eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
148 دنبال‌کننده
178 عکس
26 ویدیو
0 فایل
نیاز ساده‌ی من شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
آیه را توی بغلم فشار دادم. چشم‌هاش نیمه باز بود. ناله‌ی ضعیفی از گلویش بیرون آمد. دست‌های لاغرش را نوازش کردم. صورتش را چسباندم به سینه‌ی خالی. فکش بی‌جان‌تر از آن بود که شیره‌ی جانم را از رگ‌های خشکیده بیرون بکشد. جیغ نازکی کشید و باز پلک‌هاش افتاد روی هم. دمل توی گلوم نیشتر خورد و سر باز کرد. تصویر زن‌ روبروم می‌لرزید. یک دستش را گرفته بود روی سر و با آن‌یکی مشت می‌زد به سینه. جلوی لباسش خیس شده بود. هرچه سینه‌ی من برهوت بود، از تن او چشمه می‌جوشید. چه دنیای غریبی بود. دو زن روبروی هم، پر از حفره‌های خالی. دست های او و سینه‌ی من! نمی‌دانم چشم‌های من بود یا سینه‌ی او که لحظه به لحظه خیس تر می‌شد. یک لحظه آرزو کردم کاش جای او بودم. به ثانیه نکشید پشیمان شدم و آیه را بیشتر توی بغلم فشار دادم. صدای نسبتا بلندی لابلای گریه‌‌ی زن توی چهاردیواری پیچید. از پشت دیوار مردی لاغر و میان‌سال آمد تو. صورتش به سیاهی می‌زد و دشداشه‌ی سفیدش یک‌پارچه خاک بود. رگ‌های گردنش بیرون زده بود و زیر گلو رد زخمی کهنه به چشم می‌خورد. نگاهش را بین ما چرخاند. تقریبا داد زد:« باید بریم جبالیا. اینجا امن نیست. همشهری‌هامون اونجان.» بچه‌ها بالا و پایین پریدند. یکی پرسید:« چطوری بریم؟ نمی‌تونیم از خونه‌هامون دور بشیم.اصلا این همه آدم رو چطور می‌شه تا اونجا برد؟» مرد خنده‌ی تلخی کرد:«خیلی زود برمی‌گردیم. یه کامیون بعد از غروب آفتاب میاد سراغمون. بچه ها رو جمع کنید. هرچی دارید بردارید چیزی جا نمونه» «زخمی‌ها چی؟» مرد میانسال دست کشید پشت گردنش:«باید کمک کنید ببریمشون، اون‌جا شاید طبیب باشه. اگر هم نبود می‌رسونیم بیمارستان. فعلا باید از اینجا بریم.» یکی از مردها حرفش را تأیید کرد و ادامه داد:« حیوون‌های پست فطرت به هیچ جنبنده‌ای رحم نمی‌کنن» معلوم بود چقدر تلاش کرده که اشکش پیش زن و بچه‌هاش پایین نریزد. مرد میانسال چیزی نگفت. برگشت و رفت آن‌طرف دیوار. مردها دنبالش رفتند. همهمه‌ی زن‌ها بیشتر شد.‌ صورت بی‌حال آیه باز تنم را لرزاند. لب‌های خشکش به کبودی می‌زد. قلبم فشرده شد. دور و برم را نگاه کردم. توی دست‌ها و کنار بقچه‌‌ها دنبال آب گشتم. نبود. انگار می‌ترسیدم یا شرم داشتم از کسانی که مثل خودم بی‌پناه بودند چیزی طلب کنم. درد مشترک، ما را پای این دیوارهای کوتاه دور هم جمع کرده بود؛ روا نبود دست نیاز به طرف همدرد دراز کنم. شاید هم هجوم درد و وحشت و تشنگی بود که زبانم حتی به اندازه‌ی طلب جرعه‌ای آب، نمی‌چرخید. یک قطره اشک از چانه‌ام چکید بالای دهانش. لب‌های به هم چسبیده را به سختی ازهم باز کرد و شوری را مکید. تیغ ناله‌اش بلندتر شد و همه‌ی وجودم را خراش داد. پتو را از دورش باز کردم. سرش را روی شانه گذاشتم و آرام آرام پشتش دست کشیدم. ناله‌هایش شبیه هق هقی بی‌جان می‌رفت توی گوشم. توی بغلم دست و پا می‌زد و التماس می‌کرد. اما چیزی نگذشت که ساکت شد و تکان نخورد. نفسش تند و نامنظم بود. انگشت‌هام روی تنش می‌لرزید و هرلحظه احساس می‌کردم ممکن است از توی بغلم بیفتد. خواباندمش روی خاک‌ها. چشم‌های نیمه‌بازش خیره مانده‌بود به آسمان. لب‌هاش آرام باز و بسته می‌شد. دلم هری ریخت و گوش‌هام داغ شد. ترسم هرلحظه بیشتر جان می‌گرفت. بچه‌ام، تنها دارایی‌ام داشت از دستم می‌رفت و هیچ کاری نمی‌توانستم برایش بکنم. مثل جن‌زده‌ها فقط نگاه می‌کردم. کاش من هم مثل آن زن می‌توانستم جیغ بکشم و ضجه بزنم. نگاهم افتاد بهش. خسته و خاموش نشسته بود و زل زده‌بود به من. نمی‌دانم چقدر به هم خیره ماندیم که دیدم روی دست‌هاش خم شد و چهار دست‌وپا آمد طرفم. بخاطر هیکل درشتش بود یا صورت خونی و خراشیده‌اش که ترسم بیشتر شد. با صدای دو رگه گفت:« شیرش بده» چه جمله‌ی دردآور مضحکی. مثل این می‌ماند که به آدم بگویند تشنه‌ای؟آب بخور! به زور لب باز کردم.بی صدا لب زدم:«ندارم» طعم ترش خون دوید روی زبانم. زن، چندثانیه نگاهم کرد و بعد با سرعت آیه را از زمین کند. سر دخترم افتاد روی سینه‌ی خیس. از بوی شیر بود یا تکان‌های تند، که صدای ضعیف ناله‌اش باز بلند شد. مثل مجسمه فقط نگاه می‌کردم. در آن لحظه‌ها احساس می‌کردم او مادری را بیشتر از من بلد است و از این احساس ضعف، توی خودم مچاله شدم. چهار زانو نشست جلوی من. آنقدر نزدیک که نفس‌هاش می‌خورد توی صورتم. حواسش اصلا به من نبود. آیه را خواباند روی زانو و لباسش را کنار زد. دخترم شروع کرد به مکیدن. زیباترین صدای دنیا بود وقتی جرعه جرعه شیر قورت می‌داد. حالا زن هم مثل باران اشک می‌ریخت و لالایی می‌خواند. چشم از آیه برداشتم. دور و برمان شلوغ شده بود. همه چشم‌ها خیس بود و خنده‌‌ی محو و عمیق روی لب‌ها، غروب پناهگاه را خواستنی کرده بود.
یکی از دخترها یک کاسه آب گل‌آلود گرفت طرفم.‌ دلم به هم خورد ولی چشم بستم و سر کشیدم. آیه، سیر شده بود و چشمه را رها کرده بود. از گوشه‌ی لب‌هاش چند قطره شیر ریخته بود بیرون. زن نفس پر آهش را بیرون فرستاد و آیه را گذاشت توی بغلم. صدای مردانه از پشت دیوار گفت:«کامیون اومد. باید بریم جبالیا» 🖋مهدیه صالحی ⭕️ارسال داستان فقط با آیدی کانال و ذکر نام نویسنده بلامانع است. 🇵🇸 🇵🇸🇵🇸 🇵🇸🇵🇸🇵🇸 🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
آیه را توی بغلم فشار دادم. چشم‌هاش نیمه باز بود. ناله‌ی ضعیفی از گلویش بیرون آمد. دست‌های لاغرش را
این قصه رو وقتی نوشتم که اردوگاه جبالیا برای اولین بار بمباران شده بود. اون روزها هنوز فریاد العطش کودکان غزه به آسمون نرسیده بود! هنوز تعداد پدرهایی که جنازه‌ی بچه‌های گرسنه‌شون رو روی دست میگیرن و هراسون روی خاک‌ها می‌دوند، به چند هزار نرسیده بود! بیمارستان شفا هنوز گورستان دسته جمعی نشده بود! چشم مادرها هنوز به گونی‌های خونی آرد خشک نشده بود! فردا دیگه روز اما و اگر نیست. همه‌ی دنیا چشمش به ماست. فردا، تا خیابون‌های شلوغ شهر پرواز می‌کنیم... @pichakeghalam
هدایت شده از شکوهی
الهی خدا لعنتت کنه اسرائیل اینقدر الان خسته ام دلم میخواد فردا تا لنگ ظهر بخوابم پاهام تمام ضعف میره از بالای توی بی‌شعور استقبال بچه ام هم نمیتونم برم بمیری که هر سال زبون روزه باید بیایم نفرین و لعنتت کنیم ایشالا امسال هم چی موشک بارون بشی سال دیگه نباشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صد بار این چند ثانیه رو نگاه کردم. بار اول چشمم به آقا بود بعد به مادر و غرور چشم‌هاش دفعه‌ی سوم به تلخندهاش دفعه‌ی چهارم به تلخندهاش . . . دفعه‌ی صدم به تلخندهاش... به نظرم مادر آقا محسن یک‌تنه اسرائیل‌و حریفه! @pichakeghalam
پارسال همین یکی دو روز آخر ماه رمضان بود که جواب آزمایشم رو گرفتم؛ مشکوک بود. یعنی چیزی باید سر جاش باشه که نیست، یا چیزی که نباید باشه و هست! دل توی دلم نبود. زبون روزه صبح و بعدازظهر از این مطب به اون مطب دنبال یک جواب درست و حسابی می‌گشتم. ته دلم می‌دونستم که هست. باهاش حرف می‌زدم. نوازشش می‌کردم، اسمش‌و صدا می‌کردم، بلند بلند می‌خندیدم تا اضطرابم بهش اثر نکنه. امروز جای خالیش خیلی درد می‌کنه! تموم این نه ماهی که ندارمش، از خدا خواستم یه جای خوب دور و بر خودش بده به بچم. همش میگم خدا کنه تو اون لحظه‌هایی که من از درد، چنگ می‌زدم به زمین، قلب کوچولوش درد رو حس نکرده باشه. هفته های اول با سوگواری گذشت. غم عجیبی بود. گریه و بهت و غمش با هیچی قابل قیاس نبود. امروز دلم یه جور عجیبی براش تنگ شده اما، نمی‌خوام دوباره اون روزها رو برای خودم تکرار کنم. تا میام بغض کنم، می‌رم تو صفحه‌های غزه و زل می‌زنم به عکس زن‌هایی که جسد بچه های چند روزه و چندماهه و چندساله‌شون رو بغل گرفتن. تشنه، گرسنه، تنها... نمی‌دونم، اون‌ها خودشون می‌دونن تو اون لحظه‌ها که ناامید زل می‌زنن به لب‌های ترک خورده‌ی بچه‌هاشون، چقدر شبیه حضرت ربابن؟ می‌تونن خودشون‌و، قلب ویروون و تنِ برهوتشون‌و گره بزنن به ایشون؟ وای از اون لحظه‌های پر مرگ... حالا که نگاه می‌کنم، بیشتر از هرکس و هرچیز، دلم تنگِ یه روضه‌ی مشتی کربلاست. اصلا روضه، روزای آخر ماه رمضون می‌چسبه. دلتنگ و تشنه و خراب... @pichakeghalam