پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتشصتونهم 🔵 رفتم اتاق و آماده شدم ... س
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهفتاد
🔴 چیزی که میدیدم برایم غیر قابل
هضم بود ،با تعجب به دور و برم نگاه
کردم تا عکس العمل بقیه را ببینم ...
ولی انگار همه جز من توجیه بودند و با لبخند دست میزدند ...
🔵 نگاهم با نگاه عمه فاطمه گره خورد
نگاهم پر از سوال بود ،عمه همانطور که داشت دست میزد با چشمهایش مرا به آرامش دعوت کرد،
⚪️ عروس چادر سفیدی به سر کرده بود و با لبخند به بقیه نگاه میکرد ،عروس و داماد نشستند و عاقد آمد و خطبه عقد جاری شد ...
😔 سختی لحظه بله گفتن مرتضی برای من به اندازه عمه فاطمه بود ...
قطره اشکی از گوشه چشمهای عمه چکید و زیر لب دعای خیری کرد و بعد به عروسش هدیه داد.
💙 نوبت هدیه دادن من رسید ،چادرم را
تعویض کرده بودم ،با چادر سفیدم کمی
رو گرفتم و سکه ای که از هدیه های عروسی خودم برداشته بودم به دست عروس دادم ،مرتضی وسط سر و صدا ما را به هم معرفی کرد :
راحله جان ایشون طیبه خانوم دختر دایی مرحومم هستن ،عروس دستم را به گرمی فشرد ،بله همونی که برام گفته بودی ؟
🔴 مرتضی کمی سرخ شد و دستپاچه
گفت : بله ایشون هستن که برات گفتم
کل خاطرات کودکی من با ایشون و پدر و
مادرشون ساخته شده ...
در حالیکه مرتضی داشت این حرفها را
میزد من فقط نگاهش میکردم
تبریک گفتم با لبخند ، با غم
دیگر از حسادت خبری نبود
نگاهم به چهره ی تکیده راحله خیره بود
من با این زن رقابتی نداشتم
🔶 همان موقع دختر ده یازده ساله ای
آمد سمت راحله : مامان، مامان
😕 دیدم عروس گفت : جانم مامان جان
لهجه ی جنوبی در صدایش هویدا بود
😢 خدای من اینجا چه خبر است ...
دنیا دور سرم میچرخید ،به مرتضی نگاه
کردم ،سرش پایین بود و به گل قالی خیره بود ،خجالتم را کنار گذاشتم ،خودم را نزدیکش کردم ،انقدر که فقط صدایم را او بشنود ،چادرم را جلوی لبهایم گرفتم
متوجه شد ،کمی خم شد سمتم تا در آن سر و صدا ، صدایم را بشنود
😒 با خشم و عصبانیت گفتم :
چیکار کردی مرتضی ... چیکار کردی
با زندگیت
#ادامهدارد
قسمت هفتاد .m4a
4.7M
.
#داستانحضرتدلبر
#قسمتهفتاد
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍ صالحه کشاورز معتمدی
🌿مهم ترین ها را اینجا بخوانید #پلاکایران
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c00