چند وقت پیش یکی اومد پی وی و بهم گفت توی کانالت همش حرف سیاسی میزنی،
واسه همین ریزش داری!!
امشب شاید سیاسیترین شب سال باشه!
دلم میخواد امشب هممون برگردیم اولین پست این کانال رو باهم بخونیم.
اینکه چرا من بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، تصمیم گرفتم برای کلمههای بیسرپناهم،
یه سقف درست کنم و شماها رو دعوت کنم به تماشا!
راستش خیلی وقته که دلم بیشتر از هرچیزی داره برای #ایران میتپه. واسه ایرانی که شیعهخانهی امام زمانه.
واسه ایرانی که کل آدمای مظلوم و چشمانتظار جهان، بهش امید بستن!
واسه سرزمینِ عزیزِ مادری، که این سالها همهجوره وصله به سرزمین زیتون؛
وصله به چشمای کدر و زرد بچههای یتیم غزه.
راستش،
خیلی وقته سیاستمون هم عین دیانتمونه،
هم عین انسانیتمون،
هم عین زندگیمون!
برای من مهمه امشب،
اسم کی از صندوقها بیرون میاد.
مهمه که خنده روی لب اون طفل معصوم فلسطینی ببینم یا نه!
مهمه که اون اسم، تن اسرائیل رو بلرزونه یا خون بریزه تو رگهای مردهش!
برام مهمه اونی که داره میشه #رئیسجمهور،
پرچم ایرانمو تا عرش میبره بالا یا...؟
#انتخابات
#نهبهدولتسومروحانی
#طوفانالاقصی
@pichakeghalam
صفدرخان ادای مردهای قوی را درآورد:«هه هه هه. نترس آبجی. او وقتا که ما جوون بودِم هر دفه مخواستِم بِرم شهر، مینیبوس وسط جاده خراب مِرفت. هه هه هه...»
حوصلهی خاطره بازی نداشتم. هرچند میدانستم میخواهد دل من را آرام کند. آستینش را کشید به پیشانی:« حیف که خوردم به شب؛ اگه روز بود حتما ماشینای معدن از اینجه رد مرفتن.»
خسته شدم. نمیخواستم بروم توی ماشین. نفسم تنگ میشد. صفدرخان هنوز داشت حرف میزد. من هم یا سرتکان میدادم یا آره و نه میگفتم. دو کلام میگفت، میرفت یک استارت میزد دوباره میآمد به حرف زدن. نمیدانم چقدر گذشت که هردو ساکت شدیم. شکمم به قار و قور افتاده بود و پسرم مثل ماهی توی تنگ میچرخید. انگار آش امسال قسمت محمد نبود. با خودم گفتم این پیرمرد بیچاره هم حتما ضعف کرده.
تا خواستم بروم قابلمه را بیاورم صدای صفدرخان بلند شد:«چندتا ماشین دره میه ای طرف»
از سمت چپ جاده چند جفت نور به سرعت داشت به ما نزدیک میشد.صفدرخان دست تکان میداد اما انگار هیچ کس ما را نمیدید. گوشی روشن را توی هوا تکان دادم. بی فایده بود. چندتا ماشین آتشنشانی و هلال احمر با سرعت باد از جلوی ما رد شدند. صفدرخان پشت سر یکی از ماشینها شروع کرد به دویدن. قدمهاش کوتاه بود و نفسهاش بلند. ماشین هفت هشت متر جلوتر ایستاد. یک دست مردانه از شیشه آمده بود بیرون و توی هوا تکان میخورد. اشاره میکرد به ته جاده. ته جاده میرسید به معدن. صدای مرد گنگ بود. سلانه سلانه رفتم جلوتر. لابلای حرفها چیزی شبیه ریزش و انفجار به گوشم خورد. صفدر خان یک نگاه به من کرد و دوباره برگشت سمت مرد توی ماشین. دستش رفت روی کلاه نمدی و چیزی به مرد گفت.
گلویم طبله کرد و قلبم به یورتمه افتاد. ماشین با سرعت برق رفت توی سیاهی. صفدرخان برگشت عقب. کفشهاش را میکشید روی آسفالت. راه چندمتری هزارسال طول کشید. ایستاد روبروم. زل زد بهم. سیبل گلوش تکان خورد. دل و رودهام داشت میآمد بالا. پشت کردم بهش و گفتم:« برر....م آش بیارم چندتا قاشق بخورید. اونقدر هست که برا محمدم بمونه»
انگار کسی روی صدام ارّه میکشید.
نتوانستم جلوی اشکهام را بگیرم. دستگیره را گرفتم. انگشتهام بی حس شده بود. با هر بدبختی بود در ماشین را باز کردم. نور انداختم تو. ظرف آش چپه شده بود کف ماشین. بوی کشک و نعناداغ، ماشین را برداشته بود.
🖌مهدیهصالحی
❌لطفا کپی نکنید.❌
#انفجارمعدن
#طبس_تسلیت
#ایران
#دچار_یعنی_عاشق
@pichakeghalam