eitaa logo
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
2.1هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
83 فایل
پایگاه خبری پلاک ایران با مدیریت حسین افسر خبرنگار استان قم💁‍♂️ 👈اینجا با اخبار مهم و جامع ایران همراه باشید @pelak_iran ادمین تبلیغات: @pelak_iran
مشاهده در ایتا
دانلود
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
‌ ‌🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت‌‌پنجاه‌و‌دوم 🟤 مثل پدرم فرز و زرنگ لا
‌ ‌🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🟤 هوا تاریک شده بود با عجله به خانه برگشتم ماشین امیر داخل پارکینگ تعجبم را برانگیخت در را باز کردم چراغ‌ها خاموش بود ، درون تاریکی تشخیصش دادم که روی مبل نشسته بود کلید برق را زدم، چشم‌هایش را فشار داد، دستش، دستش شیشه‌ی الکل بود ...😒 🔴 نمیدانم چرا ترسیدم ... سلام دادم با حالت مستی گفت: کدوم قبرستون بودی ... 🖤 دل‌شوره گرفتم، رفتم به سمت آشپزخانه 🔵 پیش عمه بودم بعدش رفتم زیارت با صدای بلند داد زد : _غلط کردی.. دروغ‌گو... 🖤 از ترس وسط آشپزخانه ایستادم تلوتلوخوران به سمتم آمد ... چشم‌هایش سرخ سرخ بود ... صورتش برافروخته... 🔵 امیر جان تو مستی ... ول‌کن بعداً صحبت می‌کنیم ... می‌خواستم از کنارش رد شوم که بازویم را گرفت و به گوشه آشپزخانه پرتم کرد. روی زمین افتاده بودم بالای سرم ظاهر شد با تمام قوا به صورتم سیلی زد: 😔 غلط کردی فاحشه... خودم دیدم با اون مرتضای عوضی لاس می‌زدی بعدشم که سه ساعت معلوم نیست کدام گوری رفتید ... 🖤 زیر مشت و لگدهایش حرفی برای گفتن نداشتم... فقط با تمام توانم صدایش زدم ... یا امام‌زمان (عج) ... ..... 🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت‌دلبر 🔍 #قسمت‌‌پنجاه‌و‌چهارم 😔 نمی‌دانم چند دقیقه زی
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔴 امیر بازهم نبود پدرش برایم خرید کرد و با شرمندگی از رفتار پسرش رفت. 🖤 تنها ماندم دلم می‌خواست همان‌جا بمیرم از تنهایی و گرسنگی و زخمی که بر دلم بود اما باید افکارم را جمع می‌کردم، باید خودم را پیدا می‌کردم... 🔵 فردای روز ترخیص به‌آرامی شروع به تمیز کردن آشپزخانه کردم لباس‌هایم را شستم و برای خودم غذای مقوی بار کردم،باید بلند می‌شدم ... دنیای من امیر نبود که با این کارش خراب‌شده باشد ✅ از روز اول هم می‌دانستم که زن چه ‌‌ مردی شدم پس این رفتارش دور از انتظار نبود... این افکار به من قوت می‌داد و با خودم تکرار می‌کردم : 🟤 طیبه تو همه این‌ها رو می‌دونستی و زن امیر شدی پس قوی باش... 🖤دو روز بعد امیر بالاخره برگشت جلوی پایش بلند نشدم،دستم باندپیچی بود،صورتم کبود... لب‌هایم ورم کرده ... چند لحظه به شاهکارش خیره نگاه کرد ... سرم را پایین انداخته بودم... امیر حتی توان سلام دادن هم نداشت خودش را روی پاهایم انداخت . از درد ناله زدم ... 🔴 غلط کردم طیبه... و سرتاپای مرا غرق بوسه کرد . غلط کردم به خدا ...دست خودم نبود دیدی که مست بودم ...غلط کردم ... 😔 با دست سالمم محکم شانه‌ اش را گرفته و تکان دادم مهم‌ترین‌ها را اینجا بخوانید👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت‌دلبر 🔍 #قسمت‌پنجاه‌و‌پنجم 🔴 امیر بازهم نبود پدرش بر
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔴 نکن امیر ... نکن ... مستاصل بود از بیچارگیش دلم به حالش سوخت. 😔 با بغض گفتم : بیشتر از این خرابش نکن ... برو ولم کن ،تو به من تهمت زدی... 😢 همان‌طور که پایین پایم نشسته بود اشکهایش را پاک کرد ، یک آن چشم‌هایش پر از کینه شد با کمی خشم گفت : اون روز قرار بود برم پیش فاطمه خانم چند باری هم قبلاً رفته بودم ، حرفهاش خیلی بهم آرامش می‌ده وقتی رسیدم دیدم که با مرتضی مشغول صحبت هستی دیگه هیچی نفهمیدم... 🟤 دیوونه‌ای امیر ... دیوونه‌ ... پنچر کرده بودم و اون کمک کرد همین ... 😐 طیبه دست خودم نیست وقتی اسمش میاد وقتی می‌بینمش... حرفش را قورت داد ... 🔴 از حماقتش از سادگی‌اش متنفر بودم اما دوست داشتنش را با همه وجودم باور داشتم دوستی خاله‌خرسه ای که به قیمت جان فرزند اولم تمام شد. راجع به سقط بچه صحبتی رد و بدل نشد، امیر هم بدون حرف رفت و از کنار تختم اسباب‌بازی‌ها و کفش‌های بچه‌گانه را که خودش خریده بود جمع کرد ... 🌸 بخشیدمش... بخشیدن در آن روزها تنها کاری بود که بلد بودم هنوز به آخر خط نرسیده بودم... اهل باخت نبودم... هنوز باید می‌جنگیدم... 💖 بعد از آن روز رفتار امیر تغییرات فاحشی کرد مؤدب‌تر شده بود احترام بیشتری هم می‌گذاشت یک ماه بعد با دو بلیت هواپیما آمد و با هم به مشهد مقدس رفتیم. باورم نمی‌شد دم درب حرم جلوی گنبد زیبای امام مهربانی‌ها امیر با ادب دست به سینه گذاشت و سلام داد. برای این حالش خوشحال بودم هرچند عمق وجودم گلایه‌ها فراوان بود. ❤️ آن شب در تلألؤ و درخشش نورهای حرم صورت امیر برایم دوست‌داشتنی بود. بعد از زیارت داخل یکی از حیاط ها ، روی فرش نشستیم و ساعت‌ها در سکوت نظاره‌گر شکوه و جلال حرم شدیم. امیر کنار حرم امام رضا توبه کرد و با آقا قول و قرار گذاشت که دیگرسمت مشروب نرودونمازش هم ترک نشود
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت‌دلبر 🔍 #قسمت‌پنجاه‌وهفتم ‌ 🌸 طیبه باید کمک کنی ها..
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 💖 آرام شدم... آرامم کردند... قلبم در دستان مهم‌ترین مردان عالم بود. عشق به امام زمان دلتنگی‌های مرا برای مرتضی کمتر و دلگرمی به زندگیم را روز به‌ روز افزون می کرد. 🌸 سال ۱۳۷۳ برای بار دوم باردار شدم اما تفاوت این بارداری با دفعه اول احوالات من و امیر بود . 🌺 هر دو چله گرفتیم ، امیر نماز اول وقت و من هر آنچه که در کتاب‌ها خوانده بودم. معصومه خانوم ، عمه فاطمه همه‌جوره هوایم را داشتند. بارداری‌ام با مراقبت‌های امیر به‌آرامی گذشت. ❤️ در دوران حاملگی هم به پابوسی امام رضا علیه السلام رفتیم و آن‌جا فرزندم را نذر صاحب‌الزمان (عج) کردم. در تمام بارداری حس می‌کردم یکی از یاران حضرت و شهدا را حمل می‌کنم ، گفت‌وگوی من با پسرم همه حول محور امام زمان بود. 🌺 دورادور و در بین صحبت‌های معصومه خانم و عمه فاطمه شنیدم که مرتضی برای تفحص شهدا به مناطق جنوب می‌رود و هم‌زمان در دانشگاه رشته حقوق تحصیل میکند. 🔴 نام مرتضی هنوز هم مرا منقلب می‌کرد اما اصلا به شدت قبل نبود در آن زمان زندگی بدون مرتضی برایم مقدور شده بود . 🔵 ماه هفتم بارداری‌ام بود که امیر برای یک کار تجاری عازم ژاپن شد قرار بود بعد از یک ماه بازگردد. در نبود امیر پدربزرگم به رحمت خدا رفت. من پشت فرمان نشستم و با معصومه خانم و بچه‌ها به روستا رفتیم. 🔴 با وضعیت بارداری رانندگی حسابی برایم سخت بود ، از این‌که در این یکی دو سال گذشته به پدربزرگ و مادربزرگم نرسیده بودم احساس شرمندگی می‌کردم و خود را موظف می‌دانستم که حتما برای تدفین و مراسم حاضر باشم. مهم‌ترین‌ها را اینجا بخوانید👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت‌دلبر 🔍 #قسمت‌شصتم ❓خوبی دخترم + بله عمه جان نگران ن
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔴 پسرت عجله داره و می‌خواد زودتر بیاد و مامان بابای قشنگش رو ببینه ... جایش نبود که کسی پاسخی به پرستار بدهد. 😢 لحظه آخر عمه تسبیح به دست و مرتضی نگران بالای سرم بودند توانم را جمع کردم و به هر دو گفتم : +ممنونم ... عمه جان ، مرتضی ممنونم ... اگه شما نبودید ... 🔵 عمه حرفم رو قطع کرد: _نگو گلم تو عزیز ما هستی برو دعای خانم فاطمه زهرا به همراهت ... 💖 محمد هفت‌ماهه دنیا آمد. دو هفته باید داخل دستگاه می‌ماند و من در بیمارستان . تمام دو هفته هم هر روز عمه و معصومه خانم برایم غذا می‌آوردند ، می‌دانستم راننده آن‌ها مرتضی است اما به دیدنم نیامد. 🌸 خانواده امیر هم دائم در رفت‌وآمد ‌ بودند و کم نگذاشتند. موقع ترخیص پدر امیر به همه پرسنل بیمارستان هزار تومنی مژدگانی داد و با دسته‌گل بزرگ و دو قربانی به نیت سلامتی من و پسرم مرا به خانه‌ام برد. 🟤 محمد بیست روزه بود که امیر از سفر برگشت خانه ما با بودن محمد پسر آرام و زیبایم گرمای شیرینی یافت... پسری که هربار نگاهش می‌کردم در چشمان سبز زمردینش دو مرد در نظرم تجسم داشتند : پدرم ... و ... مرتضی ...
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت‌دلبر 🔍 #قسمت‌شصت‌و‌هشتم 🔴 به هر سختی که بود چند دقی
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔵 رفتم اتاق و آماده شدم ... سِر بودم ، انگار هیچ حسی نداشتم ... فقط کمی خشم با چاشنی حسادت...می‌دانستم وقت آن بود که قوی باشم. 💖 بهترین لباسم را پوشیدم طلاهای سنگین و پر نگین انداختم لباسم را با لباس امیر و محمد ست کردم حس رقابت عجیبی در من به وجود آمده بود کمی آرایش کردم ،روسریم را خاص بستم ،عطرغلیظی‌زدم جلوی آینه به خودم نگاه کردم : تو از پسش برمی‌آیی طیبه ... 🟤 چادرم را سر کردم و رفتیم ، سبدگل بزرگی خریدیم ،امیر روی هوا بند نبود ، بدون خجالت پشت فرمان می‌رقصید بهش میخندیدم میگفت : عروسی مرتضی که احتمالا سلام صلواته پس من کجا قر بریزم آخه ... گاهی مثل دختر بچه ها میشد شیطان و معصوم 🌸 به خانه عمه رسیدیم ،چراغانی کرده بودند ،صدای مولودی خوانی می‌آمد بوی اسپند ،وارد حیاط شدیم دیدمش با کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید ، دلم میخواست سیر نگاهش کنم ولی حتی نیم نگاهی هم به من نداشت 🔴 با امیر خوش و بش کرد و با سر پایین به من خوش آمد گفت ،محمد با امیر رفت قسمت مردانه ،من به سمتی که خانمها بودند حرکت کردم ،پشت سرم می آمد من که داخل شدم صدای هلهله بلند شد نقلهایی که می‌خواستند سر مرتضی بریزند نصیب من هم شد ...بین شلوغی عمه را دیدم ،لبخندش را مرتب کرد و مرا تنگ در آغوش کشید ،کناری ایستادم 🌺 با چشم مرتضی را دنبال کردم از وسط زنها با سر پایین رد شد مرتضای محجوب من و کنار عروسش ایستاد تازه نگاهم روی عروس ثابت ماند چشم‌هایم را ریز کردم چیزی که میدیم برایم قابل باور نبود ...
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت‌دلبر 🔍 #قسمت‌شصت‌و‌نهم 🔵 رفتم اتاق و آماده شدم ... س
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔴 چیزی که میدیدم برایم غیر قابل هضم بود ،با تعجب به دور و برم نگاه کردم تا عکس العمل بقیه را ببینم ... ولی انگار همه جز من توجیه بودند و با لبخند دست میزدند ... 🔵 نگاهم با نگاه عمه فاطمه گره خورد نگاهم پر از سوال بود ،عمه همانطور که داشت دست میزد با چشم‌هایش مرا به آرامش دعوت کرد، ⚪️ عروس چادر سفیدی به سر کرده بود و با لبخند به بقیه نگاه می‌کرد ،عروس و داماد نشستند و عاقد آمد و خطبه عقد جاری شد ... 😔 سختی لحظه بله گفتن مرتضی برای من به اندازه عمه فاطمه بود ... قطره اشکی از گوشه چشم‌های عمه چکید و زیر لب دعای خیری کرد و بعد به عروسش هدیه داد. 💙 نوبت هدیه دادن من رسید ،چادرم را تعویض کرده بودم ،با چادر سفیدم کمی رو گرفتم و سکه ای که از هدیه های عروسی خودم برداشته بودم به دست عروس دادم ،مرتضی وسط سر و صدا ما را به هم معرفی کرد : راحله جان ایشون طیبه خانوم دختر دایی مرحومم هستن ،عروس دستم را به گرمی فشرد ،بله همونی که برام گفته بودی ؟ 🔴 مرتضی کمی سرخ شد و دستپاچه گفت : بله ایشون هستن که برات گفتم کل خاطرات کودکی من با ایشون و پدر و مادرشون ساخته شده ... در حالیکه مرتضی داشت این حرفها را می‌زد من فقط نگاهش می‌کردم تبریک گفتم با لبخند ، با غم دیگر از حسادت خبری نبود نگاهم به چهره ی تکیده راحله خیره بود من با این زن رقابتی نداشتم 🔶 همان موقع دختر ده یازده ساله ای آمد سمت راحله : مامان، مامان 😕 دیدم عروس گفت : جانم مامان جان لهجه ی جنوبی در صدایش هویدا بود 😢 خدای من اینجا چه خبر است ... دنیا دور سرم میچرخید ،به مرتضی نگاه کردم ،سرش پایین بود و به گل قالی خیره بود ،خجالتم را کنار گذاشتم ،خودم را نزدیکش کردم ،انقدر که فقط صدایم را او بشنود ،چادرم را جلوی لب‌هایم گرفتم متوجه شد ،کمی خم شد سمتم تا در آن سر و صدا ، صدایم را بشنود 😒 با خشم و عصبانیت گفتم : چیکار کردی مرتضی ... چیکار کردی با زندگیت
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
‌ ‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت‌دلبر 🔍 #قسمت‌هفتادویکم ❤️ سعی می‌کرد لبخند بزند
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔴 راحله خانم صاحب همه آرزوهای من شده بود 🔵 ولی در مقابلش سپر انداختم زن زجر کشیده ای که در شهر ما غریب بود،با سه فرزند شهید بیشتر از ده سال بچه هایش را به تنهایی و در شهر جنگ زده بزرگ کرده بود ولی حالا با بودن مرتضی حتما دیگر غصه ای نداشت ... آی مرتضی ،مرتضی،مرتضی کارش را درک نمی‌کردم 🔶 منتظر بودم با یک دختر کم سن و سال و با ایمان ازدواج کند ولی حالا با یکی همسن مادرش رفته زیر یک سقف ... با آمدن راحله خانم عمه مشغولیت بیشتری پیدا کرد ، از طرفی تدریس و کارهای دانشگاه هایی که می‌رفت، از طرفی جمع و جور کردن ۳ ‌ بچه ای که همه جوره خودش را مسئول آنها می دانست. برای همین من سعی ‌ می‌کردم حداقل کمتر مزاحمش شوم. ❤️ تابستان مهدا به دنیا آمد ... دختر نرم و قشنگم ... انگار امیر نوزاد شده بود،از شدت شباهتش به امیر همه شگفت زده می‌شدند،اما امیر در آسمانها سیر می‌کرد،معلوم بود دختر دوست است همیشه از اینکه محمد اصلا شبیه او نیست ناراحت بود اما مهدا دقیقا شبیه امیر و مادرش بود و همین هم باعث شادی مضاعف آنها شد. 🌸 به لطف امام زمان زندگیم به روال خوبی درآمده بود ... درس و کار و زندگی از من پرتلاش انقدر انرژی می‌گرفت که دلتنگ تعلقات سابقم نشوم درسهایم را خوب یاد گرفته بودم شدت نیاز به دوپامین مغزم که با دیدن مرتضی ترشح میشد ، کمتر شده بود . ⚪️ آن زمان ها با وجود بچه ها من بدون اینکه متوجه شوم آرام آرام از دوران شیدایی گذر کردم.
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت‌دلبر 🔍 #قسمت‌هفتادودوم 🔴 راحله خانم صاحب همه آرزوها
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔵 با مراقبت‌ها و محبت ها و شوخی‌های امیر تبدیل به زن شاد و پر انگیزه ای شده بودم که پر از امید به کار و تحصیل می‌پرداختم . 🔶 مهدا دو ساله بود که به پیشنهاد عمه برای مشاوره به دو مدرسه دخترانه رفتم در یکی از این مدارس دختر راحله دانش آموزم بود ،ارتباط من با راحله خانم به بهانه ی دخترش جمیله شروع شد . 🔴 جمیله نشانه های افسردگی داشت و نیاز بود که خانواده برای درمانش اقدام کنند. اولین بار که از راحله خانم دعوت کردم تا به مدرسه بیاید حسابی نگران بود ، اما با صحبت‌های من آرام شد . زن متینی که هنوز لهجه ی غلیظ عربی ‌ داشت، یک سری نکات را برایش گفتم اما مشخص بود که باید مرتضی هم ورود می‌کرد . 🔻داناتر از قبل شده بودم ، باید قبل از ارتباط با مرتضی همسرم را مطلع میکردم، آن شب سر صحبت را با امیر باز کردم .وقتی حال روحی جمیله را شنید او هم متأثر شد. 🟢 حالا باید براش چه کار کرد ؟ جای نگرانی نداره ولی خب لازمه با مرتضی مطرح بشه تا برای درمان این دختر اقدام کنن،راحله خانوم هم غریب و هم سواد کافی نداره ،امیر خوب گوش می‌کرد و همان‌طور که در حال ماساژ دادن محمد بود خیلی محکم گفت : ⚪️ تو خودت کاربلدی عشقم ، با مرتضی صحبت کن و بگو بهش چیکار کنه ، ان شاء الله میتونه کمکش باشه . مهربان به رویش لبخند زدم ،کجا رفت امیر لجباز و خودخواه ؟ از دیدن این مرد آرام و منطقی لذت می‌بردم ...
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت‌دلبر 🔍 #قسمت‌هفتادوسوم 🔵 با مراقبت‌ها و محبت ها و شو
‌ ‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 ❤️ چشششمممم مهربونم ، چششممم دل نازک من ، چشششممم بابای مهربون دختر پرست 🔵 پاشو پاشو مامان حسود پاشو برو جیگر منو بیدار کن که سیر بازی کنم باهاش ... 🔶 از راحله خانوم شماره مرتضی را گرفتم برایش پیام ارسال کردم و خواستم که به مدرسه بیاید. تشکر و عذرخواهی کرد و گفت که تا هفته آینده کرج نیست و به محض بازگشت از سفر کاری خواهد آمد. 🔻شب قبل از دیدار پیام داد ... موضوع را به امیر گفتم او هم برایم آرزوی موفقیت کرد ، فردای آن روز خیلی آرام و مسلط به مدرسه رفتم . محمد کمی تب داشت دلم پیش بچه ها مانده بود و چند بار به پرستاری که در نبود من می‌آمد خانه زنگ زدم. 🔴 ساعت نزدیک ده بود که وارد اتاقم شد . کت و شلوار سورمه ای و پیراهن ‌ آبی آسمانی پوشیده بود. کفشهایش از واکس تازه برق میزد . دو سه تا انگشتر عقیق و یک تسبیح کوتاه زرد رنگ در دستش بود. کیف بزرگ چرمی هم در دست دیگرش که رنگ قهوه ای آن با کفشهایش هماهنگ بود. ⚪️ همه چیز نشان از این میداد که برای دیدن من به خودش رسیده است . 🔸یک لحظه به سر و وضع خودم دقت کردم مثل همیشه شیک و مرتب ولی قطعا برای دیدن مرتضی به خودم نرسیده بودم .قبل ترها هربار که ‌ میخواستم ببینمش کلی به خودم سختی ‌‌ میدادم . اما الان همه چیز فرق داشت . رو به رویم مردی ایستاده بود که عزیزم ‌‌ بود ولی آن تب عشق حالا دیگر به عقل ‌‌ و منطق تبدیل شده بود،دعوتش کردم ... نشست ،سرش پایین بود و به حرفهایم گوش میداد،من شرایط جمیله و راهکارها را برایش گفتم،او هم به خوبی گوش داد ‌ و پذیرفت،وسط حرفهای من بی هوا حرف را عوض کرد و پرسید : 💙 خودت خوبی طیبه ؟ کمی دستپاچه گفتم : بله خدا رو شکر ... سرش را بالا آورد و نگاهم کرد نمیخوای حال منو بپرسی ؟ ضربان قلبم روی هزار رفت ...
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
‌ ‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت‌دلبر 🔍 #قسمت‌هفتادوچهارم ❤️ چشششمممم مهربونم ، چ
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 ❤️ صدای قلبم در گوشم می‌پیچید فقط خدا می داند که این تپش قلب صرفا از سر دوست داشتن نبود ، بلکه احساسات مختلف مثل: ترس از دست دادن هر آنچه که ریسیده بودم...، ترس شعله کشیدن آتشی که خاکستر کرده بودم... ترس از خدا و نگاه امام زمان ... 🔴 قلبم تند میزد اما خیلی مسلط گفتم : حالتو گاهی از عمه فاطمه میپرسم از راحله خانوم هم پرسیدم همینطور که سرش پایین بود گفت: اونکه حال ظاهریمه میخوام حال واقعیم رو بدونی 🔵 خیس عرق شده بود ،معذب بود ... گفتم :اگه حرفی هست که باید بشنوم بگو من کارم شنیدنه ،ژست مشاورها را گرفتم و خودم را سراپا گوش نشان دادم خدا را سپاس و هزاران سپاس برای آن جلسه و حرفهایی که مرتضای محجوب زد حرفهایش زندگیم را آرام تر و حالم را بهتر کرد. با خجالت تمام حرف می‌زد: 🔶 طیبه... طیبه خانوم خودت میدونی که اون تصمیم عجولانه تو چقدر به من صدمه زد،میدونم تو هم بیشتر از من نباشه کمتر زجر نکشیدی ،ما هر دو در مقابل تصمیم دنیا بی دفاع بودیم اما من و تو شاگردهای مامان فاطمه هستیم ،شاگردهای باباهای با تقوامون من و تو که مثل بقیه دختر ها و پسرها بی صاحب نبودیم ،ما خدا داشتیم دورادور از مامان فاطمه جویای زندگیت بودم خدا میدونه اگه امیر اینجوری مرد زندگی نمی‌شد نمی‌گذاشتم یک روز اضافه تو اون خونه بمونی 😢 این را که گفت دیگر اشکهایم جاری شد ، ولی ... ولی به لطف خدا امیر بهتر از هر مرد دیگه ای امانت دایی رو نگهداشت . میدونم همش از زنیت تو بوده ،میدونم اینقدر براش خوب بودی که تونستی کمکش کنی تا خوبیهای ذاتش نمایان بشه ،وقتی که دیدم چطور برای رضای خدا تلاش میکنی راستش بهت حسودیم شد. ⚪️ نیم نگاهی به منی که اشک امانم را بریده بود انداخت ... بهت حسودی کردم طیبه تو محکم پای رضای خدا ایستادی و به منم یاد دادی که چیکار کنم اون اوایل از حال بدم به شهدا پناه بردم تو تفحص شهدا من خودم رو جستجو میکردم ،خودم رو باید پیدا میکردم مرتضایی که ادعاهای بزرگ داشت به اخلاص یه زن حسادت می‌کرد پس باید خودشو برای خدا می‌ساخت تا عقب نمونه ،طیبه عنایتها دیدم از شهدا 🟢 رفیقم شدن ،باهاشون حرف میزدم باهاشون زندگی کردم ،کنارش درس خوندم ،رفت و آمد بین دانشگاه و پادگان سخت بود ولی شد .باید خوب درس میخوندم
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت‌دلبر 🔍 #قسمت‌‌هفتادوپنجم ❤️ صدای قلبم در گوشم می‌پیچید
‌ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 🔵 تا اینکه اونجا به واسطه کمک‌هایی که به خانواده شهدا میکردیم با راحله آشنا شدم ،راحله همسر بسیجی شهیدی بود که خودم تفحصش کرده بودم ... 🔶 داستان اون تفحص و ارتباط من با اون شهید خودش داستان قشنگیه که بماند اونجا بودم وقتی بچه هاش روی تابوت بابا افتادن... زن تنهایی که با ۳ فرزند با مشکلات فراوون دست و پنجه نرم می‌کرد ،کل خانواده خودش یا شهید شده بودند یا به رحمت خدا رفته بودن خانواد همسر مرحومش هم اغلب ساکن عراق بودن ،یه هفته رفتم و آواره بیابونها شدم ،یه هفته با خدا حرف زدم و در آخر تصمیم گرفتم ،نمی‌شد این زن تنها رورها کرد ،وقتی بهش گفتم اولش نپذیرفت اما اینقدر التماسش کردم تا باورم کرد ،بهش گفتم من منت تو رو میکشم تا اجازه بدی نوکر تو و بچه های اون شهیدت باشم 🟢 طیبه ! شب عروسی وقتی با خشم بهم گفتی که با زندگیم چیکار کردم ؟ از ته دلم اون حرف رو زدم : "من که هنوز کاری نکردم" اون روز اول یک راه سخت بودم الان ولی راه داره به سختی‌های خودش میرسه ،اینجاس که به کمکت نیاز دارم از همون اول میدونستم گوشه ی این خیر دامن تو رو هم میگیره ، خدا خودش چیده، 🔻 داشتن همسری که دنیاش با تو فرق داره ، تو رو وادار میکنه که با کار و کار کار خودتو مشغول کنی من اینطوری سرپا موندم تا رابطه گرم بمونه مسئولیت بچه ها و ارتباط با هر کدومشون یه پروسه سخته که به لطف مامان فاطمه تقریبا موفق شدم . هم دانشگاه امام صادق تدریس میکنم و هم به پاسداری خودم مشغولم. 🔸 بعد از اینجا هم باید برم دانشگاه عهدواره فرزندان شهدا رو داریم من و سه تا بچه ها باید شرکت کنیم و من هم اونجا باید صحبت کنم