eitaa logo
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
2هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
83 فایل
پایگاه خبری پلاک ایران با مدیریت حسین افسر خبرنگار استان قم💁‍♂️ 👈اینجا با اخبار مهم و جامع ایران همراه باشید @pelak_iran ادمین تبلیغات: @pelak_iran
مشاهده در ایتا
دانلود
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت‌دلبر 🔍 #قسمت‌هشتاد‌و‌نه 🔶 قوی بودم
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔶 صدای قدمهای کسی را شنیدم . قرآنم را بوسیدم و بلند شدم . مرتضی بود . 🔵 سلام ، علیک سلام خم شد روی مزار بابا و با انگشت ضربه ای زد و شروع به خواندن فاتحه کرد . زیر چشمی نگاهش کردم .ذچقدر غریبه شده بود این مرد برایم ... مثل همیشه کت و شلوار پوش و مرتب ... تایپ های Dc معمولا خوش پوش هستند البته کمی غلبه سودا هم عامل تمیزی این تایپ هست . من سراپا سیاه پوشیده بودم . بعد از فوت امیر فقط برای عروسی مهدا روسری رنگی سر کردم . اصلا انگار با این رنگ آرام تر میشدم ، فاتحه خوانیش تمام شد . ممنون ازتون ... 🔴 سلامت باشید ، وظیفه س ، از آقا محمد چه خبر ... والا حال ایشون رو که باید از شما پرسید . لبخندی زد و گفت : شیر پسریه واسه خودش ، ماشالا به محمد و رسول ...ستون کارن ... خدا حفظشون کنه ... چرا معذب بودم نمی‌دانم . انگار هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم . دلم‌میخواست‌زودتر‌از آنجا بروم . 🔸یک لحظه یاد چشم‌های نگران امیر افتادم .هرجا که مرتضی بود پریشان میشد . طوری که میرفتم و دستش را می‌گرفتم و فشار میدادم با لبخند نگاهش می‌کردم تا آرام شود .کجا بود الان ؟ چادرم را مرتب کردم و گفتم : بازم ممنون که اومدید ... به راحله خانم و عمه سلام برسونید ... با اجازتون ...به سمت ماشین حرکت کردم .سوار شدم و دنده عقب گرفتم . او همچنان ایستاده بود و با نگاه بدرقه میکرد . کمی که عقب آمدم دیدم در قبرستان هیچ کس جز ما دو نفر نیست ... ماشین دیگری هم نبود ... نم نم باران بهاری هم داشت شروع می‌شد... 🔻نمی‌شد باید تعارف میکردم . آمدم جلو و شیشه را پایین کشیدم : بیایید من میرسونمتون . صدای رعد و برق و باد شدید آن منطقه راه را بر تعارف بست ... با خجالت سوار شد و حرکت کردیم . سکوت ... وای چرا مسیر تمام نمی‌شد . یک پیچ مانده به روستا کنار باغهای زیبا و روخانه پرآب آخر اسفند گفت : میشه چند دقیقه وایسی ... ⚪️ راهنما زدم و کناری ایستادم . از دور به جایی که سیزده بدر ها بساط میکردیم و آن درخت تاب بازی نگاه کردم . کمی صندلی ماشین را عقب کشیدم . چادرم را صاف کردم و متمایل به مرتضی نشستم . در خدمتم ... متفکر و مسلط حرف می‌زد، فرماندهی و استاد دانشگاهی برازنده اش بود. وقتی امیرخان به رحمت خدا رفت . حتی تو اون یک سال بیماریشون نتونستم بیام نزدیک و تسلیت بگم ... 🔸 نمیدانم چرا عصبانی بودم . نمیدانم چرا صدایم خشم داشت . خب واسه چی خب .‌.. تو مگه پسر عمم نبودی ... مگه آقا سید محمدم نبودی ... نمی‌فهمم ... جدی تر ادامه داد : نمی‌شد خب ... عصبی جواب میدادم : 🟢 باشه ... مشکلی نیست ... مگه اعتراضی کردم، الانم گلایه نیست ... من فقط میخواستم ،حرفش را قطع کردم . فقط میخواستی پسر خوبه ی داستان باشی . همون که خیییلی مرده ... همون که آقاس ... عصبی شروع به کف زدن کردم . آفرین آقا سید ... آفرین بهت ... حالا اومدی که چی بگی ... سرش پایین بود . 🤎 طیبه خوشت میاد منو خفت بدی ؟ باشه تو عزاداری هر جور دوس داری حرف بزن .من وظیفه داشتم عذرخواهی کنم ... باشه ممنون ،عذرخواهی کردی . هرچند اصلا نیازی نبود ،با سرعت حرکت کردم . باز هم سکوت بود . 🔺جلوی خانه عمه رسیدیم . هوا تاریک بود و باران می بارید . کوچه بدون چراغ و گل آلود ... ممنون ازت نمیای تو ..‌. با سر جوابش را دادم که نه ..‌. پیاده شد و رفت داخل ،چه مرگم شده بود . از دست امیر و دنیا عصبانی بودم . کجا رفتی که باز من پریشان شدم . سرم را روی فرمان گذاشتم و اشکهای گرمم همه لجم از زندگی را می بارید... در ماشین باز شد . خم شد و همان‌طور که دست‌هایش روی سقف ماشین بود زیر باران نگاهم می‌کرد ...
قسمت نود .m4a
حجم: 9.73M
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی