🖋 به نام خداوند مهر آفرین ...
📕 داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتم
☀️ تابستان سال شصت و چهار
مرتضی تازه نوجوان بود و من در
پایان کودکی ، تازه تکلیف شده بودم
و همهجا سفتوسخت روسریام بر
سرم بود طبق معمول عصرها در کوچه
با بچهها مشغول بازی بودیم ،
🧕 معصومه خانوم بچهها را حمام نمره
برده بود ، وسط بازی دیدم از سر
کوچه دارند میآیند ، برای کمک و
رسیدن به مامان معصومه با مرتضی
مسابقه گذاشتیم من بقچه را گرفتم،
مرتضی یکی از بچهها را بغل کرد چند
قدمی بیشتر نیامده بودیم که
صدای چند نفر با لباس سربازی توجه
ما را جلب کرد با تکه کاغذی در دست
دنبال آدرس میگشتند ، یک نفر با
دست نشانشان داد:
🏡 منزل آقاسید اون خونه در کوچیکه س
که درخت انگور داره
🔷 سربازها از ما رد شدند و زودتر از ما
زنگ زدند من و مرتضی و معصومه
خانم بههم نگاه کردیم هنوز به خانه
نرسیده بودیم که صدای یا زهرای عمه
فاطمه بلند شد بقچه و بچهها
رها شدند .😔
😭 شهادت آقا سید خبر سنگینی بود
بیتابیهای عمه با معصومه خانم
همه ما را به گریه انداخت کل کوچه
جمع شدند ، طاقت حال عمه فاطمه
را نداشتم ، سیاهی زده شد و
سیاهپوش شدیم ، از روستا عمهها و
عموها و خانواده آقاسید آمدند ،
مادربزرگ و پدربزرگم هم بودند.
🖤 روز تشییع پیکر قیامتی بود پدرم را
میدیدم بر سر قبر رفیقش اشک
میریخت و ترکی روضه امام حسین
(ع) میخواند عمهام چادرش را روی
سرش کشید ، من از مرتضی جدا
نمیشدم در سکوت کنارش بودم و
وقتی گریه میکرد بغلش میکردم
برایش از اجر شهادت میگفتم ، مثلاً
میخواستم دلداریش بدهم ...
💜 وقتی همه از قبرستان رفتند چندنفری
از رفقای پدرم گفتند ما میمانیم برای
انجام کارهای مستحبی ، من و
مرتضی هم ماندیم ، آفتاب تیزی بود
همینطورکهروی خاکهانشسته بودیم
روسریام رامحکمترگره زدم برای این که
حرفی زده باشم رو به مرتضی گفتم:
💖 تو حالا دیگه پسر یک شهید شدی،
مرتضی خوش به حال بابات ...
#ادامه_دارد ...
🌿 مهم ترین ها را اینجا بخوانید#پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0