🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت22 با صدای باز شدن در بیدار شدم هانا بود دوید و پ
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت23
از خونه زدم بیرون ،گوشیمو از کیفم درآوردم شماره نرگس و گرفتم
- الو نرگس
نرگس: سلام رها جان خوبی؟
چرا گوشیت خاموش بود،دیگه کم کم نا امید شدم به زنده بودنت - شرمنده ببخشید ،یادم رفته بود گوشیمو روشن کنم
نرگس: خوب چی شد رفتی خونه؟
- الان کجایی؟
نرگس: کانونم - آدرسشو بده بیام پیشت
نرگس: باشه حتمن الان برات پیامک میکنم ،فعلن یاعلی - خدانگهدار
سوار تاکسی شدم یه دربست گرفتم ،رفتم سمت آدرسی که نرگس فرستاد
رسیدم دم کانون
وارد کانون شدم
یه عالم بچه بودن که از چهره اشون
مشخص بود که یه مشکلی دارن دارن
نرگس چقدر قشنگ به اون بچه ها محبت میکرد
نرگس با دیدنم اومد سمتم
با دیدن صورتم ،سمتی که جای انگشتای دست بابام بود و بوسید
نرگس: مشخصه از چهره ات که شب خوبی نداشتی
- ولی درعوضش با دیدن تو و این بچه ها الان خیلی خوبه حالم
نرگس: جدی، پس هر روز بیا اینجا
- اینجا چیکار میکنین با بچه ها ؟
نرگس: بازی ،آواز میخونیم ،و خیلی کارای دیگه - آواز؟ چه جوری؟
مگه میتونن یاد بگیرن
نرگس: باور کن رها، ذهن این بچه ها خیلی قویه، باید بدونی چه جوری باهاشون رفتار کنی
اینجوری میتونی بهشون کمک کنی - میشه برام بخونن ببینم
نرگس: حتمن، اتفاقن بچه ها داخل اتاق آوازن بریم اونجا - بریم
وارد اتاق شدیم ،تعدای دخترو پسر ،قد و نیم قد ایستاده بودن
میخواستن شعر ایران و بخونن
نرگس: سلام بچه ها ،واسه رها جون شعری که یاد گرفتین و میخونین؟
بچه ها: بهههههله
شروع کردن به خوندن ،صدای دلنشینی داشتن ،ولی یه چیزش کم بود ،یه چیزی که به بچه ها بیشتر انرژی بده واسه خوندن
بعد از تمام شدن شعر ،شروع کردم به دست زدن ،اینقدر خوشحال بودم که نمیدونستم خوشحالیمو چه جوری ابراز کنم
نرگس: خوب از دست زدنت پیداست که خیلی خوشت اومد نه؟
-دقیقأ،عالی بود ،دست همه تون درد نکنه که به این بچه ها کمک میکنین
نرگس ،خوب بریم دفتر بشینیم صحبت کنیم
- باشه..
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت22 #پسربسیجی_دخترقرتی بله حتما در خدمت هستم بفرمایید تا براتون پرونده تشکیل بدم مدارکتون همراهت
#پارت23
#پسربسیجی_دخترقرتی
هه چه خوش خیالی ها من فقط برای نزدیکی به امیر علی رفتم اونجا
مریم : یعنی جدی جدی نمیخوای بیخیال این بیچاره بشی؟
امکان نداره باید ادب بشه
رو به شقایق گفتم:
حالا به نظرت دختر خالت آمار میده؟
شقایق:آره بابا ببین چطور خودم تخلیه اطلاعاتیش کنم کارت نباشه
-مرسی گلم فقط مواظب باش نفهمه واسه منه گندش در بیاد
شقایق اوکی بابا خیالت راحت تا فردا خبرش بهت میدم
ممنون عشقم
مریم با افسوس سری تکون داد و گفت:
هی چی بگم که تو حرف حرف خودته حالا پاشید بریم به کلاسمون برسیم
بعد از کلاس اون روز و راحت شدن خیالم از آمار گیری امیر علی همراه خاله گیتی به بازار رفتم
و کلی لباس مناسب نقشم خریدم البته بماند که گیتی بیچاره دهنش از این تغییر باز
مونده بود ولی چیزی به روی خودش نمی آورد. شاید هم فکر می کرد متحول شدم
روز بعد شقایق خبر آورد که امیرعلی بجز دوشنبه ها که با خودمون کلاس داره کلاس دیگه ای نداره ولی هروز به دفتر بسیج میاد و قراره بعد پاس کردن این درس برای گرفتن تخصص
به روسیه بره
پس وقت زیادی ندارم و باید از راه بسیج بهش نزدیک بشم
روزها می گذشت و من همچنان در پی یک نگاه یا توجه از جانب امیرعلی بودم ولی این بشر انگار از جنس سنگ بود و تمام نقشه های من به فنا می رفت
این موضوع من رو بیشتر حرصی میکرد ، شب روز از خودم میپرسیدم چرا من رو نمی بینه
شاید ساعتها خودم رو توی آینه نگاه میکردم برای پیدا کردن عیبی در صورتم ولی به نتیجه ای نمی رسیدم
زیاد رفتنم به دفتر بسیج باعث ایجاد دوستی عمیقی بین منو سحر حسینی شده بود و من حالا با علاقه و بدون توجه به نقشم برای دیدن امیرعلی به دفتر بسیج می رفتم و البته سحر بیکار نبود و هروز دریچه ی جدیدی از فلسفه بسیج و حجاب و عفاف به روی من باز می کرد .
هم
تغیرات ظاهریم دیگه به خاطر امیرعلی نبود. بلکه برای خودم بود ولی هنوزم مقاومتهای داشتم در مورد پوشش مثلا اینکه همیشه اون یه کم مو باید بیرون باشه ولی نوع لباسم معقول تر شده بود و البته آرایشم کمتر
یک روز که مثل همیشه که برای دیدن سحر رفته بودم پوشهای دستم داد تا به دست امیرعلی برسونم
تقه ای به در زدم و وارد دفترش شدم :
سلام آقای فرهانی
مثل همیشه سرش برای نگاه کردن بالا نیومد و سر به زیر جواب داد:
سلام بفرمائید
این پرونده رو خانم حسینی دادن بدم شما
ممنون
یک لحظه فقط یک لحظه کودک درونم شیطنتش گل کرد که اذیتش کنم
پرونده رو سمتش گرفتم دستش رو که برای گرفتن پرونده دراز کرد پرونه رو سمت خودم کشیدم پوف کلافه ای کشید ، دوباره سمتش گرفتم اینبار هم دستش که بلند شد سمت
خودم کشیدم