از پنجره ی اتاق وزیدن گرفت....با خودم گفتم حسیــــــــن. تعریف کرد: هر جوری بود با منطقه تماس گرفتم و از بچه ها سراغ حسین رو گرفتم. گفتم هواش رو داشته باشید حسین خیلی داره بو میده؛ گوشی رو به حسین دادن... گفتم سلام ابویاسین...نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خوابم رو براش تعریف کردم...با خنده بهش گفتم داداش تو رو خدا مواظب خودت باش، نوش جونت هر اتفاقی که واست میفته ولی مهدی و کمیل تازه شهید شدن فعلا کفایت میکنه تو بذار چند وقت دیگه. خنده ی آروم و شرم آلودی زد و چشم خیالت راحتی گفت و ..... امروز، یک اردیبهشت نود و هشت، روز نیمه شعبان، چهل روزه که حسین هم با بالهای خونی پرکشیده و به عمار و مهدی رسیده... میگم: دمت گرم که... @pelak_sokhteh
🍃قدم به حرم گذاشتی. میدانستی حاجتت را باید از این خانومِ مطهر بگیری و او را میان خود و خدا واسطه قرار دهی. خواهر ؛ مادری میکند برای نوکرهایش و میداند زواری که می آیند همه عاشق و دلباخته ی برادر غریبش هستند. 🍃همانجا اذن دفاع از حرم را از خواهر ابالجواد گرفتی و همسرت نیز عهد بست تا بیقراری نکند. میان دلنوشته اش می گوید که فدای توسل جمکرانی ات بشود؛ فدای همان امامی که غایب است و پدرت تورا نذر او کرده بود. 🍃نامت را هم به همین سبب نهادند تا تورا فدایی راه عزیز نرجس خاتون(س) بکنند. یقین دارم که تو خود نیز پسرانت را فدایی این راه میکنی تا آن ها نیز قدم بر جای بگذارند و راه حسینی وار زیستن را ادامه دهند. 🍃روانه ی شدی تا نگذاری حریم عباس بن علی خدشه دار شود و غیرتت محال بود طاقت بیاورد؛ محال بود بی تفاوت باشی و همین بود که دعوت را لبیک گفتی و دلاورانه میان میدان نبرد کردی. تمام وجودت بود و نگران تنهایی نایب بودی؛ خود سرباز او بودی و فرزندانت را نیز سفارش کردی تا مبادا لحظه ای از یاریش دست بردارند. 🍃 مادرت بیقراری میکند از فرط دلتنگی اما میداند نهایت این راه ختم میشود به نگاه رضایتمندانه دختر پیامبر(ص) و سعی میکند با شنیدن صدایت هایش را سرپوش بگذارد هرچند هنوز هم حسرت یک خداحافظی با پیکرت بر دلش مانده. 🍃حرف زدن آسان است؛ نوشتن آسان است اما عمل؛ مرد میخواهد. مردی استوار همچون تو، همچون تمامی که نوای "نحن صامدون" آنها لرزه بر اندام دشمن می‌ اندازد. قدم هایمان را استوار کنید؛ دعایمان کنید تا برسیم به قافله ی و در زیر این علم جان بدهیم برای دست بی جان کربلا. ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۴ آبان ۱٣۶٢ 📅تاریخ شهادت : ۱۶ خرداد ۱٣٩۵ 📅تاریخ انتشار : ۱٣ آبان ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : روستای القراصی _حلب_سوریه 🥀مزار شهید : قم_گلزار شهدای علی بن جعفر علیه السلام 🕊🕊🕊
🍃قدم به حرم گذاشتی. میدانستی حاجتت را باید از این خانومِ مطهر بگیری و او را میان خود و خدا واسطه قرار دهی. خواهر ؛ مادری میکند برای نوکرهایش و میداند زواری که می آیند همه عاشق و دلباخته ی برادر غریبش هستند. 🍃همانجا اذن دفاع از حرم را از خواهر ابالجواد گرفتی و همسرت نیز عهد بست تا بیقراری نکند. میان دلنوشته اش می گوید که فدای توسل جمکرانی ات بشود؛ فدای همان امامی که غایب است و پدرت تورا نذر او کرده بود. 🍃نامت را هم به همین سبب نهادند تا تورا فدایی راه عزیز نرجس خاتون(س) بکنند. یقین دارم که تو خود نیز پسرانت را فدایی این راه میکنی تا آن ها نیز قدم بر جای بگذارند و راه حسینی وار زیستن را ادامه دهند. 🍃روانه ی شدی تا نگذاری حریم عباس بن علی خدشه دار شود و غیرتت محال بود طاقت بیاورد؛ محال بود بی تفاوت باشی و همین بود که دعوت را لبیک گفتی و دلاورانه میان میدان نبرد کردی. تمام وجودت بود و نگران تنهایی نایب بودی؛ خود سرباز او بودی و فرزندانت را نیز سفارش کردی تا مبادا لحظه ای از یاریش دست بردارند. 🍃 مادرت بیقراری میکند از فرط دلتنگی اما میداند نهایت این راه ختم میشود به نگاه رضایتمندانه دختر پیامبر(ص) و سعی میکند با شنیدن صدایت هایش را سرپوش بگذارد هرچند هنوز هم حسرت یک خداحافظی با پیکرت بر دلش مانده. 🍃حرف زدن آسان است؛ نوشتن آسان است اما عمل؛ مرد میخواهد. مردی استوار همچون تو، همچون تمامی که نوای "نحن صامدون" آنها لرزه بر اندام دشمن می‌ اندازد. قدم هایمان را استوار کنید؛ دعایمان کنید تا برسیم به قافله ی و در زیر این علم جان بدهیم برای دست بی جان کربلا. ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۴ آبان ۱٣۶٢ 📅تاریخ شهادت : ۱۶ خرداد ۱٣٩۵ 📅تاریخ انتشار : ۱٣ آبان ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : روستای القراصی _حلب_سوریه 🥀مزار شهید : قم_گلزار شهدای علی بن جعفر علیه السلام 🕊🕊🕊
« » ♦️دستم را حلقه کردم دور گردنش، پیشانی اش را بوسیدم خیره شدم به چشمانش و‌ گفتم : ان شاء الله این دفعه هم به سلامت می روی و به سلامت برمی گردی. سرش را پایین انداخت و‌ چیزی نگفت. دختر کوچکی که در چند قدمی ما روی صندلی نشسته بود، آمد جلو و روبروی ما ایستاد. اشاره کرد به و گفت: تو می شوی❗️ انگار دخترک حرف دلش را زده بود، لبخندی زد و گفت: ان شاء الله پیروز بر می گردم. دخترک دوباره گفت: نه! تو حتما می شوی. با همان لبخند گفت: اگر شوم ،پیروزم. صدایی در سالن انتظار پیچید، مسافران پرواز ۵۷۰۶۲ به درب شماره۸ مراجعه کنند. 💠 @pelak_sokhteh👈
♦️ یک هفته بعد از ، -جوانترین مدافع حرم آل الله -که همرزم بود ؛ قرار بود را برای پدرش شرح دهد. 🔸اما بعد از چهار روز همانند با اصابت موشک تاو دشمن، به اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا (ع) پیوست و همچون ، کربلایی شد. 🌺 💠 @pelak_sokhteh👈
✅ روایت از ؛ ♦️♢ پسری که امام زمان(عج) شد ➖ دل توی دلم نبود. در چنین شبی عقربه های ساعت 10 شب را نشان میداد. و من منتظر بودم تا اولین فرزندم به دنیا بیاید. همچنان که نفس انتظار پا به پای دل شوره ام به شمارش افتاده بود ؛ خبر آوردند مشکلی هنگام بوجود آمده. 🔸 در آن لحظه دست روی دست به امام زمان (عج) گذاشتم و رفتم نمازخانه بیمارستان دو رکعت خواندم. 🔸 حضرت حجت(اروحنا له فداه) را واسطه قرار دادم تا ازدرگاه خداوندطلب یاری وکمک نمایند و من هم نام نوزاد را بنام آقا امام زمان (عج)، مهدی و نذر ایشان کنم تا بشود (عج). 🔹ساعت به نیمه شب رسیده بود و همان طور که مشغول ذکر ودعا بودم خبر آوردند که مشکل برطرف شده و نوزاد صحیح و سالم به دنیا آمد .😊 ➖ ۱۴ آبان سال ۱۳۶۲ اولین گل باغ زندگی ام با توسل به امام عصر(اروحنا له فداه)درساعت ۱:۱۵بامدادبه دنیا آمد و حالا من به داشتن پسری مثل مهدی افتخار میکنم. پسری که با مدال افتخاری برگردنم انداخت. 🌸 🍃🌺 💠 @pelak_sokhteh👈 〰〰〰〰〰〰〰〰
✅ روایت از ؛ ♦️♢ پسری که امام زمان(عج) شد ➖ دل توی دلم نبود. در چنین شبی عقربه های ساعت 10 شب را نشان میداد. و من منتظر بودم تا اولین فرزندم به دنیا بیاید. همچنان که نفس انتظار پا به پای دل شوره ام به شمارش افتاده بود ؛ خبر آوردند مشکلی هنگام بوجود آمده. 🔸 در آن لحظه دست روی دست به امام زمان (عج) گذاشتم و رفتم نمازخانه بیمارستان دو رکعت خواندم. 🔸 حضرت حجت(اروحنا له فداه) را واسطه قرار دادم تا ازدرگاه خداوندطلب یاری وکمک نمایند و من هم نام نوزاد را بنام آقا امام زمان (عج)، مهدی و نذر ایشان کنم تا بشود (عج). 🔹ساعت به نیمه شب رسیده بود و همان طور که مشغول ذکر ودعا بودم خبر آوردند که مشکل برطرف شده و نوزاد صحیح و سالم به دنیا آمد .😊 ➖ 14 آبان سال 62 اولین گل باغ زندگی ام با توسل به امام عصر(اروحنا له فداه)به دنیا آمد و حالا من به داشتن پسری مثل مهدی افتخار میکنم. پسری که با مدال افتخاری برگردنم انداخت. 🌸 •┈┈••✾❀🍃🥀🍃❀✾••┈┈• 🌐 | www.aref-e-mojahed.ir 📧 | info@aref-e-mojahed.ir ✅ عضو شوید👇 🔗 | @arefanemojahed
.... ♦️♢ پدر مرد جنگ بود و زندگی اش شده بود ! موشک باران و بمباران هم در دوران جنگ، نُقلی بود برسر شهرها. 🔸پدر مشغول جنگ با دشمنی که سایه افکنده بود برسر مردمان شهر و پسر هم در خانه کمک دست مادر. مرد کوچکی که مادر هر وقت میخواهد از شیرین زبانی اش بگوید با لبخندی می گوید بچه پرشر و شوری بود. 🔸پسری که یک روز صبح زود از خواب بیدار می شود تا می بیند پدر پوتینش را بسته و راهی است ، خیلی سریع را می پوشد و می گوید برویم من آماده ام❗️ ➖ انگار از همان بچگی برای رفتن و جنگیدن آماده بود. 🍃🌺 💠 @pelak_sokhteh👈
ما از آتش خاطرات خوبی نداریم 🔥💔😔😭💔🔥 همرزمان شهید میگویند آن روزمهدی درحال خودش بود ودائم به دوردست خیره میشد ومیگفت من امروزشهیدمیشوم درآن لحظات چه می دیدخدامیداند! برای اینکه ازآن حال وهواخارج شود،فرمانده رابه خط فرستاد. دقایقی بعدخبر رسیدکه ماشینی مورد اصابت2 شده است بین در و دیوار مانند مادرمان زهرا سوخت و نارنجکهایی که به پهلویش هم بود منفجر شد . ای جانم !😭😭 چه گذشت میان تو وحضرت زهرا(س) خوشا بحالت میدانم بالای سر تو زینب کبری (س) با مادرش آمد... مهدی_طهماسبی @pelak_sokhteh
« » ♦️دستم را حلقه کردم دور گردنش، پیشانی اش را بوسیدم خیره شدم به چشمانش و‌ گفتم : ان شاء الله این دفعه هم به سلامت می روی و به سلامت برمی گردی. سرش را پایین انداخت و‌ چیزی نگفت. دختر کوچکی که در چند قدمی ما روی صندلی نشسته بود، آمد جلو و روبروی ما ایستاد. اشاره کرد به و گفت: تو می شوی❗️ انگار دخترک حرف دلش را زده بود، لبخندی زد و گفت: ان شاء الله پیروز بر می گردم. دخترک دوباره گفت: نه! تو حتما می شوی. با همان لبخند گفت: اگر شوم ،پیروزم. صدایی در سالن انتظار پیچید، مسافران پرواز ۵۷۰۶۲ به درب شماره۸ مراجعه کنند. 💠 @pelak_sokhteh👈
✅ علاقه ویژه به (س)🍂 ♦️♢ بخاطر علاقه ویژه ای که به حضرت زهرا سلام الله علیها داشت. گریه های برای مادر پهلوشکسته عجیب جگرسوز بود و پر از حرارت. دوست داشت خدا فرزند دختری به او عطا کند تا اسمش را بگذارد. 👈 : ➖ می گویند هر کدام از شهداء را مقامی است که با آن برانگیخته می شوند؛ یکی را مقام میدهند و " اربا اربا" می شود و دیگری زهرا(س) می شود و نشان از بی بی دو عالم را در روز حشر با خود به همراه دارد. از دلسوخته اهل بیت جز سوختن برای اهل بیت انتظاری نیست❗️ ▪️ ، زهرایی زندگی کرد و زهرایی شد. 🔻🔻 🔸🌺🔹 💠 @pelak_sokhteh👈 ➖〰〰〰〰〰〰➖
✅ علاقه ویژه به (س)🍂 ♦️♢ بخاطر علاقه ویژه ای که به حضرت زهرا سلام الله علیها داشت. گریه های برای مادر پهلوشکسته عجیب جگرسوز بود و پر از حرارت. دوست داشت خدا فرزند دختری به او عطا کند تا اسمش را بگذارد. 👈 : ➖ می گویند هر کدام از شهداء را مقامی است که با آن برانگیخته می شوند؛ یکی را مقام میدهند و " اربا اربا" می شود و دیگری زهرا(س) می شود و نشان از بی بی دو عالم را در روز حشر با خود به همراه دارد. از دلسوخته اهل بیت جز سوختن برای اهل بیت انتظاری نیست❗️ ▪️ ، زهرایی زندگی کرد و زهرایی شد. 🔻🔻 🔸🌺🔹 💠 @pelak_sokhteh👈 ➖〰〰〰〰〰〰➖