🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادویک
🔶 آخر شب بود صدای باد میپیچید
خوابم نمیبرد،رفتم روی تراس
استاد پشت میز گردی با یک پتو دورش
نشسته بود اشاره کرد که بنشینم کنارش
🔵 مزاحم خلوتتون نباشم
نه نازنین جان، بازم که گریه کردید
با خنده گفت : محض ریا کمیل خوندم
آخه،صادقانه گفتم : نخوندم تا حالا
🔴 حتما بخون ، اونم چند بار فقط ترجمه
انقدر ترجمشو بخون تا خوب برات جا
بیوفته بعد دیگه نمیتونی رهاش کنی
دعای کمیل و دعای ندبه و زیارت عاشورا
درس زندگی میدن ، اصلا مانیفست
زندگی هر آدم رو باید از روی این ۳ تا
نوشت . با چنان عشقی حرف میزد که
چشمهایش هم ستاره باران می شدند .
چشم استاد میخونم حتما ، همچین که
شما تعریف میکنید آدم ضعف میکنه
نمیخواهید حالا که اینجا هستیم چیزی
برام تعریف کنید ؟ خییییرررر ...
🔻خودمو لوس کردم
وا استاااااددد چرا؟؟؟؟؟
آخه ... دختر خوب هر سخن جایی و
هر نکته مکانی دارد ، حالا که اومدی از
سکوت و طبیعت اینجا استفاده کن رفتیم
کرج کلی برات حرف میزنم
چشم چشم چشم
شیطنتم گرفته بود ، سردم هم بود بلند
شدم که بروم داخل گفتم : حالا یه کم
یه کوچولو میگفتید حداقل چی میشد
مگه ؟؟؟ برو دختر لوس برو بگیر بخواب
نماز صبح خواب نمونی ...
❤️ دلم نیامد پیامهای آقا رسول را نشان
استاد بدهم چند ساعت استراحت برایش
لازم بود. جمعه برگشتیم کرج
مهدا خانم با پسرش آمدند استقبال و گل
از گل استاد شکفت . هدا خانم هم با
کلی شیطنت مادر و عمه فاطمه را با خود
برد. سفر کوتاهی بود اما درسهای زیادی
برایم داشت.
💙 شنبه سر وقت رفتم دفتر ،رکوردر
رم ، باطری اضافه ،همه چیز آماده بود
خانم دکتر بریم سراغ ادامه داستان
#ادامهدارد