بیپناهکہشدی؛صدایشکن !
اوحسینِوِترالمَوتوراست . . .
میداندتکوتنهاشدنیعنیچہ،
درآغوشتمیگیرد🫂🫀:))
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
یک محبت میکنی ما را حرم دعوت کنی ؟
گریه کردن بر شما گفتی اثر دارد حُسین . .
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
بسم رب ِالحسین :) آغاز ِفعالیت ِ#اد_آوین 💗 .
پایان ِفعالیت ِ#اد_آوین 🦋 .
یه صلوات برای ِشادی ِدل ِامام زمان بفرست :)
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
فصل دوم: *نازنین* به ساعت مچی صورتی رنگم نگاه کردم. اه لعنتی، ساعت پنج رو نشون میداد، خیلی دیرم شده
طُ را از خاطر بردم🤍
نویسنده:مریم یوسفی🪐
نسرین چشمش به من افتاد و همین که خواست حرف بزنه، انگشتمو جلوی بینیم به نشانه سکوت گذاشتم. داشت چپ چپ
نگاهم میکرد، همین که مامان خواست برگرده از پشت بغلش کردم و سرمو بردم جلو و یه گاز گنده از لپای سرخ و سفید
گوشتیش گرفتم.
جیغش بلند شد. در حالی که سعی داشت منو از خودش جدا کنه گفت:
با خنده ولش کردم و رفتم طرف نسرین که با لبخندبه من و مامان نگاه میکرد. یک ماچ آب دار و پر تفم از گونه های آبجیکی می خوای دست از این کارات برداری؟ نکن دختر، لپم کنده شد! تو کی می خوای بزرگ بشی؟
نسرین کردم و رو به مامان گفتم:
-چیه مامان خانوم؟ فقط بابا اجازه داره از این لپای خوشگل شما بهرمند بشه! ما همچین اجازه ای نداریم.
مامان که دستش و روی لپش گذاشته بود، چشم غره جانانه ای حواله ام کرد و گفت:
-خجالت بکش، حیا کن دختر، این حرفا چیه می زنی؟ جای سالم کردنته. برو لباساتو عوض کن، االن مهمونا میان هنوز آماده
نشدی فقط اینجا ایستادی برا من بلبل زبونی میکنی!
دستمو روی چشمم گذاشتم. نیمچه تعظیمی کردم و گفتم:
-چشم مادر من ، اینقدر حرص نخور، گوشتای تن خوشگلت آب میشه؛ اونوقت بابا محمد، پدر منو در می یاره.
بابا وارد آشپزخونه شد. به چهره دوست داشتنیش نگاه کردم. کت و شلوار سرمه ای تیره به همراه پیراهنی به رنگ آبی کمرنگ
تنش کرده بود که برازنده قد بلند و اندام چهارشونش بود. مو های جو گندمی کوتاه شدش رو به طور مرتب به طرف باالشونه
زده بود. با لبخندگفت:
-سالم بر خانواده دوست داشتنی خودم، داشتین پشت سر من چی می گفتین که دیر رسیدم و فقط جمله آخر حرفاتون رو
شنیدم.
با این حرف بابا به مامان نگاه کردم که از عصبانیت قرمز شده بود. بر عکس بابا محمد، مامان مهناز قد کوتاهی داشت، تپل و با
نمک بود. عاشق چهره مامان بودم. صورت گرد و سفید با چشمایی به رنگ سبز روشن و مو های فرفری طالیی کوتاه با لبای
قیتونی کوچک، بینی نسبتا گوشتی کوچولو که به صورت تپل و گردش میومد. با لپهای قرمزی که همیشه جایگاه گاز گرفتن
های من بود. در مجموع ازش یک عروسک واقعی ساخته بود.
به طرف بابا محمد رفتم. دستامو دورگردنش حلقه کردم و یک ماچ آبدارم حواله صورت اصالح شدش کردم.
با صدای لوس و بچه گونه، ناز کردم وگفتم:
-سالم بابایی خوجله خودم، بزنم به تخته چه خوش تیپ شدین؛ نازنین فداتو
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی🪐 نسرین چشمش به من افتاد و همین که خواست حرف بزنه، انگشتمو جل
طُ را از خاطر بردم🤍
نویسنده:مریم یوسفی
بابا مثل زمان بچگی هام منو بین بازو هاش فشرد وگفت:
-خدا نکنه ته تغاری بابا و درگوشم یواش گفت:
-وروجک باز چشم منو دور دیدی مامانتوگاز گرفتی؟
از بغل بابا اومدم بیرون و با اعتراض گفتم:
-اِ بابـــا مگه من سگم که مامان و گاز بگیرم. خوب می خواست لپ گلی، قرمز و تپلی نباشه.
نسرین: بی حیـــا پررو.
بابا با قهقهه خندید و با عشق به مامان زل زد و سکوت کرد.
بی توجه به حرف نسرین، با شیطنت رو به بابا گفتم:
-چیه االن خیلی دوست داشتین من و نسرین اینجا نبودیم، شما هم از لپای مامان بی نصیب نمی موندین؟!
حرفم تموم نشده بود که مامان خم شد و دمپایی ابریشو سریع به طرف پرتاب کرد. با سرعت عمل باالیی سرمو دزدیدم که
دمپایی از باالی سرم رد شد و خورد به گلدون تزئینی باالی یخچال و شکست. موندن رو جایز ندونستم و به طرف اتاق خوابم
پا به فرار گذاشتم. با شتاب پریدم تو، صدای خنده های بابا و سر و صدای مامان از آشپزخونه میومد.
مامان: دختر ورپریده، انگار نه انگار داره براش خواستگار میاد؛ دریغ از یک ذره خجالتی، شرمی، چیزی! ایستاده اینجا برا من
بلبل زبونی می کنه، ما هم جوون بودیم واال اینجوری نبودیم.
با خنده گوشمو از در فاصله دادم.
خونه ما، در عین کوچیکی و نقلی بودنش خیلی با صفا بود، به قول داداش نوید حیاطش می ارزید به کل دنیا. یک خونه دویست
متری دو خوابه. یک خوابش متعلق به بابا و مامان بود و یکی مختص خودم، با یه حیاط با صفا و پر از درخت های میوه که همه
رو بابا خودش کاشته بود.
به ساعت روی میز کامپیوتر نگاه کردم. ساعت شش بود. فقط یک ساعت فرصت داشتم تا حاضر بشم. سریع لباسامو عوض
کردم. حوله حمامم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم. توی پذیرایی سرک کشیدم. وضعیت سفید بود. صدای مامان از اتاق
خودشون میومد؛ نسرین هم به گمونم توی آشپزخونه در حال آماده کردن وسایل پذیرایی بود. سریع به طرف راهروی انتهای
خونه رفتم و شیرجه زدم توی حمام. بدی خونه ما این بود که تنها یک حمام داشت، اونم توی راهرویی که مستقیم ختم می
شد به سالن پذیرایی! ظرف مدت پنج دقیقه دوش گرفتم و اومدم بیرون، به معنای واقعی گربه شورکردم!
حوله رو دور سرم پیچ دادم و در حال خشک کردن موهام وارد اتاق خواب ناناز خودم شدم. نگاه اجمالی به دور و برم انداختم.
تخت خواب یک نفرم هنوز از صبح به هم ریخته و نا مرتب بود. جای تعجب نداشت چون وقتی خونه نبودم کسی حق ورود به
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم🤍 نویسنده:مریم یوسفی بابا مثل زمان بچگی هام منو بین بازو هاش فشرد وگفت: -خدا نک
طُ را از خاطر بردم🤍
نویسنده: مریم یوسفی
اتاق خوابم رو نداشت. روی آینه و میز آرایش چسبیده به تختم مملو از لوازم آرایشی و عطر و ادکلن بود. میز کامپیوتر گوشه
اتاق کنار پنجره قرار داشت وکنارش یک قفسه پر از عروسک های پشمالو و خوشگل بود. در و دیوار اتاق با شعرهای خطاطی
شده ی بابا پر شده بود. استاد خطاطی بود و دبیر باز نشسته آموزش و پرورش. دو سالی می شدکه تدریس خصوصیه خطاطی
هم میکرد. بگذریم...
به قاب عکس دوست داشتنیه باالی تختم نگاه کردم. عکس خانوادگی از من و نوید و نسرین در کنار مامان و بابا. توی عکس
من خیلی کوچولو بودم، شاید دو یا سه سال بیشتر نداشتم؛ عکس کنار ساحل گرفته شده بود و خیلی قدیمی بود.
کمد لباسامو باز کردم. باید بهترین و شیک ترین لباسمو برای امشب می پوشیدم. هر چی دم دستم می اومدم پرت میکردم
بیرون. باالخره از بین خروار ها لباس، یه کت و شلوار آبی کمرنگ که به سفیدی می زد انتخاب کردم. دور کمرش یک زنجیره
طالیی خوشگل می خورد که خیلی به زیبایی کتش افزوده بود و کمر باریکمو به خوبی نشون می داد. بلندی کتشم تا زیر باسنم
رو گرفته بود و زیاد باهاش معذب نبودم. رو به روی میز آرایشم ایستادم و حوله رو از دور موهام باز کردم. خرمن مو های بلند
و خوش رنگم دورم ریخت. چون موهام فر درشت داشت و حالت دار بود دیگه نیاز به اتو و سشوار نداشت، فقط به وسیله لوسیون
براق کننده و ژل حسابی حالتشون دادم. سرمه ی چشمم رو برداشتم و توی چشمام کشیدم. چشمای خمار وکشیدم با این
خط سیاه توشون، کشیده تر شده بود. چشمام بی شباهت به گربه نبود مخصوصا زمانی که ریزشون میکردم. یه رنگ خاص
داشت. قهوهای خیلی روشن.
ابروهام مدلش خاتونی و کمونی بود و نیاز به تمیز کردن زیاد نداشت. پوست سفید صورتم، به وسیلهی رژ گونه گلبهی، رنگ و
رو دادم. به لب های قلوهای و خوش فرمم یک عالمه برق لب زدم انگار برق لب داشت از لبام میچکید. در آخر عطر خوش بوی
معروفم رو خالی کردم رو خودم.
حاضر شدنم نیم ساعت هم طول نکشید، نگاه آخرمو از سر رضایت توی آینه به خودم انداختم. کت و شلوار خوش دوختم قالب
تنم بود. صندل های بندی آبی آسمونیمو به پام کردم و روسری ساتن فیروزهای رنگمو به سرم کشیدم که اگه سرم نمیکردم
به قول مامان سنگین تر بودم، موهای بلندم از پشت و هم از جلوی روسری بیرون زده بود.
با شنیدن صدای زنگ در خونه، نگاهمو از توی آینه گرفتم. نمی دونم چرا یهو استرس گرفتم. قلبم تند تند توی سینم میزد،
برای اولین بار بود که میخواستم خانواده آرسام رو از نزدیک مالقات کنم. میترسیدم یک وقت منو اونجورکه باید و شاید
نپسندن. دلهوره داشتم، آرسام از خانواده سرشناس و پولداری بود. پدرش توی کار برج سازی بود و نه تنها تو شیراز بلکه در
اکثر شهر های بزرگ به نام بودن و کسی نبود که در زمینه برج سازی مهندس حق پناه بزرگ رو نشناسه. آوازش به تهران و
اصفهان هم رسیده بود. خیلی از پروژه های بزرگ برج سازی رو در تهران انجام داده بودن.
همین امر باعث شده بود استرسم بیشتر بشه. از نظر مالی خیلی پایین تر از اونها بودیم ولی هیچ وقت خانوادم رو کوچک و کم
نمی دونستم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۲۳🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 زینب ادامه داد: +«یادت میاد وقتی بچه بودیم،یه
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۳🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
هر دو بلند شدند و قدم زنان به روی شن های کنار دریا،،گام هایشان را برداشتند.
صدایی که دریا به گوششان با رفت و آمدش،،میرساند؛حس دل انگیزی به آن دو تزریق میکرد.
در میانه راه با یکی از زنان فامیل مواجه شدند و شروع به مماشات کردند:
+«ماشالله هزار الله اکبر به این دوتا دختر.
سلام به مادر پدرتون برسونید!»
-«حتما..بزرگیتون رو میرسونیم.»
وقتی به خانه رسیدند،،کفش هایشان را در آوردند.
زینب رفت تا کمی آب بنوشد.
مهدیا نیز روی زمین نشسته بود.
که وانگهی پدرش از راه رسید:
+«حاج خانوم بفرمایید غذا رو درست کنید..
ضعفمون گرفته!»
مهدیا رو به پدرش گفت:
+«مامان داره با کی حرف میزنه آقا جون؟»
-«نمیدونم بابا گوشی تو زنگ خورد..نبودی مادرت جواب داد»
حس اینکه چه کسی به او زنگ زده،علامت سوالی در ذهن مهدیا ایجاد کرد.
همان لحظه مادر خارج شد!
+«سلام علیکم!»
همگی به او سلام کردند.
مادر اشاره کرد که الان میآید و غذا را آماده میکند.
لحظه ای روی دو پایش ایستاد.
چشم در چشم مهدیا.
و حرفی را زد که مهدیا توقعش را نداشت:
+«خواستگارت فردا این موقع شماله!»
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌