پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتهشتادونه 🔶 قوی بودم
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنود
🔶 صدای قدمهای کسی را شنیدم .
قرآنم را بوسیدم و بلند شدم . مرتضی بود .
🔵 سلام ، علیک سلام
خم شد روی مزار بابا و با انگشت ضربه ای زد و شروع به خواندن فاتحه کرد .
زیر چشمی نگاهش کردم .ذچقدر غریبه شده بود این مرد برایم ...
مثل همیشه کت و شلوار پوش و مرتب ...
تایپ های Dc معمولا خوش پوش هستند
البته کمی غلبه سودا هم عامل تمیزی این تایپ هست . من سراپا سیاه پوشیده بودم . بعد از فوت امیر فقط برای عروسی مهدا روسری رنگی سر کردم . اصلا انگار با این رنگ آرام تر میشدم ، فاتحه خوانیش تمام شد . ممنون ازتون ...
🔴 سلامت باشید ، وظیفه س ، از آقا محمد چه خبر ... والا حال ایشون رو که باید از شما پرسید . لبخندی زد و گفت :
شیر پسریه واسه خودش ،
ماشالا به محمد و رسول ...ستون کارن ...
خدا حفظشون کنه ... چرا معذب بودم نمیدانم . انگار هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم . دلممیخواستزودتراز آنجا بروم .
🔸یک لحظه یاد چشمهای نگران امیر افتادم .هرجا که مرتضی بود پریشان میشد . طوری که میرفتم و دستش را میگرفتم و فشار میدادم با لبخند نگاهش میکردم تا آرام شود .کجا بود الان ؟
چادرم را مرتب کردم و گفتم :
بازم ممنون که اومدید ...
به راحله خانم و عمه سلام برسونید ...
با اجازتون ...به سمت ماشین حرکت کردم .سوار شدم و دنده عقب گرفتم .
او همچنان ایستاده بود و با نگاه بدرقه میکرد . کمی که عقب آمدم دیدم در قبرستان هیچ کس جز ما دو نفر نیست ...
ماشین دیگری هم نبود ... نم نم باران بهاری هم داشت شروع میشد...
🔻نمیشد باید تعارف میکردم .
آمدم جلو و شیشه را پایین کشیدم :
بیایید من میرسونمتون . صدای رعد و برق و باد شدید آن منطقه راه را بر تعارف بست ... با خجالت سوار شد و حرکت کردیم . سکوت ... وای چرا مسیر تمام نمیشد . یک پیچ مانده به روستا کنار باغهای زیبا و روخانه پرآب آخر اسفند گفت : میشه چند دقیقه وایسی ...
⚪️ راهنما زدم و کناری ایستادم .
از دور به جایی که سیزده بدر ها بساط میکردیم و آن درخت تاب بازی نگاه کردم .
کمی صندلی ماشین را عقب کشیدم . چادرم را صاف کردم و متمایل به مرتضی نشستم . در خدمتم ...
متفکر و مسلط حرف میزد، فرماندهی و استاد دانشگاهی برازنده اش بود.
وقتی امیرخان به رحمت خدا رفت .
حتی تو اون یک سال بیماریشون
نتونستم بیام نزدیک و تسلیت بگم ...
🔸 نمیدانم چرا عصبانی بودم .
نمیدانم چرا صدایم خشم داشت .
خب واسه چی خب ... تو مگه پسر عمم نبودی ... مگه آقا سید محمدم نبودی ...
نمیفهمم ... جدی تر ادامه داد :
نمیشد خب ... عصبی جواب میدادم :
🟢 باشه ... مشکلی نیست ...
مگه اعتراضی کردم، الانم گلایه نیست ...
من فقط میخواستم ،حرفش را قطع کردم . فقط میخواستی پسر خوبه ی داستان باشی . همون که خیییلی مرده ...
همون که آقاس ... عصبی شروع به کف زدن کردم . آفرین آقا سید ...
آفرین بهت ... حالا اومدی که چی بگی ...
سرش پایین بود .
🤎 طیبه خوشت میاد منو خفت بدی ؟ باشه تو عزاداری هر جور دوس داری حرف بزن .من وظیفه داشتم عذرخواهی کنم ...
باشه ممنون ،عذرخواهی کردی .
هرچند اصلا نیازی نبود ،با سرعت حرکت کردم . باز هم سکوت بود .
🔺جلوی خانه عمه رسیدیم .
هوا تاریک بود و باران می بارید .
کوچه بدون چراغ و گل آلود ...
ممنون ازت نمیای تو ...
با سر جوابش را دادم که نه ...
پیاده شد و رفت داخل ،چه مرگم شده بود .
از دست امیر و دنیا عصبانی بودم .
کجا رفتی که باز من پریشان شدم .
سرم را روی فرمان گذاشتم و اشکهای گرمم همه لجم از زندگی را می بارید...
در ماشین باز شد . خم شد و همانطور که دستهایش روی سقف ماشین بود زیر باران نگاهم میکرد ...
#ادامهدارد
قسمت نود .m4a
حجم:
9.73M
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطراتیکمشاور
#حضرتدلبر
#قسمتنود
📚داستان حضرت دلبر
#فایلصوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی