✳ فوران رحمت خدا با برداشتن یک خار از سر راه مردم!
🔻 گاهی #رحمت خدای متعال با یک چیز کوچکی فوران میکند و به جوش میآید. با یک چیز ساده؛ برداشتن یک خار! روایت هست یک خاری سر راه افتاده است. یک کسی میآید آن را برمیدارد و کنار میگذارد که به پای کسی نرود. خدا بهخاطر همین یک کار، تمام حساب و کتاب او را پاک میکند و او را به #بهشت میبرد! بهخاطر اینکه نسبت به #راحتی_مردم حساس بوده است.
👤 #آیت_الله_سیدحسن_عاملی
📝 #سمت_خدا | ۹۹/۱۲/۲۸
#⃣ #مردمداری
@pellake8
✳️ برای تألیف قلوب درِ خانهاش همیشه باز بود!
🔻 وقتی از شمال به پایگاه همدان میرفت، با خودش مقدار زیادی ماهی میبرد. از همان دم درِ دژبانی شروع میکرد به توزیع تا خانه. میگفت: «من وقتی سبزیپلو با ماهی میخورم، دوست دارم همه خورده باشند.» یا وقتی پرتقال و برنج با خودش میبرد، سهم خیلیها را برمیداشت. بارکشی میکرد برای هدیه به دیگران، برای #تألیف_قلوب. درِ خانهاش همیشه باز بود و از این کارش لذت میبرد.
📚 از کتاب «آسمان دریا را بلعید»؛ خاطرات قهرمان جنگهای دریایی سرلشگر خلبان #شهید_حسین_خلعتبری_مکرم
📖 ص ۱۷۳
#⃣ #مردمداری
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
@pellake8
✳️ برای خانهٔ من نوبرانه نخر!
🔻 چقدر از شهابالدین خاطره داشت. خاطرات پیش چشمش صف کشیدند. اشک میریخت و تعریف میکرد... چقدر مردمدار بود! چقدر به فکر مردم و همسایهها بود! لقمهای که میدانست همسایهاش ندارد از گلویش پایین نمیرفت... همین چند ماه پیش، اوایل بهار، میوه خریده بودم و در ظرفی برای آقا بردم. گفتم: «آقا، بفرمایید نوبرانه.» آقا نگاهی به ظرف انداخت و گفت: «چه زود فصل میوه رسید!» گفتم: «چون نوبر است، یک مقدار گرانتر خریدهام.» آقا بشقاب را به دستم داد و گفت: «برو پس بده. تا وقتی همهٔ مردم نتوانند بخرند، برای خانهٔ من هم نوبرانه نخر.»
📚 از کتاب #شهاب_دین | برشهایی از زندگانی آیتالله سید شهابالدین مرعشی نجفی
📖 ص ۶۳
#⃣ #اخلاق #مردمداری
✳ روایتی از مردمداری جناب ابوطالب (ع)
🔻 مرد پیری خمیدهپشت و رنجکشیده از روزگار که بهسختی میتوانست تکلم کند آمده بود تا پنجاه درهم از وی [ابوطالب] وام بگیرد و قرض عقبافتادهٔ رباخواری را بدهد که در عرض پنج ماه، طلبش به سه برابر آنچه بود، رسیده بود و خانهاش را مصادره و روزگار را بر وی تیره و تار کرده بود. ابوطالب اصرار میکرد که صد بگیرد و تمام قرض خود را ادا کند. پیرمرد از اینکه چنین پول کلانی را بگیرد و بمیرد و نتواند آن را برگرداند واهمه داشت. اما ابوطالب با آنکه خوب میدانست اگر کاروان قصد خروج از مکه را میکرد، او هم محتاج پولی میشد که اینک قرض میداد، با این حال میخواست که پیرمرد را از دست رباخوار نجات دهد. اما مرد دستش را پس کشید و گفت: «میترسم خجالتزده شوم و نتوانم آن را بهموقع بازگردانم.»
🔸 ابوطالب لبخند زد و گفت: «دشمنت خجالتزده شود! اولویت برای من نجات خانهوکاشانهٔ توست، نه پرداختن بهموقع آن.» باز کیسهٔ پول را در دست مرد گذاشت و گفت: «برو و خانهات را پس بگیر و خانوادهٔ را خوشحال کن مرد!»
📚 از کتاب #بانوی_عاشق | روایتی داستانی از بانو خدیجه (س)
📖 ص ۹۸
✍ اعظم بروجردی
#⃣ #مردمداری