🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#بهوقتپاییز🍂 #پارت3 آهنگی گذاشتم تا سکوت سنگین خانه را بشکنم، احساس گرما می کردم برای همین در
#بهوقتپاییز
#پارت4
!مادری که بر خالف نازنین حساب گر و دو دوتا چهار کن نبود
یاد مامان باز هم اشک به چشمانم آورد، زیر قابلمه را خاموش
کردم و داخل بشقاب چینی برای خودم ماکارانی کشیدم و
گوشیم را از روی اپن برداشتم، پشت میز ناهار خوری گرد دو
.نفره ام نشستم
وقفه انداختن بین حرف زدنش باعث شد با شک بپرسم
نمیای؟ -
راستش می خوام ترم تابستون بگیرم، اگه نیام تو ناراحت -
میشی؟
غم سنگینی در دلم نشست، تنها دلخوشیم دیدن خواهرم بود!
:مگه می شد ناراحت نشوم! ولی به زبان نیاوردم و آهسته گفتم
.نه عزیزم به درسات برس، نهایتش من یه سر میام پیش تو -
:ذوق زده، جیغ زد
آخ جون، فکر خوبیه، مطمئنم اینجا بهت خیلی خوش می -
.گذره
لبخند زدم
.پول می فرستم برای ترم جدیدت -
!بازم مکث کرد
.بابا برام پول فرستاده اگه نیاز داشتم بهت می گم -
اخم کردم
!از نازی جانش اجازه گرفته؟ -
هر دو سکوت کردیم! سکوتم که طوالنی شد این بار پگاه سکوت
را شکست
حاال کی میای؟ -
سعی کردم خودم را شاد نشان دهم، کاری که توی این چندسال
!تنهایی به خوبی یاد گرفته بودم
سوپرایز داری برام؟ -
!حاال -
.حاالی پر از شطینتی که گفت به روی لبم خنده آورد
.باشه خواهری مواظب خودت باش -
.ماکارانی را دور چنگالم پیچاندم و در سکوت شامم را خوردم
چند دقیقه ای به زندگیم فکر کردم وقتی به خودم آمدم چنگال
!در دستم ثابت مانده بود
نگاهی به چنگال در دستم انداختم، دیگر اشتهایی برای غذا
خوردن نداشتم، چنگال را درون ظرف ماکارانی سرد شده
انداختم و غذایم را که تقریباً دست نخورده باقی مانده بود داخل
.یخچال گذاشتم
حوصله ی اینکه به اتاق خواب بروم را نداشتم، چراغ سالن را
.خاموش کردم
#مهوا🪐 ⊹ ⸼࣪
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت3 بعد از دوساعت رسیدیم به یه باغ خارج از شهر نوید
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت4
اعصابم به هم ریخته بود ،رفتم داخل ساختمون تا نوید و پیدا کنم ،بهش بگم بریم خونه
همه جا رو گشتم پیداش نکردم
از پله ها رفتم بالا همینجور به عقبم نگاه میکردم که کسی همراهم نیاد
یه دفعه دیدم یه دختری از یه اتاق بیرون اومد و کنارم رد شد رفت پایین
نزدیک اتاق شدم
درو باز کردم خشکم زده بود
نوید ایستاده بود و داشت لباسشو میپوشید
نوید لبخندی زد: کاری داشتی عزیزم
اشک تو چشمام جمع شده بود:
تو که اینقدر کثیفی ،تو که اینقدر همه جوره به خودت میرسی !
منو میخوای چیکار
نوید: چون تو با همه فرق داری ...
نزدیکم شد ...
از اتاق بیرون رفتم ،از پله ها رفتم پایین،درو باز کردم ،با تمام سرعت دویدم سمت در حیاط
در قفل شده بود ...
میکوبیدم به در و گریه میکردم و فریاد میزدم
- درو باز کنین بیشرفا ،درو باز کنین پس فطرتا
خانم چیکار میکنین،؟
( همونجور که هق هق میزدم)
بیا درو باز کن شرمنده ،اقا شاهرخ باید اجازه بده
- همه تون برین گم شین ،درو باز کن
نوید : بیا سوار شو میبرمت؟
- من با تو هیچ گورستونی نمیام
نوید: باشه هر جور راحتی ،اینجا هرکی میاد باید همراه همون نفر بره،وگرنه نمیزارن تنها بره سوار ماشین شدو اومد سمت در منم رفتم عقب ماشین سوار شدم و رفتیم...
توی راه فقط صحنه ها کثیف یادم میاومد.
حالم داشت به هم میخورد.
بزن کنار....بزن کنار...
نوید: اینجا جای وایستادن نیست !
- حالم بده ،بزن کنار لعنتی
ماشین ایستاد و پیاده شدم ،رفتم یه گوشه نشستم و بالا آوردم...
نوید یه بطری آب آورد برام ...
دست و صورتمو شستم و دوباره سواره ماشین شدیم و حرکت کردیم ...
تا برسیم خونه سرمو به شیشه تکیه داده بودم و گریه میکردم
نزدیکای ساعت ۱ بود که رسیدیم خونه
از ماشین پیاده شدم رفتم سمت در...
نوید پیاده شد: رها
برگشتم نگاهش کردم
نوید: کیف تو جا گذاشتی
کیف و ازش گرفتم و از داخل کیف کلید و برداشتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط درو بستم، نویدم رفت...
وارد اتاقم شدم خودمو انداختم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن شالمو جلوی دهنم گذاشتم تا کسی صدای گریه امو نشنون...
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت3 #پسربسیجی_دخترقرتی یه لبخند به صورت نازش زدم و سمت اتاقم رفتم با آژانس هواپیمای تماس گرفتم خ
#پارت4
#پسربسیجی_دخترقرتی
بعد از بستن چمدونم به همراه مامان پیش عزیز رفتیم بازم مشغول آشپزی بود ، این عزیز خانم عاشق آشپزیه با اینکه کمکی داره تو خونه ولی غذا رو خودش میپزه انصافا هم که دست پختش
عالیه
عزیز بازم که پا اجاقی فدات بشم
خدانکنه دخترم اگه این غذا رو هم نیزم که کلا باید یه گوشه بمونم
اوه مگه .
بده این حجم بیکاری؟ خوشبحالت منکه عاشق استراحت و بیکاریم
آره جون خودت خوبه سال به سال تو خونه نیستی معلوم نیست تو اون بیمارستان چکار میکنی ؟ -وا عزيز مثلا خیر سرم دکترم هااااا معلوم نیست چکار میکنم ؟
-خوبه خوبه مامانت و گیتی کم بود ؟ حالا حتما تو هم باید دکتر می شدی ؟
اوه مردم آرزوشونه بچشون دکتر بشه خانواده مارو باش تورو خدا صدای خنده مامان که تا الان به حرفای ما گوش میداد بلند شد و به عزیز ز گفت:
_مادر من چکار بچم داری خانم دکتر مامانشه
بعد هم گونه من رو محکم بوسید و برای هزارمین بار با ذوق گفت:
-مرسی دریا که منو بابات رو به آرزومون رسوندی
جواب بوسش رو با بوسه ای دادم و گفتم
کمترین کاریه که برا جبران زحماتت انجام دادم مامان
فدای تو دخترم حالا بیا غذا بخوریم که من از خستگی هلاکم امروز نخوابیدم
- وای ببخشید مامان اصلا حواسم نبود دیشب شیفت بودی الان سفره پهن میکنم
بعد از خوردن ناهار مامان برای استراحت به اتاق عزیز رفت منم، مشغول جم کردن سفره شدم ،بعد از جم کردن سفره رفتم کنار عزیز نشستم که مشغول دیدن سریال مورد علاقش بود طبق
معمول کلی هم نصیحتم کرد که تو شهر غریب دارم میرم چکار کنم و چکار نکنم انگار که نه انگار
دوسال توی یه شهر دیگه تنها زندگی کردم عزیزه دیگه کاریش نمیشه کرد .
کم کم داشتم به ساعت پرواز نزدیک میشدم یک بار دیگه وسایل رو چک کردم همه چی اوکی بود
وسایل رو تو ماشین مامان جا دادم
حالا نوبت مامان بود که بیدارش کنم
با تقه ای به در وارد اتاق شدم
اه مامان بیداری ؟
آره ساعت زنگ گذاشتم
پس زود راه بیفتیم که وقت زیادی تا پرواز نمونده
باشه مادر من آماده ام کاری ندارم همه وسایلت رو برداشتی چیزی فراموش نکنی ؟
آره مامان همه رو برداشتم تا شما یه چای بخوری من اومدم
برم
برای آماده شدن به اتاقم رفتم ، چون کار خاصی نداشتم سریع آماده شدم می خواستم از اتاق بیرون که نگاهم به تسبیح فیروزه روی میز افتاد دوباره دلم لرزید ، تنها یادگاری که از عشقم داشتم ، یعنی بازم با خودم ببرم؟ مثل این چند سال که به جونم بسته بود مگه نمیخوام برم که آرامش دل بگیرم و فراموش کنم؟ یعنی درسته که این تسبیح رو ببرم و هر لحضه بازم به یادش باشم ؟ بالاخره دلم پیروز شد و تسبیح رو برداشتم
نه این تسبیح نمیتونه از من جدا باشه ، به جونم بسته است
مامان کنار ماشین منتظرم بود
بعد از خدا حافظی با عزیز سمت فرودگاه حرکت کردیم ، به لطف دیر کردنم زیاد منتظر نموندم داشتن گیت رو میبستن که رسیدم ، یه بوس رو گونه مامان کاشتم و با یه خداحافظی سمت گیت
دویدم