داستان_پیک_خانواده💫
#تجربه_ازدواج_من
من مادر دو دختر هستم. بعداز دیپلم تجربی که بخاطر پرستار شدن رفته بودم قبل از کنکور نداهایی درونی بهم میگفتن ادامه نده و دنبال دروس حوزه برو.
چند حوزه در اصفهان که محل زندگیمون بود، گشتیم و مدرسه خوبی پیدا کردم و از ابتدای مهر شروع کردم.
همون سال پسری که دوست داشتم با معیارهای من هماهنگ بود آمد و با وجودی که تازه فارغالتحصیل شده بود و سربازی باید می رفت، قبول کردم.
بعد دو سال و تمام شدن سربازیشون عروسی گرفتیم و همون ابتدا باردار شدم. دخترم را گاهی به خواهرشوهر ومادرشوهر می سپردم و کلاس میرفتم.
۸سال درسم طول کشید البته ۲ سال در مرخصی، واحد کمتری گرفته بودم و بیشتر با دخترم بودم.
آخرین امتحان را در حالی که دوباره باردار بودم دادم. با فاصله ۶ سال دختر ناز دیگه ای خدا هدیه کردو تا الآن که دختر کوچکم ۱۹ ساله شده و شوهر کرده در حال گرفتن ارشد هستم و از پا ننشستم و دوره های تفسیروحفظ را دنبال کردم
برای دختر بزرگم که از اول دبیرستان خواستگارایی از فامیل و دوستان میآمدند. هر موقع جاری و خواهران شوهرم، میفهمیدن دخالت میکردن از طلبه و سپاهی و غریبه ما را میترسوندن و دخترم همه را رد میکرد و الآن که نگاه میکنم، میبینم نباید با اونها اصلا درمیون میذاشتم باید با توکل به خدا با کمک مشاورین خوب پیش میرفتم.
سال پیش که دختر دومم دیپلم گرفت، خواستگاری که دوستش داشت اومد و ما با عبرتی که بخاطر دختر اولم گرفته بودیم، به مشاوره فرستادیم، هر دوشون بررسی شدند و خدارا شکر الان ازدواج کردند و سر زندگیشون هستند.
رسم و رسومات دست وپا گیر را برداشتیم و انتظارمان را از داماد خیلی پایین آوردیم. در حالی که هر دو دانشجو هستند زندگی مشترک را با کمک هردو خانواده دارند.
امیدوارم همه عزیزان دخترو پسرای خوب کشورم زير سایه آقا علی بن ابیطالب و خانم فاطمه زهرا علیهاالسلام زندگی سالم و پرباری داشته باشند🌺
✍مدیر : سپاسگزارم از تجربیات ازدواج خود و فرزندانت
🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر. ۱
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان دنباله دارپیک خانواده 💫
#تجربه_ازدواج_من
قسمت_دوم
بعد از یک ماه که همسرم اومدن سراغم، رفتم پیش دکترم، خدا خیرشون بده دکتر مریم بافی قدیمی که یه دکتر حاذق بودن، گفتن چون دارو زیاد گرفتی، بعد ۶ماه تا یکسال اقدام کنید.
اما خواست خدا یه چیز دیگه بود که من خدا خواسته بعد از ۳ماه باردار شده بودم خودم نمیدونستم. همسرم گفتن کاش یه آزمایش بدی گفتم نه من خودم میدونم باردار نیستم و از این جور حرفا، تست زدم منفی بود. رفت دوباره بعد ۱۰روز انجام دادم بعععله من باردار بودم.
کم کم حالم بد شد، ترسیدم که نکنه دوباره بچه بمیره و ترسیدم به کسی بگم تا اینکه شرایطی پیش آمد، مجبور بودم به خانواده خودم با همسرم بگم. همه دعوام کردن اما دیگه چاره ای نداشتن جز مراقبت ازم.
مادرم ۱۰ روز اومد پیشم بعدش خواهر کوچیکم بنده خدا یک ماه دیگه، سه ماهم تموم شدم رفتم خونه پدرم اونجا موندم تا ماهگی، علی آقای ما ۷مرداد ۹۸ بدنیا اومدن که دقیقا شد تاریخ همون سقط سال...
علی ۲و۳ ماه بود که من فهمیدم به بیماری رماتیسم مفصلی شدید دچار شدم و دکتر گفتن که دیگه باید به پسرم شیر ندم تا بتونم دارو بگیرم و گفتن دیگه حق ندارید که باردار بشی.
خلاصه ما هر کاری کردیم پسرم شیشه شیر نمیگرفت. دکترم گفتن اشکال نداره یکی از قرصاتون که جز داروهای اصلیتون هست، کم میکنم اما هر اتفاقی که افتاد با خودتون...
از اونجایی که بازم لطف خدای مهربونم شاملم شده بود خوب بودم تا اینکه دوره ام عقب افتاد دقیقا اون موقع اوج کرونا بودش، هر چقد آزمایش میدادم منفی بود دکترم گفت نگران نباش عوارض داروهای رماتیسم که تخمدان ضعیف میکنه.
منم بی خیال تا اینکه یه کم بی حال شدم دوباره آزمایش برام نوشتن که روند بیماری رو چک کنن، بععله اونجا فهمیدن که من دوباره باردارم. همه از کوچیک و بزرگ دوتا خانواده بهمون حرف میزدن، میگفتن که تو شرایطشو نداشتی، می ذاشتی بعدا اما من به خدای خودم ایمان داشتم، میگفتم هیچ کار خدا بی حکمت نیست و به خدای خودم اعتماد داشتم، یه ذره ناراحت نشدم یا فکر و خیال بد سراغم بیاد.
لعیا خانوم من ۱۹آبان۹۹ به دنیا اومد. دکتر رماتیسمم گفتن بعد زایمانت بیماری بدجوری پیشرفت میکنه باید مرتب کنترل بشه اما خدای مهربونم بازم بیشتر از هر وقتی مراقبم بود. وقتی بعد از یک ماه دوره درمان رو شروع کردم. دکتر خوش بام گفت تو چیکار کردی؟ اصلا بیماری تو بدن شما وجود نداره.
گذشت شرایط شغلی همسرم همون جور بود، تغییر نکرد اما خدا خودش به ما لطف داشت، مراقبمون بود و از رزاقیت خدا و بچه ها پدرشوهرم وقتی خونه ساخت برای بار دوم، طبقه بالاشو به ما دادن و اونجا زندگی میکنیم و از همینجا ازشون تشکر میکنم بابت صبوریشون❤️
و من وقتی لعیا خانم یکسال و یک ماهه شد، باردار شدم و زهرا خانم ما ۱۹شهریور ماه ۱۴۰۱ به دنیا اومد و اینو بگم توفیق داشتیم با بچه ها دوبار اربعین بریم زیارت آقاجانمون اربعین پارسال وقتی برگشتیم من برای بار ۵ باردار شدم به فاطمه خانمم ک تا ۷ ماهگی به کسی نگفتم که باردارم چون همه مسخره ام میکردن بخاطر جنسیت بچه ها، سر زنشم میکردن اما بماند وقتی همه فهمیدن چه حرفا و چه نیش کنایه ها که نشنیدم اما من توکل کردم به خالق مهربونم حرف کسی برام مهم نیست چون اگه خدا میخواست خودش بهمون پسر میداد.
رزق و روزیشون خدای مهربون خودش یه جوری میرسونه که اصلا احساس کمبود نمیکنیم، خودش همه جوره هوامون رو داره، بقول قدیمیا میگن آنکه دندان دهد نان دهد. شک نکنید به بزرگی خدا که ارحم الراحمین
انشاالله هر کی اولا میخواد خدای مهربون دامنشو زیر سایه خانم جان رباب سبز کنه
از شما عزیزان میخوام ک انشاالله برای عاقبت بخیر فرشته های من دعا کنید که انشاالله سرباز آقا امام زمان جانم باشن و منم لیاقت مادری داشته باشم انشاالله
از شمام ممنون که کانال به این خوبی دارید.
🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر. ۱
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان دنباله دار پیک خانواده💫
#تجربه_ازدواج_من
#پیک_خانواده
با گذشت ۷ سال از زندگی مشترک ما، صلاح ما بر این نبود که فرزند دار بشیم. در این مدت یه بارداری دوقلویی داشتم که متاسفانه همون هفته های اول سقط شد و به دلیل تشخیص اشتباه دکتر، آسیب جدی ای بهم وارد شد.
علاوه بر اون به دلیل استفاده فراوان آمپول ها و قرص های هورمونی، ذخیره تخمدانم به شکل چشمگیری کاهش پیدا کرد....😓
این شد که به فکر آوردن فرزند از پرورشگاه افتادیم. خواهر همسرم فرزند شیرخوار داشت و ما نباید فرصت رو از دست میدادیم. برای محرمیت به شیر ایشون نیاز داشتیم. مراحل رو گذروندیم تا اینکه بالاخره یه گل دختر نصیبمون شد.🎉🎊
خودمون اصرار داشتیم دختر باشه. چون احتمال بارداری من صفر نبود. و بحث محرمیت دخترم در صورتی که من بعدها پسردار می شدم، آسون تر بود.
جالبه که به ما گفتن دختر کمه و معلوم نیست کِی بهتون داده بشه. اما مادرم برای بچه دار شدن ما چله گرفته بودن و دقیقا روز عید قربان، روز پایان چله شون دختر گل من متولد شده.☺️
چهارماه از آوردن این فرشته کوچولو نگذشته بود که تصمیم گرفتیم مراحل پزشکیم رو ادامه بدیم و آی وی اف کنم... سن مون داشت میرفت بالا. نباید بیشتر از این فرصت رو از دست میدادیم.مادرم هم نزدیکمون بودن و اطمینان دادن که کمکمون میکنن.💪
در کمال تعجب آی وی اف در همون مرحله اول موفق بود و من باردار شدم.🥲
قدم خیر دخترم. کم شدن استرس و روحیه خوبم با اومدنش. هورمون های مادرانه و... و البته لطف خداوند❤️
📣📣📣 نکته اصلی ای که میخواستم بگم اینه...
بارداری سختی رو پشت سر گذاشتم. نه ماه استراحت اجباری. تقریبا بیشترش رو به جز زمانی محدود، در منزل پدر و مادرم بودم، که با وجود دختر کوچکم، زحمات فراوانی رو متحمل شدن.
ماه های اول ویار بسیار شدیدی داشتم. هیچ چیزی نمیتونستم بخورم. خیلی گریه میکردم😭
ماه های بعد درد های بسیار شدید. به حدی که احساس میکردم یکی از پاهایم به لگن سابیده میشه. استخوان درد وحشتناک در ناحیه لگن. دراز میکشیدم و گریه میکردم. نمیتونستم صاف راه برم. بدنم به یک طرف متمایل می شد.😖
علاوه بر اون،خارش شدید. به طوری که نصف شب بیدار میشدم. گاهی اوقات دست ها و پاهام زخم میشدن😞
خلاصه همه متعجب بودن از این بارداری سخت. روحیه ام رو باخته بودم. یادم میاد یک بار به خواهر همسرم گریه کنان گفتم که کاش میشد این درد ها رو در جایی ثبت کنم تا بعد ها به یادشون بیارم ... تا دیگه بچه نخوام.🤦♀
اشتباه من این بود که این شرایط سختم رو با دیگران مطرح میکردم، شاید بخاطر نیاز روحیم. نیاز داشتم بیشتر هوامو داشته باشن. این همه درد، نیاز به کسب توجه و محبت بیشتری داشت تا کمی التیام پیدا کنه.
❌اما این باعث شد مدام این جمله رو بشنوم:
ان شاءالله بچه که به دنیا اومد، دیگه دو تا داری دیگه.کافیه. هم خودت اذیت شدی هم اطرافیانت. من هم که در اوج درد بودم. میپذیرفتم میگفتم. آره دیگه نمیارم😞
الحمدالله گذشت. و آجی کوچولوی دخترم به دنیا اومد.🥰
الان که از اون دردها خبری نیست، میبینم چقدررر داشتن فرزند شیرینه و دوست دارم باز هم فرزند داشته باشم. واقعا ارزش اون ۹ ماه سختی رو داره.
⚠️اما ....
میدونم که خودم باعث شدم که اگر باز لطف خداوند شامل حالم بشه و فرزنددار بشم، شماتت های فراوانی رو خواهم شنید.
اگر بیشتر صبوری میکردم و کمتر آه و ناله، همه نسخه دیگه نیاری، رو برام نمی پیچیدن...
📣 اینا رو گفتم تا دوستان از تجربه من استفاده کنن.
☝️اولا اینکه نقش همسر خیلی مهمه. تو این شرایط سخت همسر منم بسیار از لحاظ روحی آسیب دید. به دخترم وابسته بود و دخترم با من و منزل مادرم. این باعث شد که هر بار میامدن به دیدارمون، بداخلاقی کنن. چرا اینجا موکت نیست، بچه زمین میخوره. این رو به بچه ندین ضرر داره. بیرون نبرین، عادت میکنه و... یا وقتی میومدن، تمام توجه شون به دخترم بود.😭
این درصورتیه که خانم ها خوب میدونن که در زمان بارداری، به شدت نیازمند محبت و توجه از طرف اطرافیانشون هستن. و من این رو از طرف همسرم نداشتم😓
✌️دومین نکته اینکه به جز خانواده که لازمه از حال شما مطلع باشن، سایرین رو در شرایطی که دارین، شریک نکنین. چون به محض ورود، اظهار نظر هم خواهند کرد. تبعات این دخالت ها در بارداری های بعدی تون هم دیده خواهد شد😒
🌹با دیدن الطاف خداوند و شکر گزار بودنه که میشه سختی ها رو گذروند و آه و ناله نکرد.
ممنون از کانال خوبتون
🍃⃟꯭░꯭م#پیک_خانواده_برتر. ۱
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان دنباله دار پیک خانواده 💫
#تجربه_ازدواج_من
#پیک_خانواده
من ۱۹ سالمه حدودا ۱۷ سالگی کلاس یازدهم بودم، عقد کردم و هنوز ۱۸ سالم کامل نشده بود که عروسی کردم.
خودم دانش آموز بودم و همسرم سرباز
هیچی نداشتیم نه خونه نه ماشین!
همسرم فقط یه موتور داشت. پدر و مادرمون هم اونقدر پولدار نیستن متوسط
با وجود تعجب بقیه ! مخالفتشان بخاطر سن کم من و همسرم ! نداشتن مال و اموال مخالفت میکردن
حتی کم از دبیرهای مدرسه ام زخم زبون نخوردم، چون کلاس دوازدهم که بودم خونه خودم بودم، هم دانش آموز و هم یه خانم خونه دار، ولی با این حال یکبار نشد پشیمون بشم از تصمیمم!
چون من خیلی اهل مطالعه هستم و قبل از ازدواجم حدودا ۱۰ تا کتاب مفید و واقعا پرکاربرد در مورد ازدواج و همسرداری مطالعه کردم، یا توی دوره های همسر داری و خانه داری(در دوران عقدم شرکت کردم) و برای درستی انتخابم رفتم پیش یه مشاوره متخصص اسلامی که من و همسرم رو راهنمایی کنه و ببینه آیا ما اصلا آمادگی ازدواج رو داریم؟؟ مهارت زندگی مشترک رو داریم؟ چه شخصیت و ویژگی هایی داریم؟؟ اخلاقیات و روحیاتمون به هم میخوره؟؟
همسرم اون موقع سرباز بودن و واقعا هیچی نداشتیم! ولی من به عینه معجزه ی خدا رو و وعده ی حقش رو به چشم دیدم که چطور واسه یه دختر ۱۷ ساله و یه پسر ۲۲ ساله زندگی رو سر و سامون داد!
همسرم خیلی خوش اخلاق با ایمان و با مهارت هستن یعنی همون موقع هم من مطمئن بودم آدم باجربزه ای هست و همه کاری از دستش بر میاد!
و البته ما واقعا خیلی به خدا توکل کردیم توی این دوسال! و پیشرفت و آرامشی که داریم رو واقعا از عنایت خدا میدونیم!
اما حرفم با مامانایی هستش که دختر بزرگ دارن و همش میگن بچه است!
از پس زندگی برنمیاد!
من دهه هشتادی به شما میگم توی این دوره زمونه جوونای شما خیلی محتاج این هستن که با رعایت اصول، آگاهانه و عاقلانه ازدواج کنن!! با شریک زندگیشون تفریح برن، درس بخونن !! توی بازار بگردن!
اینجوری دغدغه ی این رو نداری آخ بچم توی جامعه چیکار میکنه! میدونی بچت داره میره دانشگاه، تو ماشین با همسرشه!
داره با همسرش میره کافه و سینما!!
من سن تعیین نمیکنم واسه ازدواج جوونا!
یکی توی ۱۵ سالگی یه بانوی فهیم و عاقل و آماده است واسه تعهد و تاهل، یکی توی سن ۳۰ سالگی هم آمادگی ازدواج رو نداره!!
خلاصه میگم مامانای مهربون 🥰خیلی هوای نوجوان ها و جوان هاتون و داشته باشید و نسبت به ازدواج اونها و آماده کردن شون برای ازدواج غفلت نکنید.👌
🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان دنباله دار پیک خانواده 💫
#تجربه_ازدواج_من
#پیک_خانواده
آخرین سال دانشگاهم بود و تمام وقت فعالیت فرهنگی میکردم، چون واقعا خود واقعیم رو تو اون فضا پیدا میکردم.
خواستگار زیاد داشتم ولی خانواده ام رضایت به هیچکدوم نمیدادن و از هر کدوم یه ایرادی میگرفتن. تا اینکه دوستم یکی از آشناهاشون رو بهم معرفی کردند، ایشون خیلی درباره من تحقیق کرده بودن، بعد پا پیش گذاشته بودن، بقول همسرم مشکل جوونا امروز این که قبل از ازدواج به شناخت همدیگه اهمیت نمیدن و ملاک هایی مثل ظاهر و مادیات اولویت قرار گرفته.
خلاصه ایشون درباره رفتار و کردار و اخلاق بنده از طریق آشناشون اطلاعات کسب کرده بودن و با چشم باز جلو اومدن. خانواده من خیلی سخت گیر بودن، ولی برای ایشون هیچی نگفتن و گفتن هر جور خودت میدونی..
با توجه به شناختی که از دوستم داشتم و میدونستم بی جهت و اغراق آمیز از کسی تعریف نمیکنه، راضی به این خواستگاری شدم. وقتی اومدن خواستگاری یه جوان ساده بودن که با درآمد خیلی کم روزگار میگذرونن. همون جلسه اول، شیفته ی رفتار و افکار شون شدم و جواب مثبت دادم.😍
همسری ازم درخواست کردن تو خرج های اول سخت نگیرم و خانوادمم راضی کنم. راضی کردن خانوادم خیلی سخت بود، ولی بخاطر همسرم این سختی رو به جون خریدم و با حداقل ترین ها شروع کردیم.
واقعا همسرم با هیچی شروع کرد. ولی برکت از روز اول تو زندگیمون بود. باور کنید هنوزم نمیدونیم چجوری با هیچی، همه چی جور شد.
تو ۱ سال عقدمون چندبار توفیق رفتن به کربلا و مشهد رو پیدا کردیم. که تو هیچ برهه ای از زندگیمون طی یکسال این همه توفیق معنوی نصیبمون نشده بود.
باور این قضیه، شاید برای خیلی ها سخت باشه و حتی خود من قبل ازدواج واقعا معنی برکت رو به این شکل تجربه نکرده بودم.
بعد از آخرین سفر کربلا، یه مراسم ساده گرفتیم و قرار شد خونه بگیریم بعد عروسی ولی متاسفانه نشد. چون همسرم منبع درآمد نداشتن و در یکی از اتاقای خونه خانواده همسرم زندگی مشترک رو شروع کردیم.
اون روزها اصلا به این فکر نکردیم که صبر کنیم شرایطمون درست بشه و بعد بچه دار بشیم. مطمئن بودیم برکت بچه قبل از اومدنش میاد. همینطور هم شد. سه ماه بعد از عروسی فهمیدم پسر گلم قراره بیاد تو زندگیمون😍 ۴ماهه باردار بودم که منبع درآمد همسرم هم به لطف خدا درست شد و ما خونه مون رو جدا کردیم.
همسرم میگن مومنین باید از هم مشکل گشایی کنند، باید بهم رحم کنیم و هوای همو داشته باشیم، به همین خاطر، با فروش مقداری از طلاهام، مبلغی فراهم شد که همون رو هم قرض میدادن به دوست و آشناشون و به صورت قسطی پس میگرفتن. یه جورایی پولمون در گردشه همیشه. به نظرم برکت این کار باعث شده که بعد از یکسال این پول مبلغش ۳ برابر بشه.
با درآمد کم ایشون وقتی روی برگه حساب میکردیم، احتمال میدادیم آخر ماه کم بیاریم. ولی جالب بود کم که نمیاوردیم هیچ، یه مقداری هم پس انداز میکردیم. همیشه وقتی با همسرم به این موضوع فکر میکنیم، به این نتیجه می رسیم که حساب و کتاب خدا با ما خیلی فرق داره...
دو هفته قبل از به دنیا اومدن میوه دلم حقوق همسری بیشتر شد و این شرایط رو خیلی بهتر میکرد برامون.
پسرم رو به سختی با زایمان طبیعی دنیا آوردم(تو فامیل ما همه سزارین میکنن و خیلی ها بهم گفتن چرا میخوای خودتو اذیت کنی؟ ولی من هدفم این بود که بچه زیاد داشته باشم و با سزارین کمی سخت میشد به هدفم برسم).
زایمان سختی داشتم، در حدی که ماماها ناامید شدن و گفتن زنگ بزنید دکترش بیاد که سزارین بشه، بعد از ۱۳ساعت درد، همچنان دلم نمیخواست سزارین بشم. همون جا ماما پرسید با این وضعیت بازم بچه میخوای؟ منم گفتم آره😂 گفت تو تنها کسی هستی که دیدم تو اوج دردش بگه بازم بچه میخوام.
اوایل به دنیا اومدن پسرم، شرایط خیییلی سخت بود برام ولی با کمک ها و حمایت های همسرم تونستم پشت سر بذارم شرایط رو.
الان که چند ماهی از دنیا اومدنش میگذره و ماشاءالله بزرگ شده، از الان به فکر دومی هستم. منتها صبر کردم تا کوچولومو از شیر بگیرم و اگر خدا لایق بدونه منو، فرزندهای بعدی هم به فاصله ۲ سال به دنیا بیارم.
من از موقعی که عضو این کانال شدم انگیزه ام برای بچه دار شدن ۱۰ برابر شده. ممنون از تجربه های گرانبهای همه ی عزیزان.
🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر. ۱
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان دنباله پیک خانواده 💫
#تجربه_ازدواج_من
#قسمت_دوم
من که تابحال بیمارستان نرفته بودم در بخش زایشگاه بستری شدم و وقتی ماما گوشی رو گذاشت تا صدای قلب بچه رو بشنوه گفت این بچه دو روزه مرده و دکتر ختم بارداری داده. یعنی روز تاسوعا بچه من مرده بود از یک طرف ناراحت و از طرفی هم که باعث از بین رفتن جنینم نشده بودم خوشحال.
خلاصه سرتون رو بدرد نیارم از اون موضوع دو سال گذشت و ما بالاخره سرخونه مون برگشتیم ومستقر شدیم و دوباره اقدام کردیم وسر یک ماه باردار شدم این رو هم بگم که خودم قبلش خیلی دنبال علت اینکه چرا بچه اول اینطور شده رفتم و حتی مشاور ژنتیک رفتم که گفتن مشکلی نیست اما راه بجایی نبردم ومیگفتن اتفاقه، تو هر چند میلیون یکی اینجوری میشه ولی خودم میگم بخاطر ناشکری بود و اینکه کمی تنبیه بشیم بخاطر نعمت به این بزرگی که بهمون داده بود ناشکری کردیم.
خلاصه بازهم بارداری سخت با ویار شدید همراه با استرس که آیا اين بچه سالمه یا نه. جایی خونده بودم که هر صبح وشام اگه دعای یستشیر رو بخونی تا آخر بارداری بارداری خوب و بچه سالم خواهی داشت و من هروز دوبار میخوندم، حتی اعمالی که در کتاب ریحانه بهشتی هست رو انجام میدادم تا خدارو شکر اینکه ۲۲اسفند ۸۸ دختر گلم صحیح و سالم بدنیا اومد😍🤲
خدارو هزاران بار بیشتر شکر میکنم که بعد از اون همه سختی بالاخره مادرم شدم و خدا هیچ وقت و هیچ جا تنهام نگذاشت. با اومدن دخترم برکت وروزی رو هم آورد. تونستیم بعد از ۵سال موتورسواری تو گرما و سرما بالاخره یه ماشین قسطی بخریم.
دیگه دخترم شد یکساله که همسرم هی میگفت من پسر میخوام و منی که دخترم کولیک شدید معده داشت و خیلی اذیت شده بودم هر چند که مامانم هم خیلی کمکم میکرد. نمیتونستم به این زودی قبول کنم.
بالاخره دخترم یکساله و۱۱ ماه داشت که فهمیدم باردارم البته با عنایت خداوندوکلی رژیم ومطالعه و با دعای مادرهایمان و کلی نذر و نیاز پسرم آذر ماه ۹۱ دو روز بعد از عاشورا و روز شهادت امام سجاد بدنیا آمد و شوهری حسابی خوشحال. منم خدا رو هزاران بار شکر میکردم که دوتا دسته گل سالم بهمون عطا کرده و همینطور باورم نمیشد دوتا بچه به فاصله دو سال و۸ماه داشته باشم با خیلی از سختی ها ولی شیرینی هایی داشت و مامانم تو این دوران واقعا کمک حالم بود و همیشه میگم این دوتا بچه مامانم بودن تا بزرگ شدن.
گذشت و دخترم کلاس سوم بود و پسرم تازه میخواست بره کلاس اول که بطور خدا خواسته فهمیدم باردارم، انقدر شوک زده شدم که وقتی بیبی چک رو نشون همسرم دادم تا چند دقیقه مات ومبهوت بود و بعدش گفت ما که جفتمون جوره بچه نمیخواستیم. من که در عین ناباوری خوشحال هم بودم اما این دفعه همسرم بیشتر از قبل هوامو داشت هرچند بازهم دلش پسر میخواست😜 اما من چله زیارت عاشورا و دعای توسل برداشتم که خدایا بچه فقط سالم باشه هر چی خودت صلاح میدونی من راضیم و صلاح خدا براین بود که دختر زیبای من در دیماه ۹۸ با سزارین بدنیا اومد و زندگیمون رو رنگی تازه بخشید.
دختر و پسرم عاشقش بودن اصلا قبل از اون نمیدونم چجوری زندگی میکردیم. دخترم که خوشحال از اینکه خواهر داره و کلا بیشتر کارهاش رو دخترم کمکم میکرد و انجام میداد. هرچند بعد از بیست روزگی دخترم اتفاقات بدی تو خونوادم افتاد، همسر برادرم در اثر تصادف فوت کرد و بعد از چهار ماه مادر مهربونم. پشت پناهم رو از دست دادم ناگهان تنها شدم.
حال بدی داشتم فقط تنها دلخوشی سرگرم کردنم با بچه کوچیکم بود که کارهای اون رو انجام میدادم تا روزگارم بگذره. الان دختر کوچکم ۵ ساله هست و به فکر این افتادم که به رسالت رهبری لبیک گویم و سربازی کوچک برای امام زمانم بیارم.
همسرم که اوایل زندگی با بچه مخالف بود الان مشتاق بچه هست فقط من نمیدونم چرا ۳سال از عمرمون رو اوایل ازدواج بیهوده از دست دادیم و الان همسرم همیشه افسوس میخوره و میگه اگه همون موقع بچه دار شده بودیم الان بچه هام دانشجو بودن. اما خدارو هزاران بار شکر که ۳تا دسته گل دارم.
من تقریبا ۳ماهه وارد کانال دوتا کافی نیست شدم و تمام تجارب رو خوندم و خیلی نظرم راجع به فرزند آوری تغییر کرده. واقعا بعضی تجربه ها برام خیلی جالب بود و همیشه اول این کانال رو چک میکنم تا تجربه های جدید رو بخونم.
انشاءالله به امید خدا و با دعای شما دوستان تصمیم دارم چهارمی رو هم صحیح و سالم بدنیا بیارم. در حالی که هم سنم رفته بالا و هم سزارین پنجم، میشه برام دعا کنید🤲
🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر. ۱
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah🏴
داستان دنباله دار پیک خانواده 💫
#تجربه_ازدواج_من
#پیک_خانواده
من متولد ۶۰ هستم، ما سه خواهر و سه برادر هستیم. من چهارمین فرزند خانواده بودم. هنوز دیپلمم رو نگرفته بودم که عید ۷۹ با پسری که خواهرش همسایه مون بود، عقد کردم و دو سال و هفت ماه عقد بودیم که کلی درد سر و ناراحتی برامون پیش اومد (البته برا من و همسرم)
بالاخره بعد از یه جشن عروسی تو سال ۸۱ رفتیم سر خونه زنگی مون. بگذریم که کلی سختی کشیدیم 🤨، یه ماه بعد از عروسی من باردار شدم چون هم من و هم همسرم بچه خیلی دوست داشتیم😍 یکی از آرزوهای من تو دوران نوجوانی این بود که اگه یه روزی بچه دار بشم، بچه اولم پسر باشه و اسمشو علی بذارم.
اون موقع ها اینقدر سونو گرافی رسم نبود، یه شب شوهرم خواب دید که پسر به دنیا آووردمو اسمش هم علی هست و این شد که خدا پسر اولم رو تو سال ۸۲ بهمون هدیه داد و اسمشو علی آقا گذاشتیم.
زایمان طبیعی خیلی سختی داشتم. بعد چهار سال باردار شدم قبل بارداری یه سرمای شدیدی خوردم که داروهای قوی برا درمانم استفاده میکردم و نمیدونستم باردارم، اونم پسر بود و تو چهار ماهگی سقط شد. بچه تو شکمم مرده بود، دکترم هم نمیدونم چرا متوجه نشده بود و تو بهار ۸۷ به طور طبیعی سقط کردم،دقیقا با درد زایمان طبیعی.
بعد از دو سال، سال ۸۸ دوباره باردار شدم و خداوند تو سیزده بدر سال ۸۹ یه پسر خوشگل دیگه به ما هدیه داد، که اسمش رو احمد گذاشتیم. شوهرم دیگه بچه نمیخواست و میگفت بسه.
بعد ۵ سال خدا خواسته باردار شدم منو همسرم غافلگیر شدیم. بهم میگفت بریم یه جوری کنسلش کنیم. من مخالف بودم و میگفتم هدیه ی خدا رو پس نمیدم. خونوادم میگفتن بلایی سرش نیاریا، انشاالله دختر باشه جنست جور بشه، خدا خواست و فاطمه حسنا دی ۹۴ به دنیا اومد.
من بچه هامو طبیعی به دنیا آوردم. دخترم الان نزدیک ۹ سالشه و چند ساله اصرار میکرد که یه بچه ی دیگه بیاریم. شاید دختر بشه و واسش خواهری کنه شوهرم اصلا راضی نبود، آخه پسرم ۲۱ سالشه و دومی ۱۵ ساله، میگفت زشته الان تو این سن بچه بیاریم؟ البته تو دلش دوست داشت ولی از پسرم خجالت میکشید.
بهمن پارسال من باردار شدم و شوهرم و پسرم به شدت مخالف بودن، منو دخترم خیلی خوشحال بودیم با مخالفت شدید دو خانواده مواجه شدیم هر کی بهم میرسید یه چیزی میگفت که بچه میخواستی چیکار هم دختر داشتی هم پسر، سرت درد میکرد که باردار شدی؟
پسر بزرگم اصرار موکد بر سقط داشت، شوهرم براش رضایت پسرم مهم بود فقط من بودم که میگفتم به کسی ربطی نداره و این بچه ی ماست و کسی نباید نظر بده، ولی پسرم خیلی از شنیدن این موضوع ناراحت بود، چون نظامی هست و تو کلانتری مشغول به کاره، میگفت خجالت میکشم به دوستام و همکارام بگم.
خلاصه چند روزی گذشت و رفتارش یه کم سرد شده بود و شوهرم هر روز میگفت با یه نفر مشورت کردم و با خوردن چند تا قرص میشه بچه رو کنسل کرد.
من خیلی او روزا اضطراب و استرس داشتم یه شب برا نماز شب بلند شدم دم دمای اذان صبح بود نماز شب خوندم و به حضرت ام البنین سلام الله علیها هدیه کردم( چون معجزه ی این نماز رو شنیده بودم ) سر نماز اونقدر گریه کردم😥 و از خدا خواهش کردم که بهم توان بده روبروشون بایستم و تسلیم نشم😴
صبح که شد رفتم قاطعانه با پسرم صحبت کردم و گفتم من تصمیممو برا نگه داشتن بچه گرفتم و هیچ کس نمیتونه من منصرف کنه و در کمال ناباوری پسرم سرمو بوسید و گفت من دیگه نظری نمیدم، زندگی خودتونه و به من ربطی نداره.
جالب اینجاست که رفت و به هر دو خانواده (هم خونواده ی من و هم شوهرم) قضیه بارداریم گفت و اینم بهشون هشدار داد که اگه به مادرم حرفای نا مربوط بزنین با من طرفین.
خلاصه با توکل به خدا و کمک اهل بیت بچه رو نگه داشتم، بارداری خیلی خوبی داشتم با اینکه ۴۳ ساله بودم، اصلا مشکلی برام پیش نیومد تا اینکه ۵ آبان ۱۴۰۳ گل دخترم همتا خانم که اسمشم خان داداشش انتخاب کرده بود به دنیا اومد و زندگی مون رنگ و بوی تازه ای گرفت الان همه عاشقشن و خودشو تو دلشون جا کرد و من همه ی اینارو از لطف پروردگار میدونم.
از خداوند مهربون فرزند سالم و صالح خواستم( البته گفتم دختر هم باشه😁) تا سرباز امام زمانش بشه انشاالله خداوند به همه ی بندگانش فرزندان سالم و صالح عطا کنه
میخواستم به خواننده های این گروه بگم هر چی میخوایین از خدا بخوایین فقط از خدا، از خزانه ی بی منتش چیزی کم نمیشه.
خدایا کمکم کن طوری تربیتش کنم تا بنده ی خوبی برات بشه با صلوات بر محمد و ال محمدو به امید پیروزی جبهه ی حق علیه باطل
🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر. ۱
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان آخرشب پیک خانواده💫
#تجربه_ازدواج_من
#فرزندآوری
#تحصیل
#بارداری_خداخواسته
#دوتا_کافی_نیست
سال ۹۵ تو سن ۱۹ سالگی با همسرم که تو دانشگاه باهم همکلاس بودیم، عقد کردیم.۲ سال نامزد بودیم و دانشجو...
همسرم شغل و درآمد مناسبی نداشت با همین شرایط تصمیم گرفتیم عروسی بگیریم، چون دوران نامزدی حسابی خسته مون کرده بود، مخصوصا که شهرهامون هم از هم فاصله داشت.
تا یکسال بعد از عروسی هم باهم میرفتیم دانشگاه و اصلا به بچه فکرم نمی کردیم. تا ۲ سال بچه نداشتیم و من عاشق بچه بودم برعکس همسرم که هیچ حسی به بچه نداشت و همش میگفت بچه مسئولیت داره و دنبال دردسر میگردی. ولی من عاشق بچه و بچه داری بودم تا اینکه کار همسرم تو یه شرکت جور شد و من دیگه پامو کردم تو یه کفش که بچه میخوام.
با اصرار من اقدام کردیم و الحمدلله خیلی زود باردار شدم. بارداری سختی بود تا ۳ ماه ویار سخت که حتی یه لیوان آب تو معدم نمی موند و همش بالا میاوردم. اونقدر وزن کم کرده بودم که هرکسی منو میدید میترسید. بعد از ۳ ماه کم کم بهتر شدم و تونستم غذا بخورم.
دیگه مشکل خاصی نداشتم و پسر قشنگم مهر ۱۴۰۰ به دنیا اومد یه پسره فوق العاده پر انرژی و البته زرنگ که خیلی شیطنت داشت ولی اونقدر شیرین بود که همه از دوست و آشنا دوسش داشتن ولی خوب خیلی ازم انرژی میگرفت و همسرمم زیاد کمک حالم نبود و اکثرا تنها بودیم.
پسرم شب خیلی سخت میخوابید و روزام مدام فعالیت داشت و همه ی وسایل خونه رو تا جایی که دستش میرسید، شکوند😅 همه بهم میگفتن تو با این وضع دیگه بچه نیار و همین واسه پیر شدنت کافیه😆
خودمم با اینکه خیلی بچه دوست بودم، پسرم یه جوری بود که دیگه زده شده بودم و میگفتم حالا حالاها بچه نمیارم. مخصوصا که داشتم ادامه تحصیل میدادم و دانشگاه میرفتم.
پسرم رو میذاشتم پیش مادرشوهرم یا یه وقتایی شوهرم دم در دانشگاه تو ماشین نگهش میداشت تا من برم و برگردم. سخت بود ولی چون درس خوندن رو دوس داشتم برام شیرین بود.
بعضی وقتا پسرم گریه میکرد و مجبور میشدم وسط کلاس بیام بیرون اساتیدم دیگه پسرم میشناختن و باهام راه میومدن.😄
پسرم هنوز دوسالش نشده بود که فهمیدم باردارم. پسرم هنوز شیر میخورد خیلی شوکه شده بودم. اصلا آمادگیش رو نداشتم. پسرم کوچیک بود و شلوغ، در کنارش درس و دانشگام، تو فکر این بودم که با دمنوشی چیزی سقطش کنم. مدام گریه میکردم و میگفتم من بچه نمی خواستم.
حالا همسرم میگفت این خواست خدا بوده و اینطور نگو و بذار نگهش داریم و منو برد پیش یه حاج آقایی ایشونم کلی باهام صحبت کرد و گفت اگه اینکارو کنی، پشیمونی ولت نمی کنه و... خلاصه من راضی شدم و از خدا خواستم کمکم کنه.
با همون وضع دانشگاه میرفتم. کارای پسرمو می رسیدم. حتی تا دوسالگی بهش شیر دادم و میدونستم اینا همه بخاطر کمک های خداست و توانیه که خودش بهم داده.
دختر نازم اسفند ۱۴۰۲ به دنیا اومد و زندگیمون رو خیلی قشنگ تر از قبل کرد.
جوری که بعد از اومدنش هم پسرم آروم تر و عاقل تر شد، هم شوهرم خیلی بیشتر کمک حالم شد و نگاهش نسبت به بچه عوض شد و عاشق بچه شده😍
توی فک و فامیل و دورو بریای ما، زیاد بچه آوردن و پشت هم آوردن رو بی کلاسی میدونن و همه بهم میگن بسه دیگه بچه نیار، حالا که هم دختر داری هم پسر به فکر خودت باش. اما من و همسرم تصممیم داریم دوباره بچه بیاریم ترجیحا دوقلو😍🤭
نمیخوام وقتی مُردم و رفتم اون دنیا پیش حضرت زهرا خجالت زده باشم که راحتی رو ترجیح دادم با اینکه می تونستم، نسل شیعه رو اضافه نکردم در حالیکه یهودی ها، هر زن بیشتر از ۵ تا بچه میاره.
خدا کمک کنه بتونیم نسل شیعه ی واقعی امیرالمومنین رو زیاد کنیم و بچه های خوبی تربیت کنیم که موثر در امر ظهور باشن و به اسلام و ایران خدمت کنند.
🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر. ۱
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان دنباله دار پیک خانواده 💫
#تجربه_ازدواج_من
#پیک_خانواده
سال ۹۵ تو سن ۱۹ سالگی با همسرم که تو دانشگاه باهم همکلاس بودیم، عقد کردیم.۲ سال نامزد بودیم و دانشجو...
همسرم شغل و درآمد مناسبی نداشت با همین شرایط تصمیم گرفتیم عروسی بگیریم، چون دوران نامزدی حسابی خسته مون کرده بود، مخصوصا که شهرهامون هم از هم فاصله داشت.
تا یکسال بعد از عروسی هم باهم میرفتیم دانشگاه و اصلا به بچه فکرم نمی کردیم. تا ۲ سال بچه نداشتیم و من عاشق بچه بودم برعکس همسرم که هیچ حسی به بچه نداشت و همش میگفت بچه مسئولیت داره و دنبال دردسر میگردی. ولی من عاشق بچه و بچه داری بودم تا اینکه کار همسرم تو یه شرکت جور شد و من دیگه پامو کردم تو یه کفش که بچه میخوام.
با اصرار من اقدام کردیم و الحمدلله خیلی زود باردار شدم. بارداری سختی بود تا ۳ ماه ویار سخت که حتی یه لیوان آب تو معدم نمی موند و همش بالا میاوردم. اونقدر وزن کم کرده بودم که هرکسی منو میدید میترسید. بعد از ۳ ماه کم کم بهتر شدم و تونستم غذا بخورم.
دیگه مشکل خاصی نداشتم و پسر قشنگم مهر ۱۴۰۰ به دنیا اومد یه پسره فوق العاده پر انرژی و البته زرنگ که خیلی شیطنت داشت ولی اونقدر شیرین بود که همه از دوست و آشنا دوسش داشتن ولی خوب خیلی ازم انرژی میگرفت و همسرمم زیاد کمک حالم نبود و اکثرا تنها بودیم.
پسرم شب خیلی سخت میخوابید و روزام مدام فعالیت داشت و همه ی وسایل خونه رو تا جایی که دستش میرسید، شکوند😅 همه بهم میگفتن تو با این وضع دیگه بچه نیار و همین واسه پیر شدنت کافیه😆
خودمم با اینکه خیلی بچه دوست بودم، پسرم یه جوری بود که دیگه زده شده بودم و میگفتم حالا حالاها بچه نمیارم. مخصوصا که داشتم ادامه تحصیل میدادم و دانشگاه میرفتم.
پسرم رو میذاشتم پیش مادرشوهرم یا یه وقتایی شوهرم دم در دانشگاه تو ماشین نگهش میداشت تا من برم و برگردم. سخت بود ولی چون درس خوندن رو دوس داشتم برام شیرین بود.
بعضی وقتا پسرم گریه میکرد و مجبور میشدم وسط کلاس بیام بیرون اساتیدم دیگه پسرم میشناختن و باهام راه میومدن.😄
پسرم هنوز دوسالش نشده بود که فهمیدم باردارم. پسرم هنوز شیر میخورد خیلی شوکه شده بودم. اصلا آمادگیش رو نداشتم. پسرم کوچیک بود و شلوغ، در کنارش درس و دانشگام، تو فکر این بودم که با دمنوشی چیزی سقطش کنم. مدام گریه میکردم و میگفتم من بچه نمی خواستم.
حالا همسرم میگفت این خواست خدا بوده و اینطور نگو و بذار نگهش داریم و منو برد پیش یه حاج آقایی ایشونم کلی باهام صحبت کرد و گفت اگه اینکارو کنی، پشیمونی ولت نمی کنه و... خلاصه من راضی شدم و از خدا خواستم کمکم کنه.
با همون وضع دانشگاه میرفتم. کارای پسرمو می رسیدم. حتی تا دوسالگی بهش شیر دادم و میدونستم اینا همه بخاطر کمک های خداست و توانیه که خودش بهم داده.
دختر نازم اسفند ۱۴۰۲ به دنیا اومد و زندگیمون رو خیلی قشنگ تر از قبل کرد.
جوری که بعد از اومدنش هم پسرم آروم تر و عاقل تر شد، هم شوهرم خیلی بیشتر کمک حالم شد و نگاهش نسبت به بچه عوض شد و عاشق بچه شده😍
توی فک و فامیل و دورو بریای ما، زیاد بچه آوردن و پشت هم آوردن رو بی کلاسی میدونن و همه بهم میگن بسه دیگه بچه نیار، حالا که هم دختر داری هم پسر به فکر خودت باش. اما من و همسرم تصممیم داریم دوباره بچه بیاریم ترجیحا دوقلو😍🤭
نمیخوام وقتی مُردم و رفتم اون دنیا پیش حضرت زهرا خجالت زده باشم که راحتی رو ترجیح دادم با اینکه می تونستم، نسل شیعه رو اضافه نکردم در حالیکه یهودی ها، هر زن بیشتر از ۵ تا بچه میاره.
خدا کمک کنه بتونیم نسل شیعه ی واقعی امیرالمومنین رو زیاد کنیم و بچه های خوبی تربیت کنیم که موثر در امر ظهور باشن و به اسلام و ایران خدمت کنند.
🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر. ۱
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان دنباله دارپیک خانواده
#تجربه_ازدواج_من
میکشیدنش پای چوبه ی دار...
صدای جیغ التماس مامنیر و دایی همه تو گوشم میپیچد و خودم روی زمین افتاده بودم و تموم شد برادرم قصاص شد...
مامنیر جیغ میزد:
- خدیجه خانم منو عزادار نکن تو خودت پسر از دست دادی با من نکن ترو به خدا نکن پسرامون باهم یه روزی دوست بودن
نفسم بالا نمیاومد و اشک میریختم و خدیجه خانمم اشک میریخت و زمزمه کرد:
- پسر بزرگم رضایت نمیده وگرنه من بخشیدم
پسر بزرگش کسی بود که حتی نمیخواست مارو ببینه و اینبار من جیغ زدم:
- التماستون میکنم قسمتون میدم هر کاری بگید میکنم ترو خدا راضیش کنید
چشمامو بستم و هق زدم و همون موقع صدای بم مردی به گوشم رسید:
- مامان واسه چی اومدی پیش اینا؟ اومدی خانواده قاتل پسرتو ببینی هان؟
نفرت تو صداش موج میزد و چشم باز کردم، مردی قد بلند و هیکلی که جا افتاده بود و مادرشو سمت دیگری هدایت میکرد و صدای خدیجه خانم و شنیدم:
-پسرم بگذر به خدا با مرگ یکی دیگه دلمون آروم نمیگیره
هیچی نگفت، منم نفهمیدم چیکار کردم به یک باره بلند شدم و دویدم سمتش و افتادم به پای همون مرد، چادرم کنارم افتاد و با عجز تمام زجه زدم و از ته دلم التماس کردم:
- آقا ترو خدا آقا التماست میکنم برادرم بچگی کرده حماقت کرده ترو خدا پشیمونه قسمت میدم کلفتیتو میکنم تا آخر عمر تا آخر عمر بندگیتو میکنم... ببین خودت مادر داری نذار مادر من داغ ببینه مردونگی کن
برگشت و تو چشمام زل زد، چشماش سیاه بود و من ادامه دادم و نالیدم:
- خواهش میکنم خواهش میکنم
خم شد و صورت به صورتم لب زد:
-منم داداشمو دوست داشتم پس میفهمی دردمو؟
- با مرگ برادر من چی درست میشه؟
بغض مردونه ای کرد اما چشماش پر نفرت شد:
- دل آتیش گرفتم آروم میشه... من برای این خانواده فقط بردار بزرگتر نبودم دختر خانم، من پدر بودم واسه اینا من بزرگ کردم همون پسری که کردید زیر خاک میفهمی؟
دستی زیر چشمام کشیدم و سر انداختم پایین:
- میخوای قلب مارو به آتیش بکشی بکش اما آتیش با آتیش خاموش نمیشه بدتر گر میگیره... قلبت بعد امروز خاموش نمیشه فقط بیشتر گر میگیره باور کن
سکوت کرد و نگاه آوردم بالا، روی صورتش قطره اشکی نشسته بود و خیره ی من بود و به یک باره ایستاد و چند لحظه نگاهم کرد و حرفی که زد باعث شد مو تو تنم سیخ بشه:
- من رضایت میدم اما به شرط
من تورو میبرم با خودم که این قلب آتیش گرفترو آروم کنی اکه تونستی که چه بها اگه نه من قلبتو آتیش میزنم
خدیجه خانم با بهت به پسرش نگاه کرد و با لب های لرزون زمزمه کردم:
- نمیفهمم
- خونبس! قبوله دیگه؟
چادر سیاه، لباس سیاه، لبی که پوست پوست شده بود و چشمایی که از زور گریه باز نمیشد.
از زندان مستقیم رفتیم عقدم کرد و حالا توی خونشون هستم!
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿
#پیک_خانواده
داستان دنباله دار پیک خانواده 💫
#تجربه_ازدواج_من
#پیک_خانواده
من تو سن ۱۵ سالگی ازدواج کردم ۱۸ سالگی حامله شدم و ۱۹ سالگی مادر شدم پسرم تو سن ۴۲ هفته با سزارین ب دنیا آمد بماند ک چقدر ورم کردم حالت تهوع تا زمان عمل داشتم
پسر خوشگلم دنیا آمد دکترا گفتن قندش پایین بلا فاصله بستری کردن بعد ۷ روز ک خودمم سزارین کنارش بودم چقد اذیت میشدم
گفتن ببرین همدان ک عمل بشه روده هاش پاره شده وای خدا چقد درد کشیدم هم بچم هم خودم زره زره آب شدیم بردیم همدان
اونجا سر در نمیآوردند بچه ۱۰ روزه عمل شد شکمش پاره عفونت میکرد هروز شسته شو
چقدر این بچه عذاب میکشید از سوزشش تا ۱۰ روز نزاشتن شیر بهش بدم
فقط سرم ی روز رگ دیگه پیدا نمیشد بردن عملش کردن ب شاه رگ سرم وصل کردن آخ خدا قلبم
گذشت ۲۵ روز تو اون بیمارستان لعنتی عداب کشیدیم من ک دیگه شده بودم ی مرده ن رنگی ن قیافه ای
خلاصه دکتر گفت تنگی نفس داره ببرید تهران خدایا یعنی چی پ این بچه چش شد بردیم تهران بیمارستان رجایی
اونجا مخصوص قلب تا گذاشتم رو تخت کلی دکتر ریخت سرش طفل من ی زره شده بود وزن کم کرده بود کم خونی گرفته بود نزدیگ ۴ کیلو بود وقتی دنیا آمد
ولی انقد اذیت شد تو این ۴۰ روز ک خیلی ضعیف شده بود خلاصه دکتر گفت وضعش خیلی خراب این از اول مشکل قلبی داشت و ب محض دنیا آمدن باید پیگیری میشد چرا الان اوردین
ما هم ک از همه جا بی خبر گفتم تو حاملگی آزمایش سونو همه سالم بود کسی نگفت مشگل داره
حتی تو این ۲۰ روز دکترا همدان چیزی نفهمیدن خلاصه دکتر تهران گفت باید عمل بشه ولی الان شرایطش نداره خیلی ضعیف شده ی چند روز تو ای سی یو بمونه زیر نظر بعد عمل بشه
من ک دیگه توان راه رفتن نداشتم همون سرپا بی هوش میشدم ی خانوم اند دستم گرفت برد اتاق استراحت ۴ ساعت خوابیدم هیچی نفهمیدم انقد خسته بودم
بد دوروز پسرم پر کشید بدونه این ک ب عمل برسه جلو چشام عذاب کشید پر پر ش
چقد خوشگل بود چقد درشت بود ولی عمرش ب این دنیا نبود بعد از اون با کلی سختی بدبختی شیر س.ینه هام خشک کردم
الان ک میگم اشک تو چشام مادرا پدرا خواهش میکنم انقد نگید دختر پسر
دخترا الان از پسرا خیلی بهترن بعد ۲ سال اقدام کردن برا حاملگی الان ی پسر ۸ ساله و ی دختر ۳ ساله دارم
خدا هزار بار شکر بچه هام سالم فقط ب سلامت بچه فکر کنید سالم صالح باشن
ببخشید ناراحتتون کردم فقط خواستم ی سریا ب خودشون بیان
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿
#پیک_خانواده
🌿...........😇.........🌿
داستان دنباله دارپیک خانواده💫
#تجربه_ازدواج_من
#قسمت_اول
من متولد ۷۴ همسرم متولد ۶۶، یه ازدواج سنتی داشتیم، دخترخاله پسرخاله هستیم، سال ۹۰ عقدکردیم، یه عقد ساده گرفتیم، دروان طولانی تو عقدبودم ولی چون سن ام کم بود، لحظات شیرینم زیاد داشتم تو عقد البته مشکلات زیادی هم داشتیم. چون سنم کم بود از مهارت های زندگی چیزی نمی فهمیدم، شوهرمم خیلی وابسته مادرش که خاله ام باشه بود این موضوع هم اذیتم میکرد، البته خاله ام خیلی زن خوبیه خیلی هوامو داره.
گذشت دوران عقدمون و ما در سال ۹۴ عروسی گرفتیم، عروسی خیلی مجلل و خوبی برام گرفتن، خاله ام و شوهرم برام سنگ تموم گذاشتن، رفتیم سرخونه زندگیمون، بازهم همین موضوع وابستگی شوهرم به خاله ام و خانواده اش اذیتم میکرد چون من دلم میخواست مستقل باشیم، خونه خودم راحت باشم، غذا درست کنم ولی شوهرم دوست داشتن بریم خونه مادرش،صبح می رفتیم شب برای خواب فقط میرفتیم خونه خودمون منم این وضعیت رو دوست نداشتم.
بعضی روزا من می رفتم خونه مامانم اونم خونه مامانش. شب میومد دنبالم می رفتیم خونه مون، بعضی روزا هم می رفتم خونه مون میشستم شوهرم بیاد ولی اون می رفت خونه مامانش بعد میومد تازه قهرم میکرد چرا اومدی خونه تنها...
دیگه تصمیم گرفتم بچه دارشم میگفتم وقتی بچه بیاد بهتر میشه، دیگه مجبوریم خونه ی خودمون باشیم، خاله ام همش میگفت درست میشه هنوز اول زندگی تونه اینقدر برین خونه تون غذا درست کنی، خسته بشی، دیگه اقدام به فرزندآوری کردیم.
طول کشید تا باردار بشم، همش با خودم میگفتم چرا نمیشه، تحت نظر دکتر بودم، دیگه بعد از ۹ماه دوره ام عقب افتاد، یه ۳ روزی بودم ولی تست نمی زدم میگفتم مثل دفعه های پیش خبری نیست، دیگه وقت دکتر داشتم، رفتم گفتم چرا من حامله نمیشم معاینه کرد گفت خانم شما یه غده دارین تو رحم تون به خاطر اونه باردار نمیشین، یه سونو بده بیار بده ببینم چیه، دیگه منو مامانم از مطب اومدیم بیرون، همش گریه میکردم.
شوهرمم نبود راننده تریلی بود می رفت سرویس، دیگه سونو دادم گفت خانم شما باردارین، منم خوشحال اشک شوق میریختم، اومدم بیرون مطب، مامانم بغلم کرده بود، گریه میکرد. رفتم به دکتر نشون دادم گفت خانم این قلب نداره اگه تا دوهفته دیگه قلبش تشکیل نشد، باید کورتاژ کنی، این شد که باز خوشحالی من تبدیل به گریه شد.
دوباره بعد ۲ هفته سونو دادم قلبش تشکیل شده بود الحمدلله، خوشحال بودیم منو خانواده ام، بازم شوهرم تو دوران بارداری اذیتم میکرد، بخاطر چیزی بیخودی دعوامون میشد بازم یه شب هایی همون خونه مامانش میگفت بخوابیم آزارم میداد، دیگه ویار حاملگی ام شروع شده بود، شوهرم می رفت سرکار، همش خونه مامانم بودم.
رفتم سونو گفتن بچه دختره، خودم دوست داشتم پسر باشه چون خودم برادر نداشتم ولی خوب خیلی ام برام مهم نبود خاله ام گفت یه دختر خوب و خانم مثل خودته، ولی مامانم میگفت کاش پسر بود از حرفش ناراحت میشدم.
تو بارداری سنگ کلیه گرفتم خیلی درد داشتم، بعد باز تو سونو ۷ ماهگی گفتن یکم آب سرجنین زیاده، بعد باز دوهفته بعد رفتم گفتن خوبه، دیگه وقت سزارین داشتم اونم زودتر دردم گرفت و طبیعی دختر نازم ساعت ۳ صبح به دنیا اومد با اومدنش کلی زندگی مون بهتر شد. شوهرم خیلی وابسته دخترمه...
دیگه گذشت تا ۴ سالگی دخترم که شوهرم میگفت یکی دیگه بیاریم، من مخالف بودم حوصله بچه داری ندارم. میگفتم بذار دخترمون بزرگ ترشه بعد، ولی به اصرار شوهرم قبول کردم، گفتم حالا که میخوایم بچه بیاریم بذار رژیم تعیین جنسیت بگیریم، پسر باشه من پسر میخوام، دیگه دکتر رو شروع کردیم، رژیم مو آزمایش دادیم شوهرم ضعیف بود، دارو دادن خوب شد، تو این بین قسمت شد رفتیم کربلا اونجا از آقا خواستم خدا بهم یه پسر سالم بده، بعد همین جور من دارو های هورمونی مصرف میکردم هرماه ولی خبری از بارداری نبود، دیگه دکترم گفت عکس رنگی رحم بگیر گرفتم، بله لوله های من بسته شده بود که باز شد با عکس رنگی.
ادامه 👇
فردا همین موقع
🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان دنباله دارپیک خانواده💫
#تجربه_ازدواج_من
#قسمت_دوم
دکترم میگفت تو ۳ ماهه حامله میشی، که باز هم نشدم، همش شوهرم میگفت ناشکری کردی، گفتی نمیخوام، اینجوری شد، دیگه من ول کردم دکتر رو رژیم رو، سپردم دست خدا، گفتم هرچی خودت صلاح میدونی.
تا اینکه متوجه شدم دخترم یه نوع تشنج میکنه که فقط یه ثانیه سرش می افته دوباره به حالت عادی برمیگرده، دیگه دکتر می بردمش مشهد، هرسری می رفتم از امام رضا جانم میخواستم هم شفای دخترمو بده، هم فرزند صالح و سالم، بیشتر به فکر دخترم بود با اینکه دارو میخورد ولی تشنج اش قطع نمیشد، سری آخر بردم دکتر، دکتر گفت باید نوار مغز ۲۴ ساعته بگیریم، دیگه وقت گرفتیم اومدیم شهرمون.
من حالم بد بودش ولی می گفتم شاید نباشه، تست نمی زنم، دیگه بعد ۱۲ روز عقب انداختن، من تست زدم مثبت بود
بعد ۲ سال تلاش برای فرزند دوم، دیگه خیلی خوشحال شدیم، هم خودم هم خانواده ام، منم نیت کردم اگه خدا پسر بهمون بده اسمش رو میذارم محمد،و رفتم سونو گرافی پسر بود، انگار دنیارو بهم داده بودن، اینو فهمیدم که فقط باید خدا برات بخواد همین، دخترمم خیلی خوشحاله منتظره داداش که به دنیا بیاد، شوهرمم خیلی هوامو داره، همش مراقبم هست.
دخترم با دارو های جدیدش خیلی بهتره ولی هر۳ ماه باید ببرم چکاب بشه، خیلی مریضی دخترم برام عذاب آوره انشالله به لطف پروردگار ازبین بره و با دارو حل شه الان کلاس اوله خیلی اذیتم میکنه، چون باردارم هستم برام سخته، احتمال زایمان زودرس دارم، استراحت میکنم تو خونه انشالله پسرم یه ماه دیگه مونده به دنیا بیاد سرموقع بیاد.
برای دخترم دعا کنید تا زودتر سلامتی شو بدست بیاره، خودمم به سلامت سر موقع پسرمو بغل بگیرم، ازخدا وامام رضاجانم همین رو خواستم.
🍃⃟꯭░꯭🌱 لطفا با فورارد آیدی این کانال پیک خانواده به آشناها و دوستانتان ما را درتقویت بنیان خانواده یاری کنید .
ما همه یک خانواده ایم
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان شبانه پیک خاتواده
#تجربه_ازدواج_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#حرف_مردم
#قسمت_اول
من کوچیک همتون متولد ۸۵ هستم.😁
و همسرم متولد ۷۹. من از همون اول بچگیم، همه کارام زود زود اتفاق میفتاد😂
دو تا دندون شیری پایینمم ۵ سالگی افتاد. کلا تو همه کارام عجله داشتم انگار😅
دوران کودکی خوبی داشتم، ولی یه نکته ای که وجود داشت این بود که تا شش سالگی تنها بودم🥲 و همبازی نداشتم.
هرچند مادر پدرم خیلی باحوصله بودند و هستند و خیلی برام وقت میذاشتن، اما بازم جای همبازی همسن و سال رو نمیگرفتن.
همیشه کلی از خدا خواهش میکردم که یه خواهر بهم بده که بالاخره بعد از کلییی انتظار، ۶ سالگی خواهر دار شدم🎊
از اونجایی که اختلاف سنی مون زیاد بود، نتونستیم زیاد با هم همبازی بشیم و بعد یه مدت حتی حسادت هم به سراغم اومده بود.😕
چون طبیعتا نوزاد به توجه بیشتری نیاز داره، فکر میکردم پدرمادرم خواهرمو از من بیشتر دوست دارن.☹️
خلاصه گذشت و گذشت تا به دوران سخت نوجوانی رسیدم.😵💫 من نوجوانی خیلی سختی داشتم، رابطم با پدر و مادرم خیلی به هم ریخته بود، رابطم با خداجونم کمرنگ شده بود، حتی رابطه خوبی با خواهرم هم نداشتم و همه کسم شده بودن دوستام.🤦🏻♀
و چون دوستای خیلی خوبی دور و برم نبودن و از اونور رابطم با پدرمادرم هم جالب نبود، این قضیه خیلی بهم ضربه زد😞
به نظر من دلیل اصلی رابطه بد نوجوونا با والدینشون اینه که اونا دلشون میخواد مستقل باشن اما والدین نمیذارن، تنها راهش ازدواج در موقع نیازه🤗
این تفکر که تااااازه بعد کنکور برای دخترا خواستگار راه میدن خیلی خیلی اشتباهه.
من تا قبل از ازدواجم یه دختر لوس، یه دنده و دمدمی مزاج بودم که همیشه حرف حرف خودم بود، خیلی بچه بودم. بعد از ازدواجم بزرگ شدم. ازدواج اتفاقیه که باعث رشد و تعالی میشه و اگه درست باشه آدمو به خدا نزدیک تر میکنه.
خلاصه... من از ۸ سالگی توی یه حسینیه کلاس قرآن میرفتم و هرچی قرآن بلدم رو از اونجا دارم.😇 این حسینیه پارکینگ یه ساختمون بود که متعلق به یه خانواده شهید بود.
من پنجشنبه ی هر هفته اونجا کلاس میرفتم و دختر عروس(نوه) اون خونه هم میومد کلاس.
چون کوچیک بودیم، مامانامون هم میومدن پشت سرمون مینشستن. اینطوری شد که مامانامون با هم دوست شدن🫂
گذشت تا کرونا شد و کلاسامون مجازی شد😑 و بازدهی کلاس خیلی اومد پایین.
توی دوران کرونا، وقتی من ۱۵ سالم بود، و پدرومادرم اصلاااا به ازدواج من فکرم نمیکردن، مامان اون خونه (همون ساختمون حسینیه) به واسطه معلم قرآن مون، منو برای پسرشون که فقط ۲۰ سالشون بود😅 خواستگاری کردن!
چون توی فامیل ما اصلا همچین رسمی نیست که دخترا تو این سن ازدواج کنن، جواب پدرمادرم منفی بود. پدرمادرم معلم قرآنم رو خیلی قبول داشتن، ایشون با مادرم کلییی صحبت کردن و گفتن از نظر خدا و پیغمبر درستش اینه و این ازدواج زود نیست بلکه به موقع ست.👌🏻
خلاصه مادرم راضی شدن با پدرم راجبش صحبت کنن، پدرم اول خیلی مخالفت کردن ولی با حرفای مادرم و استخاره ای که به طرز عجیبی خیلی خوب اومد، راضی شدن آقا پسر رو همراه پدرشون ببینن.
پدر من دبیر هستن و قرار گذاشتن همسرم و پدرشون رو رو توی مدرسه ملاقات کنن.👀
خلاصه که اینطوری شد که پدر بنده یک دل نه صد دل عاشق آقا داماد شدن.😂❤️
بعد از اینکه پدرم خوششون اومد، تااازه اومدن جریانو به من گفتن. من واقعا اون موقع قصد ازدواج نداشتم ولی به این فکر کردم که من که بالاخره میخوام ازدواج کنم، پدرم هم که با این همهههه سخت پسندی از ایشون خوششون اومده، راضی شدم بیان خواستگاری و با هم صحبت کنیم.
خلاصه... اومدن و عشق در یک نگاه و... تمام😂
به دل هم نشستیم، با هم صحبت کردیم، مشاوره رفتیم و دیدیم که انگار برای هم ساخته شدیم.😍
سرتونو درد نیارم، اینطوری شد که من در ۱۵ سالگی عقد کردم و بعد از تقریبا یه سال دوران عقد سخت و پر چالش🥴، ۱۶ سالگی عروسی کردیم.
ادامه 👇
فردا بخوانید
"🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان دنباله دار پیک خانواده
#تجربه_ازدواج_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#حرف_مردم
#قسمت_دوم
من توی دوران عقد همچنان مدرسه میرفتم ولی مجبور شدم مدرسه مو عوض کنم، بعد از عروسی هم مدرسه میرفتم و کلاس دهم بودم، ازدواج مانع تحصیل نیست😁
هرچند که هم خودم هم مادرم خیلی از فاااامیل😒 و غریبه حرف شنیدیم ولی هم خودم هم مادرپدرم میدونیم که درستش این بوده و الان خیلی خوشحالم از این انتخابم🌟
نزدیکای اولین سالگرد عروسیمون، من خیلی یهویی باردار شدم🤭 موقع امتحانات خرداد سال دهم🤦🏻♀😂
هیچی دیگه، مجبور شدم سال یازدهم رو غیرحضوری بخونم و امتحان بدم و این کارو کردم😊
خلاصه گذشت بارداری خوبی داشتم و دی ۱۴۰۲ دخمل نازم زینب سادات خانوم چشم به جهان گشود😍🥳 توی ۱۷ سالگیم.
دوران سخت و در عین حال خیلی شیرینی بود. تغییرای بزرگ همیشه سختن. از قدم دخترمون، ماشینمونو عوض کردیم و برکت به زندگیمون سرازیر شد✨
آبان ۱۴۰۳، دهمین ماهگرد دخترم، متوجه شدم دوباره باردارم. توی ۱۸ سالگیم😁
درسمو دارم آروم آروم پیش میبرم و ممکنه کنکورم یه کم عقب بیفته که اصلا اشکالی نداره چون کلی اتفاق قشنگ دیگه افتاده🥰
الان ماه سوم بارداریم و ویار دارم🤒 اماااا خیییلی خدارو شکر میکنم بابت این همه لطفی که به من داشته و این همه اتفاقای قشنگ تو زندگیم رقم زده.💫
من و همسرم چون هردو خیلی جوونیم، خیلی بهتر تونستیم باهم جور بشیم و زندگیمونو بسازیم، هر چند که مردم خیلی پشتمون حرف زدن و بهمون زخم زبون زدن، اما من الحمدلله از زندگیم خیلی راضیم و در کنار همسرم و دخترم و تودلیم خیلی احساس خوشبختی میکنم.🤩
خلاصه که دعا کنین بارداری و زایمان راحتی داشته باشم و کنکورمو بدم و برم دانشگاه که میخوام دکتری مو هم بگیرم، و میگیرم انشاالله.😎
انشاالله پاقدم این یکی نی نی مون خونه دار هم بشیم.🤪😁
من از خدا کلی بچه میخوام😊که هم نسل شیعه و سادات زیاد بشه ان شاءالله، هم بچه هام همبازی داشته باشن و در آینده به داد هم برسن.✨
ازدواج به موقع ش خوبه؛ و موقع ش رو عرف تعیین نمیکنه. ببینین نظر اسلام چیه😉 ممنون که وقت گذاشتین و تجربه ی منو خوندین.
🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر. ۱🏴
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان دنباله دار پیک خانواده💫
#تجربه_ازدواج_من
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
#پیک_خانواده
من متولد سال ۶۹ و فرزند دوم یه خانواده ۴ فرزندی هستم. در دوران دبیرستان خیلی پر جنب و جوش بودم و در مدرسه نمونه دولتی درس می خوندم، ولی بخاطر اینکه سنم بیشتر نشون میده😅 از اول دبیرستان خواستگار داشتم ولی هیچ وقت مادرم اجازه ی اومدن به کسی نمی داد، چون هم سنم کم بود هم خیلی دوست داشت ما درس مونو ادامه بدیم، هم خواهر بزرگتر از خودم داشتم که مشغول تحصیل در یکی از بهترین دانشگاه های تهران بود و قصد ازدواج نداشت.
گذشت و آخرای ماه رمضان سال ۸۶ رسید، هر شب احیا که با مامانم مسجد میرفتیم حداقل ۳ نفر میومدن از مامانم شماره تلفن می خواستن، خودمم دیگه از این مدل خواستگاری بدون شناخت خسته شده بودم، فکرم مشغول میشد که بلاخره چی میشه.
آخرین جمعه ماه رمضان بود و خواهرم هم از دانشگاه اومده بود شهرمون. مادرم داشت میرفت نماز جمعه و گفت نمیخواد شما بیاید باز کسی بیاد شماره بخواد😂
توی حیاط بود که بابام برش گردوند گفت روز قدسه بچه ها بیان، برگشت گفت بابا میگه بیاید.
وقتی به مصلی رسیدیم با آبجیم رفتیم یه صف نشستیم که مامانم اومد با ناراحتی دید همه دور و برمون خانم اند گفت اینجا نشینید.😡 بردمون وسط یه گروه دانش آموز ابتدایی😂 سرتون درد نیارم که همونجا مادرشوهرم منو دیدن و پسندیدن و اومدن شماره گرفتن. مادرمم با تمام مخالفت شون با یه جمله ی مادر شوهرم کلا نرم شده بود .اون جمله این بود، ما دنبال یه دختریم که نون حلال خورده باشه.
دو سه روز بعد اومدن خواستگاری و تحقیقات رو شروع کردن و بعدش اصرار برای عقد😳😅 یعنی هر روز زنگ می زدن، یه روزم که زنگ نمی زدن مادر شوهرم حضوری میومدن خونه مون. منم با اینکه دوست داشتم حداقل یه جلسه دیگه هم صحبت کنیم ولی انگار خواست خدا نبود و با همون نیم ساعت صحبت کردن در جلسه خواستگاری همه چی تموم شده بود.
پدرم قرار عقد رو که گذاشتن و به اقوام اطلاع دادن، مخالفت ها و ممانعت هایی پیش اومد😭 که شیرینی اون روزها رو تلخ می کرد. متاسفانه مورد های جدیدی از اقوام که میگفتن بخاطر اینکه خواهر بزرگتر داشته ما صبر کردیم، حالا که قصدشو دارید، ما هم هستیم😒 ولی من دیگه خودم راضی به کس دیگه ای نبودم و گفتم یا ایشان یا هیچکس😌 پدرمم حمایتم کرد و پدر بزرگ خدا بیامرزم مادرمو راضی کرد که دیگه مخالفت نکنه به لطف خدا رفتیم سر سفره عقد.
دوران نامزدی مون هم همزمان چندین نفر از دو طرف در عقد بودن و ناخودآگاه با اونا مقایسه می شدیم برای مناسبت ها و مراسم ها ولی خدا یه لطفی به من کرده بود اهل مقایسه نبودم با اینکه همسرم شرایط مالی خوبی هم داشت هیچ توقعی ازش نداشتم و برای خرید حلقه و هر چیزی هم که می رفتیم همیشه ارزون ترین بودن برام مهم بود نه بهترین و همسرم همون موقع میگفتن که بخاطر همین اخلاقم نذاشتن عقد مون بهم بخوره، وگرنه وابستگی عاطفی قبل از عقد در کار نبود. بعدش بود که هر روز بیشتر از دیروز می شد💞
میگفت وقتی از همکارام که همزمان با من توی عقد بودن راجع به مخارج و رفتار ها و توقع های خانواده و نامزدشون می شنیدم خیلی خدا رو شکر می کردم که ما اصلا اون مسایل رو نداریم. البته منم یه خواسته هایی داشتم که نادیده گرفته میشد ولی اهل گله نبودم😉 مثلا عروس اول خانواده همسرم یه ناسازگاری ها و اذیت هایی داشت، اینا برای جلوگیری از اونها یه روش ها و طرز فکرهایی داشتن که منو اذیت میکرد و می کنه ولی الان دیگه عادت کردم.
۹ ماهی نامزد موندیم و آخرای نامزدی من از مدرسه بزرگسالان دیپلم گرفتم و پیش دانشگاهیم دیگه موند. ازدواج کردیم و ساکن تهران شدیم.
من خیلی کم تجربه بودم و زندگی در غربت مثل الان نبود، تنها مرجع سوالات آشپزیم کتابی بود که خواهرم بهم هدیه داد و هنوزم دوسش دارم، همسایه هامونم با اینکه اکثرا همکارای همسرم بودن هیچ وقت با اینکه من چند باری پا پیش گذاشتم، علاقه ای به برقراری ارتباط نداشتن و این برای من که خیلی اجتماعی و کم تجربه بودم خیلی سخت بود ولی خب همسرمم دوست نداشت با هرکسی دوست بشم، باعث شد تنها باشم، پدر و مادرم زیاد سر میزدن بهمون خدا رو شکر ولی داشتن حداقل یه همسایه خوب توی غربت ضروریه که نبود.
خواهرمم چند ماه بعد از ازدواج ما عقد کرد و اونم ساکن تهران شد ولی خب از ما خیلی دور بودن ولی وجودش خیلی برام آرامش بود و هست و خواهد بود.
برعکس تصور دیگران با اینکه خیلی بچه ی دیگران رو دست داشتم، برای خودمم دوست نداشتم، همسرمم همینطور میگفت چهار پنج سال بعد از خدا بخوایم. اولین بهار زندگی مشترک مون بود که به خواست خدا باردار شدم. هجده سالم بود و به دلیل یه ورشکستگی مالی در تنگنای شدید قرار داشتیم.
ادامه 👇
"فردا شب بخوانید
🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر. ۱
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
هدایت شده از پیک خانواده برتر
داستان دنباله دار پیک خانواده💫
#تجربه_ازدواج_من
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
#پیک_خانواده
من متولد سال ۶۹ و فرزند دوم یه خانواده ۴ فرزندی هستم. در دوران دبیرستان خیلی پر جنب و جوش بودم و در مدرسه نمونه دولتی درس می خوندم، ولی بخاطر اینکه سنم بیشتر نشون میده😅 از اول دبیرستان خواستگار داشتم ولی هیچ وقت مادرم اجازه ی اومدن به کسی نمی داد، چون هم سنم کم بود هم خیلی دوست داشت ما درس مونو ادامه بدیم، هم خواهر بزرگتر از خودم داشتم که مشغول تحصیل در یکی از بهترین دانشگاه های تهران بود و قصد ازدواج نداشت.
گذشت و آخرای ماه رمضان سال ۸۶ رسید، هر شب احیا که با مامانم مسجد میرفتیم حداقل ۳ نفر میومدن از مامانم شماره تلفن می خواستن، خودمم دیگه از این مدل خواستگاری بدون شناخت خسته شده بودم، فکرم مشغول میشد که بلاخره چی میشه.
آخرین جمعه ماه رمضان بود و خواهرم هم از دانشگاه اومده بود شهرمون. مادرم داشت میرفت نماز جمعه و گفت نمیخواد شما بیاید باز کسی بیاد شماره بخواد😂
توی حیاط بود که بابام برش گردوند گفت روز قدسه بچه ها بیان، برگشت گفت بابا میگه بیاید.
وقتی به مصلی رسیدیم با آبجیم رفتیم یه صف نشستیم که مامانم اومد با ناراحتی دید همه دور و برمون خانم اند گفت اینجا نشینید.😡 بردمون وسط یه گروه دانش آموز ابتدایی😂 سرتون درد نیارم که همونجا مادرشوهرم منو دیدن و پسندیدن و اومدن شماره گرفتن. مادرمم با تمام مخالفت شون با یه جمله ی مادر شوهرم کلا نرم شده بود .اون جمله این بود، ما دنبال یه دختریم که نون حلال خورده باشه.
دو سه روز بعد اومدن خواستگاری و تحقیقات رو شروع کردن و بعدش اصرار برای عقد😳😅 یعنی هر روز زنگ می زدن، یه روزم که زنگ نمی زدن مادر شوهرم حضوری میومدن خونه مون. منم با اینکه دوست داشتم حداقل یه جلسه دیگه هم صحبت کنیم ولی انگار خواست خدا نبود و با همون نیم ساعت صحبت کردن در جلسه خواستگاری همه چی تموم شده بود.
پدرم قرار عقد رو که گذاشتن و به اقوام اطلاع دادن، مخالفت ها و ممانعت هایی پیش اومد😭 که شیرینی اون روزها رو تلخ می کرد. متاسفانه مورد های جدیدی از اقوام که میگفتن بخاطر اینکه خواهر بزرگتر داشته ما صبر کردیم، حالا که قصدشو دارید، ما هم هستیم😒 ولی من دیگه خودم راضی به کس دیگه ای نبودم و گفتم یا ایشان یا هیچکس😌 پدرمم حمایتم کرد و پدر بزرگ خدا بیامرزم مادرمو راضی کرد که دیگه مخالفت نکنه به لطف خدا رفتیم سر سفره عقد.
دوران نامزدی مون هم همزمان چندین نفر از دو طرف در عقد بودن و ناخودآگاه با اونا مقایسه می شدیم برای مناسبت ها و مراسم ها ولی خدا یه لطفی به من کرده بود اهل مقایسه نبودم با اینکه همسرم شرایط مالی خوبی هم داشت هیچ توقعی ازش نداشتم و برای خرید حلقه و هر چیزی هم که می رفتیم همیشه ارزون ترین بودن برام مهم بود نه بهترین و همسرم همون موقع میگفتن که بخاطر همین اخلاقم نذاشتن عقد مون بهم بخوره، وگرنه وابستگی عاطفی قبل از عقد در کار نبود. بعدش بود که هر روز بیشتر از دیروز می شد💞
میگفت وقتی از همکارام که همزمان با من توی عقد بودن راجع به مخارج و رفتار ها و توقع های خانواده و نامزدشون می شنیدم خیلی خدا رو شکر می کردم که ما اصلا اون مسایل رو نداریم. البته منم یه خواسته هایی داشتم که نادیده گرفته میشد ولی اهل گله نبودم😉 مثلا عروس اول خانواده همسرم یه ناسازگاری ها و اذیت هایی داشت، اینا برای جلوگیری از اونها یه روش ها و طرز فکرهایی داشتن که منو اذیت میکرد و می کنه ولی الان دیگه عادت کردم.
۹ ماهی نامزد موندیم و آخرای نامزدی من از مدرسه بزرگسالان دیپلم گرفتم و پیش دانشگاهیم دیگه موند. ازدواج کردیم و ساکن تهران شدیم.
من خیلی کم تجربه بودم و زندگی در غربت مثل الان نبود، تنها مرجع سوالات آشپزیم کتابی بود که خواهرم بهم هدیه داد و هنوزم دوسش دارم، همسایه هامونم با اینکه اکثرا همکارای همسرم بودن هیچ وقت با اینکه من چند باری پا پیش گذاشتم، علاقه ای به برقراری ارتباط نداشتن و این برای من که خیلی اجتماعی و کم تجربه بودم خیلی سخت بود ولی خب همسرمم دوست نداشت با هرکسی دوست بشم، باعث شد تنها باشم، پدر و مادرم زیاد سر میزدن بهمون خدا رو شکر ولی داشتن حداقل یه همسایه خوب توی غربت ضروریه که نبود.
خواهرمم چند ماه بعد از ازدواج ما عقد کرد و اونم ساکن تهران شد ولی خب از ما خیلی دور بودن ولی وجودش خیلی برام آرامش بود و هست و خواهد بود.
برعکس تصور دیگران با اینکه خیلی بچه ی دیگران رو دست داشتم، برای خودمم دوست نداشتم، همسرمم همینطور میگفت چهار پنج سال بعد از خدا بخوایم. اولین بهار زندگی مشترک مون بود که به خواست خدا باردار شدم. هجده سالم بود و به دلیل یه ورشکستگی مالی در تنگنای شدید قرار داشتیم.
ادامه 👇
"فردا شب بخوانید
🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر. ۱
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
هدایت شده از پیک خانواده برتر
داستان دنباله دار پیک خانواده💫
#تجربه_ازدواج_من
#فررندآوری
#قسمت_دوم
#پیک_خانواده
آذر سال ۸۸، هفته ی۳۷ بارداری بودم که کیسه آب جنین پاره شد و مژده ی اومدن مهمون کوچولو رو بهمون داد. با اینکه همونطور که توی کلاس های بارداری بهمون گفته بودن، کلی توی خونه طولش دادم و کارهای مونده ی شب قبل رو انجام دادم و بعد رفتیم بیمارستان، بازم ۱۲ ساعت طول کشید تا بچه طبیعی دنیا بیاد😢
بی تجربگی و خامی زیاد داشتم و دست تنها بودم ولی خدا کمکم بود، همسرم هم اون موقع وسواس داشت و به بچه نمی تونست دست بزنه، تا مدت ها فکر می کرد بچه و تمام وسایلش نجس هست که این خیلی منو اذیت می کرد و دست تنها بودم. وقتی پسرم ۷ ماهه بود همسرم به یه سفر کاری ۱۰۰ روزه رفت، و این دوری خیلی برای من خیلی سخت بود(ولی دیگه جزء جدا نشدنی و دایمی شغل شونه و ما چاره ای جز پذیرفتن و تحمل نداریم) از طرفی بچه هم در زمانی که تازه داشت اطرافیانش رو می شناخت پدرش رو در زمان طولانی ندید و این باعث شد خیلی دیر با پدرش مانوس بشه.
سال ۹۱ برای پیش خرید خونه ثبت نام کردیم و از اون به بعد باید هر پس اندازی داشتیم برای اقساط خونه ای که چند سال تا تحویلش مونده بود می ریختیم.
مدرسه ثبت نام کردم و غیر حضوری درسای تخصصی رشته ریاضی رو خوندم و راه مدرسه خیلی دور بود و با بچه به سختی می رفتم، بعد از دو سال بلاخره پیش دانشگاهی مو گرفتم😅 حالا دیگه همسرم اصرار داشت که کنکور بده و ادامه تحصیل بده.
سال اول رشته ی خوبی قبول نشدم و عطش من برای دانشگاه رفتن بیشتر شد. همسرم حالا میگفت برای بچه دوم اقدام کنیم فاصله شون زیاد نشه ولی من متاسفانه گارد می گرفتم و فکر می کردم فاصله ی زیاد بهتره😔
سال بعد با وجود بچه و نداشتن کتابای تستی، بیشتر تلاش کردم و به لطف خدا رشته ی علوم قرآن توی دانشگاه روزانه قبول شدم وقتی شنیدم انگار توی ابرا بودم😍
همون روزها بود که فهمیدم که فرشته ی تو راهی دارم😳 حالا این همسرم بود که می گفت درس رو ول کن ولی من بخاطر رشته ی خوبم دلم نیومد، گفتم خدایا هر رشته ی دیگه ای بود ول می کردم ولی اینو خودت برام جور کردی خودتم کمکم کن.
دست تنها، شهر غربت، دوری مسیر دانشگاه، با بچه ۴ ساله و باردار خیلی سخت بود ولی هر جوری میشد می رفتم بدون حتی یه جلسه غیبت، با یه همت قوی و علاقه ای وصف نشدنی.
بهار سال ۹۳ دختر قشنگم در هفته ی ۴۱ بعد از کلی پیاده روی و تحرک بر عکس قبلی خیلی راحت دنیا اومد😅 اولش خیلی کولیک داشت و خیلی اذیت می شد وقتی غذا خور شد هم خیلی بد غذا بود و همچنانم هست😉
۳ترم مرخصی تحصیلی گرفتم از ورودی های خودم عقب افتادم و چون بعضی واحدا دیگه ارائه نمی شد برای ادامه تحصیل خیلی اذیت شدم، خیلی وقتا بچه ها رو با خودم می بردم، دخترم راه نمیومد کلا بغلم بود پسرمم باید گوشه ی چادرمو میگرفت و دنبالم می دوید استادا هم بعضی هاشون واقعا سنگ اندازی می کردن. هر طوری بود فارغ التحصیل شدم و برای بچه سوم اقدام کردیم، یه سقط توی هفته ۸ داشتم که خیلی ناراحت بودم و خیلی ها از ناراحتی من تعجب می کردن، بعضی ها هم خوشحال بودن و از بابت سقط شدنش خدا رو شکر می کردن.
بعدش دیگه باردار نمیشدم، تحت نظر پزشک تحت درمان قرار گرفتم، سونوی فولیکول گراف رفتم، دارو گرفتم حدود یکسال گذشت تا خدا بهمون لطف کرد و باردار شدم.
سال۹۷ فرزند سومم هم در ۴۰ هفتگی و کمی سخت دنیا اومد. سال بعدش به لطف خدا دانشگاه الزهرا قبول شدم. وقتی نتیجه رو دیدم از خوشحالی با دخترم دور خونه می دویدیم و میخندیدیم، هنوزم اون روز رو یادشه.
حالا پسر اولم مدرسه ای بود و دوتا اخری ها همراه من بودن در کلاس های دانشگاه. ارشدم با هر سختی بود تموم شد، همسرم برای شرکت در کنکور دکتری هم حمایتم می کرد ولی من هر چی سبک سنگین کردم دیدم شرایطش ندارم و سختیهایی که برای ارائه مقاله و امتحان های ارشد متحمل شدم رو که یادم می اومد، با خودم گفتم بچه های من به یک مادر با آرامش بیشتر احتیاج دارن تا یک مادری که داره برای دکتری می خونه ولی وقت کافی براشون نداره فکر می کنم بعد ها اگر سرم خلوت شد می تونم ادامه بدم.
فرزند سومم یه مدت خیلی بهانه گیر و پرخاشگر بود، حرف گوش نمی داد، سر کوچکترین چیز جیغ و داد راه می انداخت، همه ی کلید و سویچ و کارتهای عابر بانک باید دست خودش می شد ما هم فکر میکردیم کلا بچه ی بدی هست🥲 با یه تلنگر خواهر شوهرم فهمیدم مشکل از کم توجهی ماست، پیش مشاور کودک بردمش و اون هم با خودش صحبت کرد و هم با من و خواهر و برادرش، حالا الحمدلله یه بچه ی مهربون و صبور و حرف گوش کن هست، خیلی ها وقتی میبینن تعجب میکنن😊
سال ۹۷ خیلی اتفاقی یه کسب و کار اینترنتی راه انداختم و یه کانال برای فروش خشکبار فعال کردم .....
ادامه دارد ...
🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر. ۱
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah
داستان دنباله دار پیک خانواده💫
#تجربه_ازدواج_من
#فررندآوری
#قسمت_سوم
با اینکه توی هیچ پیامرسان خارجی فعالیت نداشتم، فروشم خیلی خوب بود خدا رو شکر؛ بعد ها یه مغازه هم اجاره کردیم و توی اون مدت پسرم کلی تجربه برای فروش بدست آورد ولی بعد که قرار داد مغازه مون تمدید نکردن ما هم دوباره با یه وقفه همون فروش مجازی رو شروع کردیم.
اختلاف سنی هر سه فرزندم ۴.۵ سال بود که بنظرم خیلی زیاده. منی که از مخالفای سر سخت بچه بیشتر از دو تا بودم ،حالا کم کم داشتم شیرینی بچه های زیاد😜 رو حس می کردم، حرف دیگران هیچ اهمیتی برام نداشت و نداره و نخواهد داشت،چون برای نتیجه ای که گرفتم بسیار فکر کردم، مطالعه کردم، مشاوره رفتم.
سال ۱۴۰۰ برای معلمی آزمون دادم و در مرحله ی اولش قبول شدم. من از بچگی عاشق شغل معلمی بودم. شیرینی شنیدن خبر قبولیم فراموش شدنی نیست، ولی خدا رو شکر از مصاحبه رد شدم، چون بومی استانی که پذیرفته شدم نبودم و بعدها فهمیدم چه انتخاب اشتباهی کرده بودم و برای تحققش چقدر به خدا التماس میکردم در صورتی که خدای حکیمم تصمیم بهتری برام گرفته بود.
سال بعد وقتی خبر بارداری چهارمم رو به مادرم دادم، بسیار ناراحت شد و سرزنشم کرد. میگفت هم دختر داشتی هم پسر، اما من به درستی تصمیمم یقین داشتم و به لطف خدا همسرم هم با من همراه بود، خدا یا شکرت.
فرزند چهارمم سال ۱۴۰۱ دنیا اومد در بهترین حالت و به لطف خدا خیلی راحت، مادرم سرش شلوغ بود و ساعت های اول بهش نگفتیم، زنداداشم اومد بیمارستان پیشم و مادرم هم عصر خودشو رسوند.
وای خدا چقدر فکر کردن بهش حالمو خوب می کنه. یه دختر پر روزی و ناز و بر برکت😍
روزی که دنیا اومد یکی از عزیزانم که مشکل پزشکی داشت یکی از گامهای بزرگ درمانش طی شد به لطف خدا. ۱۲ روزه بود که نتایج آزمون استخدامی آموزش پرورش اومد که برای مصاحبه قبول شدم. دو ماهه بود که خونه ای ۱۱ سال قبل پیش خرید کرده بودیم تحویل دادن. چهار ماهه بود که اولین تجربه حضورم در کسوت دبیری رو کسب کردم😍 و یه پرستار برای بچه هام پیدا کردم که از صبح تاظهر دختر نازم رو نگهداره.
اینجا بود که فهمیدم وقتی بابت چیزی پول دریافت می کنیم هم با توجه به میزان گره ای که از کار طرف مقابل باز می کنیم ثواب کردیم، همیشه برای دوستم که بچه رو نگه داشت دعا می کنم با اینکه مدت محدودی بود، ولی بار بزرگی رو از دوش من برداشت. صبح ها اول بچه رو میدادم خونه شون، بعدش با ماشین پسرمو می رسوندم مدرسه بعدش دخترمو، بعدم اون یکی رو میذاشتم مهد کودک و در آخر خودم به مدرسه ام می رسیدم. دوستم بعد از دوماه خونه اش جابجا شد و وقتی گفت دیگه نمیتونه بچه ها رو نگه داره، دنیا آوار شد روی سرم😭
زنگ زدم مادرم اینا اومدن خونه مون تا خدا رو شکر یه پرستار نوجوان پیدا کردم که میومد خونه مون و دیگه نیاز نبود پسرمم ببرم مهد. مراقب دوتاشون بود تا من برگردم خونه.
خیلی از روزها کل مسیر رفت و کل مسیر برگشت رو گریه می کردم، از فکر بچه هام، آیا تصمیمم درسته یا نه، ولی براشون جبران می کردم و هر چی بود گذشت.
حالا باید یه فکری به حال خونه ای که تحویل گرفتیم میکردیم که به محل کار هر دو مون دور بود. تصمیم گرفتیم بفروشیمش و بیایم منطقه ی محل کارمون، روزهای خیلی سختی بود که هم باید دکوراسیون و نقاشی اونجا رو تکمیل میکردیم، تمیز کاری انجام میدادیم، هم دنبال مشتری برای فروشش بودیم و هم دنبال خونه مناسب برای خرید. سخت ترین روزهای زندگیم از نظر روحی، بدون داشتن حامی فکری و مالی، خیلی سخت فقط خواهرم بود که حمایتم می کرد و خیلی خوب راهنماییم میکرد.
۶ ماهی برای پیدا کردن خونه دلخواه مون گشتیم و قیمت ها هفته به هفته بالا میرفت 😭 ولی خب خدا رو شکر خونه ی خودمونم نفروخته بودیم و درسته که رشد اون کمتر بود ولی باز از پول نقد توی دست موندن بهتر بود. ماه بهمن یکسره میگشتیم از وقتی از مدرسه برمیگشتم با همسرم می رفتیم و اکثر اوقات بچه ها خواهر کوچولوشونو نگه می داشتن تا آخرای شب که ما از بنگاه گردی برگردیم، خسته و گشنه و تشنه. دیگه کم آورده بودم که قربون خدا برم اواسط اسفند هر دو معامله رو جور کرد، خونه مون فروش رفت و خونه ی باب میل مون خریدیم. ولی از اونجایی که هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد🦚🦚 حالا باید تلاش می کردیم هزینه هاشو پرداخت کنیم. هرچی طلا و پس انداز داشتیم دادیم بازم یک هشتم پول خونه بود که دیگه نداشتیم، خونه هم خام بود و کلید نخورده، تجهیزش کردیم و دادیم مستاجر.
حالا باید خودمون دنبال خونه برای اجاره می بودیم. اونم روزای سخت جدید، می خواستیم هم خیلی ارزون باشه، هم شرایط چهار فرزندی ما رو بپذیرن.
هیچ وقت یادم نمیره بنگاه مارو فرستاد یه خونه ببینیم، صاحبخونه داشت تعریف کنان با ما میومد، یه دفعه وقتی داشت کلیدشو از جیبش درمیاورد گفت راستی چند تا بچه دارید؟!
👈 ادامه دارد.
منتظر قسمت۴ باشید
داستان دنباله دار. پیک خانواده
#تجربه_ازدواج_من
#فرزندآوری
#قسمت_چهارم
هیچ وقت یادم نمیره بنگاه مارو فرستاد یه خونه ببینیم، صاحبخونه داشت تعریف کنان با ما میومد، یه دفعه وقتی داشت کلیدشو از جیبش درمیاورد گفت راستی چند تا بچه دارید؟ گفتیم چهارتا، همونجا بدون خداحافظی گذاشت و رفت. همسرم همینطوری وایساده بود، گفت شاید کلیدشو جا گذاشته. گفتم نه منظورش اینه که به شما نمیدم. اون میرفت و ما هم همینجوری دور شدنش رو نگاه می کردیم.
گذشت و از طریق گروهی که برای جلسات تفسیر قرآن استادم عضو بودم یک آگهی اجاره یه خونه دربستی کوچیک رو دیدم، محله ی خوبی نبود، بیشتر کارگاهی بود ولی مذهبی و همسایه مسجد بود، اجاره ش هم نسبت به محله ش خیلی بالا بود ولی بخاطر بچه ها مجبور بودیم، از طرفی زمان برای بیشتر گشتن نداشتیم باید جایی که بودیم تخلیه می کردیم. همونجا پسندیدیم و قولنامه کردیم.
اینجا شرایطم بهتر بود. بچه ها تجربه ی زندگی توی خونه ی حیاط دار رو پیدا کردن، یه پرستار مهربون و سادات که از الطاف ویژه ی خدا به من بود برای بچه ها پیدا کردم و از صبح تا ظهر بچه ها پیشش بودن و دردسر مهد بردن نداشتم. به بچه ها مثل یه مادربزرگ مهربون محبت می کرد. وقتی ازش تشکر می کردم، میگفت من منتی به سر شما ندارم، دارم بابت کارم از شما پول می گیرم و وظیفه مو انجام می دم. وقتی کم میآوردم، دلداریم می داد.
از اونجایی که اختلاف سنی بچه هام باهم زیاد بود، نمیخواستم فرزند پنجمم همین قدر دیر بشه. دوست داشتم اختلاف سنی شون کمتر از سه سال باشه تا هم بازی باشن و بیشتر بدرد هم بخورن، دوره های پاکسازی بدن و آمادگی معنوی برای بارداری رو مجازی شرکت کردم، دخترمم یک سال و نه ماهگی از شیر گرفتم، می خواستم ماه رمضان اقدام کنیم. ولی ماه شعبان بود که خدا خودش صلاح دونسته بود، الان وقتشه و من خبر نداشتم، یه شب زنداداشم گفت خواب دیدم بارداری😅 همون شب رفتیم بیبی چک گرفتیم و دیدم بله😍
من بودم و ترس گفتنش به خانواده ام😄
صبر کردم یک ماهی بگذره تا کم کم آماده بشن، تعطیلات عید بود که به شهرمون رفته بودم که متوجه شدم خواهرم هم بارداره😍همونجا تصمیم گرفتم تا فعلاً به کسی چیزی نگیم که مادرم نگران نشه. حالا منی که کوچکترین چیزی رو به مامان و آبجیم می گفتم حالا باید رازداری می کردم.
آبجیم دو هفته جلوتر از من بود و من دو ماه بعد بهش گفتم که تازه ست. مادرم هم همون موقع کم کم فهمید. خیلی دعوام نکرد مثل چهارمی ولی میگفت صبر میکردی بهتر بود ولی پدرم هر چقدر که در توان داشت سرزنشم کرد. تا چند روز از حرفاش سر درد داشتم ولی کم کم فراموشش کردم.
خیلی هم خودمو درگیر سونو و آزمایش نکردم،چون سر چهارمی برای نتیجه اشتباه ان تی، یه مدت استرس داشتم.
کم کم موعد پایان قرار داد اجاره مون داشت می رسید و باید پول مستاجر مون جور میکردیم بدیم بهش. اونم با اینکه خودش بد حساب بود مدام ما رو برای گرفتن پولش تحت فشار میذاشت. پولی که خودش توی سه قسط داده بود، قبل از تخلیه ی خونه ازمون می خواست.
ماشین مون فروختیم، با سختی فراوان پولشو دادیم، صاحبخونه خودمون هم تا جایی که تونست بهمون سخت گرفت برای تحویل خونه ش و پس دادن پول پیش مون، ولی گذشت.
دست تنها با بچه ی پوشکی بهونه گیر، خونه رو تمیز کردم، همسرمم طبق معمول ماموریت بود. مادرم چند روزی اومدن کمک مون و بعد از برگشتن همسرم وسط امتحانای بچه ها اسباب کشی کردیم. واقعا توی این روزای سخته که آدم اطرافیانش می شناسه. خواهرم هم با اینکه خودش باردار بود و کارمند، خیلی بیش از حد توانش هوامو داشت، خدا عوضشو بهش بده.
یک ماهی طول کشید تا تمام کارهای خونه تموم بشه. بعدش تازه رفتم درمانگاه محل مون و تحت نظر قرار گرفتم. ماه هشت بودم که دکترم از روی صدای قلب بچه گفتن بند ناف دور گردن بچه ست، خیلی نگران شدیم ولی خب راهی هم نداشت، دیگه با اون همه فعالیتی که من داشتم، همین میشد دیگه.
کلا اصلا در هیچ شرایطی اهل استراحت مطلق و ناز کردن نیستم، واقعا دوست ندارم😅 خدا هم خودش هوامو داره، اینطوری خودم هم شادترم. خواهرمم همینطوره، به لطف خدا اهل ناله نیستیم.
دنبال مرخصی زایمانم رفتم و تا مهر سال بعد خیالم راحته. آخرای شهریور دختر ناز خواهرم دنیا اومد، وقتی رفتم بهش سر بزنم اونا خیلی شَک کردن که زایمان منم نزدیک باشه. بازم چیزی نگفتم😱 ولی توی دلم آشوب بود. تنها کسی که خبر داشت زایمان منم مهر ماهه خواهر شوهرم بود، بهم قول داده بود خودش بیاد اگه مامانم پیش آبجی بود. هنوزم نیومده دیدن بچه😉
ادامه دارد .....
🍃⃟꯭░꯭🌱#پیک_خانواده_برتر
🍃⃟꯭░꯭🌱@piek_khanewadah