eitaa logo
"دخترانِ حیدری"
4.4هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
چنل ِ²عدد دختر ِخراسانی به همراه رفقای عکاسشون!😌 _وگوشه دنج از احوالاتمون؛👀💘. و بخشی از زندگیمون با چاشنی روزمرگی هامون🐈~ کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟نه نه اصلا با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️🧷. https://daigo.ir/secret/9857715145
مشاهده در ایتا
دانلود
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده:فاطمه‌مولایی🌱✍🏻 مهدیا از همان ۱۶ سالگی خواستگار هایی داشت که می‌توانست به آنها جواب مثبت هم بدهد؛اما او همیشه به دنبال مردی بودم که مثل خودش باشد.که با همه‌ی مرد ها فرق داشته باشد. زهرا شنوندهٔ خوبی برای حرف های مهدیا بود. به نشانه‌ٔ تایید سخنانش،سرش را بالا و پایین کرد.سپس گفت: +«ولی خوشبحال مردی که تو زنش میشی!چقدر قشنگ از عشق حرف میزنی! -«عشقی که من می‌خوام خیلی نابه!اینقدری که منتظر میمونم تا بهش برسم اما هیچوقت از دستش نمی‌دم! مهدیای جوان به دور دست ها چشم دوخت!به پرنده ای که در آسمان،بال هایش را به نور خورشید سپرده بود تا پروانه ای که با گل ها بازی می‌کرد.به نهالی خیره شدم که زندگانی را تازه آغاز کرده بود.او هم قرار بود روزی چناری سربلند شود که سایه اش،زینب* عبور کنندگان شود. تشبیه نهال به هر نوجوان و جوان زیباست!نه؟ او هم نهالی بودم که تازه شکوفه زده بود و سایه اش روز به روز بلند تر می‌شد. سخنان استادش در گوشش انعکاس یافت: +«جهان آفرینش مجموعه‌ای از نشانه‌ها و شگفتیهای خداست که وقتی این شگفتی‌ها و آیات خدا را می‌نگریم عظمت خدا را در جهان احساس کرده و غیر او را حقیر و کوچک می‌شماریم.» یک لحظه صدای زهرا سادات مهدیا را متوجه خودش کرد: +«ملاکت برای ازدواج چیه؟» -«چطور؟نکنه میخوای شوهرم بدی؟ خندید...شکلاتی از کیفش درآورد و به داخل دهانش گذاشت.یکی دیگر را هم به زهرا داد. همزمان گفت: +«من هیچوقت تو زندگیم ملاکم پول نبوده.. ملاک اصلی من اینه طرف مذهبی باشه!امام حسینی باشه!زندگیش وقف امام حسین علیه السلام باشه!محب امیرالمومنین باشه!بخدا قسم اون بهتر از همه،عشق می‌فهمه! چشمان زهرا سادات برق زد...لبخندی زد.. +«حالا چرا مذهبی؟» تک خنده ای کرد جوابش را اینگونه داد: +«اینـکه میگویـم دمـا دَم مـذهـبى ها عاشق ترند.. بـا دلـیل میگویـم کـه آنها واقـعا عـاشـق تـرنـد..» *زینب:در عربی به سایهٔ درختی که مردم به زیرش می‌نشینند و از سایه آن بهره می‌برند "زینب" می‌گویند. ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده:فاطمه‌مولایی🌱✍🏻 مهدیا از بیرون به خانه برگشت! آیفون خانه را فشرد. کمی منتظر شد؛اما کسی در را باز نکرد. چندین بار انگشتش را روی دکمه آیفون فشرد..اما همچنان در روبرویش بسته بود. نگاهی به کیفش کرد!کلید را نیاورده بود.. ناچار مجبور شد به تلفن ثابت خانه زنگ بزند تا ببیند،،کسی آنجا هست یا خیر. اما تلفن ثابت هم مهدیا را بی جواب گذاشت. به همراه مادرش تماس گرفت. بعد از بوق سوم صدای مادرش را شنید: +«بله مهدیا؟!؟» صدای مضطرب مادر،،دل مهدیا را لرزاند. -«مامان کجایین؟چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدین؟اتفاقی افتاده؟ +«ببین مهدیا ما بیمارستانیم.حیدر نفسش گرفته!کسی هم خونه نیست،،همه اینجان.سریع بیا بیمارستان ابن سینا،بخش اورژانس می‌بینمت. قلب مهدیا برای برادرش درد گرفت! ای کاش او آسم نداشت... امیر حیدر هر وقت ناراحت می‌شد نفسش می‌گرفت. راست میگفتند که همیشه خواهر غمخوار برادرش است. گام های بلندش را از تجریش به مقصد بیمارستان ابن سینا بر می‌داشت. به بیمارستان رسید.. نفس نفس می‌زد و عرق روی پیشانی اش نشسته بود! به سمت پذیرش رفت و هراسان پرسید: +«ببخشید خانم خسته نباشید! بیمار امیر حیدر محمدی رو کدوم تخته؟» -«اجازه بدید..!» با خودکارش روی دفتر بیماران در قسمت(م) راه می‌رفت. آخر پیدایش کرد! +«تخت ۱۵» مهدیا تشکر کرد. تخت پانزده را پیدا کرد؛سپس پرده را به سمت راست کشید..دستگاه تنفس به برادرش وصل بود.. اشک در چشمانم جمع شده بود.. امیر حیدر چشمانش را بسته و به خواب فرو‌رفته بود. همانطور که برادرش را با بغض درون گلویش،،نگاه می‌کرد ناگهان دستی را پشت شانه اش احساس کرد.. مادرش بود.. چهرهٔ درهم و پریشانش چنگ به دل فرزند دومش زد. +«سلام مادر..بیا اینجا بشین!» ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
جهت نقد و نظر👇🏻🌹 @Lover_emam_hossein128🌸
بسم رب خالق هنر؛ 💓
10.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کرب بلا رویای من؛ 𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
خوب خوب پارت داریمم🧸🤎
یادت باشد.... * 。 • ˚ ˚ ˛ ˚ ˛ • 。* 。° 。* 。 • ˚ سریع رفتم تو اتاقم. تموم سالی که برای کنکور درس میخوندم هر مهمونی می اومد، میدونست من درس دارم و از اتاق بیرون نمیایم؛ ولی الان کنکورم رو داده بودم و بهونه ایی نداشتم! مانتوی بلند و گشاد قهوه اییم رو پوشیدم، روسری گل دار کرم رنگم رو لبنانی سرم کردم، و به آشپزخونه رفتم. از صدای سلام و علیک ها فهمیدم عمه، حمید، حسن و همسرش اومده بودن، شوهر عمه باهاشون نیومده بود؛ برای سرکشی باغشون رفته بود روستای «سنبل آباد الموت». روبه رو شدن با عمه و حمید توی این وضع برام سخت بود،چه برسه به اینکه بخوام براشون چایی ببرم. چایی رو که ریختم، فاطمه رو صدا زدم بهش گفتم:بی زحمت چایی رو ببر تعارف کن. سینی چایی رو که برداشت منم دنبالش رفتم پیش مهمون ها و بعد از سلام و علیک کنار همسر حسن نشستم. متوجه نگاه های خاص عمه و لبخند های مامانم شدم. چند دقیقه ایی بیشتر نتونستم فضا رو تحمل کنم و خیلی زود رفتم توی اتاقم. کم و بیش صدای صحبت مهمون هارو میشنوم. بعد از چند دقیقه فاطمه اومد توی اتاقم. میدونستم این یهویی اومدناش الکی نیس، منو که دید، زد زیر خنده، با تعجب نگاهش کردم وقتی نگاه جدی من رو دید به زور جلوی خندش رو گرفت و گفت:فک کنم شوخی شوخی داری جدی عروس میشی! ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313