پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمتبیستوسوم 💙 این آبو بخور، خوبه به خدا
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتبیستوچهارم
❤️ با تمام علاقهای که بین ما بود اما
همیشه مراقب حریمها بودیم .
خود مرتضی پسر باتقوایی بود که بیشتر
از من دقت داشت ، اما از اینکه به او
نزدیکتر شوم یا کنارش بایستم حس
خوبی داشتم و دلم میخواست که این
لحظات تکرار شود ، هرچند بعدش
عذاب وجدان میگرفتم.
💖 دو سه مرتبه وقتیکه غرق نگاهش
بودم یا زمانیکه هر دو به یک موضوع
میخندیدیم متوجه نگاهای متفکرانهی
پدرم شدم و خجالت می کشیدم.
🔴 روزهای سختی بود کمبود آب ، غذا ،
جای استراحت، آدمهای داغدار ، خلاصه
در آن ویرانه تاریک هیچ نقطهی سپیدی
به چشم نمیخورد بهجز محبت من به
مرتضی که لحظه به لحظه بیشتر میشد .
🌸 بعد از نماز، سجده شکر طولانی
داشتم بابت این روزها که کنار
او گذر می کردم .
🔵 مادربزرگ و پدربزرگم شب زلزله تهران
بودند اما خانه آنها نیمه ویران شده
بود ، بخشی از خاطرات کودکی ما زیر
خروارها خاک مدفون بود و تنها یک اتاق
کوچک باقی مانده بود که این روزها در
این اتاق زندگی می کردیم.
💫 بعدازظهر آن شب خاص هر سه از
خستگی سه روز کار سخت تقریباً
بیهوش شده بودیم ، گوشه خانه
ویرانشده مادربزرگ و پدربزرگ یکی دو
ساعتی استراحت کردیم.
🌟 بابا با تکهای پارچه برای من جای
خواب درست کرده بود که جلوی مرتضی
معذب نباشم .
بعد از سه روز اوضاع در روستای ما قدری
آرامتر شده بود برای پخش شام و
سرکشی رفتیم و بازگشتیم از شام
سادهای که پخش کرده بودیم مقداری
مانده بود هر سه دور سفره نشستیم ،
چراغ نفتی فضا را کمی روشن کرده بود.
✅ بابا شروع به صحبت کرد
#ادامهدارد
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتبیستهشتم 🔴 تو هم خوابت نمیاد... 💖 زیر
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتبیستونهم
🔴 چهارشنبه بعدازظهر منتظر آمدن بابا
بودیم تا به سمت کرج حرکت کنیم.
مشغول جمعآوری وسایل شدم .
حال عجیبی داشتم اما برایم ناشناخته
بود. مرتضی وارد شد،، تنها بود ...
🔵 پس بابام کو .... نمیدونم...
با مینیبوس نیومده بود
🟤 دیگه ماشین گیرش نمیاد پس
چرا نیومد ؟!
💗 نگران بودم ، مرتضی دلداریام داد
میاد انشاءالله... نگران نباش عزیزم ...
💖 چقدر این لحن مهربان مقتدرش را
دوست داشتم. لبخندی زدم و هر دو به
کار مشغول شدیم تا شب منتظر بودیم
و خبری نشد.
🖤 آن شب دلشوره عجیبی داشتم حتی
نشستن کنار مرتضی هم مرا آرام نکرد
به قرآن قدیمی و خاکی خانه مادربزرگم
پناه بردم، زیر نور چراغنفتی مشغول
خواندن شدم ، نمیدانم چرا دانههای
درشت اشک بیهوا از چشمانم میبارید
مرتضی قرآن را از دستم گرفت:
🌸 چیزی نشده طیبه جونم چرا اینجوری
میکنی؟ نگاهش کردم:
💙 نمیدونم به خدا دست خودم نیست
آخه بابام هیچوقت بدقولی نداشت
بارها و بارها تو دل جنگ سروقت
خودشو به قرارش میرسوند اما الان ...
💛 به دلت بد راه نده گلم صبح اگر خبری
نشد خودم میرم دنبالش...
دستمو دور بازوانش قلاب کردم.
💚 مرتضی چقدر خوبه تو رو دارم برام
قرآن بخون لطفاً ...
مرتضی با آن صدای قشنگ و صوت و
لحن دلنشینش شروع به خواندن کرد و
من نمیدانم کی خوابم برد...
وقت نماز صبح با صدای مرتضی چشم
باز کردم پشت سرش قامت بستم ،
هنوز نماز ما تمام نشده بود که
صدایی آمد یا الله یا الله .....
#ادامهدارد
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتسیویکم 🟤 دختر خالم سرش را از دروازه
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتسیودوم
🖤 پدرم بههمین سادگی از بین ما پر
کشید و رفت و خاطرهی آن شبی که
من و مرتضی را به هم محرم کرد تا ابد
در ذهن ما دونفر هک شد.
محرمیتی که عاقد و تنها شاهدش ،
بابا و پشت و پناهم حالا آرام و بیصدا
رفته بود.
😭 نزدیک ظهر جسم بیجان پدرم را وارد
حیاط کردند معصومه خانوم و عمه
فاطمه ، عموها و بقیه فامیل شیون
میکردند ، کسی نبود که داغش کمتر از
دیگری باشد ، من اما به مانند مسخ
شدهها توان گریه نداشتم انگار عصبانی
بودم از بابایم.
😔 همه را کنار زدم و خودم را روی پدرم
انداختم پتویی رویش بود سریع پس
زدم رسیدم به جسم کفن شدهی بابا
ماتم برده بود صدای جیغ و فریاد مردم
در گوشم میپیچید اما گویا دنیا
ایستاده بود ، آرام صورت پدرم را از
روی کفن نوازش کردم و بندهای سر
کفن را کشیدم نمیتوانستم گرهها
باز کنم، یک نفر داد میزد:
🔴 نکن طیبه ... بازنکن ...
دونفر دستهایم را گرفتند
کشیدند ... جلویم نشست ...
مرتضی بود ...
😢 از دوردستها صدایم میزد:
طیبه.. طیبه... نگاهم کن ...
بده من خودم برات باز میکنم ...
🖤 دستهایم را گرفته بود از لابهلای
آنها بند کفن بابا را باز کرد نگاهم به
مرتضی بود از ته صدا با او حرف
میزدم:
😭 مرتضی !! بابامه...
نمیدانم چطور صدایم را میشنید:
طیبه جان صورت دایی رو ببین ...
خداحافظی کن باهاش ..
#ادامهدارد
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتسیوچهارم 🖤 بابایم را در روستا در قبر
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتسیوپنجم
🔴 ساعت حدود ده صبح صدای دایره و
ترانهخوانی کل خانه را پر کرده بود ...
بچهها با سرعت تمام در حال دویدن و
شادی بودند. یکی از داییهایم وسط
حیاط درحال رقصیدن بود.
🟤 من با مانتو و شلوار و کفش سفید
چادرم را سر کردم تا به آرایشگاه بروم ،
معصومه خانوم سرش را داخل اتاق
کرد: طیبه بجنب ...
یک لحظه نگاهش روی من خیره ماند:
ماه شدی ... خندم گرفت :
🌸 هنوز که آرایشگاه نرفتم ...
معصومه خانم سعی کرد اشکهایش
را پنهان کند
❤️ الان ماه شدی عزیز جانم ماشاءالله
برات صدقه گذاشتم بیا برو بیچاره جلوی
در کلی منتظرت موند...
ش باعجله وسایلم رو جمع کردم:
🌺 باشه باشه الان میرم بگو یکی بیاد
کمک کنه جعبه لباس عروس بزرگه ...
🌟 ترکی شروع به صدا زدن برادرش کرد
به برادرهای معصومه خانم هم دایی
میگفتم یکی از آنها آمد و کمک کرد و
وسایل را به داخل ماشین برد .
😔 جلوی در ماشین ایستاده بود...
درب را برایم باز کرد ...
سلام بر ملکه قلب من طیبه خانم ...
زیر لب سلامی دادم و سریع جلوی
ماشین نشستم.
در طول راه بشکن میزد و پشت فرمان
میرقصید تا مرا بخنداند اما دریغ از یک
لبخند
#ادامهدارد
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتسیوپنجم 🔴 ساعت حدود ده صبح صدای دایر
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتسیوششم
🔴 جلوی در آرایشگاه دوید و در را
برویم باز کرد.
💖 عنق نشو دیگه عشقم ، مثلاً روز
عروسی مونه ها...
😔 زوری لبخندی زدم و پیاده شدم
پشت سرم را هم نگاه نکردم ...
🟤 عشقم لباست ...
با چهرهای درهم برگشتم و به زور همه
وسایلم را بردم داخل آرایشگاه ،
🕙 تمام ساعاتی که آرایشگر روی سر و
صورتم کار میکرد مشغول خواندن قرآن
بودم . نزدیک ظهر زیارت امینالله
خواندم و نماز اول وقتم را هم بهجا
آوردم
🔴 هنوز آرایش چشمم تمام نشده بود
سر نماز با تمام حسم اشک ریختم😭
😢 و شکایت زندگیام را به خداوند کردم
باورم نمیشد سرنوشت اینهمه
بیرحم باشد .
❤️ دلم برای خودم میسوخت...
دلم بابایم را میخواست...
دلم آغوش عمه فاطمه را میخواست ...
عمه را شش ماه بود که ندیده بودم ...
😭 دلم مرتضی را... نه ...
مرتضی را ... نه...
#ادامهدارد
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتسیوهفتم 🌼 آرایشگرم به زحمت پف چشمهای
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتسیوهشتم
💖 زندگیم با امیر شروع شد ...
زندگی با تنها کسی که هیچوقت فکر
همسری او را نمیکردم .😔
🔴 خانهام زیبا و جادار بود ، آن روزها
آپارتمان صد و پنجاهمتری داشتن یعنی
ثروت ، امیر ازنظر مالی برایم هیچچیزی
کم نگذاشت.
😐 اما لبخند با صورت من قهر کرده بود
و تنها چیزی که خوشحالم میکرد رفتن
به روستا و ساعتها نشستن بر
مزار بابا بود...
😊 امیر مرد شوخطبعی بود دنبال بهانه
میگشت تا مرا بخنداند همیشه یک
سوژه برای سورپرایز من پیدا میکرد .
کمکم تنفر من به دلسوزی تبدیل شد ...
دلم برایش میسوخت...
❤️ عاشق شدن بد دردی بود که خود آن را
چشیده بودم دلم برای امیر میسوخت
که عاشق منی بود که او را نمیخواستم
اما خواست زمانه با من یکی نبود...
🟤 حدود پنج ماه بعد از ازدواجم
بزرگترها جمع شدند تا برای سالگرد
زلزله برنامهریزی کنند قرار شد مراسم
در روستا و منزل بازسازیشده پدربزرگ
و مادربزرگم برقرار شود.
#ادامهدارد
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتسیوهشتم 💖 زندگیم با امیر شروع شد ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتسیونهم
🔴 خبر داشتم که آن خانه را مرتضی
برایشان ساخته بود ، حال عجیبی
داشتم میدانستم آن روز او و عمه
فاطمه را خواهم دید .
🟤 امیر قدری عصبی بود اما سعی میکرد
به روی خودش نیاورد چمدان بستم و با
ماشین خودمان معصومه خانم و
بچهها را برداشتیم و روز قبلاز مراسم
به روستا رفتیم .
❤️ وقتی وارد حیاط شدیم عمه فاطمه
را دیدم،روی ایوان ایستاده بود و مادرانه
نگاهم میکرد در آن لحظه هیچ قدرتی
نمیتوانست جلوی رسیدن من به
آغوش او را بگیرد ، دستهایش را
صورتش را تکتک انگشتانش را با اشک
میبوسیدم ...
❤️ خدایا چقدر دلم برای آغوش
مادرانهاش تنگ شده بود ، یکسال
دوری اجباری آنهم روزهای بیپدری و
تنهایی من ...
🖤 همه افراد حتی امیر با دیدن بیقراری
ما دونفر متأثر شدند ، معصومه خانم
هم با عمه خوشوبش کرد هرچند
سردی بین شان کاملاً مشخص بود .
🔵 تا شب مثل مرغ پرکنده بیقرار
بودم، پس کجا بود ، چرا مرتضی را
نمیدیدم، صحبتش بود،
میدانستم آنجاست اما جلوی من
ظاهر نمیشد...
🌸 دخترها مشغول درست کردن خرما
شدیم و بزرگترها حلوا پختند ، بوی
غذای خیرات و اسفند فضا را پر کرده بود
سفرهی شام انداخته شد .
😔 دیدمش ...
با سینی بزرگ غذا از گوشه حیاط آمد
خدای من چرا زنده بودم ...
مرتضی بود ...
مرتضای من ...
#ادامهدارد
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمتچهلویکم ❤️ حال عجیبی داشتم ... حال
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتچهلودوم
🔴 با این جمله من از عصبانیت سرخ شد
شنیدم که زیر لب گفت: لاالهالاالله ...
به سمت دررفت برگشت از ریختن
اشکهایش ابایی نداشت ، با تکان دادن
انگشت اشاره به سمتم آمد...
از ترس چند قدم عقب رفتم ...
🔵 ببین طیبه منو با اسم دایی تحریک
نکن، یکبار برای همیشه بهت میگم
نه دیگه برام مهمی ... نه میخوام دلیل
خیانتت رو بدونم... و نه میخوام که
ببینمت ... برو با همون امیر میلیونر
خوش باش ... تو ارزشت همون مرد
مشروبخور و زنباره است که...
🟤 دیگه هیچچچی نشنیدم...
چشمهایم سیاهی رفت و ...
روی صورتم آب میپاشید :
طیبه... طیبه... خوبی ؟؟
غلط کردم پاشو...
🌸 صورتش را از نزدیک میدیدم خدایا
این مرد همین سال گذشته همسرم بود
و حالا یک نامحرم به خودم آمدم چادرم
را صاف کردم و روسریام را کشیدم جلو
و با صدای آهسته گفتم : خوبم ...
🔴 با خجالت گفت :
چیزی میخوای بیارم برات...
نه ممنون..
_ ببخشید ... به خدا نمیخواستم ...
+میدونم ... حقمه...
این حرفها را باااید بشنوم
🖤 با حال استیصال نگاهش کردم :
ولی مرتضی تو از هیچی خبر نداری پس
قضاوتم نکن ...
سرش پایین بود و فکر میکرد .
😔 حالم خوب نیست مرتضی تو دیگه
داغ منو بیشتر نکن ...
#ادامهدارد
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمتچهلوسوم 🔴 مغبون گفت : کاری از دست
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتچهلوچهارم
😔 امیر انتخاب من بود یا
تقدیرم نمیدانم.
🔴 جوانتر از آنی بودم که بازیهای
روزگار را درک کنم فقط میدانستم
دوستش ندارم چون با من متفاوت
بود ، اهل نماز نبود و چارچوب مرا
نداشت ، مشروب مصرف میکرد و
سیگار میکشید ، هر چند که شب عقد
به من قول داده بود که هیچوقت او را
مست نخواهم دید .
از حلال بودن کامل مالش هم مطمئن
نبودم از بخشی که میدانم حلال است
دین پدرم را پرداخت و آبروی پدرم را
خرید و خانوادهام را حفظ کرد.
🖤 ولی چیزی که مرا عذاب میداد عشق
خالص امیر به من بود ، کاش دوستم
نمیداشت و لااقل اینهمه مرا
نمیخواست تا تکلیفم با او روشن
میشد با این محبتهای امیر و حس
دینی که به او داشتم فکر طلاق عذابم
می داد.
🔴 اما هیچ کدام از کارهایش نمیتوانست
یاد مرتضی را از ذهنم خارج کند و این
سخت ترین قسمت ماجرای زندگیم بود.
❤️ به توصیهی مرتضی چند روز بعد از
برگشتن به کرج با عمه فاطمه قرار
گذاشتم و به دفترش رفتم ، بهتازگی در
دانشگاه آزاد تهران کار خود را شروع
کرده بود ، برایش گل رز خریدم ، عمه با
خوشحالی پذیرای من شد .
🌸 جلسه اول برایش اشک ریختم و از
دلتنگی بابایم گفتم ، علت ازدواج با
امیر را هم شرح دادم.
#ادامهدارد
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتچهلوششم
💖 عمه فاطمه برایم مادری کرد.
راه و رسم زندگی را یادم داد.
فرمولهای او ، درسهای روانشناسی
و آموزههای دینی هم ابزاری بودند برای
ساختن زندگی پرآشوب من.
✅ خیلی سال بعد متوجه شدم که عمه
فاطمه آن روزها با امیر هم جداگانه
صحبت میکرده خدایا چقدر مدیون
این زن هستم.
🔴 اما نقطه عطف زندگی من جایی
حوالی قم رقم خورد ...
هر اتفاقی افتاد در آن سفر جمکران
بین من و امام زمان افتاد ...
سفری که به اصرار معصومه خانم و با
هزار التماس از امیر نصیبم شد .
❤️ خدای من آن شب با قلب من چه
کردی ؟؟؟ هوای خنک پاییزی بود...
تنها وسط شلوغی حیاط میخکوب شدم
صدای مداحی پخش بود .تمام قلبم به
یکباره .... در یک آن ...در یک لحظه...
از عشق صاحبالزمان عج لبریز شد ...
سرشار شد... اصلا آتش گرفت...
🔵 تا آن لحظه انگار نمیدانستم او
هست ... انگار نمیدانستم بین
ماست... آن لحظه وجودش را با تمام
سلولهای بدنم حس کردم، بیحال
شدم... مست شدم ... عاشق شدم...
🌸 عاشق معشوقی که : زیباترین...
بهترین... قویترین و محبوبترین
مردان عالم است ...
❤️ خدایا قلب طیبه طاقت این عشق را
دارد ؟! چه کردی با من ؟ ! 😔
#ادامهدارد
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتچهلوششم 💖 عمه فاطمه برایم مادری کرد.
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتچهلوهفتم
💖 بعد از آن فقط به عشق او نفس زدم
تلاش کردم به عشق او،بخشیدم به
عشق او ، امیر را... به عشق او....
مرتضی را ... به عشق او...
😍 حال تازه عاشقی را داشتم که فقط و
فقط خواهان جلب توجه محبوب است
و بس...
🔴 یکی از روزهای پاییزی بود ، تازه از
دانشگاه برگشته بودم با معصومه خانوم
و بچهها تلفنی صحبت کردم و مشغول
تهیه شام شدم.
🔵 امیر گاهی زود و گاهی دیر میآمد.
شغلش آزاد بود و زمان مشخصی
نداشت . اما همیشه قبل از حرکت
تماس میگرفت و اگر چیزی لازم داشتم
تهیه میکرد.
❤️ آموخته بودم که زن باید برای
همسرش خود را آراسته کند ، به سمت
میز آرایشم رفتم ، از بهترین لوازم
آرایش آن زمان رویمیز و داخل کشوها
بود ، نشستم و مشغول شدم ...
سختم بود اما باید این کار را انجام
میدادم ... یاد احادیث و آیاتی افتادم
که در این رابطه خوانده بودم...
🖤 یاد پدرم که همیشه میخواست که
بینقص باشم و یاد مرتضی که باید با
تمام قوا از ذهنم پس میزدم ...
🌸 همیشه و به ذاته استعداد آرایش و
رقص و لوندی های زنانه را داشتم اما تا
آن زمان نمیخواستم برای همسرم ،
برای امیر از این استعداد خودم
استفاده کنم . مشاورهها باعث شده بود
که تسلیم شوم ...
✅ حالا عاشق شده بودم ...
عاشق مولایم که من را با امیر
میخواست ... عاشق امام زمانم که این
جمله را می پسندید :
🌸"جهاد زن خوب شوهرداری اش است "
#ادامهدارد
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتچهلونهم 🔴 بعد با دست محکم به پیشانی
⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتپنجاهم
💖 چندباری از بچه اسم برده بود ، امیر
عاشق بچه ها بود، تا اینکه از همین
حربه استفاده کردم و با سیاست و
دلبری گفتم:
🔵 اگر بچه میخوای باید مشروب و ترک
کنی چند لحظه مثل بچهها نگاهم کرد
و بعد با مظلومیت گفت:
قول... قول میدم...
🔴 دوران ترک الکل برایش سخت بود
اما با انگیزه آن را پیش برد.
🌺 زمستان بود و تا از دانشگاه به خانه
بیایم هوا تاریک میشد موقع رانندگی
حس کردم سرم گیج میرود ، با هر
زحمتی بود خود را به خانه رساندم امیر
که آمد زیر لحاف کز کرده بودم .
روی تخت نشست و از روی لحاف بغلم
کرد: سلام چی شدی عشقم شبیه
مریضایی چرا ؟!
🌸 با صدای کمتوان گفتم:
امیر ولم کن حالم خوب نیست با
نگرانی لحاف را کنار زد
پاشو ببینمت ... خاک بر سر شدم که ...
چته تو ...
🔵 از این همه نگرانی خنده ام گرفت.
نه بابا هول نکن فقط نمیدونم چرا
ضعف دارم.
دترسیدم خب الان برات یه چیز
شیرین میآرم از بسکه هیچی
نمیخوری اینجوری شدی...
🟤 رفت و با یک سینی خوراکی برگشت
بهزور به خوردم میداد.
واقعاً نمیتونم بخورم حالم خوب
نیست چرا؟!!! دستم را گرفت
#ادامهدارد