eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
148 دنبال‌کننده
178 عکس
26 ویدیو
0 فایل
نیاز ساده‌ی من شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
کابین ۲۴۴ دستگیره را پایین کشیدم:«برو تو ننه» این پا و آن پا می‌کرد. رفتیم تو. سرمای خشک کوبیده شد به صورتمان. ته راهرو پیدا نبود. مهتابی سقفی گزگز می‌کرد و روشن خاموش می‌شد. ننه پر چادر گل‌دارش را از توی دهن درآورد و با دو انگشت گرفت. چادرش بوی مشک می‌داد.دستش را گرفتم. سرد سرد بود. نگاهش روی شماره‌ی کابین‌ها می‌چرخید. صدایش از ته چاه درآمد:«حتمی اشتباه کردن ممد آقا! علی خودش گف سر یه ماه نشده ورمی‌گرده» قدم‌هایش را به سختی روی سنگ‌فرش‌های شطرنجی می‌کشید. دستم دور انگشت‌هاش شل شد:« بیا بریم جلوتر ننه» هرچه جلوتر می‌رفتیم صورتش بیشتر می‌رفت تو هم. کناره‌ی چشم‌هایش چین می‌خورد و درد حلقه می‌زد توی مردمک‌هاش:« نمره‌ش چنده ننه؟» زیر لب گفتم:«جلوتره» با خودش حرف می‌زد. صدایش به وضوح می‌لرزید:« رخت دامادیشه زدُم قدِ دیوار پستو. عاموت گف ای‌دفه می‌ریم شیرینیشه می‌خوریم» جلوی کشوی ۲۴۴ ایستادم. ننه زل زد توی چشم‌هام. صورتش خیس بود. بغضم را قورت دادم:« همین‌جاس» دست‌های لرزانش را کوبید روی هم. زیر لب لااله الا الله گفت. عرق دستم را با لبه‌ی اُورکتم گرفتم. کشو را آهسته باز کردم. برادرم زیر کیسه‌ی سفید زیپ‌دار، خوابیده بود. دست انداختم روی دوش ننه و تقریبا کشیدمش طرف کشو:«ننه! بیا ببینش. می‌گن تو باید تایید کنی.» زل زد به کیسه. زبانش بی‌صدا بین دندان‌ها تکان می‌خورد. زیپ را تا روی سینه پایین کشیدم. صورت علی مثل ماه پیدا شد. میخ شدم به زمین. اگر ننه آن‌جا نبود همان‌جا پای جنازه جان می‌دادم. درست وسط گلوش جای گلوله سوراخ شده بود و دورش خون، دلمه بسته بود. ننه سرتا پا شروع کرد به لرزیدن. نگاهش زیر ابروهای خاکستری به صورت علی خیره ماند. چند دقیقه بی حرکت شد و بعد دستش را برد لای فر موهای خاکی. خم شد و لب‌هاش را چسباند به صورت علی. احساس کردم چیزی توی گوشش گفت.‌ سرش را که بلند کرد دیگر نمی‌لرزید. چند بار دور کابین چرخید و برگشت طرف در خروجی. توی سردخانه به جز صدای لخ لخ دمپایی هیچ صدایی نمی‌آمد. مهتابی خاموش شده بود. 🖋️مهدیه @pichakeghalam
میم‌مثل‌مادر دلم برای خانه تنگ شده. از دیروز تا حالا انگار صدسال گذشته. مامان زیر بغلم را می‌گیرد و می‌رویم طرف تشکی که گوشه‌ی هال پهن شده:«یوااااش» می‌خواباندم و پتو را می‌کشد روی پاهام. زل می‌زنم به سفیدی سقف. چشمم سیاهی می‌رود و دلم مچاله می‌شود. سرم را می‌برم زیر پتو و دست می‌کشم روی شکمم. درد می‌کند. لباسم را می‌زنم بالا و چنگ می‌اندازم به خانه‌ی خالی! پاهایم داغ می‌شود. «دنیا به آخر نرسیده مادر. بیا این کاچی شیرین‌و بخور دلت نا بگیره» گلویم از صدای بغض‌دار مامان ورم می‌کند. خودم را می‌کشم بالا و سعی می‌کنم بنشینم. اولین قاشق را که می‌گذارد توی دهنم صدای تق تق کفش‌های مادر آرش را از توی راهرو می‌شنوم. هرچه صدا نزدیک‌تر می‌شود دهانم بیشتر مزه زهرمار می‌گیرد. دست مامان و کاسه‌ی کاچی را پس می‌زنم. در با شتاب باز می‌شود و قامت کوتاه و سیاه‌پوش خانم جان توی چارچوب نقش می‌بندد. حسرت مادرانه‌ام را بی هوا می‌کوبد توی سرم:«این یکی‌و هم نتونستی نگه داری، نه؟» چشم‌هایش قرمز است و مشت‌هایش گره کرده. اصلا آمده برای جنگ. همان روز که رفتم بهزیستی و درخواست پذیرش نوزاد دادم آمد پایین. خبر نداشت. گفت خرج آی وی افم را تمام و کمال می‌دهد تا نتیجه بگیریم. آن همه پول خرج کرد تا از تنها پسرش نوه‌ داشته باشد! نمی‌دانم این رحم وامانده چه مرگش است که تابِ نگه داشتن نوه‌ی این زن را ندارد! تسلیم و ساکت خیره می‌شوم به کلماتی که از دهانش پرت می‌شود طرفم. مامان لبخندی زورکی می‌زند و می‌گوید:«مگه دست خودشه خانوم کمالی؟ شما یه نگاه به رنگ و روش بکن» مردمک‌هایش را یک دور بین ما می‌چرخاند و برمی‌گردد طبقه بالا. مامان زیر لب غرولند می‌کند و می‌رود آشپزخانه. گوشی را از کنارم برمی‌دارم. می‌روم توی گالری. همه چیز تا دیروز خوب بود. صدای قلب، تصویر سونوگرافی، آزمایش. از تک تکشان عکس و فیلم گرفتم. از لحظه‌ی مثبت شدن بیبی چک تا قهقهه های آرش وقتی دکتر اکو را گذاشت روی پوست شکمم. صدای نبضش که پیچید توی مطب، دوتایی زدیم زیر گریه! چقدر خسته ام. عکس و فیلم‌ها را پاک می‌کنم و گوشی را پرت می‌کنم آن طرف. با صدایی که خودم هم به زور می‌شنوم می‌گویم:«می‌خوام بخوابم.بیدارم نکن» مامان تشکچه پلاستیکی می‌اندازد زیرم. پیشانی‌ام را می‌بوسد و تصویرش تار می‌شود. وسط بیابان بودم. تنم خیس خیس بود. بوی ترشی شیر و گردن نوزاد می‌آمد. هرچه دنبالش گشتم پیدایش نمی‌کردم. زمین شروع کرد به لرزیدن. صدای گریه‌ی بچه و لرزش زمین توی گوشم پیچید. دویدم. هرطرف می‌رفتم صدا بیشتر می‌شد. بچه‌ام شیر می‌خواست. پیداش نمی‌کردم. افتادم روی خاک و از ته دل فریاد کشیدم و خدا را صدا کردم. زمین هنوز می‌لرزید. از خواب می‌پرم. گوشی آن طرف تشک می‌لرزد. هول می‌زنم بردارم زیردلم تیر می‌کشد. دوباره یادم می‌افتد چه مصیبتی روی سرم آوار شده. شماره ناشناس است. قطع می‌کنم. دوباره و سه باره زنگ می‌زند. بی‌حوصله دکمه‌ی سبز را می‌کشم روی صفحه. صدای نازک زن می‌پیچد توی گوشم:«خانم کمالی، از بهزیستی تماس می‌گیرم. فردا همراه همسرتون بیاین آقا سامان دوماهه‌تون رو ببینید» زل می‌زنم به سقف سفید. اشک‌هام از دوطرف می‌ریزد زیر گردنم. صدایم را صاف می‌کنم و می‌گویم:«مامان کاچی‌مو میاری؟» 🖌مهدیه‌صالحی @pichakeghalam