eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
202 دنبال‌کننده
288 عکس
42 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من تنها شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانک
میم‌مثل‌مادر دلم برای خانه تنگ شده. از دیروز تا حالا انگار صدسال گذشته. مامان زیر بغلم را می‌گیرد و می‌رویم طرف تشکی که گوشه‌ی هال پهن شده:«یوااااش» می‌خواباندم و پتو را می‌کشد روی پاهام. زل می‌زنم به سفیدی سقف. چشمم سیاهی می‌رود و دلم مچاله می‌شود. سرم را می‌برم زیر پتو و دست می‌کشم روی شکمم. درد می‌کند. لباسم را می‌زنم بالا و چنگ می‌اندازم به خانه‌ی خالی! پاهایم داغ می‌شود. «دنیا به آخر نرسیده مادر. بیا این کاچی شیرین‌و بخور دلت نا بگیره» گلویم از صدای بغض‌دار مامان ورم می‌کند. خودم را می‌کشم بالا و سعی می‌کنم بنشینم. اولین قاشق را که می‌گذارد توی دهنم صدای تق تق کفش‌های مادر آرش را از توی راهرو می‌شنوم. هرچه صدا نزدیک‌تر می‌شود دهانم بیشتر مزه زهرمار می‌گیرد. دست مامان و کاسه‌ی کاچی را پس می‌زنم. در با شتاب باز می‌شود و قامت کوتاه و سیاه‌پوش خانم جان توی چارچوب نقش می‌بندد. حسرت مادرانه‌ام را بی هوا می‌کوبد توی سرم:«این یکی‌و هم نتونستی نگه داری، نه؟» چشم‌هایش قرمز است و مشت‌هایش گره کرده. اصلا آمده برای جنگ. همان روز که رفتم بهزیستی و درخواست پذیرش نوزاد دادم آمد پایین. خبر نداشت. گفت خرج آی وی افم را تمام و کمال می‌دهد تا نتیجه بگیریم. آن همه پول خرج کرد تا از تنها پسرش نوه‌ داشته باشد! نمی‌دانم این رحم وامانده چه مرگش است که تابِ نگه داشتن نوه‌ی این زن را ندارد! تسلیم و ساکت خیره می‌شوم به کلماتی که از دهانش پرت می‌شود طرفم. مامان لبخندی زورکی می‌زند و می‌گوید:«مگه دست خودشه خانوم کمالی؟ شما یه نگاه به رنگ و روش بکن» مردمک‌هایش را یک دور بین ما می‌چرخاند و برمی‌گردد طبقه بالا. مامان زیر لب غرولند می‌کند و می‌رود آشپزخانه. گوشی را از کنارم برمی‌دارم. می‌روم توی گالری. همه چیز تا دیروز خوب بود. صدای قلب، تصویر سونوگرافی، آزمایش. از تک تکشان عکس و فیلم گرفتم. از لحظه‌ی مثبت شدن بیبی چک تا قهقهه های آرش وقتی دکتر اکو را گذاشت روی پوست شکمم. صدای نبضش که پیچید توی مطب، دوتایی زدیم زیر گریه! چقدر خسته ام. عکس و فیلم‌ها را پاک می‌کنم و گوشی را پرت می‌کنم آن طرف. با صدایی که خودم هم به زور می‌شنوم می‌گویم:«می‌خوام بخوابم.بیدارم نکن» مامان تشکچه پلاستیکی می‌اندازد زیرم. پیشانی‌ام را می‌بوسد و تصویرش تار می‌شود. وسط بیابان بودم. تنم خیس خیس بود. بوی ترشی شیر و گردن نوزاد می‌آمد. هرچه دنبالش گشتم پیدایش نمی‌کردم. زمین شروع کرد به لرزیدن. صدای گریه‌ی بچه و لرزش زمین توی گوشم پیچید. دویدم. هرطرف می‌رفتم صدا بیشتر می‌شد. بچه‌ام شیر می‌خواست. پیداش نمی‌کردم. افتادم روی خاک و از ته دل فریاد کشیدم و خدا را صدا کردم. زمین هنوز می‌لرزید. از خواب می‌پرم. گوشی آن طرف تشک می‌لرزد. هول می‌زنم بردارم زیردلم تیر می‌کشد. دوباره یادم می‌افتد چه مصیبتی روی سرم آوار شده. شماره ناشناس است. قطع می‌کنم. دوباره و سه باره زنگ می‌زند. بی‌حوصله دکمه‌ی سبز را می‌کشم روی صفحه. صدای نازک زن می‌پیچد توی گوشم:«خانم کمالی، از بهزیستی تماس می‌گیرم. فردا همراه همسرتون بیاین آقا سامان دوماهه‌تون رو ببینید» زل می‌زنم به سقف سفید. اشک‌هام از دوطرف می‌ریزد زیر گردنم. صدایم را صاف می‌کنم و می‌گویم:«مامان کاچی‌مو میاری؟» 🖌مهدیه‌صالحی @pichakeghalam
سلام اینجا کانال نوشته‌های منه pichakeghalam@ خوشحال می‌شم کنارم باشید و هراز گاهی دل بدید به واژه‌هایی که پیچ خوردن تو دل روزگارم... ارادتمندتون مهدیه @pichakeghalam می‌تونید این دعوتنامه رو برای دوست‌داران قلم ارسال کنید
سلام🌱 می‌دونید که روز دختر نزدیکه😍 خوشحال می‌شم اگر تجربه‌هاتون رو درباره‌ی این روز دوست‌داشتنی و دختر داشتن در قالب خاطره و داستان برام بفرستین. من هم با اسم خودتون همینجا منتشر می‌کنم. بد نیست قلم خودتون رو محک بزنید😉 من اینجام👈 @M5566M
هدایت شده از زهرا نوری
به نام خدا تقویم سال ۸۸ را تند ورق می‌زدم. باید مطمئن می‌شدم. توی اصل قضیه فرقی نداشت؛ اما برای من آیه و نشانه‌ای قوی به‌حساب می‌آمد. انگشت اشاره‌ام را روی صفحه‌ای نگه داشتم. خودش بود. ۱۳۸۸/۷/۲۹ روز میلاد حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها. همه‌ی جزئیات آن روز صبح زود، مثل واگن‌های قطار از جلوی چشمم رد شد. زینبی که تا لحظه‌ی تولد، توی دلم وول خورد و به استخوان‌های قفسه‌سینه‌ام فشار آورد. پس به خاطر همین است که زینب با قم و بانوی مطهرش انس دارد! دوباره روز میلاد حضرت نور، ماه منیر و خواهر جان امام رضا بود. نهمین سال میلاد، بعد از تولد زینب. از شب قبل حرفی روی زبانش جُم می‌خورد‌. زینب نمی‌داند کتاب خوانده‌شده‌ی من است. از بَرش هستم. معنی مردمک‌های رقصانش را می‌فهمم. کلمه‌های نهفته توی چال‌های صورتش را حفظم. دل توی دلش نبود که فردا را یادآوری کند. خودم را زدم به آن راه. اصلا همه کیف میلاد و تولد و این حرف‌ها، فقط به غافلگیری‌اش است. با دست و پای شل رفت پیِ بازی‌اش. صدای زنگ در، هلال بزرگی آخر لب‌هایم درست کرد. ساعت خبر از برگشت زینب را می‌داد. با باز شدن در، سلام بلند‌بالایی کرد‌. سرش می‌چرخید به دور‌وبر. توی آشپزخانه را هم سرک کشید. به‌آنی چاله‌های صورتش با غم پُر شد‌. فکر کرد، جدی‌جدی یادمان رفته‌. کوله‌اش را کشید روی فرش و رفت اتاقش. پیامک زدم به باباش. گفتم الان وقتش است. نیم ساعت بعد صدای زنگ در که بلند شد، پاورچین‌پاورچین رفتم توی حمام. از همان‌جا صدایم را بلند کردم:《 زینب مامان اون درو باز کن. دارم لباسای داداش‌و می‌شورم.》زینب تا در خانه دوید. از حمام آمدم بیرون. موبایل را روشن کردم. این لحظه باید ثبت می‌شد. کیک صورتی مورد علاقه‌اش توی دست‌های مهربان باباش تکان می‌خورد. با شمعی که شعله‌اش با هر تکان تا مرز خاموشی می‌رفت‌. خوش‌حالی و عشق زینب شد آبی زلال و از گوشه‌ی چشم‌هایش راه گرفت. ✍🏻 زهرا نوری @baharezahraa
هدایت شده از قلم برمی‌دارم🖋️
بسم‌الله الرحمن الرحیم اینجا را دوست دارم. دلنواز وآرامش دهنده ست. قبل‌تر‌‌ها وقتی از مشهد راه می‌افتادیم.به گرگان که می‌رسیدیم بوی شمال را ته ته نفس‌هام حس می‌کردم. توی دلم می‌گفتم:«آخ جون داریم می‌رسیم» اگر مقصد ترمینال بابل بود،با تاکسی راه می‌افتادیم به سمت خانه ی بابا‌بزرگ. از اینجا رد می‌شدیم. برای من که شش هفت ساله بودم ماشین مثل گهواره تکان می‌خورد.از همان اول توی تاکسی می‌خوابیدم. به اینجا که می‌رسیدیم،صدای جیرجیرک‌های روی درخت ها مرا از خواب بیدار می‌کرد. باد بوی دریا می‌داد. من با خوش‌حالی از خواب می‌پریدم. از اینجا به بعد ،همه چیز برای من نوید رسیدن داشت. با خوش‌حالی وصف ناپذیری تمام مسیر را با چشم می‌بلعیدم. حالا اما تمام آن صدا‌ها و بوها برایم خاطره‌ایست که هربار با رد شدن از بین این سپیدارها، برایم تداعی می‌شود. اما امروز یک اتفاق جالب افتاد. قبل از این پیچ شگفت انگیز دخترم گفت:« مامان از بین اون درختا که رد بشیم خونه‌ی آقاجون اینا نزدیکه.» نا‌خودآگاه لبخند زدم. گفتم:« من عاشق اینجام» گفت:«اما پاییزش قشنگتره.» لبخندم کش آمد:«آره نارنجیش خیلی جذابه» صداش را احساساتی کرد :«حالا فکر کن برف بیاد...» همان‌موقع بود که فهمیدم... دختر که باشی. یک آنه شرلی درون تو زندگی می‌کند. آنوقت به جای اسم خیابان‌ها ، تصویر‌ها برایت راه را باز می‌کنند. خدارا بابت داشتن دختری که احساساتم را عین خودم درک می‌کند هزارررر بار شکر می‌کنم. خدایا شکرت که مادری را با دختر داشتن آغاز کردم❤️❤️❤️❤️❤️ ✍فاطمه بهرامی https://eitaa.com/ghalambarmidaram ❤️
چه‌خوش‌صیدِدلم‌کردی‌بنازم‌چشم‌مستت‌را که‌کس‌مرغان‌وحشی‌را‌ازین‌خوشتر‌نمی‌گیرد @pichakeghalam
چقدر سالها زود میگذرد،در کنار پنجره نشستم و دست زیر چانه گذاشتم و با نگاه انداختن به بیرون خاطراتم رو مرور کردم ، سال ۱۳۶۲ خاطرات مشهد برایم زنده شد ،سالی پراز خاطره و خنده و ترس،....... دو تا دختر شاد در کوچه پس،کوچه های،شهر میگشتن و شادی،میکردن ،غافل از اینکه ،در خانه چه غوغایی برپاس،آنها فکر میکردن ما گم شدیم وما سرخوش و شاد میدودیم و میخندیم ، پدرو مادرو پدربزرگ و مادربزرگ همه نگران ،وبعداز کلی،گشتن به دنبال ما در شهر ما رو یافتن و ما مثل دو تا جوجه به خود میلرزیدیم ،پدر میخواست ما رو تنبیه کند ولی ،پدربزرگ ومادربزرگ مواظب ما بودن آن شب با کلی، ترس و وحشت از تنبیه ،گذشت ،و فردا باز ما همان کودکان شاد بودیم و مهربونی پدر و مادرهیچگاه از ما دریغ نشد و سفر خوبی،برای ما به یادگار ماند ،،،،،،،،،وبا هدیه دادن یا همان سوغاتی خودمان ما دوباره شدیم دخترهای شادو شیطون که هیچ چیز نمی‌توانست جلوی شادی و خنده ی ما رو بگیره با صدای باد و خیس شدن صورتم به خود آمدم و از روزگار خوش،کودکی رها شدم ودوباره زندگی و مشغله و کارو کارو کار.......... تولد حضرت فاطمه ی معصومه (ص)وروز دختر بر دختران شاد دیروز ،و امروز مبارک باد 🌺🌺🌺
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از به عشق دیدنت❣
🎀 قَحطُ الدُختَر 🎀 آماده شده بودم بروم سونوگرافی. زودی دوید طرفم که:« منم میام» روسری سفید و لیمویی را زیر گلو گره زده بود. کیف سفید در دست، با چشم‌های منتظر نگاهم کرد:« می‌خوام ببینم آبجی کوچولو چه شکلیه؟» دلم ضعف رفت برای آن چشمهای سیاه و ابروهای مینیاتوری، پوست گندمی و صورت عروسکی‌اش. لبهایم را که به سمت لبخند کش آمده بود جمع کردم:« تو بمون پیش داداشی. من می‌رم زود برمی‌گردم.» با اخم پا کوبید و رو برگرداند. چند دقیقه بعد توی ماشین کنارم نشسته بود. توی دلم گفتم :« خدایا چی می‌شه این یکی هم دختر باشه؟» کل مسیر ذهنم درگیر جواب سونو بود و ولعم به دختر داشتن. تقصیرنداشتم، توی خانواده‌ای بدون خواهر، بدون خاله و دختر خاله، بعد از هشت تا پسر آمده‌بودم. غیر از دختران همسایه و هم‌کلاسی‌ها، همبازی دیگری نداشتم. دلم یک رفیق صمیمی می‌خواست تا دور از چشم بقیه نقشه بکشیم، با هم قرار‌های خواهرانه بگذاریم. توی مهمانی یک گوشه بنشینیم و در گوشی حرف بزنیم و بی دغدغه بخندیم. بار اول که باردار شدم، نشستم و با خدا سنگ‌هایم را واکندم. گفتم:« بزرگوار، خودت خوب می‌دونی چقدر دلم خواهر و خاله و اینا می‌خواست. نداشتم. حالا جای همه اونا این بچه دختر باشه دیگه» همان موقع‌ها، ایام فاطمیه شد. توی هیأت‌ از حضرت زهرا سلام الله هم خیلی خواستم.با آمدن آن عروسک سیاه مو و چشم درشت، به حاجتم رسیدم. فرزانه برای من شد دختر و خواهر و هر آنچه نداشتم. بچه‌ی بعدی که خدا خواسته بود، پسر شد. توی راه بودم ببینم این آخری چه می‌شود؟ دلم می‌خواست ذوق وشوق دخترم برای خواهر داشتن، به ناامیدی تبدیل نشود. خیلی دعا کردم. اما دست تقدیر همان یکی را برایم نوشته بود. روی تخت دراز کشیدم و چشم دوختم به صفحه مانیتور. چیزی که سر در نمی‌آوردم. یادم می‌آید وقتی دکتر در جواب من گفت:« پسره»، همه رویاهام دود شد و به آسمان رفت‌. کنار همان فرشته کوچک خیالی که موهایش را شانه کرده‌بودم و دو تا پاپیون صورتی زده بودم به سرش. حالا باید همه زنانگی و مادرانگی‌هایم را یاد همین فرشته می‌دادم که بغ کرده نگاهم می‌کرد. ولی من باید راضی می‌شدم به خواسته‌ی خدا. حالا چه جوری باید فرزانه را آرام می‌کردم؟ تدبیرهمسر کارساز شد. وقتی پشت تلفن با بغض و ناراحتی به پدرش گفت:« آخه من آبجی می‌خواستم.» جواب شنیده بود:« ماه صنم بابا، اینجوری بهتر شد که. حالا فقط تو یکی یدونه بابایی.» همسرم با تحریک حس حسادت دخترانه غصه‌اش را به شادی تبدیل کرد. بعد از گذشت سالها، دختر دوم وقتی آمد که عروسک بازی‌هایش را کرده بود. مدرسه را هم گذرانده و در دانشگاه مشغول درس خواندن بود. زینب، عروس خانواده شد.و توی قلب من جای دختر خانواده برایش محفوظ بود. امروز با افتخار دو تا دختر دارم و سومی هم توی راه است.این مدل فرقش با بارداری این است، نُه ماه دیگر که نَه، نمی‌دانم کی پیدایش می‌شود. عروس دوم که قرار است دختر سوم من باشد و درهای بهشت را برایم باز کند، ان‌شاءالله به زودی بیاید. اما پسرهایم، هر کدام گلی از گلهای بهشت هستند. ما مادرها، هم صحبت و همدم از جنس خودمان می‌خواهیم، اما خدا کارش را خوب بلد است. هر‌چه او به ما بدهد، حتما از آنچه خود می‌خواستیم، بهتر است. قسمت خوشمزه‌ی شوخی خدا با من این است که حالا دو تا نوه دارم که جفتشان پسرند و قصه انتظار من برای رسیدن دختر ادامه دارد... 💝