من برای ماه ها و سال ها فکر میکنم
فکر میکنم و فکر میکنم
۹۹ دفعه نتیجه ام غلط است
اما بار صدم به نتیجه میرسم.
"🤍✨"
#روزمرگی
کپی؟نه زیباجان🙂
گاهۍ خدا ازطریقآدمهایۍ
کہسرراهتقرارمیده ،
بهتمیگہ: منکنارتم🔖:>!
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
آنانڪھآنروزبھتومۍخندند
فرداگریانندوتوخندانۍ 🤍🐾 . . . :)
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
امیدوارم پستچی کائنات یه خبر خوب برات بیاره....!🥲❤️ ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدترین و شاید بهترین اخلاق من اینه که...؛🤌👀
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
معجـزھ
دوست داشتنِ تُـوست
ڪہ حتۍ بدونِ حضورِ خودت
هر روزدر من اتفاق مۍافتد...🫂❤️
#مخاطبخاص
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت30 #پسربسیجی_دخترقرتی دیگه همه چی تموم شده بود فصل جدید و عاشقانه زندگیم به همین راحتی به پایان
#پارت31
#پسربسیجی_دخترقرتی
بیا تو عزیزم بیا که حسابی به موقعه رسیدی میخواستم شام بخورم
آخ جون غذا دارم از گشنگی میمرم
پس بدو تا سرد
نشده
ولی باید قبلش یه دوش بگیرم عادتم رو که میدونی تا دوش نگیرم چیزی از گلوم پایین نمیره
باشه عزیزم برو زودی بیا
بعد از یه دوش که حسابی هم بهم چسبید و خوردن شام دوتا چای ریختم و کنار مامان
نشستم
مامان خوب بگو بینم خوش گذشت سفر
، مگه میشه پیش امام باشی خوش نگذره ؟ حسابی جات رو خالی کردم
عالی
بود
ممنون عزیزم
انشالله بزودی دوباره با هم میریم
حتما
حالا چکاره ای ؟
فردا میرم بیمارستان باید شروع به کار کنم
مطب چی نمیخوای مطب بزنی
نه نمیخوام زیاد وقتم درگیر بشه میخوام وقتم رو برای تخصص بزارم کار خوبی می کنی هر کمکی لازم بود فقط به خودم بگو
-چشم
کی
بلا دخترم
با لبخند خیره صورتم شد ، عشق رو توی چشماش میدیدم خیلی خوشحال بود که بعد از چند
سال به خونه برگشتم
دستاش رو توی دستم گرفتم آروم بوسه ای روی دستاش نشوندم
ببخش مامان خیلی اذیتت کردم این چند سال
اشک از چشماش جاری شد
من ازت دلگیر نبودم که بخشم من اگه حرفی هم میزدم برای خودت بود ولی اشتباه کردم الان میگم تصمیم با خودته تو حق داری برای زندگیت تصمییم بگیری
قربونت برم
دوباره دستاش رو بوسیدم
یهوی انگار یاد چیزی بیفته گفت :
آخ اگه بدونی چی شده ؟
با تعجب از حرکت ناگهانیش گفتم :
چی شده ؟
وای دریا گیتی داره ازدواج میکنه
از جا پریدم و با داد گفتم :
چی؟ با کی؟ پس چرا به من چیزی نگفت دیروز باهاش حرف زدم -من بهش گفتم بهت نگه میخواستم سوپرایزت کنم
واقعا هم سوپرایز شدم ، حالا کی هست این آقا داماد
آهی کشید و گفت:
بالاخره به مراد دلش رسید با آوش
شوک زده گفتم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت31 #پسربسیجی_دخترقرتی بیا تو عزیزم بیا که حسابی به موقعه رسیدی میخواستم شام بخورم آخ جون غذا د
#پارت32
#پسربسیجی_دخترقرتی
آوش ؟ مگه با کسی دیگه ازدواج نکرده بود؟
چرا ظاهرا چند سال بعد ازدواجش زنش برای همیشه ترکش کرده و رفته
پس این همه وقت کجا بوده چرا الان بعد این همه سال ؟
- چی بگم خودت که گیتی رو میشناسی ظاهرا این چند سال چند بار سراغ گیتی اومده اما گیتی هر بار ردش کرده
دوباره تعجب کردم چرا گیتی بعد این همه عشق ردش کرده و چرا الان بعد این همه سال قبولش کرده فکرم و به زبون آوردم
مامان مثل اینکه آوش بعد جدا شدن از زنش به طور اتفاقی با گیتی روبه رو میشه بیچاره آوش اصلا از عشق گیتی خبر نداشته وقتی دوست مشترکشون میگه گیتی این همه سال به خاطر اون ازدواج نکرده میاد سراغ گیتی ولی گیتی هر بار به خاطر اینکه نمیتونه بچه
دار بشه ردش می کنه
شوک بعدی بهم وارد شد:
چی ؟ چرا بچه دار نمیشه؟
دوباره اشک به چشمای مامانم نشست:
ماما چند وقت پیش که یه مشکلی براش پیش میاد آزمایش میده و مشخص میشه که نمیتونه بچه دار بشه البته قطعی نیست احتمال کمی برای درمان وجود داره ولی نخواسته زندگی آوش خراب بشه برای همین بدون اینکه به ما بگه همیشه ردش می کرده
-پس الان چی شده که بالاخره قبول کرده ؟
انگار وقتی آوش متوجه میشه که گیتی به چه دلیل ردش میکنه سراغ گیتی میاد و بهش میگه من از زن اولم دوتا بچه دوقلو دارم یه پسر به دختر که قرار بعد هفت سال یا شاید هم زودتر بیارم پیش خودم گیتی هم وقتی این رو میشنوه و میفهمه آوش بچه داره قبول میکنه باهاش ازدواج کنه
آه مامان با اینکه خیلی دیر شده ولی بازم خدارو شکر که گیتی سرو سامون میگیره انشالله
خوشبخت بشه
-الهی آمین
روز بعد با گیتی تماس گرفتم حسابی خوشحال بود که بعد این همه سال قراره به وصال
عشقش برسه از ته دل برای این خوشحالیش خوشحال شدم و بهش تبریک گفتم روز اول کاری بود، خودم رو به بیمارستان رسوندم بعد از آشنای با همکاران مشغول به کار شدم کارم برای روز اول زیاد سنگین نبود .
محیط کاری رو دوست داشتم بیشتر به این خاطر که با روحیم سازگار بود
چند روز بعد آوش و گیتی به عقد هم در اومدن ، آوش مرد جا افتاده و می شد گفت خوش هیکل و خوش چهره ای بود گیتی بیچاره حق داشت که اینطور عاشقش شده بود چشمهای بی نور گیتی حالا از عشق برق میزد کاملا معلوم بود که شادابی به زندگیش برگشته بازم خدا رو شکر کردم
چند ماه
بعد هم با گرفتن یه چشن کوچیک رفتن سر خونه زندگیشون
این چند ماه حسابی توی بیمارستان جا افتام و دوستای جدیدی پیدا کردم بهترین دوستم زهرا بود زهرا هم مثل من بیست و شیش سال داشت و پزشک عمومی بود
که الانم کنارم نشسته و داره برام از اومدن دکتر جدید حرف میزنه
زهرا میگم دریا فهمیدی چی شد ؟
نه چی شد؟
- واپس من دو ساعته دارم چی میگم دکتر کشکولی هست که قراره برگرده شهر خودش ؟
کشکولی ؟؟؟
-وای حواست کجاس دختر متخصص مغز و اعصاب رو میگم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت32 #پسربسیجی_دخترقرتی آوش ؟ مگه با کسی دیگه ازدواج نکرده بود؟ چرا ظاهرا چند سال بعد ازدواجش زن
#پارت33
#پسربسیجی_دخترقرتی
- آها ، ... خوب ؟
میگن قراره فردا یه دکتر جدید بیاد جاش
-خوب طبیعیه پس میخواستی کسی نیاد جاش
نه دیونه ولی میگن طرف پسر جونیه حدود سی دوسه سال
خوب بازم عجیب نیست
اه بی ذوق بابا مجرده همه دخترای بخش خودشون رو آماده کردن بیاد بگیرشون تو چرا اینقد
بی
احساسی همینه که
هنوز شوهر نکردی ترشیدی ور دل من
خودکارم رو سمش پرت کردم
گمشو بابا مگه من مثل تو هولم
من کجام هوله فقط نمیخواستم بترشم اینه که مخ پسر عموم رو زدم اومد گرفتم
بعد هم خودش کلی به حرف خودش خندید سری با تاسفم براش تکون دادم و مشغول نگاه کردن به پرونده رو به روم کردم شدم دوباره صداش بلند شد
-ببین دریا نمیخوای بیشتر فکر کنی طرف تخصصش رو خارج گرفته ها
بابا تو بزار بیاد شاید زن داشت
نه خله بچه ها آمارش رو گرفتن تازه از خارج برگشته زنم نداره راضیه رو که میشناسی منشی رییس بیمارستان عکسشم دیده گفت به چشم برادری هلویه برا خودش
-خدا خفت نکنه زهرا نمیگی کسی بشنوه؟ بابا خوبه تو شوهر کردی و بچتم توی راهه وگرنه
الان منم باید برات دنبال شوهر می گشتم
دوباره خندید و گفت:
کسی هم
نه مگه تو ، تو اگه از این عرضهها داشتی الان خودت سینگل و ترشیده نبودی بزار
این دکی خودمون بیاد برات جورش میکنم
گارد گرفتم تا دوباری چیزی سمش پرت کنم که با خنده از اتاق خارج شد. پوفی کشیدم و کلافه
با خودم گفتم
دیونه است بدبخت شوهر ندیده
در حالی که سرش رو از لای در داخل داده بود گفت:
-بدبخت منکه شوهر دارم تو شوهر ندیده ای
نیم خیز شدم که برم سمتش بازم پا به فرار گذاشت
اون روز با دیونه بازی های زهرا گذشت البته باید بگم این دیونه بازیاش حسابی برای من خوب بود و تا حدودی از دپرسی بیرونم آورده بود
روز بعد در حالی که کلا ورود دکتر جدید خارج رفته رو فراموش کرده بودم وارد بیمارستان شدم وارد اتاق که شدم از زهرا خبری نبود :
-یعنی نیومده ؟نه بابا این دختر اگه رو به موت هم باشه میاد
یهوی یاد باردار بودنش افتادم و با ترس از ذهنم گذشت نکنه اتفاقی براش افتاده سریع گوشیم رو از کیفم خارج کردم و بهش زنگ زدم ، بعد از چند بار زنگ خوردن صدای پچ پچش رو
شنیدم
الو دریا کجای ور پریده ؟
توی اتاق تو کجای چرا آروم حرف میزنی ؟
اه دیونه مگه دیروز نگفتم قراره دکی خارجیه بیاد الانم همه جم شدیم سالن اجلاس تا با حضرت آقا آشنا بشیم تو هم زود خودت رو برسون
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت33 #پسربسیجی_دخترقرتی - آها ، ... خوب ؟ میگن قراره فردا یه دکتر جدید بیاد جاش -خوب طبیعیه پس
#پارت34
#پسربسیجی_دخترقرتی
با دست به پیشونیم کوبیدم کلا فراموش کرده بودم چادرم رو مرتب کردم و سمت سالن رفتم همین که به سالن رسیدم شخصی رو دیدم که داشت از پله ها بالا می رفت وقتی روی صن قرار گرفت و سمت جمع برگشت گوشه های چادر از دستم ها شد و روی زمین
افتاد
-امیر....علی
از زبان امیر علی
****
***
وقتی چرخهای هواپیما با زمین برخود کرد حس آرامشی تمام وجودم رو پر کرد چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم بالاخره غربت تموم شد و بعد از چند سال برای همیشه به کشورم برگشتم و خدا میدونه این چند سال دوری چقدر برام سخت گذشت ولی همینکه فکر میکردم برمیگردم و به ردم و به کشورم خدمت میکنم آرومم میکرد
بعد از گرفتن چمدون و بارم بی صبرانه سوار اولین تاکسی شدم و آدرس خونه بی بی گل رو
دادم
دستم رو روی زنگ گذاشتم و هر چند ثانیه یه زنگ میزدم صدای اعتراض آمیز بی بی به گوشم
رسید
صبر کن ای بابا چه خبرته امون بده
در که به روم باز شد و بی بی رو با اون چادر گل گلیش بین در دیدم دلم از خوشی لرزید
الهى من قربونت بشم بی بی
چند ثانیه شوک زده بهم خیره شد بعد کمکم محبت جای خودش رو به تعجب توی چشماش
داد:
-امیرم خودتی؟ برگشتی عزیز بی بی
در حالی که دستهام رو برای به آغوش کشیدنش باز می کردم گفتم :
اره بی بی امیرت برگشته دیگه هیچ وقت تنهات نمیذارم
بغلم کرد و گفت:
خوش اومدی ، خوش اومدی خدارو شکر که نمردم این روز رو دیدم
با اخم ساختگی جواب دادم:
اه بی بی انشالله سالهای سال سالم و سلامت سایه ات بالا سر من باشه
تو خودت سایه سری پسر ، بیا تو بیا پسرم
وارد حیاط همیشه با صفای خونه شدم هیچی تغییر نکرده بود همون حوض که داخلش با رنگ آبی رنگ شده بود همون گلدونها با گلهای قرمز دور حوض همون تخت کنار حوض همون حیاط آب جارو شده وای که چقدر دلم برای بی بی و این خونه که حس آرامش به آدم میداد تنگ شده بود
چمدونم رو داخل اتاق گذاشتم و دوباره به حیاط برگشتم
روی تخت نشستم و چشمام رو با آرامش بستم چقدر حس خوبی دارم از اینکه برگشتم خدا رو
شکر
با صدای لخ الخ دمپای بی بی که سینی به دست از پله ها پایین می اومد چشم باز کردم و سینی رو از دستش گرفتم:
آخه تو چرا زحمت میکشی بی بی ، بیا بشین خودت رو اذیت نکن
اذیت کجا بود پسر نبینم از این حرفا بزنی من جون میگیرم برای پسرم چای بیارم
عطر چای رو به ریه هام کشیدم
اخ که بی بی چقدر دلم برای این چای های عطریت تنگ شده بود اصلا بوی زندگی میدن
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت34 #پسربسیجی_دخترقرتی با دست به پیشونیم کوبیدم کلا فراموش کرده بودم چادرم رو مرتب کردم و سمت سا
#پارت35
#پسربسیجی_دخترقرتی
خندید و گفت:
نوشجانت پسرم بخور
بی بی پس رقیه خانم کجاست چرا تنهای؟
پیش پای تو رفت خرید خدا خیرش بده خیلی هواسش بهم هست زن بیچاره نمیزاره دست به
سیاه سفید بزنم
آی بی بی منظورت از سیاه سفید چیه منکه میدونم شما بیکار نمیمونی
دوباره خنده ای کرد و گفت
نه مادر مگه میزاره همش میگه آقا امیرعلی گفته بی بی چکار نکنه و فلان نکنه
-به به لازمه یه تشکر ویژه داشته باشم از رقیه خانم خدا خیرش بده انگاری کامل حرفام یادش
بوده
آره عزیزم خیلی مواظبم بود بیچاره کسی رو هم که نداشت پیشش بره اینه که همیشه کنارم بود و هیچ وقت تنها نبود
دستم رو گرفت و ادامه داد:
ممنون پسرم
که ازش خواستی بیاد پیش من بمونه خدا انشالله حفظت کنه خدا ازت راضی
باشه همیشه حواست بهم بوده
دستش رو بوسیدم
این چه حرفیه بی بی وظیفم رو انجام دادم تاج سری به مولا
زبون نریز بچه
با صدای در حرفش رو قطع کرد رقیه خانم بود که با کیسه های دستش وارد حیاط شد با دیدن من اونم متعجب شد ولی چیزی نگذشت که با لبخند به سمتم اومد به احترامش بلند شدم و کیسه ها رو ازش گرفتم
سلام رقیه خانم زحمت کشیدید
سلام مادر رسیدن به خیر خوش اومدی چه زحمتی رحمته بفرما شما خودم میبرم
نه مگه من میزارم
دیگه اجازه تعارف بیشتر بهش ندادم و کیسه ها به آشپزخونه بردم بعد ریختن یه چای برای
رقیه خانم به حیاط برگشتم
با خجالت دستی به گونه زد و گفت:
خدا مرگم بده شما چرا پسرم شما خسته ای خودم می ریختم
خدا نکنه کاری نکردم
بعد خوردن چای شروع کردم به تعریف از این چند سال که اونجا بودم
بی بی جان خلاصه اینکه کار خاصی اونجا نداشتم جز دانشگاه رفتن و کار کردن از صبح که دانشگاه بودم بقیه روزها هم کار می کردم
با اینکه زندگی توی همچین محیطهای با روحیم سازگار نبود ولی مجبور بودم بسازم ، دیگه خدا رو شکر گذشت
بی بی همین فقط کار کردی درس خوندی منو باش منتظر بودم با عروس بیای
بلند خندیدم و و گفتم:
وای بی بی خیال داشتی برات عروس خارجی بیارم؟ آخه به من میاد زن خارجکی بگیرم ؟ -چه میدونم مادر گفتم بالاخره تو هم دل به یکی می بندی منم به آرزوم میرسم
بعد با تعجب پرسید
یعنی اونجا دختر ایرانی نبود بگیری مادر ؟
دوباره به نحوه سوال پرسیدن سادش خندیدم