eitaa logo
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
2.1هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
83 فایل
پایگاه خبری پلاک ایران با مدیریت حسین افسر خبرنگار استان قم💁‍♂️ 👈اینجا با اخبار مهم و جامع ایران همراه باشید @pelak_iran ادمین تبلیغات: @pelak_iran
مشاهده در ایتا
دانلود
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶 آخر شب بود صدای باد می‌پیچید خوابم نمی‌برد،رفتم روی تراس استاد پشت میز گردی با یک پتو دورش نشسته بود اشاره کرد که بنشینم کنارش 🔵 مزاحم خلوتتون نباشم نه نازنین جان، بازم که گریه کردید با خنده گفت : محض ریا کمیل خوندم آخه،صادقانه گفتم : نخوندم تا حالا 🔴 حتما بخون ، اونم چند بار فقط ترجمه انقدر ترجمشو بخون تا خوب برات جا بیوفته بعد دیگه نمیتونی رهاش کنی دعای کمیل و دعای ندبه و زیارت عاشورا درس زندگی میدن ، اصلا مانیفست زندگی هر آدم رو باید از روی این ۳ تا نوشت . با چنان عشقی حرف می‌زد که چشم‌هایش هم ستاره باران می شدند . چشم استاد میخونم حتما ، همچین که شما تعریف میکنید آدم ضعف میکنه نمی‌خواهید حالا که اینجا هستیم چیزی برام تعریف کنید ؟ خییییرررر ... 🔻خودمو لوس کردم وا استاااااددد چرا؟؟؟؟؟ آخه ... دختر خوب هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد ، حالا که اومدی از سکوت و طبیعت اینجا استفاده کن رفتیم کرج کلی برات حرف میزنم چشم چشم چشم شیطنتم گرفته بود ، سردم هم بود بلند شدم که بروم داخل گفتم : حالا یه کم یه کوچولو میگفتید حداقل چی میشد مگه ؟؟؟ برو دختر لوس برو بگیر بخواب نماز صبح خواب نمونی ... ❤️ دلم نیامد پیام‌های آقا رسول را نشان استاد بدهم چند ساعت استراحت برایش لازم بود. جمعه برگشتیم کرج مهدا خانم با پسرش آمدند استقبال و گل از گل استاد شکفت . هدا خانم هم با کلی شیطنت مادر و عمه فاطمه را با خود برد. سفر کوتاهی بود اما درسهای زیادی برایم داشت. 💙 شنبه سر وقت رفتم دفتر ،رکوردر رم ، باطری اضافه ،همه چیز آماده بود خانم دکتر بریم سراغ ادامه داستان
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶 زندگی با امیر پر از هیجان بود همیشه چیزی برای سورپرایز من پیدا می‌کرد ،مهدا شیر خواره بود که یک روز با دو چمدان گرون و خوشگل وارد شد به به مبارکه آقای خونه کجا بازم ؟؟ همینطور که با چمدانها بازی میکردم گفتم: چه خوشششگلن اینا ... طبق عادت همیشگی بغلم کرد و مرا روی اپن گذاشت ... ❤️ من جیغ جیغ میکردم و از صدای جیغهای من مهدا گریه افتاد و محمد خواهرش را بغل کرد ببین طیبه خوشگله ... درس دارم نداریم .... کار دارم نداریم .... صداشو کلفت کرد : اصلا هرچی آقای خونه میگه باید بگی ؟؟؟ 🔵 خانم خونه باید بگه چشششمممم حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی برام ؟ هیچ یه سفر کوتاه فقط ، میخوام ببرمتون مالزی سنگاپور ... از خوشحالی آویزون گردنش شدم ... عاشق سفر بودم به خصوص سفر خارج از کشور که تا آن روز قسمتم نشده بود. هرچند با دو تا بچه کوچک سفر سختی ‌ بود اما با کمک‌های امیر حسابی خوش گذرانی کردیم . 🟢 امیر مرد سفر بود ، همیه کارهای سفر را خودش انجام می‌داد و حسابی خسته میشد ولی لذت و رضایت از چشم‌هایش می‌بارید. عروسی حیدر و هدیه نگرانی نداشتیم همه هزینه ها را امیر پرداخت می‌کرد بزرگتری می‌کرد برای خواهر و برادر من از آن طرف هم من تا می‌توانستم برای پدر و مادرش جبران میکردم . ⚪️ سال ۸۹ بود کل خانواده دو طرف را بردیم سفر سوریه و لبنان ، عجیب سفری بود،همه لذت بردند و خاطره انگیز شد فقط به محمد کمی سخت گذشت... قد محمد از من و پدرش بلند تر شده بود ،با آن موهای خرمایی و چشمهای سبزش ،روی تخت هتل نشسته بودم که از پشت دست‌هایش را دور گردنم حلقه کرد و صورتم را محکم بوسید . داشتم له میشدم 💙 چی می‌خوای ؟؟؟؟ بگو چی میخواییی خفه شدم ... خودت میدونی که ... والا اگه بدونم ... بگو چی میخوای گل پسر طیبه ، پول بده بهم لطفا برای استاد حفظم یه انگشتر از اینجا بخرم تو جون بخواه مامان جان ، چشم فردا بریم از نزدیک حرم حضرت زینب دو تا انگشتر جفت هم بخر یکی واسه خودت یکی واسه استادت ،استاد حفظ محمد مرتضی بود ... ... مهم‌ترین‌ها را اینجا بخوانید👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت‌دلبر 🔍 #قسمت‌هشتادودو 🔶 زندگی با امیر پر از هیجان بود
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶 جمیله با حمایت‌ها و تشویق‌های من پزشکی قبول شد همان سال من هم دفاع کردم و بالاخره دکترای روانشناسی را گرفتم. البته بلافاصله ارشد الهیات قبول شدم و برای دل خودم الهیات هم خواندم. 🔵 مرتضی سر قولش ماند تمام تلاشش را کرد تا با هم رو به رو نشویم ، همه را لطف امام زمانم میدانم ... خاطرم هست محمد ۸ ساله بود ، مرتضی خودش به امیر زنگ زد و اجازه گرفت تا محمد را در حلقه صالحینی که خودش فرمانده بود ببرد ، استارت اتصال محمد و مرتضی از همان حلقه شروع شد ، محمد جذب روحیه شاد استادش بود و مرتضی به بهترین وجه مباحث دینی را در جان محمدم تزریق می کرد. رفته رفته شباهت محمد به پدرم و مرتضی بیشتر می‌شد و همین هم در اتصال این دو بی تاثیر نبود . محمد به مرتضی دایی میگفت . 🔴 هدا را خدا به ما داد دختر زیبای من ، عمه فاطمه در صورت هدا چهره مادرم را می‌دید . هنوز هم گاهی برای دریافت آرامش و راهنمایی پیش عمه فاطمه میرفتم. یکی از همان روزها صحبت ما سمت و سوی خاصی کشیده شد : 🔻 عمه جانم هرچی تو درسهای رشته الهیات پیش میرم ، هرچی بیشتر تفسیر قرآن میخونم نگران تر میشم، زندگیم خدا رو شکر به خوبی پیش میره،درس و کارم رو خیلی دوس دارم ،خدا ۳ فرزند سالم و صالح بهم داده ،اوضاع مالی هم الحمدلله خوبه، همسری که عاشقمه و مهربانه می دونم دنیا اینجوری نمی‌مونه ،من سنت‌های خدا را بلدم ، دل نگرانم اما تشخیص نمی‌تونم بدم قراره ظرف رنج زندگی من از چه جنسی پر بشه ، 🔸 همیشه تو دعاهام از خدا خواستم که با بچه هام امتحان نشم ،همیشه از خدا سلامتی خواستم تا بتونم موسسه و خیریه و تدریس مناطق محروم رو حفظ کنم طبق درسهایی که گرفتم سعی میکنم از صدقه و رفع گره های مردم کوتاهی نکنم ولی دلم آشوبه چرا ⁉️ 💚 عمه با دقت و ته لبخند به صحبت‌هایم گوش میداد و با حال قشنگی گفت: چه بزرگ شدی دختر باهوش من ... 💞 عزیزمی عمه جانم کوچیک شمام با تفکر ادامه داد : درست تشخیص دادی عزیز دلم ،دنیا بالا و پایین داره الان تو روزهای خوشی و نعمت هستی و حتما سختی و رنج هم خواهد بود 💛 رنج مقسومه جان من و خدا هم عادله پس سهم رنج هر کسی محفوظه اما یقین بدون خدایی که طیبه رو خوب میشناسه بهش رنجی رو نمیده که از پس اون برنیاد ،پس بدون تو قوی تر از هر رنجی هستی که زندگی برات پیش بیاره 💝 با حرفهای عمه دلم آروم گرفت هر اتفاقی که بیفته من از دل اون رنج رشد میکنم به مدد صاحب الزمانم ان شاءالله 💗 امیر با خوشحالی خبر از معامله جدیدش میداد : طیبه جانم دعا کن حسابی اگه این معامله انجام بشه نذر کردم از سودش یه مدرسه تو مناطق محروم بسازم ✅ خیره ان شاالله بسپارش به خدا تو دلت بزرگ امیر مهربونم ، خدا هواتو داره یادم نمیره وقتی ازت اجازه گرفتم تا همه طلاها و ماشینمو برای ساخت مجموعه فرهنگی سیستان بفروشم بدون معطلی قبول کردی خدا حفظت کنه 💚 سلامت باشی طیبه جان این بار هم دعا کن همه چی به خوبی پیش بره چند روز بعد طبق معمول امیر خندان وارد شد ، سریع دوش گرفت، لباس‌هایش بوی دود میداد که عجیب بود، شام خوردیم داشتم میز را جمع میکردم که زنگ خانه زده شد ،پدر و مادر امیر بودند با چهره های درهم وارد شدند و با رنگهای پریده نشستند ❤️‍🔥 چی شده ؟ آقاجان شما بگید چی شده پدرش تا آمد صحبت کند امیر به اشاره به پدرش چیزی گفت و او هم ساکت ماند متوجه شدم خبری هست ولی آرامشم را حفظ کردم و متین پرسیدم : آقاجان به من نگاه کنید لطفا و بگید چی شده من طاقتشو دارم ... واسه کسی اتفاقی افتاده ؟ 💔 سریع پاسخ داد : نه طیبه جان همه خوبن خدا رو شکر ما فکر کردیم تو خبر دار شدی که اومدیم تنها نمونی ، از چی خبر دار شدم ؟ نصف عمر شدم بگید دیگه .....
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶 انگار خواب بودم ،صداهای مبهمی می‌شنیدم ،خواستم تکان بخورم ولی نمی‌شد ،در آغوش مامان معصومه مچاله شده بودم .خواستم روسری ام را جلو بکشم ولی کتفم به شدت درد گرفت و ناله زدم ،کم کم صداها واضح شد ... صدای آژیر ؛صدای مردم :باید درها رو ببریم زنده هم دارن ... هشیار شدم ... اولین کسی که به‌ ذهنم رسید امیر بود . با صدای خفه صدا زدم : امیر ،امیر جانم ... 🔵 به زور چشم‌هایم را باز کردم . پشت صندلی راننده زیر دست و پای مامان معصومه بودم .جلوی چشمم صندلی شکسته و از کنارش سیاهی و آهن پاره میدیدم ...از شیشه عقب نور می‌آمد ولی جلو فقط آهن پاره بود ، شبیه پشت یک ماشین بزرگ ،امیر ... امیر جان ... 🔴 با گریه داد می‌زدم:امیر ؛ امیر یه چیزی بگو ...صدای قلب مامان معصومه را می‌شنیدم ،ولی جلوی ماشین چیز واضحی دیده نمی شد ، بعد از چند دقیقه متوجه شدم در قسمت راننده را بریدند . یک نفر که احتمالا امدادگر بود فریاد می زد : تکونش ندید ؛ باید گردنشو ببندم . زنده س ... نفس راحتی کشیدم و چشم‌هایم بسته شد . در بیمارستان و بعد از جراحی دستم به هوش آمدم ... عمه فاطمه بالای سرم قرآن می‌خواند . درد داشتم ولی چون خیالم از امیر و مامان معصومه راحت بود فقط جویای مادر امیر بودم . عمه دستش را روی پیشانیم گذاشت : استراحت کن طیبه جان ... تو استراحت کن ... 🟢 نزدیک سحر بود که کامل بیدار شدم . هنوز درد داشتم .دستم گچ شده بود . عمه روی صندلی کنار تختم خوابش برده بود ...به تکان من بیدار شد ... کمکم کرد و نشستم،سرم گیج می‌رفت ... میخوام بیام پایین ،نه طیبه سرت گیج میره . با گریه و ناله گفتم : میخوام برم پیش امیر، خودم میبرمت ، صبح بشه خودم میبرمت الان خوابه که ... پرستار آمد و با کمک هم مرا خواباندند ... 🔻نمیدانم چقدر خوابیدم با زمزمه های دور و برم بیدار شدم .هدیه و حیدر ... مهدا و هدا ... دورتر هم محمد ایستاده بود ... به صورت نگرانشان لبخند زدم و باز چشم‌هایم بسته شد ... شنیدم که عمه به بچه ها تسلی میداد : _ عزیزانم به خودتون مسلط باشید . بابا و مامان که خوبن مامان معصومه هم که مرخص شد . پیمانه عمر مادر بزرگتون تا اینجا بوده براش دعا کنید روحش در آرامش باشه ... ملحفه را روی سرم کشیدم و اشک ریختم ...بعدش هر چه اصرار کردم تا فردا که ترخیص شوم مرا به دیدن امیر نبردند . برای ترخیص هدیه آمد کمکم ... آبجی گلم ،برات لباس آوردم . پاشو بپوش بریم .با کمی عصبانیت گفتم : من تا امیرو نبینم از این بیمارستان نمیرم ... چشم آبجی جان میریم الان بزار عمه و حیدر بیان ،حیدر زیر بغلهایم را گرفت و سرم را بوسید .عمه و هدیه وسایل را جمع و جور کردند . منو ببرید پیش امیر ...چشم گلم داریم میریم پیشش ... عمه جلوتر راه افتاد و مشخص بود دارد هماهنگ می‌کند . 🔵 خانومشو آوردم ، یه لحظه ببینتش بریم ...بخش مراقبت‌های ویژه بود . ۳ تا بچه هایم پشت در منتظر بودند . با دیدن من بغضشان ترکید . عمه سریع جلو آمد . وا بچه ها جمع کنید خودتونو چیزی نشده که الان مامانتون نگران میشه ...به سمت من برگشت و گفت :هیچی نیست گلم ... بچه هاتو که میشناسی...لوسن ... امیر آقا هم زود مرخص میشه ان شاالله... 🔻خودش جلو افتاد .حیدر جان بیارش عمه ... رسیدم بالای سر امیر مهربانم ... زخمی و با سر و گردنی بسته روی تخت بود . باید قوی میبودم تا از حال نروم . دستش را با دست سالمم گرفتم ... اشکهای گرمم بی امان می‌بارید ، صدایش کردم : امیر جانم ...امیر جان ... دستم را فشرد .آرام چشم‌هایش را باز کرد .با چشم‌های مهربانش نگاهم می‌کرد ؛ از گوشه چشم‌هایش اشکش را پاک کردم و صورت زخمی اش را به سختی بوسیدم . 🟢 عمه به حیدر که هاج و واج ایستاده بود اشاره کرد : حیدر جان بگیرش عمه ... باید بریم دیگه ...بعد به شوخی گفت : طیبه ! اینجا خانواده هستا ، بزار شوهرت بیاد خونه کلی ماچش میکنی ... موقع جدا شدن فقط توانستم یک جمله زیر لب بگویم : زود خوب شو سایه سرم
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت‌دلبر 🔍 #قسمت‌هشتاد‌و‌نه 🔶 قوی بودم
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶 صدای قدمهای کسی را شنیدم . قرآنم را بوسیدم و بلند شدم . مرتضی بود . 🔵 سلام ، علیک سلام خم شد روی مزار بابا و با انگشت ضربه ای زد و شروع به خواندن فاتحه کرد . زیر چشمی نگاهش کردم .ذچقدر غریبه شده بود این مرد برایم ... مثل همیشه کت و شلوار پوش و مرتب ... تایپ های Dc معمولا خوش پوش هستند البته کمی غلبه سودا هم عامل تمیزی این تایپ هست . من سراپا سیاه پوشیده بودم . بعد از فوت امیر فقط برای عروسی مهدا روسری رنگی سر کردم . اصلا انگار با این رنگ آرام تر میشدم ، فاتحه خوانیش تمام شد . ممنون ازتون ... 🔴 سلامت باشید ، وظیفه س ، از آقا محمد چه خبر ... والا حال ایشون رو که باید از شما پرسید . لبخندی زد و گفت : شیر پسریه واسه خودش ، ماشالا به محمد و رسول ...ستون کارن ... خدا حفظشون کنه ... چرا معذب بودم نمی‌دانم . انگار هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم . دلم‌میخواست‌زودتر‌از آنجا بروم . 🔸یک لحظه یاد چشم‌های نگران امیر افتادم .هرجا که مرتضی بود پریشان میشد . طوری که میرفتم و دستش را می‌گرفتم و فشار میدادم با لبخند نگاهش می‌کردم تا آرام شود .کجا بود الان ؟ چادرم را مرتب کردم و گفتم : بازم ممنون که اومدید ... به راحله خانم و عمه سلام برسونید ... با اجازتون ...به سمت ماشین حرکت کردم .سوار شدم و دنده عقب گرفتم . او همچنان ایستاده بود و با نگاه بدرقه میکرد . کمی که عقب آمدم دیدم در قبرستان هیچ کس جز ما دو نفر نیست ... ماشین دیگری هم نبود ... نم نم باران بهاری هم داشت شروع می‌شد... 🔻نمی‌شد باید تعارف میکردم . آمدم جلو و شیشه را پایین کشیدم : بیایید من میرسونمتون . صدای رعد و برق و باد شدید آن منطقه راه را بر تعارف بست ... با خجالت سوار شد و حرکت کردیم . سکوت ... وای چرا مسیر تمام نمی‌شد . یک پیچ مانده به روستا کنار باغهای زیبا و روخانه پرآب آخر اسفند گفت : میشه چند دقیقه وایسی ... ⚪️ راهنما زدم و کناری ایستادم . از دور به جایی که سیزده بدر ها بساط میکردیم و آن درخت تاب بازی نگاه کردم . کمی صندلی ماشین را عقب کشیدم . چادرم را صاف کردم و متمایل به مرتضی نشستم . در خدمتم ... متفکر و مسلط حرف می‌زد، فرماندهی و استاد دانشگاهی برازنده اش بود. وقتی امیرخان به رحمت خدا رفت . حتی تو اون یک سال بیماریشون نتونستم بیام نزدیک و تسلیت بگم ... 🔸 نمیدانم چرا عصبانی بودم . نمیدانم چرا صدایم خشم داشت . خب واسه چی خب .‌.. تو مگه پسر عمم نبودی ... مگه آقا سید محمدم نبودی ... نمی‌فهمم ... جدی تر ادامه داد : نمی‌شد خب ... عصبی جواب میدادم : 🟢 باشه ... مشکلی نیست ... مگه اعتراضی کردم، الانم گلایه نیست ... من فقط میخواستم ،حرفش را قطع کردم . فقط میخواستی پسر خوبه ی داستان باشی . همون که خیییلی مرده ... همون که آقاس ... عصبی شروع به کف زدن کردم . آفرین آقا سید ... آفرین بهت ... حالا اومدی که چی بگی ... سرش پایین بود . 🤎 طیبه خوشت میاد منو خفت بدی ؟ باشه تو عزاداری هر جور دوس داری حرف بزن .من وظیفه داشتم عذرخواهی کنم ... باشه ممنون ،عذرخواهی کردی . هرچند اصلا نیازی نبود ،با سرعت حرکت کردم . باز هم سکوت بود . 🔺جلوی خانه عمه رسیدیم . هوا تاریک بود و باران می بارید . کوچه بدون چراغ و گل آلود ... ممنون ازت نمیای تو ..‌. با سر جوابش را دادم که نه ..‌. پیاده شد و رفت داخل ،چه مرگم شده بود . از دست امیر و دنیا عصبانی بودم . کجا رفتی که باز من پریشان شدم . سرم را روی فرمان گذاشتم و اشکهای گرمم همه لجم از زندگی را می بارید... در ماشین باز شد . خم شد و همان‌طور که دست‌هایش روی سقف ماشین بود زیر باران نگاهم می‌کرد ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 ❤️ قربون قدت بشم ... گل پسر طیبه ... مثل همیشه دقایقی محکم در آغوش گرفتمش . پسر جهادگرم ... خدمت گزاری محمد و فدایی امام زمان بودنش همیشه نقطه امید و قوت زندگیم بود . 🔶 به صورتم نگاه نمی‌کرد . ساکت و کم حرف شده بود . کمی بیقرار ... دو روز بعد به شوخی گفتم : عاشق شدی محمدم ؟ نگو چیزی نشده که میدونی از حفظم تو رو ... لبخند تلخی زد و گفت : الان نمیخوام دربارش صحبت کنم . 🔴 مهربان گفتم : باشه گل پسر ... میدونی که من همیشه برای شنیدن حرفهات حاضرم ... صبح پنجشنبه آماده شدم که برم روستا ، دیدم محمد تلگرامم پیام داده که : مامان جان با اجازتون منم باهاتون میام . از اون طرف عمه هم پیام داده بود : گلم منم با خودت ببر بی زحمت ... ساعت ارسال پیام هر دو بعد از دو نیمه شب بود و با فاصله دو دقیقه از هم ، منم که تیز متوجه شدم خبری هست . چون این دو عزیز همرام بودند سبد چای و بساط صبحانه برداشتم ، با محمد و عمه حرکت کردیم . از شوخیهای عمه با محمد شکم به یقین نزدیک شد که این دو با هم مرتبط هستند . 🟢 اول به نیازمندان روستا سر زدیم ، محمد سالها بود که در اینکار همراهی می‌کرد و همه را به خوبی می‌شناخت ، پای درد و دل پیرزنها و پیرمردها می‌نشست و به همین واسطه کلی ترکی یاد گرفته بود و از من بهتر صحبت میکرد. بعد از ظهر هم رفتیم سر مزار و زیارت اهل قبور، شب روی تراس خانه و در هوای مطبوع اول اردیبشهت ماه نشستیم ... 🔻 خب عمه خانم و آقا محمد نمی‌خواهید برید سر اصل مطلب ... عمه در حالیکه با چهره برنده به محمد نگاه می‌کرد گفت : نگفتم بهت ... نگفتم که اگه این طیبه س الان از همه چی باخبره ... محمد معذب بود و سر به زیر چیزی نمی‌گفت ... باید کمی تغافل میکردم ، پس بیراهه رفتم و گفتم : عمه جان اگه محمدم حرفش حرف اون دختر خوشبختی که هست که همکارشه خودش هم میدونه من حرفی ندارم ، این دو سه سال هم خودشون خواستن که پا پیش نگذاریم تا شرایط اونها راه بده ، وگرنه من همین فردا هم آماده ام ، امیر خدا بیامرز هم مخالفتی نداشت همش میگفت محمد اینقدر آقا و فهمیدس که جای نگرانی نمیمونه ... 🔸عمه با دلخوری به محمد گفت : بیا ... ببین پسر خوب مادرت به چی فکر کرده ؟ خب حرف بزن بزار در جریان باشه ... محمد با صحبت عمه خودش را جمع و جور کرد و گفت : نه مادر من بحث نرگس الان نیست . ان شاالله سر فرصت خودش ... صحبت شما در میونه . 🔵 بعد کمی هیجانی و بلند تر شروع به صحبت کرد : شب آخر ماموریت عمه برام ویس گذاشتن و همه چی رو تعریف کردن . گفتن بین شما و آقا سید چی گذشت . راستش اگر به جز عمه کس دیگه ای این حرف رو میزد اصلا برام قابل هضم نبود ،اما خب اینو کسی برام تعریف کرد که خودمو یه جورایی شاگردش میدونم و بهشون ایمان دارم . 🟢 به اینجا که رسید اشکهای مرد جوان من از چشم‌های زیبای سبزش سرازیر شد . بدون خجالت از گریه هایش به حرف زدن ادامه داد : مامان جان من همه رسیدنهای شما به بابا رو باور دارم . همه نگاه‌های قشنگ بابا رو به شما یادمه ، تو کل سال‌های زندگیمون یکبار قهر و دعوا از شما دو نفر ندیدم . اینقدر عاشقانه زندگی کردید که اصلا برام قابل باور نبود که تو قلب شما چی بوده و چی مونده ... ⚪️ حرفش را قطع کردم : اشتباه نکن محمدم ، زندگی من و پدرت از بهترین زندگی‌ها بود . ما هر دو برای خوشبخت کردن همدیگه مسابقه گذاشتیم . من رام محبت و مردونگی بابات شدم و یادم رفت روزگار با من چه کرد . ولی متوجه نمیشم و کمی از عمه دلخورم چرا الان این موضوع رو به تو گفتن و ذهنت رو بهم ریختن ؟ 🔴 به جای محمد عمه جواب داد : طیبه جانم گفته بودم بهت که این بار کنار نمیمونم که باز روزگار شما دو نفر رو بازی بده . باید قدم اول رو خودم بر می‌داشتم . طیبه من تو رو از پسرت برای پسرم خواستگاری کردم ... چشم‌هایم گرد شد ... با نگرانی محمد را نگاه می‌کردم که با چشم‌های خیس از اشک به من زل زده بود . بلند شدم . عصبانی بودم . 🔸 ببخشید عمه جان شما بزرگتر ما هستید . ولی اینکار نباید انجام می‌شد . من اصلا موافق فکر کردن بهش نیستم . چه برسه به مطرح کردن این موضوع به پسرم ... آقا سید خودش زن و زندگی داره . منم حاضر نیستم باعث ناراحتی کسی بشم ... 🟢 عمه با آرامش گفت : بشین و گوش کن به حرفم ؛ من فقط این موضوع رو به محمد گفتم تا فتح باب بشه ... بقیش دیگه به تو و مرتضی مربوطه ،میخواستم مانعی از این طرف برای تو نباشه . بعد رو کرد به محمد و با تندی گفت : محمد یه چیزی بگو تو ... مگه نبینی حالشو ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 ❤️ خوبی ؟ فردا چه ساعتی فرصت داری ببینمت . ساعت ۶ از دانشگاه خارج میشم . پس بیزحمت بیا فاز ۴ مهرشهر امام زاده طاهر ... باشه ... چشم ... 🔶 شنبه از صبح دلشوره داشتم ... حوالی ظهر جمیله تماس گرفت و برای سخنرانی در یک همایش دعوتم کرد . صحبت با جمیله تصویر راحله را در یادم آورد . زن رنج کشیده ... نه ... من نمی‌توانستم باعث آزارش شوم . 🔵 مهدا هم پیام داد : مامان جان با اجازتون بعد دانشگاه میریم خونه شما ، شام پاستا میپزم تا تشریف بیارید . عدد باشه گلم فقط سیر و خامه نداریم بخر حتما ، پنیر هم زیاد نزن ، یه کم هم شیر بریز . چشششممم مادر من ، سلام هم میکنم ، دستهامم میشورم 😂 🔴 از دست تو ، مادر نشدی که منو درک کنی 😘 شایدم بشم 😉 اینقدر مضطرب بودم که متوجه نکته مهدا نشدم . سر نماز ظهر التماس خدا کردم که به من توان بدهد . زنگ آخر کلاس را نتوانستم دوام بیاروم ،از بچه ها عذرخواهی کردم و از دانشگاه گوهردشت حرکت کردم به سمت فاز ۴ . زود رسیده بودم . رفتم سرویس ،چادرم را درآوردم . داخل آینه خودم را نمی‌شناختم . رنگم کامل پریده بود ... یادم آمد نهار نخورده بودم . کمی فکر کردم شام هم و نهار دیروز ،آهی کشیدم... آ نهمه دوپامین مرا از خواب و خوراک انداخته بود . 🔸 کیفم را باز کردم و کیف کوچک لوازم آرایشم را برداشتم تا کمی رنگ و رو پیدا کنم . نوک انگشتانم کرم زدم و نقطه نقطه روی صورتم را کرمی کردم ، براش را برداشتم تا صورتم را مرتب کنم ... براش به دست به آینه نگاه می‌کردم . چیکار میکنی طیبه ؟ امام زمان خوشش میاد اینجوری آرایش کنی واسه مرد غریبه ؟ 😔 با عصبانیت دستمال مرطوب برداشتم و با حرص صورتم را محکم پاک کردم ... اشکهایم می‌ریخت... زهر ماااار چته ... چه مرگته ... مثل دخترهای ۱۸ ساله شدی چرا !! پاشو برو جمع کن این بساط رو ... ⚪️ با خودم حرف میزنم . گیره های روسری ام را زدم . چادرم را سر کردم و رفتم زیارت کردم و بعد در گلزار شهدا و روی یک نیمکت نشستم ، در هوای مطبوع اردیبهشت ماه به مزار شهدا چشم دوختم ... 🟢 سلام ... به پایش بلند شدم . علیک سلام ... ببخش زحمت دادم . خواهش میکنم . دستش گلاب بود و چند شاخه گل ،رفت به سمت قبور شهدای مدافع حرم ،پیراهن طوسی پوشیده بود با کت و شلوار مشکی و کفش‌هایی که همیشه برق میزد . از دور نگاهش می‌کردم . موها و محاسنش طلائی شده بود . نسبت به جوانیهایش پرتر بود . دنیای ادب و آرامش ... چشم‌هایم را محکم بستم و به خودم نهیب زدم . طیبه خودتو جمع کن ... برگشت و روی نیمکت با فاصله مناسب نشست . 💙 خوبی ؟ بله ممنون شما خوبید ؟ کمی نگاهم کرد . بعد کیفش را برداشت و از داخلش یک بسته های بای در آورد و باز کرد ، دو سه تا هم شکلات گذاشت کنارش ... اول یه چیزی بخور ... رنگت پریده ... تشکر کردم و یک بيسکوئيت برداشتم و به دهان بردم . چه مرگم بود . گوله گوله اشکهایم روی دستم می‌چکید... 🔴 طیبه !!! چرا اینطوری میکنی با خودت ؟ با چشم‌های خیسم نگاهش کردم و با لبخندی تلخ سری تکان دادم . یک شکلات باز کرد و دستم داد به خنده گفت : بیا اینم بخور تا غش نکردی وسط گلزار ... از حرفش خنده ام گرفت . شکلات را هم خوردم . 🔵خوبی ؟ حرف بزنیم ؟ بله ... در خدمتم ... خبر دارم که مامان فاطمه یه قدم‌هایی برداشته و همین‌ها هم تو رو بهم ریخته ولی طیبه خدای بالای سر شاهده که برای من فقط آرامش تو مهمه ... ممنونم ازت ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶 مشخص بود جا خورده است . از تصمیمم مطمئن بودم . ولی گفتنش برایم سخت بود. 🔵 ببین آقا مرتضی ۲۶ سال از زلزله گذشته ولی چیزی که بین من و تو بود فراتر از محبت و میشه اسمشو گذاشت عشق ... چون در تمام این ۲۶ سال مثل آتیش زیر خاکستر مراقبت لازم داشت تا دنیا و آخرت ما رو نسوزونه ... من به میزان تو نه ولی خب کم تلاش نکردم واسه زندگیم ، واسه اینکه طیبه به اینجا برسه بارها و بارها و بارها با خودم جنگیدم . سعی می‌کردم بغض همه این سالها را مهار کنم ولی سعیم بی فایده بود . با گریه ادامه دادم ... 🔸 نیاز به گفتن نداره . میدونی چقدر دوستت دارم . ولی مرتضی، من اول باید طیبه رو دوست داشته باشم . من اول باید حواسم به طیبه باشه . چند لحظه سکوت کردم . 🔻مرتضی با اخم گفت : چرا نمیگیرم چی میگی . مگه من میگم خودتو دوست نداشته باش . من که همه فکرم حال توئه ... ⚪️ یه کم سخته برام گفتنش . سرم را بالا آوردم . خورشید در حال غروب بود . ابرهای نارنجی ... انگار آتش گرفته بودند . نگاهم به گنبد سبز حرم بود . از امام زمانم کمک گرفتم . ببین من نمیتونم پیشنهاد تو رو بپذیرم که پذیرفتن اون یعنی ظلم و صدمه به راحله ... نگو صدمه نمی بینه که من یه مشاورم ... و می دونم که هیچ زنی تو این عالم نیست که با این شرایط کنار بیاد . و این تازه ظاهر ماجراست . در واقعیت ظلم اصلی به طیبه میشه . من طیبه رو مطیع خدا و عاشق مولا بار آوردم . حالا اینجا خیلی بده ببازه ... طیبه باعث رنج راحله بشه اصلا ... با التماس گفتم : مرتضی بهم رحم کن ... باور کن نمیتونم ... 💙 تکیه داد و رو به رو را نگاه کرد . لبخند زد .نگاهش می‌کردم . خندید خندید ،خندید ...... بهم برخورده بود . او حق نداشت مرا مسخره کند . با عصبانیت گفتم : هیچ کجای حرفم خنده نداشت . به سمتم برگشت و با همان خنده گفت : خنده داشت . خنده دار بود خانم همه چیز دان ... بعد با لحنی که کمی تمسخر در آن بود ادامه داد : تنهایی به این تصمیم رسیدی خانم مشاور یا کمکت کردن ؟ به مردم هم اینجوری مشورت میدی ؟ 🔴 عصبانی بودم . مرتضی مسخره نشو .. جدی شد . جدیه جدی ... مسخره ... من دارم مسخره میکنم؟ چی میگی واسه خودت ؟ یعنی من حواسم به راحله نبوده و فقط تو بهش فکر کردی . یعنی من اینقدر آدم پرتی هستم . چی فرض کردی منو ؟ یعنی تو از من بیشتر به فکر خودتی ؟ یه چی بگو بگنجه بابا !!! مبهوت نگاهش می‌کردم . 🔻 طیبه خانم ...خوب گوش لطفا ... راحله جریان من و تو رو خبر داشت . قبل از اینکه ازش خواستگاری کنم بهش گفتم چه بلایی سرم اومده ...و میدونه هم اون دختر تو هستی . همه این سالها هم همه کار کرد تا من مجدد ازدواج کنم و صاحب اولاد بشم . راحله یه فرشته س ... مثل یه مامان مهربونه بیشتر تا یه همسر ؛ از وقتی امیر فوت کرده روز خوش نگذاشته برام ... تا الان هم زوری تونستم نگهش دارم .‌ مامان فاطمه رو هم خودش راهی کرد سمت محمد ... 🟢 چشم‌هایم گرد شده بود ... چی میگی ؟؟ چشم‌هایش اما می‌خندید . یک شکلات دیگر باز کرد . اینو بخور و به فکر بهونه دیگه باش . هر چند هر چقدر ناز کنی خریدارم طیبه خانم ... شکلات را گرفتم و نصف کردم و نصفش را به او دادم ... اذان زد . رفتیم داخل و نماز خواندیم . سرم به سجده شکر بود . هنوز باورم نمی‌شد که چه شنیده ام . تا جلوی ماشین همراهیم کرد . در ماشین را نگهداشته بود و به آن تکیه زده بود . خندیدم و گفتم ... درو رها کن برم ... نفس عمیقی کشید و گفت : برو ولی زود بهم خبر بده که دستورت چیه الگو خانم ... در را بستم و با خنده گفتم : چشم آقا نقی ... ⚪️ آن شب مهدا با پاستای خوش طعمش خبر مادری خود را هم داد و در خانه ما بعد از ماه‌ها صدای خنده و شادی پیچید ... محمد از همه خوشحال تر بود و کلی قربان صدقه می رفت ... من وسط خنده ها و شادی‌ها چهره مرتضی را تجسم می‌کردم و عمیق تر لبخند می‌زدم . در عمق وجودم شرمنده خانومی راحله بودم .و شاکر خدا ... 🔻باید برنامه ریزی می‌کردم .باید با عمه حرف می زدم .سرم شلوغ بود از افکار مختلف ولی سبک بودم و شاداب ... آخر شب با دخترها داخل آشپزخانه بودیم مشغول جا به جا کردن وسایل از مهدا پرسیدم : راستی اون خانم دکتری که میگفتی چطوری میشه ازش وقت گرفت ؟ کدوم دکتره ؟ همون دکتر پوستی که میگفتی پیجشو داری ؟ تا این حرف را زدم مهدا و هدا حمله ور شدند . به به مامان خانم ...چه عجبببب ... آفتاب از کدوم طرف در اومده ...
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶 خب حالا ... برید کنار هوا بیاد ... دیگه از بس شما دو تا گفتید اغفال شدم دیگه ... 🔵 شب داخل تلگرام کلی صحبت کردیم همین چند ساعت دنیایم را رنگی کرده بود . انگار همه چیز با پیش از ظهر فرق داشت. حتی هوا ... با خدا نجوا می‌کردم : خدایا میدونم این میزان از خوشبختی مقطعی و گذراست ... میدونم زندگی بالا و پایین داره و تو برام این روزها رو چیدی تا جون تازه داشته باشم . خودت کمکم کن تا بی رضای تو قدمی بر ندارم . پخته تر از آنی بودم که بازی‌های روزگار را نشناسم اما هرچه که در پیش بود با بودن مرتضی برایم آسان میشد مگر اینکه ... ❤️ دنیایم رنگی شد ... مرتضی با چشمان سبزش دنیایم را سبز و پرطراوت کرد ... فردای آن شب زیبا در موسسه تدریس داشتم . نزدیک ظهر پیامش رسید : سلام نهار اگه جایی قول ندادی بیام دنبالت ... نه قول ندادم ، دو ساعتی وقت دارم . رفتم وضو گرفتم و کمی به خودم رسیدم . از بالای کتابخانه عطر زنانه گرانی که پارسال هدیه گرفته بودم برداشتم و استفاده کردم . نمازم را خواندم و سر ساعت رفتم بیرون ... جلوی ماشینش ایستاده بود . با عینک دودی و تیپ اسپرت ،با گوشی مشغول بود . سلام کردم و با خوشروئی در را برایم باز کرد . ماشینش هم مثل خودش برق میزد از تمیزی ... رفت سمت عظیمیه و انداخت جاده چالوس ... کجا میبری منو ؟ 🟢 یه جای با صفا ... رفتیم به یکی از رستوران‌ها و کنار رودخانه داخل یک آلاچیق زیبا نشستیم . هوا عالی بود و زیبایی طبیعت و صدای رودخانه دلنواز هوش از سرم برده بود . نهار سفارش دادیم ، تمام مدت مشغول حرف زدن بودیم . مرتضی که شخصیت کم حرفی داشت . درست مثل همان سالها که به من میرسید نطقش باز شد یک ریز حرف می‌زد . از خودش و کارش ،از عراق و سوریه از دانشگاه ، از سردار سلیمانی و حشدالشعبی ، او حرف می‌زد و من حسابی نگاهش می‌کردم . 🔸 ولی انصافا او با حیاتر از من بود و هنوز سر به زیر ... از بس که امن بود این مرد به تقوایش ایمان داشتم و بدون ذره ای نگرانی دو ساعت وقتم را با او گذراندم . نزدیک رفتن که شد . رفت سر اصل مطلب ... طیبه جان ! کی اجازه میدی که رسمیش کنیم ... شما یه بله به من بدهکاریا... واقعا نمی‌دانستم . من تو این مورد نظری ندارم و صفر تا صد رو به خودت می‌سپارم . میدونم به بهترین وجه مدیریت میکنی . ⚪️ باشه پس امشب با مامان فاطمه و راحله برنامه ریزی میکنیم و بهت خبرشو میدم . فقط خودت بهتر از کار من و محمد و رسول باخبری ، هفته آینده عازم هستیم . با کمی خجالت گفت : تا قبل رفتن دلم میخواد محرم بشیم . ❤️ مرتضای محجوب من ... لبخندی زدم و گفتم همه چی به وقتش ان شاالله... حسابی ازش تشکر کردم و رفتم به بقیه کارهام رسیدم . شب وقتی که برگشتم خانه محمد سراغ گرفت و جریان را برایش تعریف کردم . بسپارش به من مامان جان خودم به مهدا و هدا میگم . ⚪️ مرتضی هم خبرهای خوبی داشت . میگفت خود راحله با بچه ها صحبت کرده ، رسول و جمیله حسابی استقبال کردند و تبریک گفتند ، مهدی کمی دلخوری کرده ، راحله هم از خجالتش در آمده. آخر شب با پیامهای جمیله و عمه فاطمه مشغول بودم . روز بعد به محض ورودم به خانه جیغ دخترها بلند شد ... هر دو هم خوشحال بودند و هم اشک می ریختند . محمد هم دورتر اشک‌هایش را پاک کرد . 🔴 هدا با هیجان میگفت : من همیشه عااااشق استایل خفن این پسر عمه مرموز بودم ... یه جوریه آدم جذبش میشه . جذبه داره لعنتی با اون اخمش ... با خنده گفتم : خدایااااا من کجای تربیت این بچه اشتباه کردم آخه ... چرا شما دهه هشتادیا اینقدر بی پروا شدید . 🔵 مهدا گفت : ولش کن مامان جان حرص نخور . تعریف کن ببینم چی میخواد بشه ، مردم از فضولی ... چقدر بچه هایم منطقی بودند . میان صحبت یاد امیر افتادم . یاد همه سالهایی که در امر تربیت بچه ها چشمش به دهان من بود ، امیر همراه ، همین حمایت‌های امیر از من و احترام من به او باعث شد که حالا سه بچه معقول و از نظر روحی و روانی سالم داشته باشیم . بچه ها ممنونم ازتون ... محمدم ممنونم که اینقدر قشنگ خواهرهاتو آماده کردی . مهدا جان ممنونم از تو که اینجوری درکم میکنی . هدا گلی مرسی ازت که انقدر بزرگ فکر میکنی . منونم از باباتون که سه تا دسته گل واسه من یادگاری گذاشته . 🔻با یاد امیر سکوت حکم فرما شد . بلند شدم و رفتم به سمت اتاقم ... برای ختم قرآن این هفته ی بابا جزء هاتونو تو گروه برام بنویسید ... هر هفته با بچه ها یک ختم کامل قرآن برایش می‌خواندم ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶 چادرم را سر کردم جلوی آینه خودم را دیدم ، خیلی هم بد نبودم ، ابروهایم را با انگشت صاف کرده و دستم را روی صورتم کشیدم ، بی سر و صدا رفتم پایین ... سوار ماشینش شدم با نگرانی گفتم : سلام خیره ان شاالله ❤️ سلام خوبی ... بله خیره نگران نشو ... در دستهاش دو تا معجون بود یکی از آنها را با ذوق ازش گرفتم به به.... ممنون ازت... آخه از ظهر به بعد ازت بی‌خبرم الان ... این ساعت.... جای نگرانی داره خب نوش جونت ... آره کار داشتم ... یعنی جلسه بود ... مشغول خوردن شدیم زیر چشمی نگاهش می‌کردم مرموز بود ،شایدم خسته ،تشخیص نمی‌دادم 🔵 چه خبر ؟ همانطور که مشغول خوردن بودم با هیجان تعریف کردم : خدا رو شکر کارهام داره ردیف میشه برای اون چند روزی که میریم مشهد دانشگاه و موسسه رو هماهنگ کردم مشاوره هام رو هم جا به جا میکنم تا با خیال راحت بریم ،متفکر گوش میداد و معجونش را بازی بازی می‌خورد . گفته بودی برام سورپرایز داری نمیخوای بگی چیه ؟ 🔻انگار که یک دفعه یاد موضوعی افتاده باشد ،برگشت و معجونش را روی صندلی عقب گذاشت و کیفش را برداشت چراغ داخل ماشین را روشن کرد و داخل کیف دنبال چیزی گشت،یک کاغذ پیدا کرد آها ... ایناهاش ....معجون من هم تمام شد ،ظرفش را گرفت و گذاشت کنار ظرف پر خودش روی صندلی عقب . ممنون ازت خیلی چسبید ،تو چرا نخوردی پس؟ نوش جونت ... میلم نبود ... کاغذ را دستم داد ،این چیه دیگه ؟ 🟢 کامل به سمتم برگشت : طیبه جانم این همون سورپرایزی هست که گفته بودم ،بازش کردم ،رسید جواهر سازی بود ، یه تیکه طلا برات سفارش دادم نمیگم چیه و چه شکلیه که لو نره ⚪️ با تعجب و کمی ناراحت گفتم : اینجا نوشته ... گردنبنده... خب ... چرا رسیدشو دادی به من ... تاریخ این که برای یه روز قبل از سفرمونه ... سرش را پایین انداخت ... آخه ... چطوری بگم ... 💙 وا مرتضی حرف بزن ببینم داستان چیه ؟ با چشمانی خسته و شرمگین نگاهم می‌کرد: ببین عزیز من ... باید برم ... متاسفانه شرایطی پیش اومده و یه ماموریت فوری بهم دادن ... یک لحظه ده ها تصویر از جلوی چشمانم رد شد ،محمد ... مهدا و هدا ... راحله ،عمه فاطمه ، مشهد سالهای دوری .... ✅ باید مسلط می بودم این اولین چالش شغل مرتضی در زندگی مشترک ما بود ،در همان چند ثانیه به خودم نهیب زدم : تو مگه نمیدونستی شغل مرتضا چیه ،پس جمع کن خودتو به زور لبخند زدم : وا خب حالا چرا قیافتو اینجوری میکنی کاره دیگه ،پیش اومده ،فدای سرت 🔸 با خجالت گفت : یه دونه ای ... این که میگی از خانومیته ،ولی من خجالت زده ام واقعا ،برنامه هه رو بهم میزنم ❤️ جدی شدم و گفتم : فدای سرت ،فدای سر امام زمان دیگه به خاطرت کارت سرت پایین نباشه ها 💙 مهربان نگاهم می‌کرد انگار یادش رفته بود که ما هنوز محرم نیستیم ،با ادا و اصول گفتم میدونم خیلی ماهم ،میدونم الان داری تو دلت میگی خدایا مرسی که این‌ ماه رو دادی به من ،ولی اونجوری زل نزن به من خجالت میکشم ،در تاریکی ماشین سرخ شدنش را دیدم ، با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت : ببخش ... یه لحظه یادم رفت ... چند لحظه سکوت شد ... 🔵 هر دو به رو به رو خیره بودیم . طیبه دلم برات تنگ میشه ... تند تند آنلاین باش لطفا ... صورتش را از من گرفت تا اشک‌هایش را نبینم کی باید بری ؟ با ناراحتی گفت : یک ساعت دیگه ،باز هم سکوت ... 🟢 مرتضی ! به سمتم نگاه کرد جانم ،بلدی صیغه محرمیت بخونی ؟ با چشم‌های گرد شده گفت : خوبی ؟ بلدی یا نه ؟ یه کم بلند تر جواب داد : آخه من چرا باید بلد باشم صیغه بخونم ؟ تا حالا چند بار صیغه خوندم ؟ یه حرفی میزنیا ... 🔵 با شیطنت و عصبانیت مصنوعی گفتم : اگه بلد بودی که موهاتو دونه دونه میکندم ،همانطور خیره نگاهش می‌کردم با لبخندی به پهنای صورتش گفت : چی میگیییی؟ جدی میگی ؟ با خنده و شیطنت و دلخوری تصنعی پاسخ دادم :معلومه که جدی میگم میخوام قبل رفتن حداقل یه ماچت کنم ⚪️ هر دو مثل برق گرفته ها بدون اینکه هماهنگ کنیم رفتیم سراغ حضرت گوگل " چگونه صیغه محرمیت بخوانیم ؟ " طیبه پیدا کردم ,اینجا نوشته ... ببینم ... آره خودشه ... خوبه همین 🔻 با نگرانی پرسید ؟ مطمئنی ؟ با عصبانیت گفتم : بخون وقت نداریم ،اینجا نوشته تو باید بخونی ،از روی صفحه گوشی خواندم : +«زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهرِالمَعلُوم » به مرتضی نگاه کردم با لبخند گفت :  «قَبِلتُ التَّزویجَ»
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 ❤️ او رفت و من همان پشت دروازه دلم برایش تنگ شد . کاغذ مچاله شده در دستم بود . رسید هدیه ی مرتضی ... 😭 اشکهایم را پاک کردم و رفتم بالا فردا محمد پیغام داد که : سلام مامان جان دونستید که آقا سید دیشب رفتن ماموریت ؟ علیک سلام نور دیده ،بله مادر ... گفت بهم ... 🔴 عمه و جمیله هم تماس گرفتن و صحبت کردیم . به عمه که شرمنده بود گفتم : تنتون سلامت باشه عمه جان هیچ اشکالی نداره ... به امید حق دو سه هفته دیگه که برگشتن کار رو پیش می‌بریم . اما خودم تب داشتم . دائم تلگرام آنلاین میشدم و چک میکردم دو سه بار پیغام داد و از حالش باخبرم کرد . دانستم که نزدیک شهر بوکمال است . محمد برایم گفته بود که آن شهر آبان سال گذشته آزاد شده ولی گویا هنوز داعش شیطنتهایی داشت. 🔶 آخر شب با هم چت کردیم . کلی قربان صدقه اش رفتم تا مراقب خودش باشد. طیبه جانم ! اگه منو واقعا دوست داری نگران شهادتم نباید باشی . حرف سنگینی بود . دلم میخواست بگویم : خیلی نامردی خیلی بیشعوری ،با منی که دیشب محرمت شدم از شهادت حرف میزنی ؟ اما باید جوابی میدادم که به او قوت دهد . پس حرف دلم را گفتم : من همیشه به شهادت تو فکر کردم همه این سالهایی که با محمد و رسول آمدید و رفتید ... 🔸 واقعا !!! با گریه برایش می‌نوشتم . حتی عکس شهادت تو و بچه ها رو انتخاب کردم . مرتضی شهادت توفیقه و لیاقت میخواد . ان شاءالله نصیب همه آرزومنداش بشه ...به وقتش ... 💙 راس میگی طیبه ،اینو فقط میتونم به تو بگم ،من همیشه دنبال شهادت بودم به خصوص از وقتی که تو رفتی از دنیا سیر بودم . رفتم تفحص شاید قسمتم بشه نشد . اومدم سوریه داعش پارسال تموم شد ولی شهادت نصیب من نشد . نماز شب خوندم . چله گرفتم . به مامان فاطمه گفتم برام دعا کنه ولی نشد که نشد . نمی‌خره منو تازه الان دلیلش رو متوجه شدم . ⚪️ حدس می‌زدم دلیلش چه بوده اما ترجیح دادم سوال کنم . چی بوده عشقم ؟ دلیلش تو بودی . وا یعنی چی من بودم ... من به این خوبی ... دلیلش تو بودی از این نظر که من عشقی تو دنیا نداشتم و به خدا میگفتم منو ببر . من تعلقی نداشتم . نه عشقی... نه بچه ای ... نه مال و منالی .... یکی که هیچی نداره پس دل بریدن از دنیاش ارزش نداره . واسه همین به مراد نمی‌رسیدم . 🔴 حرفهایش برایم گوارا بود مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد . طیبه دیروز تو جلسه وقتی از حساسیت این ماموریت گفتن فقط تصویر تو جلوی چشمهام بود . سخت بود پذیرفتن این ماموریت ،اما چیزی هم نبود که بتونم دست بچه ها بسپارم . برای اولین بار دل کندن واقعی رو تجربه کردم . تو هم که آخر شب تکمیلش کردی با اون پیشنهادت 😉 🔵 خوب کردم ... آفرین به من .... 😇😇 الان اگه شهید بشی اجرش دو برابره احتمالا 😂 بالاخره یه بغلم غنیمته 😉 💙 عزیزمی ... دختر دایی دانای من طیبه ی عاقل من ،زن مومن من خدا میدونه چقدر خوشحالم که خدا بازم تو رو بهم داد . الان اگه شهید بشم سرم بالاست ،میگم من از طیبه گذشتم خدایا به عشق خودت ... اشک هایم را پنهان میکردم . باید پیام هایم پر امید بود . ❤️ فرمانده ی من ... آخه کجای دنیا فرمانده به خوشگلی تو دیدن با اون قد و بالا و چشم‌های قشنگ 😍 به اون زنهای سوری بگو به تو میرسن چشمهاشونو درویش کننااا... 😏 🟢 بااااشه ... اصلا همش ماسک و کلاه می‌گذارم.... خوبه حسود خانم 😂😂 حسودی نیست ، غیرته ، تو دلبر منی اگه دوستم داری حسابی مراقبت کن . 🔻 طیبه جان یه چیزی میخوام اعتراف کنم . زود باش ... زود زود ... اینو میگم که اگه شهید بشم روم بشه روز قیامت نگات کنم . 🌸 وا ... کشتی منو ... بگو ... من یه دلبر دیگه هم دارم . ببخش ولی باید میگفتم بهت ... 💕 یک لحظه تپش قلب گرفتم . من آرکیتایپ هرای بالایی دارم که حسابی روی مردش حساس است ، اما صدم ثانیه دستش را خواندم . زهر ماااااررررر مرض 💓 باور کن راس میگم ... بله باور میکنم . ای من به فدای اون دلبر شما بشم . من و بچه هام و کل ایل و تبارم به فدای دلبر شما ... اصلا ایشون حضرت دلبر هستن ... عااااااشقتمممم ... خدایا شکرت که تو این دنیا یکی رو قسمت من کردی که به دلبر من میگه حضرت دلبر ... 💖 دیگه لوسم نکن حالا 😊 ان شاءالله امام زمان نگامون میکنه . ان شاءالله می‌خره و میبره دلبر جان شما ولی به وقتش ... من و تو کلی کار داریم دیگه ، گروه جهادی... جوون‌ها... کارهای فرهنگی ... پس بگیر بخواب که فردا خواب آلو نباشی گیرت بندازن نامردااا ...
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ ‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶باشه مهربون ... شبت بخیر ... شبت بهشت ... ای خدااااا شب بخیر گفتنت هم خاصه ... معلومه که خاصه شب مرتضای باتقوای من بهشت باشه ان شاءالله ولی فقط یه حوری داشته باشه تو بهشتش اونم طیبه ... خدااااا شاهده مرتضی شهید بشی بری حوری بازی و از اینجور حرفها ، بالاخره که میمیرم ، میام چشم‌های دونه دونشونو در میارم 😏 🔵 چشم ...چشم ... اصلا من غلط بکنم تو بهشت منتظر میمونم تا بیایی بشی خانوم قصر من ... خوبه ؟ آره این شد یه چیزی ... حالا که از من دل کندی و رفتی پس حقته تو بهشت تنها بمونی تا برسم خدمتت 😏 همینطوری چت میکردیم که دیگر چشم‌هایم بسته شد ... صبح برای نماز دیدم او دیرتر از من خوابش برده و برایم پیغام گذاشته که زود می‌رود و تا ظهر امکان پیغام ندارد و خواسته بود که نگران نباشم . 🔴 صبح با درد دست چپ از خواب بیدار شدم . پشت کمرم هم درد میکرد . رفتم دانشگاه ... بعد از تدریس رفتم موسسه ، بچه ها داخل کلاسها بودند و مربیها مشغول تدریس ... رفتم داخل دفتر و چادرم را درآوردم . بهار ( خانم منشی ) برایم چای آورد . 🔸 استاد جانم ، امروز دو تا جلسه دارید و دو تا مشاوره که یکیش تلفنیه ... باشه نازنینم ... ممنون ازت مهربون ... خواهش میکنم... تا نماز بخونید نهارتونم میارم . خیر ببینی ... الان میلم نیست ... میگم بهت حالا ... 🟢 رفتم سرویس و وضو گرفتم سجاده ام را پهن و چادر سفیدم را سر کردم . برای آخرین بار تلگرام و واتساپم را نگاه کردم . آنلاین نشده بود ... رکعت دوم یا سوم بودم که تلفنم زنگ خورد . صدای آهنگش مشخص می‌کرد که تماس تصویری واتساپ است ... سر نماز دلشوره گرفتم ... اشکهایم بی اختیار می‌ریخت چرااا ... ⚪️ در همان چند دقیقه یاد زنهایی افتادم که همسرشان سرباز این مسیر است . خدایا توان آن زنهای صبور را به منم عنایت کن ... سلام نماز را دادم . برای سلامتی امام زمان صلوات فرستادم گوشی را برداشتم . ❤️ تماس از مرتضی بوده ... تصویری گرفتمش جواب نداد ... تماس صوتی برقرار شد . مرتضی ... مرتضی ...الو الو ! مرتضی ! صداهای مبهم می آمد صدای نفس نفس زدن و راه رفتن 💙 الو ، بهار در را باز کرد گوشی دستم بود ،اشاره کردم که برود و در را هم ببندد ، الو ، فریاد میزد الو طیبه! صدامو داری ؟ منم بلند گفتم : بله بله می‌شنوم کجایی ؟ خوبی ؟ 🔵 گوشی دستت باشه ،گوشی ... صدای فریاد می آمد ... صدای دویدن ... وسط سجاده نشسته بودم ،داد می‌زدم ... الو ... مرتضی ! در اتاقم هراسان باز شد هدا با لباس مدرسه بود ، بهار و دخترها پشت سرش نگاه می‌کردند ... اشک می‌ریختم ... مرتضی یه چیزی بگو ... 🔴 با غیض گفتم : هدا برید بیرون .... بهار هدا را با چشم‌های نگرانش برد و در را بست . طیبه میشنوی چی میگم ؟ آره آره بگو ... بگو جان من ...بگو ... ببین الان حالم خوبه پس نگران نشو الان جامم خوبه ،پناه دارم میخوام صداتو بشنوم ... کجایی ؟؟ مرتضی جان 🔻 نفس نفس میزد ،هیجانی حرف میزد بریده بریده ، ببین من وقت ندارم الان میرسن ،زنگ زدم بهت بگم مانع برداشته شد ،داره میخرتم ،با ناله گفتم چی میگی کجایی ؟😭😭😭 ⚪️ طیبه ولش کن کجا هستم اینو بدون که چند دقیقه دیگه میوفتم دستشون پس خوب گوش کن زجه می‌زدم ،نگو ... یا امام زمان ،یا امام زمان طیبه حلالم کن 💖 شیرین ترین شیرینی دنیای من حلالم کن ، من با تو چه روزها که نگذروندم چه راه‌ها که نشد با هم بریم ، چه حرفها که نتونستم بهت بگم ،چند عزل که برای تو متولد نشدن ، مرتضی نکن با من ... نامرد ... دلم برات پر میزنه طیبه قوی باش ،همه رو به تو و تو رو به خدا می‌سپارم ،مراقب همه باش از همه بیشتر مراقب خودت منتظرتم ، ⚪️ تو دنیا روزیه من نشدی تو رو جای بهشت روز قیامت از خدا میخوام ،شاهد ما امام زنده و حاضرمون بی بی حضرت زینب ،طیبه رفتی کربلا یاد من هم باش، مراقب ایران باشید مراقب خونمون باش 🔶 آخرین جمله ای که ازش شنیدم ذکر یا زهرا بود ،و صدای عربی و بعد ... بوق ... از صدای ناله های من کل موسسه جمع شدن ،تصویر مبهم هدا که خودش را میزد و دیگر هیچ ... بغل محمد بودم با گریه داد می‌زد: کمکم کنید مامانمه