👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت65
#سارینا
متعجب شدم!انگار نیم رخ کیارش بود .
نکنه خیالاتی شدم؟
کسی زد رو شونه ام برگشتم فاطمه بود.
دوباره برگشتم نگاه کردم نبود کسی و زهرا تنها بود.
هووف خدا.
زهرا اومد سمتم و گفت:
- بریم رژ بزنیم؟ لوازم اوردم.
سری تکون دادم و گفتم:
- بریم منم می خوام برم وسط.
توی روشویی رفتیم و جلوی اینه موندیم .
زهرا گوشیش زنگ و یه نگاه به فاطمه کرد و گفت:
- یه دقیقه بیا.
و بردش بیرون .
وا یعنی من غریبه ام؟
شونه ای بالا انداختم که حس کردم صدای در اورد برگشتم یه زود رفت توی دستشویی.
#راوی
کیارش در دستشویی بود و کمین کرده بود باران را بدزد!
اما مانده بود بین تمام این جمعیت چگونه او را بیرون ببرد؟
نقشه ای به ذهن ش خورد و تا امد در را باز کند صدای داد و همهمه همه جا را فرا گرفت.
معمور ها ریختن اینجا!
#سارینا
با صدای بقیه ترسیده سریع از روشویی دویدم بیرون هر کی به یه طرف فرار می کرد و می گفت پلیس اومده.
نگاهی به اطراف کردم و نمی دونستم چه خاکی تو سرم بکنم!
اخرش هم همه رو گرفتن به ردیف کردن تا ببینیم چیکارمون کنن.
صف طولانی بود و خسته رو زمین نشستم که خانوم پلیس سمتم اومد و گفت:
- هی دختر پاشو ببینم.
برو بابایی گفتم.
اومد سمتم و بازمو گرفت بلندم کنه که جیغ زدم:
- بابا ولم کن می خوام بشینم به من چه منو گرفتی به خدا من از مدرسه اومدم هنوز نرقصیده بودم .
دستم و گرفت ببره پیش رعیس شون.
پوفی کشیدم و دنبال ش رفتم سر بلند کردم که گردن ام رگ به رگ شد.
هیییییییع سامیار.
با سر و صدای ما سر بلند کرد و با دیدن من چشاش گشاد شد.
بدبخت شدم.
از پشت میز بلند شد و اومد سمتم یکی از پسرا گفت:
- هه پلیس ها هم چشم چرون شدن.
چون سامیار زل زده بود بهم با تعجب و اومده بود سمتم.
با نگاه خشن ی برگشت سمت پسره که من جاش شلوار مو خیس کردم و گفت:
- پلیس ها هیچ وقت مثل شما بی ناموس چشم چرون نمی شن رقاص!
اخمای پسره به شدت در هم رفت.
و سامیار با خشم نگاهشو دوخت بهم و گفت:
- اینجا چه غلطی می کنی؟
پشت پلیس زن تقریبا قایم شدم و جواب شو ندادم.
داد کشید که کل سالن لرزید:
- گفتم اینجا چه غلطییییی می کنی؟
جلو اومد و دستمو گرفت کشید اخ جون الان پارتی بازی می کنه ولم می کنه ولی زکی!
رو به معمور گفت:
- اینو ببر داخل ماشین خودم دستبند به دستش فرار نکنه!تا من بیام.
معمور گفت:
- ولی سرگرد نمی شه کسی رو برد تو ماشین تون ..
سامیار با خشم گفت:
- دختر عمومه سروان کاری که گفتم انجام بده.
سروان چشم ی گفت و دستبند زد به دستم و رآه افتاد.
جیغ زدم:
- سامیاررررر کثافط حداقل پارتی بازی می کردی برام مگه تو سرگرد نیستی خاک توسرت بزار به اقاجون می گم پوستت و بکنه اییی دستم.
همه معمور ها بهم نگاه می کردن و با دیدن محمد صداش زدم:
- محمد.
با تعجب نگاهم می کرد قدمی سمتم اومد که صدای داد سامیار نزاشت:
- سمت ش بری سروان یک هفته می فرستمت بازداشتگاه.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت65
#سارینا
متعجب شدم!انگار نیم رخ کیارش بود .
نکنه خیالاتی شدم؟
کسی زد رو شونه ام برگشتم فاطمه بود.
دوباره برگشتم نگاه کردم نبود کسی و زهرا تنها بود.
هووف خدا.
زهرا اومد سمتم و گفت:
- بریم رژ بزنیم؟ لوازم اوردم.
سری تکون دادم و گفتم:
- بریم منم می خوام برم وسط.
توی روشویی رفتیم و جلوی اینه موندیم .
زهرا گوشیش زنگ و یه نگاه به فاطمه کرد و گفت:
- یه دقیقه بیا.
و بردش بیرون .
وا یعنی من غریبه ام؟
شونه ای بالا انداختم که حس کردم صدای در اورد برگشتم یه زود رفت توی دستشویی.
#راوی
کیارش در دستشویی بود و کمین کرده بود باران را بدزد!
اما مانده بود بین تمام این جمعیت چگونه او را بیرون ببرد؟
نقشه ای به ذهن ش خورد و تا امد در را باز کند صدای داد و همهمه همه جا را فرا گرفت.
معمور ها ریختن اینجا!
#سارینا
با صدای بقیه ترسیده سریع از روشویی دویدم بیرون هر کی به یه طرف فرار می کرد و می گفت پلیس اومده.
نگاهی به اطراف کردم و نمی دونستم چه خاکی تو سرم بکنم!
اخرش هم همه رو گرفتن به ردیف کردن تا ببینیم چیکارمون کنن.
صف طولانی بود و خسته رو زمین نشستم که خانوم پلیس سمتم اومد و گفت:
- هی دختر پاشو ببینم.
برو بابایی گفتم.
اومد سمتم و بازمو گرفت بلندم کنه که جیغ زدم:
- بابا ولم کن می خوام بشینم به من چه منو گرفتی به خدا من از مدرسه اومدم هنوز نرقصیده بودم .
دستم و گرفت ببره پیش رعیس شون.
پوفی کشیدم و دنبال ش رفتم سر بلند کردم که گردن ام رگ به رگ شد.
هیییییییع سامیار.
با سر و صدای ما سر بلند کرد و با دیدن من چشاش گشاد شد.
بدبخت شدم.
از پشت میز بلند شد و اومد سمتم یکی از پسرا گفت:
- هه پلیس ها هم چشم چرون شدن.
چون سامیار زل زده بود بهم با تعجب و اومده بود سمتم.
با نگاه خشن ی برگشت سمت پسره که من جاش شلوار مو خیس کردم و گفت:
- پلیس ها هیچ وقت مثل شما بی ناموس چشم چرون نمی شن رقاص!
اخمای پسره به شدت در هم رفت.
و سامیار با خشم نگاهشو دوخت بهم و گفت:
- اینجا چه غلطی می کنی؟
پشت پلیس زن تقریبا قایم شدم و جواب شو ندادم.
داد کشید که کل سالن لرزید:
- گفتم اینجا چه غلطییییی می کنی؟
جلو اومد و دستمو گرفت کشید اخ جون الان پارتی بازی می کنه ولم می کنه ولی زکی!
رو به معمور گفت:
- اینو ببر داخل ماشین خودم دستبند به دستش فرار نکنه!تا من بیام.
معمور گفت:
- ولی سرگرد نمی شه کسی رو برد تو ماشین تون ..
سامیار با خشم گفت:
- دختر عمومه سروان کاری که گفتم انجام بده.
سروان چشم ی گفت و دستبند زد به دستم و رآه افتاد.
جیغ زدم:
- سامیاررررر کثافط حداقل پارتی بازی می کردی برام مگه تو سرگرد نیستی خاک توسرت بزار به اقاجون می گم پوستت و بکنه اییی دستم.
همه معمور ها بهم نگاه می کردن و با دیدن محمد صداش زدم:
- محمد.
با تعجب نگاهم می کرد قدمی سمتم اومد که صدای داد سامیار نزاشت:
- سمت ش بری سروان یک هفته می فرستمت بازداشتگاه.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت64 #ترانه دکتر بگم تو به حرف من گوش نمی دی قفل و زنجیرت
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت65
#ترانه
دست و صورت مو شستم و مهدی چمدون ها رو برداشت و حرکت کردیم.
بچه ها بازم کلی تشکر کردم ازم و مهدی و بغل کردن و هادی گفت:
- می گم داش مهدی اون اضافه هایی که گفتی الکی بود دیگه مگه نه؟
مهدی هم مثل خودش دست گذاشت دور کمرش و گفت:
- نخیر داش هادی.
هادی گفت:
- ابجی چطور با این ازدواج کردی فردا می گه خانوم غذات شوره ده ماه اضافه .
همه خندیدیم.
پسرا بدرقه امون کردن و تاکسی گرفتیم رفتیم اهواز و بعدش هم پرواز.
در خونه رو با کلید باز کردم و مهدی با لبخند مهوی اطراف و نگاه کرد.
داخل اومد با دیدن حیاط و سرسبزی و حوز پر از ماهی لبخند ش پررنگ تر شد.
در باز کردم و داخل رفتیم.
نگاه سر تا سر همه چا چرخید.
رخت خواب ش که هنوز پهن بود و لباس و طرخ چیدمان بالشت و وسایل که دست نخورده باقی مونده بود.
برگشتم سمت ش و گفتم:
- خوش اومدی اقا.
اونم مثل خودم جواب داد:
- ممنون تاج سر.
یهو هر دو باهم گفتیم:
- بریم گلزار شهدا؟
به هم نگاه کردیم و خندیدیم.
وسایل و گذاشته نگذاشته سوار پارس طوسی مشکی که مثل این خونه روی دستم مونده بود شدیم .
نوحه یاد امام و شهدا رو گذاشته بود و هر دوتامون غرق تصورات مون بودیم.
من جبهه ای رو توی ذهنم تصور می کردم که فقط راجب خودش و ادم هاش خونده بودم و عکس دیده بودم و بعضی مناطق شو رفته بودم مثل طلاعیه و هویزه و دهلاویه شلمچه .
ماشین و همون جایی که بار اول اومده بودیم پارک کرد و پیاده شدیم راه افتادیم.
خاطرات روز اول مون برام داشت مرور می شد.
مهدی با صدای ارومی گفت:
- همیشه اینجا با فاصله از هم راه بریم و دست همو نگیریم .
راحت شدم و با ناراحتی سری تکون دادم .
دلیل این حرف ش چی بود یعنی؟
مهدی گفت:
- ببین خانوم اینجا گلزار شهداست ممکنه خانواده شهدا خانوم و عیال شهدا بیاین ما رو ببین باهم ناراحت بشن یا دلتنگ تر بشن ما نباید نمک به زخم شون بپاشیم.
ناخواسته یاد کتاب یادت باشه افتادم وقتی که فرزانه بیرون می رفت و با دیدن هر جوونی که دست توی دستم هم می رفتن یاد شهید حمید سیاهکالی می یوفتاد و کلی گریه می کرد.
حق با مهدی با لبخند قبول کردم.
این دفعه کنار مزار یاد بود شهید ابراهیم نشستیم.
خونده بودم کتاب سلام بر ابراهیم.
شهید معروفی که شده برادر و رفیق و راهنما ی جوونا ی امروزه.
واقعا یه الگوی کامل و بی نقص بود!
مهدی با الان میام پاشد و کم کم از دیدم خارج شد.