🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودچهار
🔶 محمد با من و من صحبت کرد : مادر من ... شما تاج سر منید ، میدونید چقدر دوستتون دارم ... تو این قضیه هم اگه قصه رو نمیدونستم حتما حالم بد میشد ولی حالا که از کل داستان باخبرم چطور میتونم خودخواه باشم . اینم مبارزه با نفس منه دیگه ،خودتون یادم دادید ...
میدونید که نفسم به آقا سید بنده ...
هرچی دارم بعد از شما و بابا از ایشون دارم . اصلا یه جورایی سید پدر روح و معنویت منه ، مکثی کرد و با لبخند ادامه داد : پس من با کلیت ماجرا مخالفتی ندارم . بقیه اش رو هم به خودتون میسپارم . اگه خدا خواست و اتفاق افتاد ... مبارکه ...مهدا و هدا با من ...
🔵 عمه فاطمه هم سریع گفت :
راحله و بچه هاش هم با من ...
لبخندی زدم و به صندلی تکیه دادم .
هم اشک شوق داشتم بابت وجود این دو فرشته در زندگیم ، هم اشک حسرت برای اتفاقی که میدانستم که نمیشد .
ممنونم از هر دو عزیز ...
🔴 عمه فاطمه ! خوبی رو در حقم تموم کردید . محمدم ! بهت افتخار میکنم که اینهمه بزرگ هستی ... تو کی این همه عاقل شدی آخه ؟؟ بریم بخوابیم ...
بهتره همین جا این حرف بمونه ...
اگه منو قبول دارید دیگه پیگیری نکنید لطفا ...
🟢 هر دو عزیزم بعد از صحبتها کلی سبک شده بودند . حال محمدم خیلی بهتر شد و وقت بازگشت از روستا خودش پشت فرمان نشست و از خاطرات ماموریتها برایمان تعریف کرد . در بین خاطراتش قهرمانی بود به نام آقا سید که محمد مریدش بود . بزرگی بود به نام سردار سلیمانی که محمد سربازش بود .
و رهبری که مقتدایش بود .
⚪️ من عقب نشسته بودم و کیف می کردم از این همه خاطرات قشنگ ...
بین راه گوشی را دستم گرفتم .
قصد کردم که بروم پی وی مرتضی ...
دیدم پیام گذاشته . سلام باید ببینمت...
ببینمت ... بازم فرد شده بودم ...
🔸 زدم روی عکس پروفایلش
با لباس مشکی وسط بین الحرمین
تصویر از جلو گرفته شده بود ،عکسش را زوم کردم . چشمهای سبزش کلی حرف داشت .
🔻 سلام کی و کجا ؟
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودوپنج
❤️ خوبی ؟
فردا چه ساعتی فرصت داری ببینمت .
ساعت ۶ از دانشگاه خارج میشم .
پس بیزحمت بیا فاز ۴ مهرشهر
امام زاده طاهر ... باشه ...
چشم ...
🔶 شنبه از صبح دلشوره داشتم ...
حوالی ظهر جمیله تماس گرفت و برای سخنرانی در یک همایش دعوتم کرد .
صحبت با جمیله تصویر راحله را در یادم آورد . زن رنج کشیده ... نه ...
من نمیتوانستم باعث آزارش شوم .
🔵 مهدا هم پیام داد :
مامان جان با اجازتون بعد دانشگاه میریم خونه شما ، شام پاستا میپزم تا تشریف بیارید . عدد باشه گلم فقط سیر و خامه نداریم بخر حتما ، پنیر هم زیاد نزن ، یه کم هم شیر بریز . چشششممم مادر من ، سلام هم میکنم ، دستهامم میشورم 😂
🔴 از دست تو ، مادر نشدی که منو درک کنی 😘 شایدم بشم 😉
اینقدر مضطرب بودم که متوجه نکته مهدا نشدم . سر نماز ظهر التماس خدا کردم که به من توان بدهد . زنگ آخر کلاس را نتوانستم دوام بیاروم ،از بچه ها عذرخواهی کردم و از دانشگاه گوهردشت حرکت کردم به سمت فاز ۴ . زود رسیده بودم .
رفتم سرویس ،چادرم را درآوردم .
داخل آینه خودم را نمیشناختم .
رنگم کامل پریده بود ... یادم آمد نهار نخورده بودم . کمی فکر کردم شام هم
و نهار دیروز ،آهی کشیدم...
آ نهمه دوپامین مرا از خواب و خوراک انداخته بود .
🔸 کیفم را باز کردم و کیف کوچک لوازم آرایشم را برداشتم تا کمی رنگ و رو پیدا کنم . نوک انگشتانم کرم زدم و نقطه نقطه روی صورتم را کرمی کردم ، براش را برداشتم تا صورتم را مرتب کنم ...
براش به دست به آینه نگاه میکردم .
چیکار میکنی طیبه ؟
امام زمان خوشش میاد اینجوری آرایش کنی واسه مرد غریبه ؟ 😔
با عصبانیت دستمال مرطوب برداشتم و با حرص صورتم را محکم پاک کردم ...
اشکهایم میریخت... زهر ماااار
چته ... چه مرگته ...
مثل دخترهای ۱۸ ساله شدی چرا !!
پاشو برو جمع کن این بساط رو ...
⚪️ با خودم حرف میزنم . گیره های روسری ام را زدم . چادرم را سر کردم و رفتم زیارت کردم و بعد در گلزار شهدا و روی یک نیمکت نشستم ، در هوای مطبوع اردیبهشت ماه به مزار شهدا چشم دوختم ...
🟢 سلام ... به پایش بلند شدم .
علیک سلام ... ببخش زحمت دادم .
خواهش میکنم . دستش گلاب بود و چند شاخه گل ،رفت به سمت قبور شهدای مدافع حرم ،پیراهن طوسی پوشیده بود با کت و شلوار مشکی و کفشهایی که همیشه برق میزد . از دور نگاهش میکردم . موها و محاسنش طلائی شده بود . نسبت به جوانیهایش پرتر بود .
دنیای ادب و آرامش ...
چشمهایم را محکم بستم و به خودم نهیب زدم . طیبه خودتو جمع کن ...
برگشت و روی نیمکت با فاصله مناسب نشست .
💙 خوبی ؟ بله ممنون شما خوبید ؟
کمی نگاهم کرد . بعد کیفش را برداشت و از داخلش یک بسته های بای در آورد و باز کرد ، دو سه تا هم شکلات گذاشت کنارش ... اول یه چیزی بخور ...
رنگت پریده ... تشکر کردم و یک بيسکوئيت برداشتم و به دهان بردم .
چه مرگم بود . گوله گوله اشکهایم روی دستم میچکید...
🔴 طیبه !!! چرا اینطوری میکنی با خودت ؟ با چشمهای خیسم نگاهش کردم و با لبخندی تلخ سری تکان دادم .
یک شکلات باز کرد و دستم داد به خنده گفت : بیا اینم بخور تا غش نکردی وسط گلزار ... از حرفش خنده ام گرفت .
شکلات را هم خوردم .
🔵خوبی ؟ حرف بزنیم ؟
بله ... در خدمتم ...
خبر دارم که مامان فاطمه یه قدمهایی برداشته و همینها هم تو رو بهم ریخته
ولی طیبه خدای بالای سر شاهده که برای من فقط آرامش تو مهمه ...
ممنونم ازت ...
#ادامهدارد
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودوشش
🔶 من اومدم مشاوره خانم مشاور
راهنماییم کن تا برای زندگیم تصمیم بگیرم . خواهش میکنم ازت بری در نقش مشاور و نظر تخصصی بدی .
🔵 جدی گفتم : باشه چشم ...
مدل نگاه و نشستم را تغییر دادم .
مشاور شدم . انقدر بلد بودم که خودم را جمع و جور کنم .
🔴 ببینید خانم مشاور ...
من در اوج عشق و جوانی همسرمو از دست دادم ، یعنی از دستم درآوردنش
بعد از اون شکست زندگی خودمو با خدا معامله کردم . تا جایی که تصمیم گرفتم زندگیم را صرف راحله که جای مادرم بود و ۳ فرزند شهید داشت کنم . از این تصمیمم راضی هستم . برکت این تصمیم زیادتر از لیاقت من بود . برای همسرم و بچه هایش چیزی کم نگذاشتم . ولی خب امتحانهای این زندگی هم کم نبود . سالهای اول زندگی قصد فرزندآوری داشتیم ولی به دلیل بیماریهای راحله قسمت نشد .
من هنوز ۲۷ سالم نشده بود که همسرم یائسگی زود هنگام دچار شد و امید ما برای داشتن فرزند مشترک تمام شد ...
🔸 تاسف را به وضوح در صورتش ،
تأسف را به وضوح در صورت مرتضی میدیدم ... مرتضای مهربان چه پدر متفاوتی میتوانست بشود ...
مثل بابای خودم ... آهی کشید و نگاهم کرد : طیبه من تمام این ۲۶ سالی که ندارمت تنها بودم . روحیات راحله ، نیازهای عاطفیش، نیازهای احساسیش حتی نیازهای جنسیش با من زمین تا آسمون فرق داشت و داره ... ولی ذره ای نگذاشتم که متوجه بشه ... همه جوره حمایتش کردم . مثل کاری که تو با امیر کردی .
چون خدا اینو از ما خواسته بود .
اما حالا ... خانم مشاور !
حالا اون زنی که همسرم بود و دنیا ازم گرفت دیگه یک زن آزاده ...
همسر خودم نیاز به پرستار و حامی داره که همه جوره نوکرشم ؛ به نظر شما نامردیه که به همسر اول پیشنهاد بدم که منو دوباره بپذیره ؟ نامردیه که بهش بگم .
امن و امانم باش ... آرامش جانم باش ...
🟢 سرم پایین بود و گوش میکردم .
دلم برای همه این سالها تنهایی مرتضی میسوخت . متفکر نگاهش کردم .
نه آقا سید کارتون درسته ...
این حق شماس ... بعد از سالها تنهایی بودن کنار زنی که عاشقانه دوستش دارید میتونه گرما بخش زندگی شما باشه .
ملاحظاتی لازمه که باید دقت بشه .
من هم به عنوان مشاور کمکتون میکنم .
با هر جمله من چشمهایش برق میزد ...
🔴 اما اینها حرفهای خانم مشاور بود بهت ... حالا بریم سراغ حرفهای طیبه ...
#ادامه_دارد ...
قسمت نود و شش.m4a
حجم:
6.24M
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطراتیکمشاور
#حضرتدلبر
#قسمتنودوشش
📚داستان حضرت دلبر
#فایلصوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
🔖 آگاهی حق مردم
در عصر آگاهی با #پلاک_ایران👇
🆔 @pelakiran
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودهفت
🔶 مشخص بود جا خورده است .
از تصمیمم مطمئن بودم .
ولی گفتنش برایم سخت بود.
🔵 ببین آقا مرتضی ۲۶ سال از زلزله گذشته ولی چیزی که بین من و تو بود فراتر از محبت و میشه اسمشو گذاشت عشق ... چون در تمام این ۲۶ سال مثل آتیش زیر خاکستر مراقبت لازم داشت تا دنیا و آخرت ما رو نسوزونه ...
من به میزان تو نه ولی خب کم تلاش نکردم واسه زندگیم ، واسه اینکه طیبه به اینجا برسه بارها و بارها و بارها با خودم جنگیدم . سعی میکردم بغض همه این سالها را مهار کنم ولی سعیم بی فایده بود .
با گریه ادامه دادم ...
🔸 نیاز به گفتن نداره . میدونی چقدر دوستت دارم . ولی مرتضی، من اول باید طیبه رو دوست داشته باشم . من اول باید حواسم به طیبه باشه . چند لحظه سکوت کردم .
🔻مرتضی با اخم گفت :
چرا نمیگیرم چی میگی . مگه من میگم خودتو دوست نداشته باش . من که همه فکرم حال توئه ...
⚪️ یه کم سخته برام گفتنش .
سرم را بالا آوردم . خورشید در حال غروب بود . ابرهای نارنجی ... انگار آتش گرفته بودند . نگاهم به گنبد سبز حرم بود .
از امام زمانم کمک گرفتم .
ببین من نمیتونم پیشنهاد تو رو بپذیرم
که پذیرفتن اون یعنی ظلم و صدمه به راحله ... نگو صدمه نمی بینه که من یه مشاورم ... و می دونم که هیچ زنی تو این عالم نیست که با این شرایط کنار بیاد .
و این تازه ظاهر ماجراست .
در واقعیت ظلم اصلی به طیبه میشه .
من طیبه رو مطیع خدا و عاشق مولا بار آوردم . حالا اینجا خیلی بده ببازه ...
طیبه باعث رنج راحله بشه اصلا ...
با التماس گفتم : مرتضی بهم رحم کن ...
باور کن نمیتونم ...
💙 تکیه داد و رو به رو را نگاه کرد .
لبخند زد .نگاهش میکردم . خندید
خندید ،خندید ...... بهم برخورده بود .
او حق نداشت مرا مسخره کند .
با عصبانیت گفتم : هیچ کجای حرفم خنده نداشت . به سمتم برگشت و با همان خنده گفت : خنده داشت . خنده دار بود خانم همه چیز دان ... بعد با لحنی که کمی تمسخر در آن بود ادامه داد :
تنهایی به این تصمیم رسیدی خانم مشاور یا کمکت کردن ؟ به مردم هم اینجوری مشورت میدی ؟
🔴 عصبانی بودم . مرتضی مسخره نشو ..
جدی شد . جدیه جدی ... مسخره ...
من دارم مسخره میکنم؟ چی میگی واسه خودت ؟ یعنی من حواسم به راحله نبوده و فقط تو بهش فکر کردی . یعنی من اینقدر آدم پرتی هستم . چی فرض کردی منو ؟
یعنی تو از من بیشتر به فکر خودتی ؟
یه چی بگو بگنجه بابا !!! مبهوت نگاهش میکردم .
🔻 طیبه خانم ...خوب گوش لطفا ...
راحله جریان من و تو رو خبر داشت .
قبل از اینکه ازش خواستگاری کنم بهش گفتم چه بلایی سرم اومده ...و میدونه هم اون دختر تو هستی . همه این سالها هم همه کار کرد تا من مجدد ازدواج کنم و صاحب اولاد بشم . راحله یه فرشته س ...
مثل یه مامان مهربونه بیشتر تا یه همسر ؛
از وقتی امیر فوت کرده روز خوش نگذاشته برام ... تا الان هم زوری تونستم نگهش دارم . مامان فاطمه رو هم خودش راهی کرد سمت محمد ...
🟢 چشمهایم گرد شده بود ...
چی میگی ؟؟ چشمهایش اما میخندید .
یک شکلات دیگر باز کرد . اینو بخور و به فکر بهونه دیگه باش . هر چند هر چقدر ناز کنی خریدارم طیبه خانم ...
شکلات را گرفتم و نصف کردم و نصفش را به او دادم ... اذان زد .
رفتیم داخل و نماز خواندیم .
سرم به سجده شکر بود .
هنوز باورم نمیشد که چه شنیده ام .
تا جلوی ماشین همراهیم کرد .
در ماشین را نگهداشته بود و به آن تکیه زده بود . خندیدم و گفتم ...
درو رها کن برم ... نفس عمیقی کشید و گفت : برو ولی زود بهم خبر بده که دستورت چیه الگو خانم ...
در را بستم و با خنده گفتم :
چشم آقا نقی ...
⚪️ آن شب مهدا با پاستای خوش طعمش خبر مادری خود را هم داد و در خانه ما بعد از ماهها صدای خنده و شادی پیچید ...
محمد از همه خوشحال تر بود و کلی قربان صدقه می رفت ... من وسط خنده ها و شادیها چهره مرتضی را تجسم میکردم و عمیق تر لبخند میزدم . در عمق وجودم شرمنده خانومی راحله بودم .و شاکر خدا ...
🔻باید برنامه ریزی میکردم .باید با عمه حرف می زدم .سرم شلوغ بود از افکار مختلف ولی سبک بودم و شاداب ...
آخر شب با دخترها داخل آشپزخانه بودیم مشغول جا به جا کردن وسایل از مهدا پرسیدم : راستی اون خانم دکتری که میگفتی چطوری میشه ازش وقت گرفت ؟
کدوم دکتره ؟ همون دکتر پوستی که میگفتی پیجشو داری ؟ تا این حرف را زدم مهدا و هدا حمله ور شدند . به به مامان خانم ...چه عجبببب ...
آفتاب از کدوم طرف در اومده ...
#ادامهدارد
قسمت نود و هفت.m4a
حجم:
11.57M
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطراتیکمشاور
#حضرتدلبر
#قسمتنودوهفت
📚داستان حضرت دلبر
#فایلصوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
💠 آگاهی حق مردم
در عصر آگاهی با #پلاکایران👇
🆔 @pelakiran
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودوهشت
🔶 خب حالا ... برید کنار هوا بیاد ...
دیگه از بس شما دو تا گفتید اغفال شدم دیگه ...
🔵 شب داخل تلگرام کلی صحبت کردیم
همین چند ساعت دنیایم را رنگی کرده بود . انگار همه چیز با پیش از ظهر فرق داشت. حتی هوا ...
با خدا نجوا میکردم :
خدایا میدونم این میزان از خوشبختی مقطعی و گذراست ... میدونم زندگی بالا و پایین داره و تو برام این روزها رو چیدی تا جون تازه داشته باشم .
خودت کمکم کن تا بی رضای تو قدمی بر ندارم . پخته تر از آنی بودم که بازیهای روزگار را نشناسم اما هرچه که در پیش بود با بودن مرتضی برایم آسان میشد مگر اینکه ...
❤️ دنیایم رنگی شد ...
مرتضی با چشمان سبزش دنیایم را سبز و پرطراوت کرد ... فردای آن شب زیبا در موسسه تدریس داشتم .
نزدیک ظهر پیامش رسید :
سلام نهار اگه جایی قول ندادی بیام دنبالت ... نه قول ندادم ، دو ساعتی وقت دارم . رفتم وضو گرفتم و کمی به خودم رسیدم . از بالای کتابخانه عطر زنانه گرانی که پارسال هدیه گرفته بودم برداشتم و استفاده کردم . نمازم را خواندم و سر ساعت رفتم بیرون ...
جلوی ماشینش ایستاده بود . با عینک دودی و تیپ اسپرت ،با گوشی مشغول بود . سلام کردم و با خوشروئی در را برایم باز کرد . ماشینش هم مثل خودش برق میزد از تمیزی ... رفت سمت عظیمیه و انداخت جاده چالوس ...
کجا میبری منو ؟
🟢 یه جای با صفا ...
رفتیم به یکی از رستورانها و کنار رودخانه داخل یک آلاچیق زیبا نشستیم .
هوا عالی بود و زیبایی طبیعت و صدای رودخانه دلنواز هوش از سرم برده بود .
نهار سفارش دادیم ، تمام مدت مشغول حرف زدن بودیم . مرتضی که شخصیت کم حرفی داشت . درست مثل همان سالها که به من میرسید نطقش باز شد یک ریز حرف میزد . از خودش و کارش ،از عراق و سوریه
از دانشگاه ، از سردار سلیمانی و حشدالشعبی ، او حرف میزد و من حسابی نگاهش میکردم .
🔸 ولی انصافا او با حیاتر از من بود و هنوز سر به زیر ... از بس که امن بود این مرد به تقوایش ایمان داشتم و بدون ذره ای نگرانی دو ساعت وقتم را با او گذراندم .
نزدیک رفتن که شد . رفت سر اصل مطلب ... طیبه جان !
کی اجازه میدی که رسمیش کنیم ...
شما یه بله به من بدهکاریا...
واقعا نمیدانستم .
من تو این مورد نظری ندارم و صفر تا صد رو به خودت میسپارم .
میدونم به بهترین وجه مدیریت میکنی .
⚪️ باشه پس امشب با مامان فاطمه و راحله برنامه ریزی میکنیم و بهت خبرشو میدم . فقط خودت بهتر از کار من و محمد و رسول باخبری ، هفته آینده عازم هستیم . با کمی خجالت گفت :
تا قبل رفتن دلم میخواد محرم بشیم .
❤️ مرتضای محجوب من ...
لبخندی زدم و گفتم همه چی به وقتش ان شاالله... حسابی ازش تشکر کردم و رفتم به بقیه کارهام رسیدم .
شب وقتی که برگشتم خانه محمد سراغ گرفت و جریان را برایش تعریف کردم .
بسپارش به من مامان جان
خودم به مهدا و هدا میگم .
⚪️ مرتضی هم خبرهای خوبی داشت .
میگفت خود راحله با بچه ها صحبت کرده ، رسول و جمیله حسابی استقبال کردند و تبریک گفتند ، مهدی کمی دلخوری کرده ، راحله هم از خجالتش در آمده.
آخر شب با پیامهای جمیله و عمه فاطمه مشغول بودم . روز بعد به محض ورودم به خانه جیغ دخترها بلند شد ...
هر دو هم خوشحال بودند و هم اشک می ریختند . محمد هم دورتر اشکهایش را پاک کرد .
🔴 هدا با هیجان میگفت :
من همیشه عااااشق استایل خفن این پسر عمه مرموز بودم ... یه جوریه آدم جذبش میشه . جذبه داره لعنتی با اون اخمش ... با خنده گفتم :
خدایااااا من کجای تربیت این بچه اشتباه کردم آخه ... چرا شما دهه هشتادیا اینقدر بی پروا شدید .
🔵 مهدا گفت : ولش کن مامان جان حرص نخور . تعریف کن ببینم چی میخواد بشه ، مردم از فضولی ...
چقدر بچه هایم منطقی بودند .
میان صحبت یاد امیر افتادم . یاد همه سالهایی که در امر تربیت بچه ها چشمش به دهان من بود ، امیر همراه ، همین حمایتهای امیر از من و احترام من به او باعث شد که حالا سه بچه معقول و از نظر روحی و روانی سالم داشته باشیم .
بچه ها ممنونم ازتون ...
محمدم ممنونم که اینقدر قشنگ خواهرهاتو آماده کردی .
مهدا جان ممنونم از تو که اینجوری درکم میکنی . هدا گلی مرسی ازت که انقدر بزرگ فکر میکنی . منونم از باباتون که سه تا دسته گل واسه من یادگاری گذاشته .
🔻با یاد امیر سکوت حکم فرما شد .
بلند شدم و رفتم به سمت اتاقم ...
برای ختم قرآن این هفته ی بابا جزء هاتونو تو گروه برام بنویسید ...
هر هفته با بچه ها یک ختم کامل قرآن برایش میخواندم ...
#ادامهدارد
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنودونه
🔴 سخت ترین جای ماجرا رویارویی من
با راحله بود . وای مرتضی من نمیتونم ...
اون زن به اندازه کافی سختی کشیده .
🔵 برو داخل ، حال تو رو فقط راحله خوب میکنه . من نمیام که راحت حرف بزنید .
از جمیله شنیده بودم که بیماری راحله خانم روز به روز بیشتر میشد ، اما به اندازه همین دو ماهی که ندیده بودمش نحیف تر و رعشه هایش بیشتر شده بود .
ازش خجالت میکشیدم .
🔶 با همان ته لهجه زیبای عربی صحبت میکرد: خوش آمدی طیبه جانم ...
خوش آمدی به خونه خودت ...
پرستارش را مرخص کرده بود .
خودم پذیرایی کردم . سر صحبت را باز کرد . سرتو بالا بگیر ... چرا خجالت میکشی ... مرتضی بهم گفت که به خاطر من راضی نمیشدی . به خدا که من از همون سال که دیگه بچم نشد بهش گفتم زن بگیره ... من تو فرهنگی بزرگ شدم که این مسئله پذیرفته شده است پس نگران حال من نباش . هر کی جز تو بود میترسیدم که زندگی من و بچه هام خراب نشه . ولی تو که باشی من دلم قرصه ...
خودت مراقب همه میشی .
🟢 بعد با بغض ادامه داد :
فقط قول بده که حال مرتضی همیشه خوب باشه ، این مرد تا حالا خیلی سختی کشیده . سرم پایین بود .
خدا حفظتون کنه ... چشم همه سعی خودمو میکنم .
🔻 بعد با حال خاصی تذکر داد که :
طیبه جان لطفا از این حرفم ناراحت نشی یااا ... چون نمیخوام مشکلی برای هیچ کدوممون پیش بیاد ازت خواهش میکنم جایی که با هم هستید من نباشم .
⚪️ میدانستم . راحله هم یک زن بود .
با همه ظرافتهای روحیه زنانه ،
هرچند در فرهنگی بزرگ شده باشد که تعدد زوجین مرد را بپذیرد، اما با ذات خود که نمیتواند بجنگد . هیچ زنی نمیتواند مرد خود را با کسی شریک شود .
حتی راحله ... حالش را درک میکردم .
و پیشنهادش درست ترین پیشنهادها بود .
خاطرش را جمع کردم که همیشه تنها میروم عیادتش.
🔴 روزهای بعدی مشغول کارهایمان شدیم عمه فاطمه برای خواندن خطبه محرمیت سفر مشهد تدارک دیده بود .
✔️ آخر یکی از شبها ... پیام مرتضی نگرانم کرد . طیبه جان ... میتونی بیای بیرون ... تو ماشینم جلوی خونتون ...
ببخش کارم واجبه ...
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتصد
🔶 چادرم را سر کردم جلوی آینه خودم را دیدم ، خیلی هم بد نبودم ، ابروهایم را با انگشت صاف کرده و دستم را روی صورتم کشیدم ، بی سر و صدا رفتم پایین ...
سوار ماشینش شدم با نگرانی گفتم :
سلام خیره ان شاالله
❤️ سلام خوبی ... بله خیره نگران نشو ...
در دستهاش دو تا معجون بود یکی از آنها را با ذوق ازش گرفتم به به.... ممنون ازت... آخه از ظهر به بعد ازت بیخبرم
الان ... این ساعت.... جای نگرانی داره خب
نوش جونت ... آره کار داشتم ... یعنی جلسه بود ... مشغول خوردن شدیم
زیر چشمی نگاهش میکردم
مرموز بود ،شایدم خسته ،تشخیص نمیدادم
🔵 چه خبر ؟ همانطور که مشغول خوردن بودم با هیجان تعریف کردم :
خدا رو شکر کارهام داره ردیف میشه
برای اون چند روزی که میریم مشهد دانشگاه و موسسه رو هماهنگ کردم
مشاوره هام رو هم جا به جا میکنم تا با خیال راحت بریم ،متفکر گوش میداد و معجونش را بازی بازی میخورد .
گفته بودی برام سورپرایز داری نمیخوای بگی چیه ؟
🔻انگار که یک دفعه یاد موضوعی افتاده باشد ،برگشت و معجونش را روی صندلی عقب گذاشت و کیفش را برداشت
چراغ داخل ماشین را روشن کرد و داخل کیف دنبال چیزی گشت،یک کاغذ پیدا کرد
آها ... ایناهاش ....معجون من هم تمام شد ،ظرفش را گرفت و گذاشت کنار ظرف پر خودش روی صندلی عقب . ممنون ازت خیلی چسبید ،تو چرا نخوردی پس؟
نوش جونت ... میلم نبود ...
کاغذ را دستم داد ،این چیه دیگه ؟
🟢 کامل به سمتم برگشت :
طیبه جانم این همون سورپرایزی هست که گفته بودم ،بازش کردم ،رسید جواهر سازی بود ، یه تیکه طلا برات سفارش دادم
نمیگم چیه و چه شکلیه که لو نره
⚪️ با تعجب و کمی ناراحت گفتم :
اینجا نوشته ... گردنبنده... خب ... چرا رسیدشو دادی به من ... تاریخ این که برای یه روز قبل از سفرمونه ... سرش را پایین انداخت ... آخه ... چطوری بگم ...
💙 وا مرتضی حرف بزن ببینم داستان چیه ؟ با چشمانی خسته و شرمگین نگاهم میکرد: ببین عزیز من ... باید برم ... متاسفانه شرایطی پیش اومده و یه ماموریت فوری بهم دادن ...
یک لحظه ده ها تصویر از جلوی چشمانم رد شد ،محمد ... مهدا و هدا ...
راحله ،عمه فاطمه ، مشهد
سالهای دوری ....
✅ باید مسلط می بودم
این اولین چالش شغل مرتضی در زندگی مشترک ما بود ،در همان چند ثانیه به خودم نهیب زدم : تو مگه نمیدونستی شغل مرتضا چیه ،پس جمع کن خودتو
به زور لبخند زدم :
وا خب حالا چرا قیافتو اینجوری میکنی
کاره دیگه ،پیش اومده ،فدای سرت
🔸 با خجالت گفت : یه دونه ای ...
این که میگی از خانومیته ،ولی من خجالت زده ام واقعا ،برنامه هه رو بهم میزنم
❤️ جدی شدم و گفتم :
فدای سرت ،فدای سر امام زمان
دیگه به خاطرت کارت سرت پایین نباشه ها
💙 مهربان نگاهم میکرد
انگار یادش رفته بود که ما هنوز محرم نیستیم ،با ادا و اصول گفتم
میدونم خیلی ماهم ،میدونم الان داری تو دلت میگی خدایا مرسی که این ماه رو دادی به من ،ولی اونجوری زل نزن به من خجالت میکشم ،در تاریکی ماشین سرخ شدنش را دیدم ، با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت : ببخش ... یه لحظه یادم رفت ... چند لحظه سکوت شد ...
🔵 هر دو به رو به رو خیره بودیم .
طیبه دلم برات تنگ میشه ... تند تند آنلاین باش لطفا ... صورتش را از من گرفت تا اشکهایش را نبینم
کی باید بری ؟ با ناراحتی گفت :
یک ساعت دیگه ،باز هم سکوت ...
🟢 مرتضی ! به سمتم نگاه کرد
جانم ،بلدی صیغه محرمیت بخونی ؟
با چشمهای گرد شده گفت : خوبی ؟
بلدی یا نه ؟ یه کم بلند تر جواب داد :
آخه من چرا باید بلد باشم صیغه بخونم ؟
تا حالا چند بار صیغه خوندم ؟
یه حرفی میزنیا ...
🔵 با شیطنت و عصبانیت مصنوعی گفتم : اگه بلد بودی که موهاتو دونه دونه میکندم ،همانطور خیره نگاهش میکردم
با لبخندی به پهنای صورتش گفت :
چی میگیییی؟ جدی میگی ؟
با خنده و شیطنت و دلخوری تصنعی پاسخ دادم :معلومه که جدی میگم
میخوام قبل رفتن حداقل یه ماچت کنم
⚪️ هر دو مثل برق گرفته ها بدون اینکه هماهنگ کنیم رفتیم سراغ حضرت گوگل
" چگونه صیغه محرمیت بخوانیم ؟ "
طیبه پیدا کردم ,اینجا نوشته ...
ببینم ... آره خودشه ... خوبه همین
🔻 با نگرانی پرسید ؟
مطمئنی ؟ با عصبانیت گفتم :
بخون وقت نداریم ،اینجا نوشته تو باید بخونی ،از روی صفحه گوشی خواندم :
+«زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهرِالمَعلُوم »
به مرتضی نگاه کردم
با لبخند گفت : «قَبِلتُ التَّزویجَ»
#ادامهدارد
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتصدویک
🔶 برگشتم از صندلی عقب معجون آب شده ی مرتضی را برداشتم ،با خنده
یک قاشق پر دهانش گذاشتم
میخندیدیم و اشک میریختیم
قاشق را از دستم گرفت ،او هم یک قاشق بستنی به من داد ،بستنی ام با طعم شور اشکهایم مخلوط شده بود ،بستنی را کناری گذاشت و دستم را گرفت ،بعد از این همه سال دوری ،دستم در دستانش بود ...
مرد من ...
همدیگر را در آغوش کشیدیم
کاش زمان همانجا متوقف میشد
چرا من همانجا نمردم ،دستم را میبوسید
دستم را کشیدم ، طیبه حلالم کن ...
🔴 اشکهایش را پاک کردم
خودم با همان حال گفتم :
حلال خوشت باشه ... اذیت نکن خودتو ...
میری ان شاالله صحیح و سلامت برمیگردی
من و تو کلی کار داریم روی زمین
یادت نرفته که ... هرچی خدا بخواد ...
نه یادم نرفته... قراره دوتایی کلی کار جهادی کنیم ان شاالله
قراره اسم مولا رو همه جا زنده کنیم
قراره هر جا ، همه ، وقتی من و تو رو دیدن یاد امام زمان بیوفتن
🟢 پس لبخند بزن دلبر ، بخند که وقت رفتن دلم نمیخواد با حال بد بری
واژه دلبر برایش شیرین آمده بود
با چشمهای مهربانش میخندید
دلبر ؟ من دلبرم یا تو ؟ با لبخند گفتم :
از خودم بیخبرم ولی تو با این آرمان قشنگت دل منو سخت بردی
🔻موقع جدا شدن
کلی سفارش کرد : خیلی مراقب خودت باش ،به استراحتت برس
نگران من نمون همش بهت گزارش میدم
برایش خط و نشان کشیدم :
تو هم مراقب خودت باش
خط بهت بیوفته کشتمت
مجروح نشیا که امام زمان یار سالم نیاز داره
🔵 وقت رفتنش به زور لبخند میزدم
ایستاده بودم ،اشاره کرد که داخل بروم
رفتم و بین دروازه ایستادم
رفت ...تماشایش کردم
رفت و همه بغض من پشت دروازه فرو ریخت ...
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتصدوسه
🔶باشه مهربون ... شبت بخیر ...
شبت بهشت ... ای خدااااا شب بخیر گفتنت هم خاصه ... معلومه که خاصه
شب مرتضای باتقوای من بهشت باشه ان شاءالله ولی فقط یه حوری داشته باشه تو بهشتش اونم طیبه ...
خدااااا شاهده مرتضی شهید بشی بری حوری بازی و از اینجور حرفها ، بالاخره که میمیرم ، میام چشمهای دونه دونشونو در میارم 😏
🔵 چشم ...چشم ... اصلا من غلط بکنم
تو بهشت منتظر میمونم تا بیایی بشی خانوم قصر من ... خوبه ؟
آره این شد یه چیزی ...
حالا که از من دل کندی و رفتی پس حقته تو بهشت تنها بمونی تا برسم خدمتت 😏
همینطوری چت میکردیم که دیگر چشمهایم بسته شد ...
صبح برای نماز دیدم او دیرتر از من خوابش برده و برایم پیغام گذاشته که زود میرود و تا ظهر امکان پیغام ندارد و خواسته بود که نگران نباشم .
🔴 صبح با درد دست چپ از خواب بیدار شدم . پشت کمرم هم درد میکرد .
رفتم دانشگاه ... بعد از تدریس رفتم موسسه ، بچه ها داخل کلاسها بودند و مربیها مشغول تدریس ...
رفتم داخل دفتر و چادرم را درآوردم .
بهار ( خانم منشی ) برایم چای آورد .
🔸 استاد جانم ، امروز دو تا جلسه دارید و دو تا مشاوره که یکیش تلفنیه ...
باشه نازنینم ... ممنون ازت مهربون ...
خواهش میکنم... تا نماز بخونید نهارتونم میارم . خیر ببینی ... الان میلم نیست ...
میگم بهت حالا ...
🟢 رفتم سرویس و وضو گرفتم
سجاده ام را پهن و چادر سفیدم را سر کردم . برای آخرین بار تلگرام و واتساپم را نگاه کردم . آنلاین نشده بود ...
رکعت دوم یا سوم بودم که تلفنم زنگ خورد . صدای آهنگش مشخص میکرد که تماس تصویری واتساپ است ... سر نماز دلشوره گرفتم ... اشکهایم بی اختیار میریخت چرااا ...
⚪️ در همان چند دقیقه یاد زنهایی افتادم که همسرشان سرباز این مسیر است .
خدایا توان آن زنهای صبور را به منم عنایت کن ... سلام نماز را دادم .
برای سلامتی امام زمان صلوات فرستادم
گوشی را برداشتم .
❤️ تماس از مرتضی بوده ... تصویری گرفتمش جواب نداد ...
تماس صوتی برقرار شد .
مرتضی ... مرتضی ...الو الو !
مرتضی ! صداهای مبهم می آمد
صدای نفس نفس زدن
و راه رفتن
💙 الو ، بهار در را باز کرد
گوشی دستم بود ،اشاره کردم که برود و در را هم ببندد ، الو ، فریاد میزد
الو طیبه! صدامو داری ؟ منم بلند گفتم :
بله بله میشنوم کجایی ؟ خوبی ؟
🔵 گوشی دستت باشه ،گوشی ...
صدای فریاد می آمد ... صدای دویدن ...
وسط سجاده نشسته بودم ،داد میزدم ...
الو ... مرتضی ! در اتاقم هراسان باز شد
هدا با لباس مدرسه بود ، بهار و دخترها پشت سرش نگاه میکردند ...
اشک میریختم ... مرتضی یه چیزی بگو ...
🔴 با غیض گفتم : هدا برید بیرون ....
بهار هدا را با چشمهای نگرانش برد و در را بست . طیبه میشنوی چی میگم ؟
آره آره بگو ... بگو جان من ...بگو ...
ببین الان حالم خوبه پس نگران نشو
الان جامم خوبه ،پناه دارم
میخوام صداتو بشنوم ...
کجایی ؟؟ مرتضی جان
🔻 نفس نفس میزد ،هیجانی حرف میزد
بریده بریده ، ببین من وقت ندارم
الان میرسن ،زنگ زدم بهت بگم مانع برداشته شد ،داره میخرتم ،با ناله گفتم
چی میگی کجایی ؟😭😭😭
⚪️ طیبه ولش کن کجا هستم
اینو بدون که چند دقیقه دیگه میوفتم دستشون پس خوب گوش کن
زجه میزدم ،نگو ...
یا امام زمان ،یا امام زمان
طیبه حلالم کن
💖 شیرین ترین شیرینی دنیای من حلالم کن ، من با تو چه روزها که نگذروندم
چه راهها که نشد با هم بریم ، چه حرفها که نتونستم بهت بگم ،چند عزل که برای تو متولد نشدن ، مرتضی نکن با من ... نامرد ... دلم برات پر میزنه طیبه
قوی باش ،همه رو به تو و تو رو به خدا میسپارم ،مراقب همه باش
از همه بیشتر مراقب خودت
منتظرتم ،
⚪️ تو دنیا روزیه من نشدی
تو رو جای بهشت روز قیامت از خدا میخوام ،شاهد ما امام زنده و حاضرمون
بی بی حضرت زینب ،طیبه رفتی کربلا یاد من هم باش، مراقب ایران باشید
مراقب خونمون باش
🔶 آخرین جمله ای که ازش شنیدم ذکر یا زهرا بود ،و صدای عربی و بعد ... بوق ...
از صدای ناله های من کل موسسه جمع شدن ،تصویر مبهم هدا که خودش را میزد و دیگر هیچ ... بغل محمد بودم
با گریه داد میزد: کمکم کنید مامانمه
#ادامهدارد
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتصدوچهار
🔶 سِرم بود و مسکن و خواب و
بیخبری ...
🔵 طیبه جانم ! خانومم ! پاشو نمازه مرتضی بود ،بلند شدم ،صدای اذان می آمد
هدیه بالا سرم بود ،بخواب آبجی سرم داری
نمازه پا میشم ... گیج بودم
رفتم سرویس ، جلوی آینه ایستادم
لبخند میزدم ... چه خوابی بود ...
وضو گرفتم و نماز خواندم
وسط نماز صداها دوباره در مغزم پیچید
پاهایم جان نداشت آخ .... آخ ... آخ ...
🟢 یا حضرت زینب خودت کمکم کن ، کمکم کن به وصیت مرتضی عمل کنم
باید قوی باشم ،هدیه با گریه شانه هایم را میمالید ... صبح حیدر آمد دنبالم
هدیه روسری مشکی سرم کرد
ممانعت نکردم ،خبر نداشتم که حرامیها فیلم شهادتش را پخش کرده اند ...
مستقیم رفتیم منزل عمه ، قیامتی بود
عمه ام در آغوش من آرام بود
راحله و جمیله ، رسول و مهدی و از همه غریبانه تر محمدم بود که سیدش را از دست داده بود ، همه صاحب عزا بودیم
چند روز شلوغیها طول کشید
🔻 خبر دادند که پیکر مرتضی دست داعش است و معلوم نیست چه زمانی به ایران می آید ... روزهای سختی بود ...
عمه فاطمه از نظر روحی مثل کوه محکم بود اما جسمش نحیف شده بود و کم توان ... مامان معصومه با همه بدحالی خودش اما بیشتر کنار عمه می ماند ...
راحله زمینگیر شد ، باید حواسم بهش می بود
💙 چهل روز از شهادت مرتضی گذشته بود ، به یاد مرتضی در آرامستان روستا مزاری را کنار دو شهید دیگر سفارش دادم ... پیش از رفتن به روستا یاد هدیه افتادم ، رسید را برداشتم و رفتم جواهر سازی ، از آن پشتها و زیر جعبه ها پیدایش کرد ، دلم نیامد آنجا بازش کنم
رفتم و کنار مزار یادبود نشستم و جعبه را باز کردم
❤️ یک قلب ، بزرگتر از سکه که این جمله رویش حک شده بود : "حضرت دلبر "
با کمی جواهر که اول اسمهای ما بود
یک زنجیر کوتاه و براق داشت
بوسیدمش و روی چشمهایم گذاشتم
🔶 مرتضای نامرد ، انقدر میگم نامرد تا مردونگی کنی بیای منم با خودت ببری دلبر ... مرتضایم رفت و من ماندم و بار مسئولیتی که روی دوشم بود
و همه آرزوهایی که با هم داشتیم
حالا من باید همه را به تنهایی انجام
می دادم
⚪️ استاد سرش را روی میز گذاشت ...
رفتم و برایش آب آوردم ... ببخشید استاد جانم ... سرش را بلند کرد و با لبخند مهربان گفت : نه زهرا سادات خوبم نازنین نگران نباش ... به عنوان آخرین سوال ، جمعه بعد از تشییع کجا میبرید آقا سید رو ؟ با لبخندی از سر رضایت گفت :
میبریمش روستا ، تو همون جایگاهی که بیشتر از یکساله براش آماده کردم آروم بخوابه ... مرتضی آبروی اون منطقه س ...
باید شفاعت کنه همه ما رو ...
🟢 خانم منشی را صدا زد :
بهار جان کار زهرا سادات دیگه تموم شد
از فردا طبق روال پیش میریم ان شاالله
چشم خیالتون راحت همه چی روی نظمه ... با عجله گفتم :
استاد اگه اجازه بدید میخوام کنارتون باشم
هم تو کارهای جهادی که آقا رسول هم کمکتون میکنن هم تو موسسه
✅ با لبخند و مطمئن گفت :
با داشتن یارهایی مثل شماها محقق کردن رویاهای مرتضی سخت نیست ، زهرا سادات تصمیمت قطعیه ؟
مطمئن تر از همیشه پاسخ دادم :
بله استاد ، به یمن مشاوره و راهنمایی شما
به یمن داستان حضرت دلبر ، هر دو آماده شدیم ، آماده ی شروع یه زندگی امام زمان پسند، ان شاالله دعای شما و بزرگترها کار من تازه وارد رو آسون میکنه ...
❤️ حتما همینطوره عزیز دلم
پس ان شاالله عروسی شما و محمد و نرگس رو با هم میگیریم ، زندگی در جریانه
و این راه هم ادامه داره ان شاالله...
✅ این داستان تمام شده