eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
202 دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من تنها شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
می‌گفتند این عَلَم با همه‌ی علم‌های دنیا فرق دارد. می‌گفتند یک شب که پدرِ پدرِ پدربزرگ ما در خانه مشغول عبادت بوده نوری توی آسمان دیده و صبح این علم گوشه‌ی پستوی کاهگلی خانه‌اش تکیه زده بوده به دیوار. من در عالم کودکی هنوز نمی‌توانستم با این روایت که دهان به دهان و گوش به گوش چرخیده بود کنار بیایم. عَلَم شبیه یک کف دست بود متصل به یک تیغه‌ی طلایی؛ که سوار بود بر یک چوب خیلی بلند. دورش پر از پارچه‌های سبز و قرمز که شب ششم محرم مردم روستا می‌آوردند و گره می‌زدند بهش. عَلَم خیلی اهل معجزه بود. راه انداختن کار آدم‌ها انگار هیچ کاری برایش نداشت. از دادن بچه و سلامتی و کار و زندگی تا نمره‌ی بیست ریاضی به من که توی حیاط با دخترها گعده گرفته بودم و اهل بند زدن پارچه و روسری نبودم. ظهر عاشورا سرِ کاهریز، علم توی دست‌های بابا چرخ می‌خورد وسط هزارتا مرد مشکی‌پوشِ زنجیرزن‌ و زن‌هایی که صورتشان از گریه به کبودی می‌زد. من دورتر از همه با یک لیوان شیر داغ نذری می‌ایستادم کنار و با هر بار که میر و علمدار نمی‌آمد و زنجیرهایی که می‌تازید به شانه‌ی مردها، نگاه می‌کردم به قد و بالای بابا زیر برق طلایی علم. خیره می‌شدم و نوای«این کشته‌ی فتاده به هامون» که به آسمان می‌رفت و علم پایین می‌آمد، دیگر نمی‌توانستم بمانم. من قصه‌ی کربلا را نمی‌دانستم آن روزها. من از محرم و عاشورا فقط علمش را بلد بودم و یک دقِّ تکرار نشدنی وسط حسین گفتن‌های ظهر عاشورا. اشک هم نداشتم حتی! اما هرچه بود، در همان عالم کودکی می‌دانستم تمام روزهای سال را به ذوق دیدن تصویر زنده‌ای که متصل است به نام « حسین»، سر می‌کنم! @pichakeghalam
هروقت دلتنگی به لب می‌رسد همین‌قدر جذاب و مقتدر توی قاب چشم‌هام ظاهر می‌شوی دلبرِ نابِ دلم ❤️‍🔥 @pichakeghalam
نمی‌دانم چند وقت است که نخوابیده‌ام. جسمم دیگر مثل قدیم‌ها نیست؛ همکاری نمی‌کند! چشم‌هام دو دو می‌زند و سینه‌ام به خس خس افتاده. بی‌حالی مفرط توان فعالیت‌های روزانه را گرفته و... اصلا قصه‌ی بیداری‌های شبانه‌ی من از سیزده دی نود و هشت شروع شد! از آن زمان که خیلی جوان بودم! من در عالمِ ساده انگارانه‌ی خودم بودم تا پیش از آن. آن‌قدر که از اسم فقط همین اسمش را می‌شناختم! تا سه چهار روز قبلش که زینب شش ساله‌ام آمد و نمی‌دانم از کجا به کجا رسید که اگر داعش حمله کند به ما چه می‌شود؟ و من برای اولین بار در عمر سی و چند ساله عکس سردار را گوگل کردم جلوی چشم‌هاش! یک عمر از آن روز گذشته! یک عمر که نه زمان بود که خود خود آخرالزمان بود! خواب شب، حرام شد به چشم‌هام از آن وقت. و کم کم روزگار خلوت و تنهایی شبانه متصل شد به کلمه! جسمم اما این شب‌ها همکاری نمی‌کند به بیداری؛ نه به بیداری و نه خواب! هرشب تلو تلو می‌خورم روی لبه‌ی خواب و بعد پرتاب می‌شوم به بیداری! من، هرشب وسط خلسه‌ی خواب و بیداری هزار هزار قصه می‌بافم و صداها را مدام توی سرم هم می‌زنم، و بی آنکه بتوانم خطی بنویسم، یک خط در میان خیره می‌شوم به عکس‌هایی که داغشان، خواب و بیداری را از سرم پرانده... و هر شب، در پی این تکرار، تاریکیِ مفرط دنیا را به الله‌اکبر صبح بند می‌زنم! ! 😕 @pichakeghalam
آه غزه... @pichakeghalam
سال ۹۴ که فیلم یتیم‌خانه‌ی ایران اکران شد عزمم را جزم کردم که بروم سینما ببینمش؛ نرفتم! هورمون‌ها و تپش‌ها و همه‌ی فاکتورهای مادرانه‌ام پای رفتنم را بسته بود. دلم راضی نمی‌شد بنشینم به تماشای فقری که دامن آدم‌های صدسال پیش ایرانم را گرفته؛ جوری که از پر و پاچه‌ی فقر هزارجور تلخی و جنایت بزند بیرون! چند سال بعد قرار گذاشتم با خودم، یک روز که روزش بود همه‌ی جانم را جمع کنم و بشینم ببینمش؛ ندیدم! می‌دیدم که چه؟ دیدن رنج مردم آن هم با دست و پای بسته و کاسه‌ی چه کنم چه کنم چه سودی داشت؟! قیدش را زدم تا همین چندوقت پیش که داستانم گره خورد با قحطی! داشتم ظرف می‌شستم و پادکست گوش می‌دادم اما ته ذهنم تصویر یا صدایی بود که می‌گفت باید بنشینی به تماشای فیلم تا بتوانی از توش حال و هواهای آن دوره را بکشی بیرون؛ ننشستم! توی قصه از کنار قحطی جوری رد شدم که فقط کمی از هوایش پوست شخصیت‌هام را نوازش کند. دلم نیامد انگار! بی‌اراده فرار می‌کردم از تاریخ اصلا! اما این چند روز که گوشی‌م پر شد از عکس‌های صفحه‌ی دکتر راج‌حسن فهمیدم هرچی هم که از ندیدن و نشنیدن فرار کنیم، آخرش یک جایی همین حوالی، تاریخ تکرار می‌شود و دست می‌گذارد بیخ گلویمان؛ که باید بنشینی به تماشا! آنقدر تماشا کنی و ضجه بزنی و کاری ازت برنیاید که.... که چی؟ نمی‌دانم! ته این تماشا نمی‌دانم قرار است به کجا ختم بشود! اگر تهش فقط گریه باشد و مشت کردن دست و یک استغاثه از ته دل، بچه‌های غزه از گرسنگی نمی‌میرند؟! @pichakeghalam
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
من می‌گویم اگر کسی توی غزه اگزما داشته باشد زودتر از بقیه می‌میرد! اگزما یک‌جور بیماری خودایمنی‌ست. یعنی اینجوری می‌شود که سلول‌های پوستی میفتند به جان خودشان و تکه تکه پوست را می‌خورند. اگزما هیچ درمانی ندارد! یعنی باید زمان آن‌قدر بگذرد که خود سلول‌ها به خودشان بیایند و به خودشان رحم کنند و دست بردارند از خودزنی. چند سال شاید! همه‌ی عمر یک آدم شاید! اگزما وقتی به اوج می‌رسد بعدش فرود نمی‌آید. همان‌جا می‌ماند تا هروقت که خودش اراده کند‌. توی نقطه‌ی اوج، دیگر این فقط تکه‌های پوست نیست که درگیر می‌شود؛ خارش و سوزش جوری به جان آدم میفتد که کم‌کم اشک هم جاری می‌شود، بعد آرزوی شفا، بعد آرزوی مرگ! خون که چکه می‌کند از زخم‌ها خارش بیشتر می‌شود! جوری که قلب می‌خواهد خودش را هزار تکه کند... بعد ناخوداگاه آدم می‌دود سمت شیر آب تا کمی خنکی برساند به پوستی که داغ و سوزنده شده! و بعد تازه اول بدبختی است! آب را که می‌بندی زخم‌ها به سرعت خشک می‌شود و زخم‌ها به سرعت دهن باز می‌کنند و شروع می‌کنند به ترشح یک مایع عجیب بی رنگ که خارش و سوزش پوست را چندین برابر می‌کند! پوست، پوسته پوسته می‌شود...می‌ریزد! حالا گیریم تحمل کنی و این وسط دست به آب نزنی، وقت وضو ناچاری به تیمم! و آن لحظه که دست قربت روی خاک می‌زنی خودِ خود جهنم جلوی چشمت ظاهر می‌شود! آن وقت دلت می‌خواهد کلافه و مستاصل جیغ بکشی و با دست‌های خودت موهایت را بکنی و بدوی و به هرجا می‌توانی چنگ بزنی! وقتی اگزما به این مرحله می‌رسد، تو هم یکی از همان سلول‌ها می‌شوی که به جان خودت میفتی... آب، برای پوست‌های اگزمادار سم است! اما، خاک، از آن هم بدتر است! این روزها بچه‌های غزه، میان خاک‌هایی که دو سال است با خون قاطی شده‌، دنبال غذا می‌گردند! من می‌گویم، اگر یکی از آن بچه‌ها دست‌هاش اگزما داشته باشد، حتما خودش به جان خودش می‌افتد و پیش از آنکه گرسنگی کارش را تمام کند، از اگزما و خاک و خارش می‌میرد! ‌چکید! @pichakeghalam
اگر بترسد و دم به دم اضطراب به جانش بیفتد...
اگر دور و برش را نگاه کند و عزیزش را کنارش نبیند...
اگر... اگر... حتما از اگزما می‌میرد!