✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتصدوسه
🔶باشه مهربون ... شبت بخیر ...
شبت بهشت ... ای خدااااا شب بخیر گفتنت هم خاصه ... معلومه که خاصه
شب مرتضای باتقوای من بهشت باشه ان شاءالله ولی فقط یه حوری داشته باشه تو بهشتش اونم طیبه ...
خدااااا شاهده مرتضی شهید بشی بری حوری بازی و از اینجور حرفها ، بالاخره که میمیرم ، میام چشمهای دونه دونشونو در میارم 😏
🔵 چشم ...چشم ... اصلا من غلط بکنم
تو بهشت منتظر میمونم تا بیایی بشی خانوم قصر من ... خوبه ؟
آره این شد یه چیزی ...
حالا که از من دل کندی و رفتی پس حقته تو بهشت تنها بمونی تا برسم خدمتت 😏
همینطوری چت میکردیم که دیگر چشمهایم بسته شد ...
صبح برای نماز دیدم او دیرتر از من خوابش برده و برایم پیغام گذاشته که زود میرود و تا ظهر امکان پیغام ندارد و خواسته بود که نگران نباشم .
🔴 صبح با درد دست چپ از خواب بیدار شدم . پشت کمرم هم درد میکرد .
رفتم دانشگاه ... بعد از تدریس رفتم موسسه ، بچه ها داخل کلاسها بودند و مربیها مشغول تدریس ...
رفتم داخل دفتر و چادرم را درآوردم .
بهار ( خانم منشی ) برایم چای آورد .
🔸 استاد جانم ، امروز دو تا جلسه دارید و دو تا مشاوره که یکیش تلفنیه ...
باشه نازنینم ... ممنون ازت مهربون ...
خواهش میکنم... تا نماز بخونید نهارتونم میارم . خیر ببینی ... الان میلم نیست ...
میگم بهت حالا ...
🟢 رفتم سرویس و وضو گرفتم
سجاده ام را پهن و چادر سفیدم را سر کردم . برای آخرین بار تلگرام و واتساپم را نگاه کردم . آنلاین نشده بود ...
رکعت دوم یا سوم بودم که تلفنم زنگ خورد . صدای آهنگش مشخص میکرد که تماس تصویری واتساپ است ... سر نماز دلشوره گرفتم ... اشکهایم بی اختیار میریخت چرااا ...
⚪️ در همان چند دقیقه یاد زنهایی افتادم که همسرشان سرباز این مسیر است .
خدایا توان آن زنهای صبور را به منم عنایت کن ... سلام نماز را دادم .
برای سلامتی امام زمان صلوات فرستادم
گوشی را برداشتم .
❤️ تماس از مرتضی بوده ... تصویری گرفتمش جواب نداد ...
تماس صوتی برقرار شد .
مرتضی ... مرتضی ...الو الو !
مرتضی ! صداهای مبهم می آمد
صدای نفس نفس زدن
و راه رفتن
💙 الو ، بهار در را باز کرد
گوشی دستم بود ،اشاره کردم که برود و در را هم ببندد ، الو ، فریاد میزد
الو طیبه! صدامو داری ؟ منم بلند گفتم :
بله بله میشنوم کجایی ؟ خوبی ؟
🔵 گوشی دستت باشه ،گوشی ...
صدای فریاد می آمد ... صدای دویدن ...
وسط سجاده نشسته بودم ،داد میزدم ...
الو ... مرتضی ! در اتاقم هراسان باز شد
هدا با لباس مدرسه بود ، بهار و دخترها پشت سرش نگاه میکردند ...
اشک میریختم ... مرتضی یه چیزی بگو ...
🔴 با غیض گفتم : هدا برید بیرون ....
بهار هدا را با چشمهای نگرانش برد و در را بست . طیبه میشنوی چی میگم ؟
آره آره بگو ... بگو جان من ...بگو ...
ببین الان حالم خوبه پس نگران نشو
الان جامم خوبه ،پناه دارم
میخوام صداتو بشنوم ...
کجایی ؟؟ مرتضی جان
🔻 نفس نفس میزد ،هیجانی حرف میزد
بریده بریده ، ببین من وقت ندارم
الان میرسن ،زنگ زدم بهت بگم مانع برداشته شد ،داره میخرتم ،با ناله گفتم
چی میگی کجایی ؟😭😭😭
⚪️ طیبه ولش کن کجا هستم
اینو بدون که چند دقیقه دیگه میوفتم دستشون پس خوب گوش کن
زجه میزدم ،نگو ...
یا امام زمان ،یا امام زمان
طیبه حلالم کن
💖 شیرین ترین شیرینی دنیای من حلالم کن ، من با تو چه روزها که نگذروندم
چه راهها که نشد با هم بریم ، چه حرفها که نتونستم بهت بگم ،چند عزل که برای تو متولد نشدن ، مرتضی نکن با من ... نامرد ... دلم برات پر میزنه طیبه
قوی باش ،همه رو به تو و تو رو به خدا میسپارم ،مراقب همه باش
از همه بیشتر مراقب خودت
منتظرتم ،
⚪️ تو دنیا روزیه من نشدی
تو رو جای بهشت روز قیامت از خدا میخوام ،شاهد ما امام زنده و حاضرمون
بی بی حضرت زینب ،طیبه رفتی کربلا یاد من هم باش، مراقب ایران باشید
مراقب خونمون باش
🔶 آخرین جمله ای که ازش شنیدم ذکر یا زهرا بود ،و صدای عربی و بعد ... بوق ...
از صدای ناله های من کل موسسه جمع شدن ،تصویر مبهم هدا که خودش را میزد و دیگر هیچ ... بغل محمد بودم
با گریه داد میزد: کمکم کنید مامانمه
#ادامهدارد