پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتبیستیکم 😭 بچهها اونجا خوابیدن ...
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتبیستودوم
🟤 پشت یک وانت که کلی وسیله بار زده
بود سوار شدیم. چادرم خاکی خاکی
بود ، با حال نزار یکجای تنگ گوشه
وانت خودم را جا کردم ، مرتضی بالای
سرم روی بار نشسته بود و باد به
صورتش میخورد ، حال اشک ریختن
هم نداشتم فقط خیره بودم و تصویر
پدرم از جلوی چشمانم رد نمیشد ،
چقدر بی خبری سخت بود.
🔵 یک ساعتی راه پیچدرپیچ طی شد ،
حالت تهوع داشتم و خداخدا میکردم
این زمان به پایان برسد . پیشازظهر به
روستا رسیدیم حجم آوار و ویرانی
بهحدی بود که نه کوچهای مانده بود و
نه راهی .
🟡 دوتا ماشین نیروهای امدادی مستقر
بودند و مردم مشغول آواربرداری ، کنار
قبرستان هم عدهای مشغول شیون .
مرتضی پیش افتاد ...
پشت سرش افتان و خیزان میرفتم
حواسش به من بود که زمین نخورم ...
به اولین آشنا که رسیدیم مرتضی سراغ
پدرم را گرفت ، از صحبتهای آنها
چیزی متوجه نمیشدم فقط دیدم که
مرتضی سر تکان داد و متأثر شد...
روی زمین پهن شدم هیچ توانی برای
ایستادن نداشتم ، با همه توانم فریاد
زدم: باباااااااااا
مرتضی به سمتم دوید :
_آب بیارید ...
آب بیارید ...
صدایش را گنگ میشنیدم :
_طیبه طیبه جان!!!
به خدا هیچی نشده
💦 آب به صورتم میپاشید چشمهایم را
بهزحمت باز کردم چند نفر دورم
جمعشده بودند با دستهایم یقهاش را
گرفتم : +مرتضی بابام کجاست ؟؟!!!
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمتبیستودوم 🟤 پشت یک وانت که کلی وسیله با
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتبیستوسوم
💙 این آبو بخور، خوبه به خدا ...
خوبه داره میاد اینجا ...
🖤 دروغ میگی، بابام مرده حتماً ...
مرتضی دروغ میگی...
❤️ از دور صدایش را شنیدم ...
خودش بود : مرتضی
آهای مرتضی ...
💞 بهشدت مرتضی را کنار زدم و
دیدمش، پدرم خاکآلود به سمتم
میآمد، خدایا شکرت یکی از زیباترین
لحظات عمرم را در آن دم حس کردم ،
آغوش پدرم امنترین جای دنیا بود در
حین بوسیدن پدرم دیدم که مرتضی
سجده شکر میکند.
💜 بعد از دو روز بالاخره نفسم به
ریههایم رسید. نیم ساعتی به گفتوگو
پرداختیم و بعد با مدیریت بابا ما هم
مشغول امدادرسانی شدیم.
🖤 ساعات و روزهای سختی بود ، در
روستای کوچک و تقریباً خالیازسکنهی
ما حدود پانزده نفر کشتهشده بودند ،
زخمی هم کم نبود بحث اسکان
موقت ، غذا ، دارو و درمان ، دنیای کار
بود و خدا را شکر پدرم مرد روزهای
سخت ، اوضاع را مدیریت میکرد.
❤️ از زرنگی مرتضی کیف میکردم مثل
پدرم دقیق و کاربلد بود ، کاری و با غیرت
زحمت میکشید و مهربانانه به مردم
خدمات میرساند.
💖 سه روز سخت را پشت سر گذاشتیم تا
آن شب که زندگی من و مرتضی وارد فاز
جدید خود شد ...
#ادامه_دارد ...
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتچهلم 🔴 موهایش بلند شده بود و روی پیش
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتچهلویکم
❤️ حال عجیبی داشتم ...
حال شرمندگی و حقبهجانبی
توأمان با من بود.
🌸 به اندازه هزارم ثانیه چشم در چشم
شدیم سریع سرش را پایین انداخت
مرتضی محجوب من...
❤️ چند لحظه نگاهش کردم در این
یکسال خیلی تغییر کرده بود به نظرم
ده سال بزرگتر و مردتر میآمد.
🔴 کمک نمیخواید
با این جمله مرتضی به خودم آمدم
نه ممنون خوبه همهچیز
باشه پس من میرم
🔵 به سمت در حرکت کرد
من نبودم یک نفر دیگر از وجودم
صدایش زد:
مرتضی !!!
🟤 برگشت گرهی در ابرو داشت :
بله بفرمایید
من ... من ... باید باهات حرف میزدم
اما خوب نشد ...
🔴 با همان اخم گفت :
مهم نیست صحبتی نداریم دیگه...
+ اما من دارم
باید دلیل کارم رو بدونی ...
🖤 چند قدم به سمتم آمد و خیره نگاهم
کرد با کمی خشونت گفت :
_علاقهای به شنیدنش ندارم...
😔 یک لحظه از هیبتش ترسیدم ...
اما شباهت عجیبش در آن لحظه به.
پدرم مرا مسحور کرد...
وای خدای من مرتضی روزبهروز بیشتر
شبیه پدرم میشد ...
بیاختیار گفتم :
چقدر شبیه بابام شدی مرتضی...
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمتچهلویکم ❤️ حال عجیبی داشتم ... حال
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتچهلودوم
🔴 با این جمله من از عصبانیت سرخ شد
شنیدم که زیر لب گفت: لاالهالاالله ...
به سمت دررفت برگشت از ریختن
اشکهایش ابایی نداشت ، با تکان دادن
انگشت اشاره به سمتم آمد...
از ترس چند قدم عقب رفتم ...
🔵 ببین طیبه منو با اسم دایی تحریک
نکن، یکبار برای همیشه بهت میگم
نه دیگه برام مهمی ... نه میخوام دلیل
خیانتت رو بدونم... و نه میخوام که
ببینمت ... برو با همون امیر میلیونر
خوش باش ... تو ارزشت همون مرد
مشروبخور و زنباره است که...
🟤 دیگه هیچچچی نشنیدم...
چشمهایم سیاهی رفت و ...
روی صورتم آب میپاشید :
طیبه... طیبه... خوبی ؟؟
غلط کردم پاشو...
🌸 صورتش را از نزدیک میدیدم خدایا
این مرد همین سال گذشته همسرم بود
و حالا یک نامحرم به خودم آمدم چادرم
را صاف کردم و روسریام را کشیدم جلو
و با صدای آهسته گفتم : خوبم ...
🔴 با خجالت گفت :
چیزی میخوای بیارم برات...
نه ممنون..
_ ببخشید ... به خدا نمیخواستم ...
+میدونم ... حقمه...
این حرفها را باااید بشنوم
🖤 با حال استیصال نگاهش کردم :
ولی مرتضی تو از هیچی خبر نداری پس
قضاوتم نکن ...
سرش پایین بود و فکر میکرد .
😔 حالم خوب نیست مرتضی تو دیگه
داغ منو بیشتر نکن ...
#ادامهدارد
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمتچهلودوم 🔴 با این جمله من از عصبانیت س
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتچهلوسوم
🔴 مغبون گفت :
کاری از دستم برات برنمیآیند...
بلند شد ... اگه خوبی من برم خوبیت
نداره اینجا باشم
🌺 آره خوبم برو ... به سمت در رفت
ایستاد... برگشت...
میخواست چیزی بگوید اما پیش
دستی کردم با التماس گفتم :
😢 حلالم کن مرتضی ...
تورو به خونِ بابای شهیدت
تورو به روح بابام حلالم کن ...
گیر افتاده بودم ، پای آبروی بابام و آینده
بچه ها در میون بود ... حلال کن منو
🔵 مستقیم نگاهم کرد ... سکوت ...
آهی کشید و سری تکان داد و گفت :
🔴 حلالت باشه طیبه ...
طیبه حال بدت رو با مامان فاطمه
تقسیم کن اون یه مادر و معلم
خوبه برات ،زندگیتو درست کن...
تو حالا زن اون مرد هستی...
صاحب زندگی شدی... پس بسازش ...
💖 چقدر این جملات را برادرانه برایم
گفت و بعد سریع رفت.
تمام شدم...
من همانجا در همان مسجد تمام شدم.
🌸 بقیه مراسم مثل همیشه برگزار شد ،
یخ مرتضی هیچوقت باز نشد ،
هیچوقت جاییکه من بودم حاضر
نمیشد اما به توصیه او به عمه فاطمه
پناه بردم و زندگیام وارد فاز جدیدی شد
#ادامه_دارد ...
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمتچهلوسوم 🔴 مغبون گفت : کاری از دست
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتچهلوچهارم
😔 امیر انتخاب من بود یا
تقدیرم نمیدانم.
🔴 جوانتر از آنی بودم که بازیهای
روزگار را درک کنم فقط میدانستم
دوستش ندارم چون با من متفاوت
بود ، اهل نماز نبود و چارچوب مرا
نداشت ، مشروب مصرف میکرد و
سیگار میکشید ، هر چند که شب عقد
به من قول داده بود که هیچوقت او را
مست نخواهم دید .
از حلال بودن کامل مالش هم مطمئن
نبودم از بخشی که میدانم حلال است
دین پدرم را پرداخت و آبروی پدرم را
خرید و خانوادهام را حفظ کرد.
🖤 ولی چیزی که مرا عذاب میداد عشق
خالص امیر به من بود ، کاش دوستم
نمیداشت و لااقل اینهمه مرا
نمیخواست تا تکلیفم با او روشن
میشد با این محبتهای امیر و حس
دینی که به او داشتم فکر طلاق عذابم
می داد.
🔴 اما هیچ کدام از کارهایش نمیتوانست
یاد مرتضی را از ذهنم خارج کند و این
سخت ترین قسمت ماجرای زندگیم بود.
❤️ به توصیهی مرتضی چند روز بعد از
برگشتن به کرج با عمه فاطمه قرار
گذاشتم و به دفترش رفتم ، بهتازگی در
دانشگاه آزاد تهران کار خود را شروع
کرده بود ، برایش گل رز خریدم ، عمه با
خوشحالی پذیرای من شد .
🌸 جلسه اول برایش اشک ریختم و از
دلتنگی بابایم گفتم ، علت ازدواج با
امیر را هم شرح دادم.
#ادامهدارد
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمتچهلوچهارم 😔 امیر انتخاب من بود یا
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتچهلوپنجم
🔴 هیچکس جز امیر راز صیغه محرمیت
من و مرتضی را نمیدانست آن روز هم
نتوانستم آن را فاش کنم ، وسط
صحبتها این جمله عمه فاطمه برایم
سخت بود :😔
🔵 طیبه چرا فکر میکردم تو هم
مرتضایی منو میخوای ؟
😢 حرفی برای گفتن نداشتم ...
سرم را پایین انداختم ...
🟤 خواستن مرتضی یک چیز بود و
پرداختن بدهی بابا بابت تعاونی که از
بین رفته بود یک چیز دیگه ، مبلغ این
بدهی طوری نبود که کسی دوروبر ما از
پسش بربیاد باور کنید من چارهای جز
اینکار نداشتم...
✅ باشه نازنینم ادامه نده...
درکت میکنم هرچند که از معصومه
ناراحتم که چرا بدون مشورت ما اینکارو
کرد فقط چهار ماه از فوت پدرت گذشته
بود که به یکباره خبر نامزدی تو و امیر رو
به ما داد و باعث به وجود اومدن
دلخوری شد ... بگذریم...حالا بگو چه
کمکی از دست من برمیآید ...
🔴 عمه جانم من شرعاً و عرفاً همسر
مردی هستم که عاشقانه منو دوست
داره اما خیلی باهاش متفاوتم ، بنا به
دلایلی هم الان نمیتونم و نمیخوام که
ازش جدا بشم ، دلم میخواد حالا که
سرنوشت من این شده حداقل طوری
همسرداری کنم که فردای قیامت
شرمنده بابا و مامانم و حضرت زهرا
نباشم ... خجالت میکشم از این
زندگی... زندگیای که هیچ چیزش به
من نمیآید...
❤️ عمه آن روز برایم بابی را فتح کرد که تا
این لحظه مفتوح ماند و با حرفهایش
در آن جلسه و جلسات بعد سبک
همسرداری و نوع نگاه مرا به زندگی
تغییر داد مثل زمان کودکیام که
خواندن و نوشتن یادم میداد آن روز
هم الفبای زندگی را برایم معنا کرد به
توصیه عمه در فرصت باقیمانده
درسهایم را جمعبندی کرده و در کنکور
رشتهی روانشناسی قبول شدم امیر کل
خانوادهها را سور داد و برایم ماشین
شخصی خرید .
🔵 طبق فرمولهایی که عمه یادم داد
رفتارم را با امیر تغییر دادم ...
سخت بود ... اما شد.
هیچوقت عاشقش نشدم اما با او
حسهایی را تجربه کردم که کمکم راه
زندگی مرا نمایان کرد من و امیر سیری
را شروع کردیم که تعریف مجدد آن
برایم هم سخت است و هم شیرین ...
❌ فکر طلاق همان روزها از ذهن من
پر کشید تا روزی که ...😔
#ادامه_دارد ...
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتچهلونهم 🔴 بعد با دست محکم به پیشانی
⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتپنجاهم
💖 چندباری از بچه اسم برده بود ، امیر
عاشق بچه ها بود، تا اینکه از همین
حربه استفاده کردم و با سیاست و
دلبری گفتم:
🔵 اگر بچه میخوای باید مشروب و ترک
کنی چند لحظه مثل بچهها نگاهم کرد
و بعد با مظلومیت گفت:
قول... قول میدم...
🔴 دوران ترک الکل برایش سخت بود
اما با انگیزه آن را پیش برد.
🌺 زمستان بود و تا از دانشگاه به خانه
بیایم هوا تاریک میشد موقع رانندگی
حس کردم سرم گیج میرود ، با هر
زحمتی بود خود را به خانه رساندم امیر
که آمد زیر لحاف کز کرده بودم .
روی تخت نشست و از روی لحاف بغلم
کرد: سلام چی شدی عشقم شبیه
مریضایی چرا ؟!
🌸 با صدای کمتوان گفتم:
امیر ولم کن حالم خوب نیست با
نگرانی لحاف را کنار زد
پاشو ببینمت ... خاک بر سر شدم که ...
چته تو ...
🔵 از این همه نگرانی خنده ام گرفت.
نه بابا هول نکن فقط نمیدونم چرا
ضعف دارم.
دترسیدم خب الان برات یه چیز
شیرین میآرم از بسکه هیچی
نمیخوری اینجوری شدی...
🟤 رفت و با یک سینی خوراکی برگشت
بهزور به خوردم میداد.
واقعاً نمیتونم بخورم حالم خوب
نیست چرا؟!!! دستم را گرفت
#ادامهدارد
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمتپنجاهم 💖 چندباری از بچه اس
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتپنجاهویکم
💖 دستم را گرفت :
یخ کردی... پاشو... پاشو بریم
درمانگاه ...
🔵 با دلهره به امیر خیره شدم :
فک کنم حامله ام ...
چند لحظه سکوت کرد ...
بعد انگار تازه فهمیده باشد تکرار کرد :
🟤 حامله!!!؟؟؟؟
نمیدونم ولی فکر کنم حامله ام ...
نمیدانم چرا اشکهایم میریخت...
حالم را نمیدانستم ....
هنوز دانشجو بودم...
هنوز زندگیام گرم نشده بود...
هنوز مرتضی...
🟤 امیر با هیجان بلند شد ، سریع راه
میرفت و حرف میزد :
طیبه به خدا اگه حامله باشی دوتا ...
نه ... سه تا سرویس طلا برات میخرم
اصلا سرتا پاتو طلا میگیرم...
🌺 دستهایش را بههم میمالید و از
نقشههایش میگفت و من مات و
مبهوت و گیج از احساساتم بودم .
🌸 حدسم درست بود بارداریام آغاز شد.
دو ماه اول بد ویار بودم اما بعدش بهتر
شدم در این مدت امیر مثل پروانه
دورم میچرخید .
❤️ به او اجازه میدادم تا تمام مهر خود را
نثارم کند میدانستم که این احوال برای
فرزندم خوب است. خبر بارداریام
پیچیده بود همه تبریک میگفتند.
🟤 یک روز برای دیدن عمه به دانشگاه
رفتم بعد از یکی دو ساعت گپ زدن و
گوش دادن به نصایح شیرینش به سمت
ماشین حرکت کردم وقتی به ماشین
رسیدم هاج و واج نگاهم به لاستیک
ماشین بود و پنچری بیموقع آن ...
🔴 دستم را روی پیشانیام گذاشتم و در
حال فکر کردن بودم که ...
صدایش را شنیدم...
🔵 سلام صندوق عقب رو بزن ...
نمیتوانستم برگردم ضربان قلبم روی
هزار رفت ... مرتضی بود...
چادرم را مرتب کردم و برگشتم.
🌺 سلام... به صورتم نگاه نکرد ...
سلام صندوق رو بزن و برو تو آفتاب
وایسا اینجا سرده...
سوئیچ را دادم و کنار ایستادم.
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمتپنجاهویکم 💖 دستم را گرفت : یخ ک
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتپنجاهودوم
🟤 مثل پدرم فرز و زرنگ لاستیک را
عوض کرد موقع رفتن هم باز نگاهم
نکرد سوئیچ را دراز کرد و گفت:
🔴 به امیر خان بگو این زاپاس رو درست
کنه وگرنه میمونی تو خیابونا ...
کلمه "امیرخان" را با لحن خاصی گفت
با خجالت گفتم :
+باشه چشم...
🔵 پشت فرمان نشستم و راه افتادم در
آینه دیدم که ایستاده و رفتن مرا نگاه
میکند ...
تمام راه اشک ریختم و از امام زمان
کمک خواستم بدون فکر رانندگی
میکردم ، خودم را مقابل امامزاده
طاهر (ع) دیدم...
💖 رفتم داخل و زیارت کردم ، از این
لرزش دل به خدا پناه بردم دلم
سبک شد ..
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
InShot_۲۰۲۲۱۱۰۸_۲۱۲۶۴۵۶۹۶_۰۸۱۱۲۰۲۲.m4a
زمان:
حجم:
9.05M
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمتهشتادوپنج
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
مهمترینهارااینجابخوانید#پلاک_ایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتصدودو
❤️ او رفت و من همان پشت دروازه دلم برایش تنگ شد . کاغذ مچاله شده در دستم بود . رسید هدیه ی مرتضی ...
😭 اشکهایم را پاک کردم و رفتم بالا
فردا محمد پیغام داد که :
سلام مامان جان دونستید که آقا سید دیشب رفتن ماموریت ؟ علیک سلام نور دیده ،بله مادر ... گفت بهم ...
🔴 عمه و جمیله هم تماس گرفتن و صحبت کردیم . به عمه که شرمنده بود گفتم : تنتون سلامت باشه عمه جان
هیچ اشکالی نداره ... به امید حق دو سه هفته دیگه که برگشتن کار رو پیش میبریم . اما خودم تب داشتم .
دائم تلگرام آنلاین میشدم و چک میکردم
دو سه بار پیغام داد و از حالش باخبرم کرد . دانستم که نزدیک شهر بوکمال است . محمد برایم گفته بود که آن شهر آبان سال گذشته آزاد شده ولی گویا هنوز داعش شیطنتهایی داشت.
🔶 آخر شب با هم چت کردیم .
کلی قربان صدقه اش رفتم تا مراقب خودش باشد. طیبه جانم !
اگه منو واقعا دوست داری نگران شهادتم نباید باشی . حرف سنگینی بود .
دلم میخواست بگویم : خیلی نامردی
خیلی بیشعوری ،با منی که دیشب محرمت شدم از شهادت حرف میزنی ؟
اما باید جوابی میدادم که به او قوت دهد .
پس حرف دلم را گفتم :
من همیشه به شهادت تو فکر کردم
همه این سالهایی که با محمد و رسول آمدید و رفتید ...
🔸 واقعا !!! با گریه برایش مینوشتم .
حتی عکس شهادت تو و بچه ها رو انتخاب کردم . مرتضی شهادت توفیقه و لیاقت میخواد . ان شاءالله نصیب همه آرزومنداش بشه ...به وقتش ...
💙 راس میگی طیبه ،اینو فقط میتونم به تو بگم ،من همیشه دنبال شهادت بودم
به خصوص از وقتی که تو رفتی
از دنیا سیر بودم . رفتم تفحص شاید قسمتم بشه نشد . اومدم سوریه
داعش پارسال تموم شد ولی شهادت نصیب من نشد . نماز شب خوندم .
چله گرفتم . به مامان فاطمه گفتم برام دعا کنه ولی نشد که نشد . نمیخره منو
تازه الان دلیلش رو متوجه شدم .
⚪️ حدس میزدم دلیلش چه بوده اما ترجیح دادم سوال کنم . چی بوده عشقم ؟
دلیلش تو بودی . وا یعنی چی من بودم ...
من به این خوبی ... دلیلش تو بودی از این نظر که من عشقی تو دنیا نداشتم و به خدا میگفتم منو ببر . من تعلقی نداشتم .
نه عشقی... نه بچه ای ... نه مال و منالی .... یکی که هیچی نداره پس دل بریدن از دنیاش ارزش نداره .
واسه همین به مراد نمیرسیدم .
🔴 حرفهایش برایم گوارا بود
مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد .
طیبه دیروز تو جلسه وقتی از حساسیت این ماموریت گفتن فقط تصویر تو جلوی چشمهام بود . سخت بود پذیرفتن این ماموریت ،اما چیزی هم نبود که بتونم دست بچه ها بسپارم . برای اولین بار دل کندن واقعی رو تجربه کردم . تو هم که آخر شب تکمیلش کردی با اون پیشنهادت 😉
🔵 خوب کردم ... آفرین به من .... 😇😇 الان اگه شهید بشی اجرش دو برابره احتمالا 😂 بالاخره یه بغلم غنیمته 😉
💙 عزیزمی ... دختر دایی دانای من
طیبه ی عاقل من ،زن مومن من
خدا میدونه چقدر خوشحالم که خدا بازم تو رو بهم داد . الان اگه شهید بشم سرم بالاست ،میگم من از طیبه گذشتم
خدایا به عشق خودت ...
اشک هایم را پنهان میکردم .
باید پیام هایم پر امید بود .
❤️ فرمانده ی من ...
آخه کجای دنیا فرمانده به خوشگلی تو دیدن با اون قد و بالا و چشمهای قشنگ 😍 به اون زنهای سوری بگو به تو میرسن چشمهاشونو درویش کننااا... 😏
🟢 بااااشه ... اصلا همش ماسک و کلاه میگذارم.... خوبه حسود خانم 😂😂
حسودی نیست ، غیرته ، تو دلبر منی
اگه دوستم داری حسابی مراقبت کن .
🔻 طیبه جان یه چیزی میخوام اعتراف کنم . زود باش ... زود زود ...
اینو میگم که اگه شهید بشم روم بشه روز قیامت نگات کنم .
🌸 وا ... کشتی منو ... بگو ...
من یه دلبر دیگه هم دارم . ببخش
ولی باید میگفتم بهت ...
💕 یک لحظه تپش قلب گرفتم .
من آرکیتایپ هرای بالایی دارم که حسابی روی مردش حساس است ، اما صدم ثانیه دستش را خواندم . زهر ماااااررررر
مرض
💓 باور کن راس میگم ...
بله باور میکنم .
ای من به فدای اون دلبر شما بشم .
من و بچه هام و کل ایل و تبارم به فدای دلبر شما ... اصلا ایشون حضرت دلبر هستن ... عااااااشقتمممم ...
خدایا شکرت که تو این دنیا یکی رو قسمت من کردی که به دلبر من میگه حضرت دلبر ...
💖 دیگه لوسم نکن حالا 😊
ان شاءالله امام زمان نگامون میکنه .
ان شاءالله میخره و میبره دلبر جان شما
ولی به وقتش ... من و تو کلی کار داریم دیگه ، گروه جهادی... جوونها...
کارهای فرهنگی ...
پس بگیر بخواب که فردا خواب آلو نباشی گیرت بندازن نامردااا ...
#ادامهدارد