eitaa logo
پلاک خاکی
2.6هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.4هزار ویدیو
35 فایل
به محفل رهروان شهدا خوش آمدید❤️🌷 شهدا اگر به دادم نرسید از دست رفته ام... کانال های دیگر ما متفاوت و ناب حتما عضو شوید👇 @saharshahriary @ghonooteghalam
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ 📖 🍃 🌹شهید بهنام محمدی راد دانش آموز خرمشهری ؛ نوجوان ۱۳ ساله‌ای ڪه به منظور مقابله با دشمن و ضربه زدن به آنها ، به شناسایی مواضع عراقی ها می‌رفت و غنائم و اطلاعات مهمی را با خود می‌اورد . بهنام می‌رفت شناسایی چند بار گفته بود : « دنبال مامانم می‌گردم ، گمش ڪردم .» « عراقی‌ها هم فڪر نمی‌ڪردند " بچه ۱۳ ساله " بره شناسایی ، رهاش می‌ڪردند . یه‌بار رفته بود شناسایی ، عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی بهش زدند . جای دست سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مونده بود ؛ وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود ؛ هیچ چیز نمی‌گفت ؛ فقط به بچه‌ها اشاره می‌ڪرد ڪه عراقی‌ها ڪجا هستند و بچه‌ها راه می‌افتادند .شاید بغض از سیلی مادر داشت « یڪ بار یڪ اسلحه به غنیمت گرفته بود و با همان یڪ اسلحه ، هفت عراقی را اسیر ڪرده بود .» 🌷✨شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات✨🌷 @pelakkhakii 👈👈🌷
پلاک خاکی
🥀هرشهیـدی را ڪه دوستش داری #ڪوچه_دلـت را به نامـش ڪن 👌یقیـن بـدان در ڪوچه پس ڪوچه های پر پیـچ و خم
📌 #خاطرات_شهدا هر وقت از سوریه تماس میگرفتن، میخندیدن و میگفتن از تمام وسایلی ڪه برام گذاشتین فقط قرآن به ڪارم میاد قرآن مدام تو جیبش بود و آن را می خواند، در هنگام رفتنش هم یه قرآن تو جیبی با معنی براش گذاشتم چون عادت داشت قرآن رو با معنی بخونه. راوی همسر #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 @pelakkhakii 👈👈🌷
اشاره به كنار مزار شهید مصطفےصــدرزاده كرد و گفت: اين قبر آنقــدر خالےمی‌ماند تا من برگردم، 😔بنرهای نمی‌آيد تا من بالا برود...😭💚 🌸 دعوتید به پلاک خاکی🌷🕊👇👇👇 @pelakkhakii
🔅 همرزمان پدرم تعریف میکردند که ایشان عادت داشت اغلب شبها نيروهايش را از خواب بیدار کند تا انجام بدهند و خودش همواره غسل شهادت داشت، میخواست همواره آماده شهادت باشد. 🔅 هر صبح بیدار میماند و حضرت امیرالمومنین علیه السلام در مسجد را گوش میکرد، ایشان خیلی به این مناجات علاقه مند بود. 🔅آخرین بارکه از تلفن زد برخلاف هميشه سکوت کرده بود و میگفت شما صحبت كنيد میخواهم صدایتان را بشنوم، مثل سابق خنده در صدایش نبود طوری که من بعد از اتمام صحبت شروع کردم به گریه کردن و به خانواده گفتم مطمئن هستم قرار است حادثه ای رخ بدهد. 🔻چند روز بعد از آن تماس تلفنی هم به شهادت رسید. 📸شهید مدافع حرم 🗓شهادت ۲ دی ماه ۹۴ @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
🔻 شهادتِ شهید فقط دست خودش است 🔅 یکبار خوابی دیده بودم که آن‌ را برای محمودرضا تعریف کردم.من خواب دیده بودم که‌ با دست‌دادم وهمدیگر را بغـل کردیم و به او گفتم حاجی دست مــا را هم بگیر. منظورم هم از این حرف این بود که باب شهادت را به روی ما هم باز کنید که دستش را کشید و گفت: «دست من نیست». قبل از اینکه این خواب را برای اخوی تعـــــریف کنم، روی این خواب زیاد فکـــر کرده و بـرای دوستانی هم تعریف کرده بودم. باخـودم می‌گفتم مگـر می‌شود. همه چیز دســت شهداست و شهـــدا دستشان بـاز است. این معمـا برای من حل نمی‌شد و همیشه فکر می‌کردم که تعبیــرش چیست؟ برای محمـودرضـــا که تعریف کردم به راحتی برایم حلش کرد. گفت: «شهــادتِ شهیــد دست هیچکس نیست؛ فقط دست‌خودش است. شهیـــد تا نخــــــواهد شهید شود، شهید نمی‌شود.» و در حرفهـایش به مـن فهماند که خـودش هم بخاطر تعلقـــاتش هســت کــه شهیـــد نمی‌شـــود... •|به نقل از برادر شهید|• ❤️ @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
#خاطرات_شهدا 💌 آخر شب🌙 بود. نشسته بود لب حوض داشت وضو می گرفت . مادر بهش گفت: پسرم، تو که همیشه نمازت رو اول وقت می خوندی، چی شد که ...؟! 🤔 البته ناراحت نباش، حتما کار داشتی که تا حالا نمازت عقب افتاده. محمدرضا لبخندی زد و بعد از اینکه مسح پاشو کشید، گفت😊: «الهی قربونت برم مادر! نمازم رو سر وقت، مسجد خوندم. دارم تجدید وضو می کنم تا با وضو بخوابم؛ شنیدم هر کس قبل از خواب وضو بگیره و با وضو بخوابه، ملائکه تا صبح براش عبادت می نویسن.»💌 #شهیدمحمدرضامیدان_دار🕊 @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
🔰محمد رشید صدیق فرمانده تیپ ۲۴ مکانیزه عراق رو گرفته بودیم. نوسان فشار خون داشت. اما هر چه معاینه اش می کردم دلیلش رو نمیفهمیدم. یه کم آروم شده بود. 🔰تا اينكه صدای حسن باقری از سنگر فرماندهی بلند شد. حسن وقتی با بی سیم حرف مىزد، بلند صحبت میکرد تا صداش برسه اون ور. 🔰یه دفعه دیدم حالت سرتیپ عراقی بهم ریخت! رنگش به سرخی و سیاهی متمایل شد. با سختی پرسید: شما هم این صدا را میشنوی دکتر» پرسیدم: منظورت را نمیفهمم، مگر تو صدایی میشنوی؟ 🔰سرتیپ در حالی که در سنگر بی تابانه قدم میزد گفت: صدای یکی از ژنرال های شماست. بله اون صدا همه اش تو گوشمه. با تعجب پرسیدم: ژنرال ما حالا این ژنرال کی هست؟ 🔰از کجا میدونی ژنراله گفت: چون همیشه فرمان میده. فرمانهای مهم. اون یک کارکشته و قویه. فرماندهان ما همه شون از او میترسیدن. پرسیدم: شما چه سابقه ای از اون ژنرال دارین که این طوری باعث ترس شما شده؟ 🔰سرتیپ پاسخ داد: سابقه حمله، شکست،فرار،مرگ، تو جبهه ى ما صدای او، به نام صدای عملیات شناخته شده. هر وقت صدای اونو از پشت بی سیم میشنیدیم، میترسیدیم. 🔰صداش که می یومد قبل شروع حمله بوی شکست از روحیه فرماندهان ما بلند می شد. تازه فهمیده بودم دلیل نوسانات فشار خون سرتیپ از چیست؟ صدای‌شهید‌حسن‌باقری یا همان .... 📎فرماندهٔ قرارگاه نصر، فرماندهٔ قرارگاه کربلا ، بنیانگذار اطلاعات عملیات سپاه پاسداران 🌷 ولادت : ۱۳۳۴/۱۲/۲۵ تهران شهادت : ۱۳۶۱/۱۱/۹ فکه @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
🔸خبردار شد که دوستش نیازمند پول هست ، رفت و تموم پس‌انداز هفت ساله‌ی خودش رو بخشید بهش ، بی منت... ☝️شبیه شهدا رفتار کنیم ؛ سخت نیست... 🔹شهیدحسین خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید مى شوم. گفتم: از کجا مى دانى؟ مگر علم غیب داری؟! گفت: نه، ولی مطمئنم. 🔸چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد، به آسمان رفتم. فرشته ای دیدم که اسمهای‌شهدا را مى نويسد. تمام اسم ها را مى خواند و مى گفت وارد شوید. 🔹به من رسید، گفت: حاضری شهید بشی و بهشت بری؟ یه لحظه زمین را دیدم گفتم: یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب مى شود. تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده، بیمارستانم. اما دیگر وابستگی ندارم. اگر بالا بروم به زمین نگاه نمى كنم....! ✍به روایت سردارشهیداحمدکاظمی 🔸حاج حسين رزمنده‌ ها را عاشقانه دوست داشت و گاه اين عشق را جور‌ی نشان می‌داد كه انسان حيران می‌شد. 🔹یک شب تانک ‌ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستـور حرکت بوديم. من نشسته بودم كنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی كه گاه بچه‌ها داشتند. یک وقت ديدم یک نفر بين تانک ‌ها راه می‌رود و با سرنشینان، گفت و گوهای كوتاه می‌كند. 🔸کنجکاو شدم ببينم كيست !! مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه مـن نشسته بودم رويش. همين كه خواستم از جايم تكان بخورم، به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد! گفت: به خدا سپردمتون!! 🔹تا صدایش را شنيدم، نفسم بريد گفتم: حاج حسين گفت: هيس؛ صدات در نياد ! و رفت سراغ تانک بعدی..... 📎فرماندهٔ دلاور لشگر ۱۴ امام حسین(ع) 🌷 ولادت : ۱۳۳۶/۶/۱ اصفهان شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۸ شلمچه ، عملیات کربلای۵ @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
هوای امام رضـــا رو کرده بودم. اصرار روی اصرار کہ ســـید بیا بریم مشهد پابوس امام رضا. یہ نگـــاه بهم کرد و گفت؛ "خیلے دوست دارم بیام، ولے همون سفر قبلے هم کہ قسمت شد خدارو شــــکر، این بار قصد کردم برم کــــربلا زیارت امام حســـین ..." وقتے شهـــید شد هنوز یاد حرفش بودم غصہ ام بود کہ نتونست بره کربلا ، اما وقتے وصیت نامـــہ ش رو دیدم دلم آروم گرفت. توی وصیت نامــــہ ش نوشتہ بود: موفق نشدم قبر شش گــوشہ آقا را زیارت کنم؛ اما توفیق نصیبم شد کہ خــــود آقا اباعبـــداللہ را زیارت کنم. @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🌷 🔹↫جهیزیه ی حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از بابای را هم آوردم،دادم دست فاطمه... گفتم: بیا مادر! اینو بگذار روی وسایلت... 🔸↫به شوخی ادامه دادم: بالاخره هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره... 🔹↫شب را خواب دیدم،گویی از آسمان آمده بود؛با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی✨... 🔸↫یک پارچ خالی تو دستش بود، داد بهم!!با خنده گفت:این رو هم بگذار روی جهیزیه ی !. 🔹↫فردا رفتیم سراغ . دیدیم همه چیز خریده‌ایم؛ غیر از ... 🌷 ــــــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــــــــ @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
~♡~ 📖 یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم😳 ~دو کارتن بزرگ روی دوشش بود~ جلوی مغازه ای کارتن هایش را روی زمین گذاشت... جلو رفتم و گفتم: آقا ابرام برای شما زشته😐💕 این کار باربر هاست نه شما؛ ابراهیم جواب داد: کار که عیب نیست🙂🍃 این کاری که من انجام میدم برای خودم خوبه😉 مطمئن میشم هیچی نیستم...! جلوی غرورم رو میگیره🤞🏻 @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
📖 تشنه لب تشنگی امانش را بریده بود از خط بر می گشت روزه بود به سنگر که رسید اذان را گفتند آب را سمتش گرفتم و گفتم : بنوش به یاد لب_های_تشنه_حسین علیه السلام . لیوان را از دستانم گرفت و به دم سنگر رفت منتظر رفیق اش بود که او هم بیاید سوت خمپاره ایی آمد ... گرد و خاک شد چشمانم را که باز کردم او را غرق در خون یافتم ،سیرآبِ سیرآب. یاد شهدا باصلوات 🌸 @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد 🍃 با تعدادی از رزمندگان از جمله ، بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم ؛ دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذا خوری شویم اما محمود رضا منصرف شد و گفت من بر می گردم❗️ رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ، بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید ، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم . بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت👇: اگر خاطرت باشد این افسر قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود ؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند😓 ، امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند ، من آن افطار را نمی خورم...☝️ نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان (عج) سپاه عاشورا شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی🌹 @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
📌 خیلی دوست داشتم رو تو خواب ببینم، خیلی حرفها داشتم که بهش بگم. تا اینکه حسین رو تو خواب دیدمش، اول فکر کردم کسی حسینه؛ منو دید لبخند زد؛ باز هم ماندم، گفتم شاید برادر دوقلوی حسین باشه. یادم اومد حسین برادر نداشت.بعد از حال و احوال با اون تبسم همیشگی گفت: چه خبر از حسین قمی؟؟ همین حرف از زبان خودش امانم را برید، بغضم ترکید و نتونستم خودمو کنترل کنم شروع کردم به گریه، خیلی صحبت ها داشتم با حسین، اما همه رو فراموش کرده بودم. گریه کنان از خواب بیدار شدم مبهوت مانده ام چرا سراغ حسین قمی رو گرفت؟! شاید میخواست بگه ما زمینی ها حسین ها رو ❗️. شاید میخواست بگه مثل برای فرج امام زمان (عج) تلاش کنید❗️. شاید میخواست بگه بعد از حسین قمی ها شما چه کردید و کجای تاریخ قرار دارید⁉️ شاید میخواست بگه ما کار کردیم و شما کار کردیدو شاید.«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.» سردار شهید حاج قاسم سليمانی: را باید از در بیاوریم... @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
یاد آن روزها که می افتم، دلم حسابی تنگ می شود؛ تنگِ تنگ. عکس ها را در می آورم و دوباره چند باره نگاهشان می کنم. صدایش را می شنوم که می گوید « چه خبر؟ چی دارین ؟ تیر ؟ ترکش؟ خمپاره ؟ » بعضی وقت ها هم این دل تنگی ها بغض می شود و می رود جمع می شود ته گلو. هیچ کاریش هم نمی شود کرد. راه می افتم سمت جنوب ، دهلاویه . آن جا می ایستم روبه رویش ، سلام می کنم و سرم را می اندازم پایین ، منتظر که بگوید «چه خبر؟ باز کتونی هاتو زدی زیر بغلت برگردی اهواز؟»  تا بغضم حسابی باز شود. @pelakkhakii 👈🌷🕊
₪حـــــق همسايگـــــۍ₪ ‌ ◥✧ما در طبقه پایین زندگي میکردیم و آقاي ڪلاهدوز طبقه بالاهیچ وقٺ متوجه ورود وخروج اونشدم یک شب، اتفاقی دررا بازکردم دیدم پوتینهایش را درآورده و به دست گرفته وازپله ها بالا مےرودفهمیدم طوری رفت و آمد می کرده اسٺ تا مزاحم همسایه هانشود . ▣بعدها مسئله جالب دیگری را هم راجع به رفت وآمداو متوجه شدم صبحها چون زود می رفت، ماشین را تا سرکوچه خاموش هل می داد و از آنجا به بعد ماشین را روشن می کرد تا مزاحمتی برای ها ایجاد نکند. 📕کتاب هاله ای ازنور،ص ۹۹ °•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•‌° @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
یاد آن روزها که می افتم، دلم حسابی تنگ می شود؛ تنگِ تنگ. عکس ها را در می آورم و دوباره چند باره نگاهشان می کنم. صدایش را می شنوم که می گوید « چه خبر؟ چی دارین ؟ تیر ؟ ترکش؟ خمپاره ؟ » بعضی وقت ها هم این دل تنگی ها بغض می شود و می رود جمع می شود ته گلو. هیچ کاریش هم نمی شود کرد. راه می افتم سمت جنوب ، دهلاویه . آن جا می ایستم روبه رویش ، سلام می کنم و سرم را می اندازم پایین ، منتظر که بگوید «چه خبر؟ باز کتونی هاتو زدی زیر بغلت برگردی اهواز؟»  تا بغضم حسابی باز شود. @pelakkhakii 👈🌷🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📃✏️ 🌷حسین ساعت هفت صبح روز جمعه چهارم فروردین ماه ۱۳۹۶ به شهادت رسیده بود. ولی پیکرش یک روز بعد به عقب منتقل شده بود. بعد ها شنیدیم که یک روز قبل شهادتش تیری به بازویش اصابت کرده بود ولی خودش به عقب برنگشته بود . گفته بود کار زیاده. حتی چند روز قبلش هم با موتور تصادف کرده و آسیب دیده بود.😔 💐یک روز به من زنگ زد و خواست بگه که تصادف کرده, ولی ترسید نگران شم نگفت, چندبار اصرار کردم ولی نگفت. روز هشت فروردین ماه پیکر حسین روبه معراج الشهدا آوردند. تعطیلات عید بود, ولی مردم زیادی برای تشییع پیکر حسین آمده بودند. 🕊😭 🥀شوکه شده بودیم که این همه جمعیت از کجا آمده ! اصلا یکبار هم به شهادت حسین فکر نمی کردم. یعنی جرات فکر کردن در این مورد رو نداشتم , برایم سخت بود 😔 ✏️راوی:مادر بزرگوار شهید 🥀 🕊 @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
🌴 | 🌷از تهران تا سوریه برای دوستانش فرازهایی از خطبه جهاد نهج البلاغه را می‌خواند. قرآن تلاوت می‌کرد، گاهی ذکر می‌گفت، شعر و مداحی زمزمه می‌کرد: سائل بی دست و پایم آقا پناهم می‌‌دهی... شهید گمنام سلام... 🔅🌷خیلی شوخ طبع بود. بعضی از حرف‌های جدی را هم به شوخی می‌زد. نشاط مجلس بود طوری که وقتی نبود جای خالی‌اش حس می‌شد. شوخی‌هایش هم حساب شده بود. برا حمایت از دین جانش را می‌داد. نترس و شجاع بود. جایی رد پایی از افراطی‌گری مذهبی دیده، و تمام قد کمر به روشن‌گری بسته بود. در دفاع از ولایت فقیه حتی از آبرویش مایه گذاشت. 🌷شبی به شدت تهدیدش کردند، رفقای محسن نگران بودند مبادا آسیبی ببیند، توصیه کردند تنها رفت وآمد نکند ولی در جواب با همان لحن همیشگی گفته بود: «آدم یک بار بیشتر نمی‌میرد، من تا خدا را دارم از کسی ترسی ندارم» و با شجاعت، تنها در مسیر تردد کرد. @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
‌ یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید⁉️» میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟!یاماموریت‌هستیم‌ومشغولیم؟!»🤦🏻‍♂° میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو..:)»📿° وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغدادزدنش‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاۅقرآنش‌بود ..💔 🌱 @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
❬🌹✨❭ 🌱 ♦️همسر شهید حاج محمد ابراهیم همت می گوید: «ابراهیم بعد از چند ماه عملیات به خانه آمد. سر تا پا خاکی بود و چشم هایش سرخ شده بود.😨 🔹به محض اینکه آمد، وضو گرفت و رفت که نماز بخواند. به او گفتم: حاجی لااقل یک خستگی دَر کُن، بعد نماز بخوان. سر سجاده اش ایستاد و در حالی که آستین هایش را پایین می زد، به من گفت: من باعجله آمدم که نماز اول وقتم از دست نرود.😇🌱 🔸این قدر ابراهیم خسته بود که احساس می کردم، هر لحظه ممکن است موقع نماز از حال برود». 💠تا حالا چند بار شده برای نماز اول وقت انقدر حساس باشیم؟!😔💔 🌷خاطره ای از همسر شهید @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
:)-💚-(: 🕊 براۍ خَرید عقد فقط دو تـٰا حَلقھ‌ۍ نقره گرفتیم کھ روی هر دویش حَڪ شده بود: تنها رَهِ سَعادت ایمان، جهاد؛ شهادت :)) - شهیدھ‌فهیمہ‌بابائیان - - شهیدغلام‌رضاصادق‌زادھ -💍💞 @pelakkhakii
پلاک خاکی
🏴رضا جانم 🌷زائرانِ تو همه ؛ عینِ زیارت نامه‌اند کششِ نورِ تو پروانه شدن هم دارد🌷 🥀#پاسـدار_مدافـع
🌷🕊◾️🌷🕊◾️🌷🕊 🏴"السلام علیڪ یاعلی بن موسی الرضا(ع)" ✏️📃 🔷(ع) 🌷شهید علی آقاعبداللهی خیلی امام رضایی بود.سالی دو سه دفعه به مشهد می رفت.تا دلش هوای امام رضا می کرد. ساکش را دستش میگرفت و به راه آهن میرفت که اگر جا داشتند یا کنسلی دارند سریع بره.خوب وقتی از پیش تعیین شده بود جا رزرو می کردیم می رفت.اما اینجوری که می رفت اصلا براش مهم نبود. 💐یک بار تعریف می کرد:رفته بود تو حرم شب را هم همانجا خوابیده بود بعد همانجا با یک روحانی آشنا شده بود علی را برده بود خونشون. گفت:مامان رفتم خانمش را فرستاد خانه مادرش یک دختر کوچولو داشت اسمش فاطمه بود خیلی ناز بود.من هم اگر ازدواج کنم خدا بهم دختر بده اسمش را می گذارم فاطمه و این دوستی ادامه داشت و مرتب می گفت:ببین مامان!از این روحانی تعریف می کرد.چقدر حقوقش کم بود.ولی از نجابت همسرش تعریف می کرد میگفت: پس میشه همسری انتخاب کرد که با بضاعت کم هم زندگی کنه. 🌹علی ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) و امام رضا(ع)داشت.عادتش این بود که همیشه از در باب الجواد وارد بشه. مشهد که می رفتیم دائم حرم بود انگار که همه جوره خودش را وصل کرده بود.به امام رضا(ع)شهید علی آقا عبداللهی میدونست که امام رضا(ع) را به جوادش قسم بدیم،از در خونه اش دست خالی بر نمی گردیم.علی آقا هم هر موقع به مشهد امام رضا(ع)میرفت ایشون را به جوادش قسم می داد. 🕊موقعی هم که عازم سوریه میخواست بشه خیلی دلش میخواست قبلش به پابوس امام رضا(ع)بره ولی فرصت نکرد.ولی به دیدن خواهرش حضرت معصومه(س)رفت.😔 ✍راوی:مادر بزرگوار شهید 🏴 رضایی(ع) 🌹 🕊 @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
● از بچه های گردان تفحص بود. همراه علی محمودوند. کاروان ۱۰۰۰ تایی شهدا رو عازم مشهد الرضا علیه السلام کرده بودند، مشکل اینجا بود عده ای بنا گذاشتند بر سر و صدا کردن به خاطر نبودن ۱۳ تا از پیکر مقدس این شهدا.. ● قول داد و گفت هرجوری شده من این ۱۳ تا شهید رو میارم. رفت شلمچه و شروع کرد زاری بالای یکی از کانال ها. آخرش که داشت برگشت گفت: شهدا داریم کاروان می بریم مشهد الرضا علیه السلام. ۱۳ تا جا هم خالی داریم. هر کی می آد بسم الله…. مجید پازوکی بود. اومد توی کانال، ۱۳ تا دست از زیر خاک زده بود بیرون. لبیک …. @pelakkhakii 👈👈🌷🕊
🔮 گریه های حاج قاسم برای حامد جوانی چند روز بود که حامداز سوریه به بیمارستان بقیةالله تهران منتقل شده بود که روزی سردار قاسم سلیمانی با هیئت همراهشون برای ملاقات حامد تشریف آوردند.😍😍 ابتدا سردار بدن آقا حامد رو بوسیدن و بعد شروع به گریه کردند. شدت گریه طوری بود که احساس کردیم بابت مجروحیت و بدن پر از ترکش حامد گریه می کنند.😔😔 کمی بعد که آروم شدند، فرموند: مبادا فکر کنید من به زخم های حامد عزیز گریه میکنم، نه من بابت این گریه میکنم که یکی از شجاع ترین نفراتمو از دست دادم.😭😭 هر وقت یه مأموریت مشکل و پر خطر بود حامد همیشه داوطلب بود.🙏🙏 " شادی روح شهدا صلوات "" . به نقل از برادر شهید . 🌹 شهید مدافع حرم حامد جوانی @pelakkhakii 👈👈🌷🕊