👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت62
#سامیار
دآشتم برای سارینا حرف می زدم که دیدم خواب ش برده!
پس واسه کی داشتم حرف می زدم؟
ما رو باش رو دیوار کی داریم یادگاری می نویسیم!
#دوهفته بعد
#سارینا
حالم خیلی بهتر شده بود و تقریبا خوب شده بودم.
توی این دوهفته سامیار هر روز خدا بهم سر می زد امکان نداشت سر نزنه!
هر روز هر روز اگر خونه خودمون بودم می یومد اونجا اگر خونه اقا بزرگ می رفتمم می یومد اینجا امروز هم اقا بزرگ همه رو دعوت کرده بود و سامیار نبود ولی حتم داشتم الاناست بیاد.
تو همین فکر کردم که در باز شد و سامبار بلند سلام کرد .
بیا نگفتم اومد.
به همه سلام کرد و تنها جای خالی پیش من بود که روی مبل سه نفره دراز کشیده بودم و سامیار اومد و پایین پاهام نشست و نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چه خبر؟
همیشه همینو می گفت اخه من چه خبری می تونم داشته باشم؟
هیچی گفتم و سر تکون داد و بابا رو به امیر گفت:
- می گم امیر عمو سرویس خوب سراغ نداری برای سارینا؟
امیر تا خواست چیزی بگه سامیار گفت:
- من افتادم پاسگآه همون منطقه شما سارینا و مدرسه اش سر راه ام ن خودم می برمش و میارمش.
مامان گفت:
- سامیار جان نه باز به خاطر تو کسی با سارینا لج بیفته من دیگه تن م کشش نداره!
سامیار گفت:
- نه اتفاقی نمی یوفته زن عمو.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت63
#سارینا
مامان و بابا سر تکون دادن و مامان گفت:
- ببینم سارینا خودش قبول می کنه.
و همه زل زدن بهم .
نیش مو وا کردم و گفتم:
- اگه برام خوراکی می خره با اجازه ی خودم بعلهههه.
همه خنده ای کردن و سامیار گفت:
- باش می خرم.
این که از من دوری می کرد حالا کمر بسته منو ببره و بیاره؟
چه بهتر .
امیر گفت:
- بریم فوتبال هوا عالیه؟ تا شام اماده بشه.
همه پاشدن و دخترا هم پاشدن برن طبقه بالا حرف بزنن ولی خوب من طبق معمول رفتم سمت سامیار و گفتم:
- منم میام.
امیر دستشو زد زیر چونه اش و گفت:
- تو چرا نمی ری بالا؟یه بار با دخترا بگرد.
صورتم حالت چیز چندشی دیده باشم جمع شد و گفتم:
- نه خوب نیست این دخترا همش بهم پز میدن من حال ندارم .
امیر و بقیه خندیدن.
سامیار گفت:
- نه تازه خوب شدی اومدی توپ خورد بهت.
برگشتم و با حالت لوسی اقا جون و صدا زدم که رو به سامیار گفت:
- سوراخ سوراخ هم شد اشکال نداره ببرینش مراقب باشین.
سامیار گفت:
- زن عمو می بریمش ولی اتفاقی افتاد نزارین تقصیر من!
مامان نگران نگاهم کرد و گفت:
- چی بگم برید سارینا مامان مراقب باشیا .
و اروم گفت:
- به خدا این بچه اشتباهی دختر شد.
بابا خندید و گفت:
- دخترم مردیه برای خودش خیالم از بابت ش راحته.
با پسرا بیرون اومدیم و دروازه ها رو از توی زیرزمین در اوردن و گذاشتن روی زمین گلی.
تاحالا فوتبال بازی نکرده بودم و بچه ها هم زیاد بازی نمی کردن همش والیبال.
به سامیار نگاه کردم و گفتم:
- من کجا وایسام.
با خنده گفت:
- نخودی.
اخم کردم و گفتم:
- الان می رم به اقا جون می گم.
و اومدم برم بازومو گرفت و عین کش تنبون کشید و گفت:
- باشه بابا شوخی کردم برو تو دروازه.
امیر گفت:
- چی چیو برو تو دروازه بابا این قد و قواره اش به دروازه بانی می خوره؟
ولی من راه افتادم و توی دروازه رفتم.
بازی شروع شد و خیلی حساس بود یهو امیر نزدیک شد به دروازه و محکم شوت زد.
پریدم هوا و گرفتم ش که انقدر ضربه اش سنگین بود خودم و توپ باهم شوت شدیم توی دروازه و خوردم به توپ افتادم.
با گیجی نشستم و امیر قهقهه زد.
همه اشون پخش شده بودن و می خندیدن.
امیر بین خنده هاش گفت:
- بابا من که گفتم این قد و قواره اش به درد بازی نمی خوره باد توپ خورد بهش جا توپ خودش رفت تو دروازه.
نفس صدا داری کشیدم و دستمو پر گل کردم و بلند شدم افتادم دنبالش و جیغ کشیدم:
- همش مقصر توییی باید اروم می زدی وایسا باید بزنمت.
دور زمین می دوید و منم محکم گل و پرت کردم که اخ بلند امیر به اسمون رفت و افتاد.
مستقیم خورده بود تو سرش ولی سرش خون اورد.
متعجب نگاهش کردم.
واییی وسط گل سنگ بود!
بابا سر امیر و ضد عفونی کرد و گفت:
- چیزی نیست بابا یه روزه خوبه حقت بود دیگه تا دیگه با دختر من انقدر خشن برخورد نکنی.
ابرویی براش بالا انداختم و امیر گفت:
- عمو زده سر منو شکسته تشویق ش می کنی؟
وبعد الکی نالید.
بابا گفت:
- خاک توسرت از یه بچه 16 ساله کتک خوردی خاک توسرت.
امیر گفت:
- می خوای برم بزنمش؟
بابا گفت:
- خاک تو سرت مرد گنده خجالت نمی کشی دست رو یه بچه بلند کنی؟
امیر داد زد:
- ای بابا اصلا من غلط کردم.
منم ریلکس گفتم:
- صد بار.
مامان گفت شام حاضره.
بدو زود رفتم تو اشپزخونه و تا بقیه نیومدن نمکدون و سرش و وا کردم و اروم سرشو روش گذاشتم اما بسته نبود و قاطی ش دارچین ریختم.
چون سامیار اخرین نفر می یومد همیشه و کنارم می نشست و همیشه نمک می زد به غذاش و به شدت از دارچین بدش می یومد.
یکم مسخره شه بخندیم .
همه نشستن و سامیار هم نشست جفتم غذا کشیدیم و هی زیر چشمی نگاهش می کردم که دو دقیقه نگذشت نمکدون و برداشتم و خم کرد که کل ش ریخت توی غذاش .
بقیه خنده ای کردن و اقا بزرگ گفت:
- بفرما اینم عاقبت اینکه می گم انقدر نمک نخور پسر.
سامیار پاشد و یه بشقاب دیگه اورد و از اول کشید سر نمک دون و سفت کرد و دوباره زد و مشغول شد که لقمه اول و نخورده پاشد جلو دهن شو گرفت دوید بیرون .
رفت توی روشویی و به شدت اوق می زد.
اخی الهی بچه ام!
مامان ش متعجب از نمک خورد که با تعجب گفت:
- دارچین توشه!
اقدس خانوم خدمتکار اینجا گفت:
- خودم پر ش کردم نمک بود خودمم میز و چیدم .
زن عمو گفت:
- پس چرا دارچین داره اقدس خانوم؟
اقدس خانوم گفت:
- به خدا من نریختم خانوم من میز و چیدم رفتم که اول سارینا خانوم و بعد شما همه اومدین.
همه نگاه ها چرخید سمت من و منم ریلکس غذامو می خوردم اقا بزرگ گفت:
- خوب دیگه معلوم شد کار کیه!
به اقاجون نگاه کردم و گفتم:
- با این کارم دیگه سر صفره تا عمر داره نمک نمی زنه اقاجون و مریض نمی شه.
اقا جون گفت:
- قربون نوه ام بشم انقدر با شعوره خوب ش کردی بابا جان .
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت64
#سارینا
دستمو روی سینه ام گذاشتم و خم شدم.
سامیار اومد و منو نگاه کرد می دونست کار خودمه.
تا رسید امیر هم بهش گفت.
مامان گفت:
- ای وای نوشابه نیاوردم الان می..
که سامیار زودتر پاشد و گفت:
- خودم میارم.
و رفت بیاره.
برگشت و گذاشت رو میز.
انقدر خورده بودم تشنه ام بود رو به سامیار گفتم:
- بهم نوشابه بده.
سامیار برش داشت گذاشت جلوم.
بچه پرو می میری باز ش کنی؟
برش داشتم سنگین بودا گذاشتمش تو بغلم و دستشو با فشار اومدم وا کنم که راحت وا شد و فواران کرد روم.
خشک شده همون جور مونده بودم و نوشابه از سر و صورت و لباس هام سر می کرد رو صندلی و شلوارم .
دوباره خنده جمع بلند شد و سامیار گفت:
- ت
نوشابه ضرر داره با این کار تا عمر داره نوشابه نمی خوره و پوسیدگی استخون نمی گیره!
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- واقعا؟
سر تکون داد که بطری نوشابه رو گرفتم سمتش و به جاش فشار اوردم با فشار همشو روش خالی کردم و حالا اون خشکش زده بود و گفتم:
- برا تو هم ضرر داره با من از این شوخی ها بکنی اینم تلافی ش.
اقا بزرگ با خنده قربون صدقه ام رفت.
سامیار درجا پاشد رفت حمام منم همین طور.
#صبح
#سامیار.
توی خونه عمو نشسته بودم و به ساعت نگاه کردم.
دقیقا نیم ساعت شده بود و خانوم با اشتها یی که نمی دونم اول صبح از کجا اومده بود داشت صبحونه می کرد.
بهش نگاه کردم که یه لقمه بزرگ گرفت و گفت:
- اینم واسه تو راه مرسی مامان من رفتم.
زن عمو گفت:
- کجا مادر تو که چیزی نخوردی!
کم مونده بود شاخ هام بزنه بیرون بابا کل میز و خورد .
سارینا گفت:
- برگشتم بازم می خورم و اومد سمتم.
چقدر توی لباس مدرسه بچه تر نشون ش می داد و قد شو کوتاه تر می کرد.
و خیلی هم مظلوم بود اما چشاش چشاش دریای شیطنت بود.
بلند شد و سوار ماشین شدم راه افتادیم.
جلوی در مدرسه وایسادم همون طور که لقمه می خورد با دهن پر گفت:
- 2 بیا دنبالم.
سری تکون دادم و پیاده شد و چشم دوختم بهش تا بره تو!
مطمعن بودم کیارش یه جایی همین اطرافه و منتظر یه فرصت هست تا سارینا رو بگیره واسه انتقام از من که کل دارایی شو گرفتم!
بلاخره گیرت میارم کیارش بیا و بیین!
ای کاش اون روز از دستم در نمی رفتی تا حساب تو می رسیدم.
به خاطر توی لعنتی مجبورم سارینا رو تحمل کنم!
کی پیدات می کنم و هم از شر تو راحت می شم هم ترفیع مقام می گیرم هم دست این سارینا ی لوس خلاص می شم!
پوفی کشیدم و نگاهی به دور و ور انداختم و حرکت کردم سمت اداره.
#سارینا
رفتم سمت کلاس که دیدم فقط زهرا و فاطمه هستن و با دیدن من سریع دویدن سمتم و زهرا گفت:
- کلوب قراره برگزار بشه بریم؟ هم بریم تاب بخوریم تا ساعت2 برمی گردیم بریم خونه تا کسی نیومده بریم.
سری تکون دادم و با ذوق سر تکون دادم.
سریع از مدرسه زدیم بیرون و پیاده راه افتادیم سمت کلوب.
هر چند ماه یه بار برگزار می شد و مسابقه استعداد یابی رقص برگزار می شد و به بهترین کسی که خوب برقصه جایزه های ناب می دادن! همیشه بقیه تعریف شو می دادن و من خوب بلد بودم برقصم و می خواستم امروز برم بیینم چطوره!مطمعنم جایزه مال خودمه.
زهرا یه طوری همش نگاهم می کرد که نمی فهمیدم چشه!
ساعت9 بود رسیدیم کلوب.
یه خونه بود بزرگ بزرگ هیچ صدایی نمی یومد.
دیوار هاش خدا می دونه چند اجره است!
فاطی زنگ و زد و زهرا یه چیزی گفت مثل رمز در وا شد که صدای اهنگ اومد و داخل رفتیم درو بستیم.
با بهت به این عمارت نگاه کردم.
همه با لباس های مختلف مشغول رقص بودن و بقیه دور پیست رقص جمع شده بودن و مواد و مشروب و این چیزا می خوردن!
محو اطراف بودم و یه حسی درونم قل قل می خورد برم سریع وسط.
که حس کردم اون ور پیست رقص یه چهره اشنا شدیدم.
شبیهه کیارش!
انگار به من زل زده بود و یه نفر از جلوش رد شد و دیدم نیست.
توهمی شدم اون که سامیار گرفت.
زهرا نبود و فقط فاطی جفتم بود.
چشم چرخوندم و دنبال ش بودم بیینم چطور برم تو پیست رقص.
که دیدم اون ور تر داره با یه مرد صحبت می کنه متعجب شدم نیم رخ
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت65
#سارینا
متعجب شدم!انگار نیم رخ کیارش بود .
نکنه خیالاتی شدم؟
کسی زد رو شونه ام برگشتم فاطمه بود.
دوباره برگشتم نگاه کردم نبود کسی و زهرا تنها بود.
هووف خدا.
زهرا اومد سمتم و گفت:
- بریم رژ بزنیم؟ لوازم اوردم.
سری تکون دادم و گفتم:
- بریم منم می خوام برم وسط.
توی روشویی رفتیم و جلوی اینه موندیم .
زهرا گوشیش زنگ و یه نگاه به فاطمه کرد و گفت:
- یه دقیقه بیا.
و بردش بیرون .
وا یعنی من غریبه ام؟
شونه ای بالا انداختم که حس کردم صدای در اورد برگشتم یه زود رفت توی دستشویی.
#راوی
کیارش در دستشویی بود و کمین کرده بود باران را بدزد!
اما مانده بود بین تمام این جمعیت چگونه او را بیرون ببرد؟
نقشه ای به ذهن ش خورد و تا امد در را باز کند صدای داد و همهمه همه جا را فرا گرفت.
معمور ها ریختن اینجا!
#سارینا
با صدای بقیه ترسیده سریع از روشویی دویدم بیرون هر کی به یه طرف فرار می کرد و می گفت پلیس اومده.
نگاهی به اطراف کردم و نمی دونستم چه خاکی تو سرم بکنم!
اخرش هم همه رو گرفتن به ردیف کردن تا ببینیم چیکارمون کنن.
صف طولانی بود و خسته رو زمین نشستم که خانوم پلیس سمتم اومد و گفت:
- هی دختر پاشو ببینم.
برو بابایی گفتم.
اومد سمتم و بازمو گرفت بلندم کنه که جیغ زدم:
- بابا ولم کن می خوام بشینم به من چه منو گرفتی به خدا من از مدرسه اومدم هنوز نرقصیده بودم .
دستم و گرفت ببره پیش رعیس شون.
پوفی کشیدم و دنبال ش رفتم سر بلند کردم که گردن ام رگ به رگ شد.
هیییییییع سامیار.
با سر و صدای ما سر بلند کرد و با دیدن من چشاش گشاد شد.
بدبخت شدم.
از پشت میز بلند شد و اومد سمتم یکی از پسرا گفت:
- هه پلیس ها هم چشم چرون شدن.
چون سامیار زل زده بود بهم با تعجب و اومده بود سمتم.
با نگاه خشن ی برگشت سمت پسره که من جاش شلوار مو خیس کردم و گفت:
- پلیس ها هیچ وقت مثل شما بی ناموس چشم چرون نمی شن رقاص!
اخمای پسره به شدت در هم رفت.
و سامیار با خشم نگاهشو دوخت بهم و گفت:
- اینجا چه غلطی می کنی؟
پشت پلیس زن تقریبا قایم شدم و جواب شو ندادم.
داد کشید که کل سالن لرزید:
- گفتم اینجا چه غلطییییی می کنی؟
جلو اومد و دستمو گرفت کشید اخ جون الان پارتی بازی می کنه ولم می کنه ولی زکی!
رو به معمور گفت:
- اینو ببر داخل ماشین خودم دستبند به دستش فرار نکنه!تا من بیام.
معمور گفت:
- ولی سرگرد نمی شه کسی رو برد تو ماشین تون ..
سامیار با خشم گفت:
- دختر عمومه سروان کاری که گفتم انجام بده.
سروان چشم ی گفت و دستبند زد به دستم و رآه افتاد.
جیغ زدم:
- سامیاررررر کثافط حداقل پارتی بازی می کردی برام مگه تو سرگرد نیستی خاک توسرت بزار به اقاجون می گم پوستت و بکنه اییی دستم.
همه معمور ها بهم نگاه می کردن و با دیدن محمد صداش زدم:
- محمد.
با تعجب نگاهم می کرد قدمی سمتم اومد که صدای داد سامیار نزاشت:
- سمت ش بری سروان یک هفته می فرستمت بازداشتگاه.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سلام من از اینجااا🙌🙈 جایی که دنیای آرامش هست🤌❤️🔥:)))) #روزمرگیF
به قول شاملو:اگر خواستی چیزی را پنهان کنی
لای یک کتاب بگذار این ملت کتاب نمیخوانند... :)
پ.ن:خبب شروععع کنیم این کتابو بخونیم💆♀️
#روزمرگیF
8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مدلی مو تابستانی ‹🧋☕️ ›↓
٭٭٭٭٭٭❥❥❥❥٭٭٭٭٭
𝒋𝒐𝒊𝒏:@pezeshk313